صبر و استقامت از جنس ابوترابی: تفاوت میان نسخه‌ها

از ویکی آزادگان
بدون خلاصۀ ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش
 
(۲ نسخهٔ میانیِ ایجادشده توسط همین کاربر نشان داده نشد)
خط ۱: خط ۱:
فرمانده اردوگاه از جشن و شادی [[اسرا]] به مناسبت ورود [[سید علی اکبر ابو ترابی فرد|ابوترابی]] و محبوبیت او در بین [[اسرا]] نگران بود و به ستوان احمد مأموریت داده بود کمی او را گوش‌مالی بدهد.  
فرمانده [[اردوگاه]] از جشن و شادی [[اسرا]] به مناسبت ورود [[سید علی اکبر ابو ترابی فرد|ابوترابی]] و محبوبیت او در بین [[اسرا]] نگران بود و به ستوان احمد مأموریت داده بود کمی او را گوش‌مالی بدهد.  


احمد، عادل را رها کرد و چرخی در آسایشگاه زد و با صدای بلند گفت: <blockquote>«ابوتراب کیست؟»</blockquote>[[سید علی اکبر ابو ترابی فرد|ابوترابی]] خیلی آرام جلو رفت. نگاه [[اسرا]] به او دوخته شده بود. سربازها با سوت احمد ریختند روی سرش و به ‌قصد کشت او را کتک زدند. شلاق‌ها بر پیکرش فرود می‌آمد.  
احمد، عادل را رها کرد و چرخی در آسایشگاه زد و با صدای بلند گفت: <blockquote>«ابوتراب کیست؟»</blockquote>[[سید علی اکبر ابو ترابی فرد|ابوترابی]] خیلی آرام جلو رفت. نگاه [[اسرا]] به او دوخته شده بود. سربازها با سوت احمد ریختند روی سرش و به ‌قصد کشت او را کتک زدند. شلاق‌ها بر پیکرش فرود می‌آمد.  


احمد وحشیانه تکرار می‌کرد:<blockquote>«به خمینی توهین کن.»</blockquote>[[اسرا]] مطمئن بودند او چنین کاری نخواهد كرد. ستوان می‌خواست یکی از آرمان‌های [[اسرا]] را توسط [[سید علی اکبر ابو ترابی فرد|ابوترابی]] لگدمال کند. اصرار ستوان سبب شد [[سید علی اکبر ابو ترابی فرد|ابوترابی]] سکوت را بشکند؛ زمزمه و ذکر، همراه با صدازدن كسی که یک عمر با او مأنوس بود. کابل‌ها به سر، صورت، دست‌ و پایش فرود می‌آمدند. بدنش یکپارچه خون شده بود، ولی او همچنان بی‌بی زهرا را صدا می‌زد. ضرب‌آهنگ بالاوپایین‌رفتن شلاق و آوای یازهرا گفتن سید در هم ‌آمیخته و اشك [[اسرا]] سرازیر شده بود. [[سید علی اکبر ابو ترابی فرد|ابوترابی]] در میان خون خود می‌غلطید و همچنان یازهرا می‌گفت. ستوان وحشت‌زده دكمه‌ی بلوز خونی او را باز كرد و متوجه ریش‌تراشی شد که تیغش در سینه‌اش فرو رفته بود. او این ریش‌تراش را در داخل پیراهن خود جاسازی کرده بود.  
احمد وحشیانه تکرار می‌کرد:<blockquote>«به خمینی توهین کن.»</blockquote>[[اسرا]] مطمئن بودند او چنین کاری نخواهد كرد. ستوان می‌خواست یکی از آرمان‌های [[اسرا]] را توسط [[سید علی اکبر ابو ترابی فرد|ابوترابی]] لگدمال کند. اصرار ستوان سبب شد [[سید علی اکبر ابو ترابی فرد|ابوترابی]] سکوت را بشکند؛ زمزمه و ذکر، همراه با صدازدن كسی که یک عمر با او مأنوس بود. کابل‌ها به سر، صورت، دست‌ و پایش فرود می‌آمدند. بدنش یکپارچه خون شده بود، ولی او همچنان بی‌بی زهرا را صدا می‌زد. ضرب‌آهنگ بالاوپایین‌رفتن شلاق و آوای یازهرا گفتن سید در هم ‌آمیخته و اشك [[اسرا]] سرازیر شده بود. [[سید علی اکبر ابو ترابی فرد|ابوترابی]] در میان خون خود می‌غلطید و همچنان یازهرا می‌گفت. ستوان وحشت‌زده دكمه‌ی بلوز خونی او را باز كرد و متوجه ریش‌تراشی شد که تیغش در سینه‌اش فرو رفته بود. او این ریش‌تراش را در داخل پیراهن خود جاسازی کرده بود.


[[سید علی اکبر ابو ترابی فرد|ابوترابی]] را به سرعت به بهداری بردند و در كنار تخت یكی از [[اسرا]] به نام ابراهیم كه در اثر درگیری مجروح شده بود، بستری كردند. كسی در بهداری او را به چهره نمی‌شناخت. ابراهیم به‌‌سختی بالای سرش رفت و با [[آب]] ولرم خون‌های دلمه‌ شده‌ی روی زخم سینه‌اش را پاک کرد. ناگهان بغضش ترکید. [[سید علی اکبر ابو ترابی فرد|ابوترابی]] دستی به سرش کشید و گفت: <blockquote>«آقاجون، برای چی گریه می‌کنی؟ برای این زخم کوچک؟»</blockquote>ابراهیم همچنان زل زده بود به سیمای مردی كه او را نمی‌شناخت. یک دكتر ایرانی بدون تزریق داروی بی‌حسی زخمش را بخیه کرد و خون بند آمد. با دیدن لبخندی دل‌نشین در چهره‌ی او، پرسید: <blockquote>«آقا ببخشید، در جریان درگیری آسایشگاه سیزده آیا [[سید علی اکبر ابو ترابی فرد|ابوترابی]] را هم کتک زدند؟»</blockquote>[[سید علی اکبر ابو ترابی فرد|ابوترابی]] تبسمی کرد و گفت: <blockquote>«بله، حال ایشان را هم جا آوردند.»</blockquote>دكتر پس از پانسمان محل بخیه، پرسید: <blockquote>«گمانم حالت بهتر شده‌. حال کمی از [[سید علی اکبر ابو ترابی فرد|ابوترابی]] برایمان تعریف کنید.»</blockquote>لبخندی زد و با آرامش‌خاطر گفت: <blockquote>«من ابوترابی هستم. از زحمات شما تشکر می‌كنم.»</blockquote>انگار شوكی به دکتر وارد شده باشد، خشكش زد. باور نمی‌كرد بر بالین مردی باشد كه بارها وصف او را شنیده بود. ابوترابی از تخت پایین آمد و پیشانی او را بوسید. دکتر آرام گرفت.  
[[سید علی اکبر ابو ترابی فرد|ابوترابی]] را به سرعت به بهداری بردند و در كنار تخت یكی از [[اسرا]] به نام ابراهیم كه در اثر درگیری مجروح شده بود، بستری كردند. كسی در بهداری او را به چهره نمی‌شناخت. ابراهیم به‌‌سختی بالای سرش رفت و با [[آب]] ولرم خون‌های دلمه‌ شده‌ی روی زخم سینه‌اش را پاک کرد. ناگهان بغضش ترکید. [[سید علی اکبر ابو ترابی فرد|ابوترابی]] دستی به سرش کشید و گفت: <blockquote>«آقاجون، برای چی گریه می‌کنی؟ برای این زخم کوچک؟»</blockquote>ابراهیم همچنان زل زده بود به سیمای مردی كه او را نمی‌شناخت. یک دكتر ایرانی بدون تزریق داروی بی‌حسی زخمش را بخیه کرد و خون بند آمد. با دیدن لبخندی دل‌نشین در چهره‌ی او، پرسید: <blockquote>«آقا ببخشید، در جریان درگیری آسایشگاه سیزده آیا [[سید علی اکبر ابو ترابی فرد|ابوترابی]] را هم کتک زدند؟»</blockquote>[[سید علی اکبر ابو ترابی فرد|ابوترابی]] تبسمی کرد و گفت: <blockquote>«بله، حال ایشان را هم جا آوردند.»</blockquote>دكتر پس از پانسمان محل بخیه، پرسید: <blockquote>«گمانم حالت بهتر شده‌. حال کمی از [[سید علی اکبر ابو ترابی فرد|ابوترابی]] برایمان تعریف کنید.»</blockquote>لبخندی زد و با آرامش‌خاطر گفت: <blockquote>«من [[سید علی اکبر ابو ترابی فرد|ابوترابی]] هستم. از زحمات شما تشکر می‌كنم.»</blockquote>انگار شوكی به دکتر وارد شده باشد، خشكش زد. باور نمی‌كرد بر بالین مردی باشد كه بارها وصف او را شنیده بود. [[سید علی اکبر ابو ترابی فرد|ابوترابی]] از تخت پایین آمد و پیشانی او را بوسید. دکتر آرام گرفت.  


نگاه [[سید علی اکبر ابو ترابی فرد|ابوترابی]] به جوانی افتاد كه در عملیات رمضان به [[اسارت در جنگ تحمیلی عراق علیه ایران|اسارت]] درآمده بود و او را در بهداری‌ها می‌چرخاندند تا مداوا شود. او برای [[سید علی اکبر ابو ترابی فرد|ابوترابی]] تعریف کرد که چطور اسیر شده.  
نگاه [[سید علی اکبر ابو ترابی فرد|ابوترابی]] به جوانی افتاد كه در عملیات رمضان به [[اسارت در جنگ تحمیلی عراق علیه ایران|اسارت]] درآمده بود و او را در بهداری‌ها می‌چرخاندند تا مداوا شود. او برای [[سید علی اکبر ابو ترابی فرد|ابوترابی]] تعریف کرد که چطور اسیر شده.  
خط ۱۱: خط ۱۱:
همین‌که از دژ اصلی خط مرزی عقب نشستند، تانك‌ها راه را بر آن‌ها بستند و افتادند به كشتار دسته‌‌جمعی. او و بیست نفر دیگر باقیمانده‌ی شهدایی بودند كه هنوز نفس می‌كشیدند. عراقی‌ها دست‌های قطع‌‌‌‌شده‌ی مجروحین را پرت می‌كردند سمت مرز ایران و فریاد می‌زدند، دیگر دست‌‌درازی نكنید. فریاد مجروحین تأثیری روی وجدان عراقی‌ها نداشت. انگار [[اسرا]] در آن شرایط با مرگ کنار آمده بودند. از تشنگی در گرمای پنجاه درجه‌ی مردادماه در منطقه‌ی مرزی كوشك کلافه شده بودند. دهان و گلوی‌شان مثل زمین كویر ترك برداشته بود و خون از آن بیرون می‌زد.  
همین‌که از دژ اصلی خط مرزی عقب نشستند، تانك‌ها راه را بر آن‌ها بستند و افتادند به كشتار دسته‌‌جمعی. او و بیست نفر دیگر باقیمانده‌ی شهدایی بودند كه هنوز نفس می‌كشیدند. عراقی‌ها دست‌های قطع‌‌‌‌شده‌ی مجروحین را پرت می‌كردند سمت مرز ایران و فریاد می‌زدند، دیگر دست‌‌درازی نكنید. فریاد مجروحین تأثیری روی وجدان عراقی‌ها نداشت. انگار [[اسرا]] در آن شرایط با مرگ کنار آمده بودند. از تشنگی در گرمای پنجاه درجه‌ی مردادماه در منطقه‌ی مرزی كوشك کلافه شده بودند. دهان و گلوی‌شان مثل زمین كویر ترك برداشته بود و خون از آن بیرون می‌زد.  


[[سید علی اکبر ابو ترابی فرد|ابوترابی]] خم شد و پیشانی‌اش را بوسید. آن جوان همچنین گفت كه از بین پنجاه اسیر، فقط او زنده مانده. صبح روز بعد، [[اسرا]] سراغ [[سید علی اکبر ابو ترابی فرد|ابوترابی]] را ‌گرفتند. عراقی‌ها کسی را به داخل بهداری راه ندادند و تجمع پشت پنجره بهداری را هم ممنوع کردند.
[[سید علی اکبر ابو ترابی فرد|ابوترابی]] خم شد و پیشانی‌اش را بوسید. آن جوان همچنین گفت كه از بین پنجاه [[اسیران جنگ|اسیر]]، فقط او زنده مانده. صبح روز بعد، [[اسرا]] سراغ [[سید علی اکبر ابو ترابی فرد|ابوترابی]] را ‌گرفتند. عراقی‌ها کسی را به داخل بهداری راه ندادند و تجمع پشت پنجره بهداری را هم ممنوع کردند.


سجاد تلاش می‌کرد قبل از ترک [[اردوگاه]]، به هر نحو با [[سید علی اکبر ابو ترابی فرد|ابوترابی]] ملاقات کند. قرار بود او را به اتفاق چند نفر به [[اردوگاه]] رمادیه منتقل کنند. این جابجایی [[اسرا]] بخشی از سخت‌گیری عراقی‌ها بود. وقتی سجاد موفق شد وارد بهداری کوچک [[اردوگاه]] شود که یکی داشت محل زخم شلاق بر پشت [[سید علی اکبر ابو ترابی فرد|ابوترابی]] را پانسمان می‌کرد. سجاد به خطوط سیاه کمر او خیر شد. صبر کرد تا [[سید علی اکبر ابو ترابی فرد|ابوترابی]] روی تخت دراز کشید. کنارش نشست و پیشانی او را بوسید. دستش در میان پنجه‌های او قرار گرفت و محکم به هم قفل شدند. سجاد حس خوبی گرفت و باز هم دستش را فشرد. می‌دانست وقتی او دست کسی را بگیرد، دیگر رهایش نمی‌کند تا وقتی طرف مقابل بخواهد. نگاه به چشمان او انداخت و لبخندی اندوهگین در چهره‌اش نقش بست.  
سجاد تلاش می‌کرد قبل از ترک [[اردوگاه]]، به هر نحو با [[سید علی اکبر ابو ترابی فرد|ابوترابی]] ملاقات کند. قرار بود او را به اتفاق چند نفر به [[اردوگاه]] رمادیه منتقل کنند. این جابجایی [[اسرا]] بخشی از سخت‌گیری عراقی‌ها بود. وقتی سجاد موفق شد وارد بهداری کوچک [[اردوگاه]] شود که یکی داشت محل زخم شلاق بر پشت [[سید علی اکبر ابو ترابی فرد|ابوترابی]] را پانسمان می‌کرد. سجاد به خطوط سیاه کمر او خیر شد. صبر کرد تا [[سید علی اکبر ابو ترابی فرد|ابوترابی]] روی تخت دراز کشید. کنارش نشست و پیشانی او را بوسید. دستش در میان پنجه‌های او قرار گرفت و محکم به هم قفل شدند. سجاد حس خوبی گرفت و باز هم دستش را فشرد. می‌دانست وقتی او دست کسی را بگیرد، دیگر رهایش نمی‌کند تا وقتی طرف مقابل بخواهد. نگاه به چشمان او انداخت و لبخندی اندوهگین در چهره‌اش نقش بست.  
خط ۲۳: خط ۲۳:
- گمان نکن اسرایی که به ما مراجعه نمی‌کنند، مشکل ندارند. چقدر تحمل شنیدن درد و رنج آنان را داریم؟ کدام یک از [[اسرا]] [[نامه|نامه‌]]<nowiki/>های پر از درد و یأس [[خانواده]] خود را با برایمان می‌خوانند؟ آیا تا به حال با طلاق غیابی [[اسرا]] رودررو شدی، سجاد؟ اگر کمک‌شان کنیم تا به جای تن دادن به طلاق، با نوشتن [[نامه|نامه‌]]<nowiki/>ای سرشار از امید این عمل را به تأخیر بیاندازند، فرصت خواهیم داشت هنگام قدم زدن، خلوت نیمه‌شب و یا هر وقت که با او مأنوس شدی، به آینده امیدوارش کنیم. اگر این امید در قلمش روان گردد، یقیناً همسرش با عشق در انتظارش خواهد بود؛ انتظارِ رهایی از اسارتی نامعلوم.
- گمان نکن اسرایی که به ما مراجعه نمی‌کنند، مشکل ندارند. چقدر تحمل شنیدن درد و رنج آنان را داریم؟ کدام یک از [[اسرا]] [[نامه|نامه‌]]<nowiki/>های پر از درد و یأس [[خانواده]] خود را با برایمان می‌خوانند؟ آیا تا به حال با طلاق غیابی [[اسرا]] رودررو شدی، سجاد؟ اگر کمک‌شان کنیم تا به جای تن دادن به طلاق، با نوشتن [[نامه|نامه‌]]<nowiki/>ای سرشار از امید این عمل را به تأخیر بیاندازند، فرصت خواهیم داشت هنگام قدم زدن، خلوت نیمه‌شب و یا هر وقت که با او مأنوس شدی، به آینده امیدوارش کنیم. اگر این امید در قلمش روان گردد، یقیناً همسرش با عشق در انتظارش خواهد بود؛ انتظارِ رهایی از اسارتی نامعلوم.


ابوترابی قطرات اشکی که از چشمش سرازیر می‌شد را پاک کرد. با اعتمادبه‌نفس نگاه به او انداخت و خیلی جدی گفت: <blockquote>«آیا نور تابان این همراهی با یک اسیر، بالاتر از تابش آفتاب نیست؟»</blockquote>سجاد حس می‌کرد چه راه دشواری در انتظارش است؛ اگرچه احساس آرامش می‌کرد. دیگر نگران نبود که این اردوگاه را ترک کند. یک بار دیگر پیشانی سید را بوسید و بهداری را ترک کرد. تا از در خارج شود، دوبار برگشت و با روی ماه [[سید علی اکبر ابو ترابی فرد|ابوترابی]] وداع کرد. <ref>محمودزاده، نصرت‌الله(1403). [[خاکی آسمانی|خاکی‌آسمانی]]، تهران: [https://www.mfpa.ir پیام آزادگان]،</ref>
[[سید علی اکبر ابو ترابی فرد|ابوترابی]] قطرات اشکی که از چشمش سرازیر می‌شد را پاک کرد. با اعتمادبه‌نفس نگاه به او انداخت و خیلی جدی گفت: <blockquote>«آیا نور تابان این همراهی با یک [[اسیران جنگ|اسیر]]، بالاتر از تابش آفتاب نیست؟»</blockquote>سجاد حس می‌کرد چه راه دشواری در انتظارش است؛ اگرچه احساس آرامش می‌کرد. دیگر نگران نبود که این اردوگاه را ترک کند. یک بار دیگر پیشانی [[سید آزادگان|سید]] را بوسید و بهداری را ترک کرد. تا از در خارج شود، دوبار برگشت و با روی ماه [[سید علی اکبر ابو ترابی فرد|ابوترابی]] وداع کرد. <ref>محمودزاده، نصرت‌الله(1403). [[خاکی آسمانی|خاکی‌آسمانی]]، تهران: [https://www.mfpa.ir پیام آزادگان]،</ref>


== نیز نگاه کنید به ==
== نیز نگاه کنید به ==
خط ۳۰: خط ۳۰:


== کتابشناسی ==
== کتابشناسی ==
<references />
<references />فرزانه قلعه قوند
[[رده:دوران اسارت سید آزادگان]]
[[رده:دوران اسارت سید آزادگان]]

نسخهٔ کنونی تا ‏۲۵ اوت ۲۰۲۵، ساعت ۱۵:۵۷

فرمانده اردوگاه از جشن و شادی اسرا به مناسبت ورود ابوترابی و محبوبیت او در بین اسرا نگران بود و به ستوان احمد مأموریت داده بود کمی او را گوش‌مالی بدهد.

احمد، عادل را رها کرد و چرخی در آسایشگاه زد و با صدای بلند گفت:

«ابوتراب کیست؟»

ابوترابی خیلی آرام جلو رفت. نگاه اسرا به او دوخته شده بود. سربازها با سوت احمد ریختند روی سرش و به ‌قصد کشت او را کتک زدند. شلاق‌ها بر پیکرش فرود می‌آمد. احمد وحشیانه تکرار می‌کرد:

«به خمینی توهین کن.»

اسرا مطمئن بودند او چنین کاری نخواهد كرد. ستوان می‌خواست یکی از آرمان‌های اسرا را توسط ابوترابی لگدمال کند. اصرار ستوان سبب شد ابوترابی سکوت را بشکند؛ زمزمه و ذکر، همراه با صدازدن كسی که یک عمر با او مأنوس بود. کابل‌ها به سر، صورت، دست‌ و پایش فرود می‌آمدند. بدنش یکپارچه خون شده بود، ولی او همچنان بی‌بی زهرا را صدا می‌زد. ضرب‌آهنگ بالاوپایین‌رفتن شلاق و آوای یازهرا گفتن سید در هم ‌آمیخته و اشك اسرا سرازیر شده بود. ابوترابی در میان خون خود می‌غلطید و همچنان یازهرا می‌گفت. ستوان وحشت‌زده دكمه‌ی بلوز خونی او را باز كرد و متوجه ریش‌تراشی شد که تیغش در سینه‌اش فرو رفته بود. او این ریش‌تراش را در داخل پیراهن خود جاسازی کرده بود. ابوترابی را به سرعت به بهداری بردند و در كنار تخت یكی از اسرا به نام ابراهیم كه در اثر درگیری مجروح شده بود، بستری كردند. كسی در بهداری او را به چهره نمی‌شناخت. ابراهیم به‌‌سختی بالای سرش رفت و با آب ولرم خون‌های دلمه‌ شده‌ی روی زخم سینه‌اش را پاک کرد. ناگهان بغضش ترکید. ابوترابی دستی به سرش کشید و گفت:

«آقاجون، برای چی گریه می‌کنی؟ برای این زخم کوچک؟»

ابراهیم همچنان زل زده بود به سیمای مردی كه او را نمی‌شناخت. یک دكتر ایرانی بدون تزریق داروی بی‌حسی زخمش را بخیه کرد و خون بند آمد. با دیدن لبخندی دل‌نشین در چهره‌ی او، پرسید:

«آقا ببخشید، در جریان درگیری آسایشگاه سیزده آیا ابوترابی را هم کتک زدند؟»

ابوترابی تبسمی کرد و گفت:

«بله، حال ایشان را هم جا آوردند.»

دكتر پس از پانسمان محل بخیه، پرسید:

«گمانم حالت بهتر شده‌. حال کمی از ابوترابی برایمان تعریف کنید.»

لبخندی زد و با آرامش‌خاطر گفت:

«من ابوترابی هستم. از زحمات شما تشکر می‌كنم.»

انگار شوكی به دکتر وارد شده باشد، خشكش زد. باور نمی‌كرد بر بالین مردی باشد كه بارها وصف او را شنیده بود. ابوترابی از تخت پایین آمد و پیشانی او را بوسید. دکتر آرام گرفت.

نگاه ابوترابی به جوانی افتاد كه در عملیات رمضان به اسارت درآمده بود و او را در بهداری‌ها می‌چرخاندند تا مداوا شود. او برای ابوترابی تعریف کرد که چطور اسیر شده.

همین‌که از دژ اصلی خط مرزی عقب نشستند، تانك‌ها راه را بر آن‌ها بستند و افتادند به كشتار دسته‌‌جمعی. او و بیست نفر دیگر باقیمانده‌ی شهدایی بودند كه هنوز نفس می‌كشیدند. عراقی‌ها دست‌های قطع‌‌‌‌شده‌ی مجروحین را پرت می‌كردند سمت مرز ایران و فریاد می‌زدند، دیگر دست‌‌درازی نكنید. فریاد مجروحین تأثیری روی وجدان عراقی‌ها نداشت. انگار اسرا در آن شرایط با مرگ کنار آمده بودند. از تشنگی در گرمای پنجاه درجه‌ی مردادماه در منطقه‌ی مرزی كوشك کلافه شده بودند. دهان و گلوی‌شان مثل زمین كویر ترك برداشته بود و خون از آن بیرون می‌زد.

ابوترابی خم شد و پیشانی‌اش را بوسید. آن جوان همچنین گفت كه از بین پنجاه اسیر، فقط او زنده مانده. صبح روز بعد، اسرا سراغ ابوترابی را ‌گرفتند. عراقی‌ها کسی را به داخل بهداری راه ندادند و تجمع پشت پنجره بهداری را هم ممنوع کردند.

سجاد تلاش می‌کرد قبل از ترک اردوگاه، به هر نحو با ابوترابی ملاقات کند. قرار بود او را به اتفاق چند نفر به اردوگاه رمادیه منتقل کنند. این جابجایی اسرا بخشی از سخت‌گیری عراقی‌ها بود. وقتی سجاد موفق شد وارد بهداری کوچک اردوگاه شود که یکی داشت محل زخم شلاق بر پشت ابوترابی را پانسمان می‌کرد. سجاد به خطوط سیاه کمر او خیر شد. صبر کرد تا ابوترابی روی تخت دراز کشید. کنارش نشست و پیشانی او را بوسید. دستش در میان پنجه‌های او قرار گرفت و محکم به هم قفل شدند. سجاد حس خوبی گرفت و باز هم دستش را فشرد. می‌دانست وقتی او دست کسی را بگیرد، دیگر رهایش نمی‌کند تا وقتی طرف مقابل بخواهد. نگاه به چشمان او انداخت و لبخندی اندوهگین در چهره‌اش نقش بست.

- فراموش کن. دیشب که نتوانستم زیارت امین‌الله را تا انتها بخوانم، شبی خسته را سپری کردم.

- در حالی که اکنون داری درد سختی را تحمل می‌کنی، در چهره‌ات علائمی مشاهده نمی‌شود.

باز هم پاسخ سجاد همان لبخند همیشگی بود. یک نگاه به نگهبان جلوی در انداخت و آهسته گفت:

«قرار است ما را به رمادیه منتقل کنند. وظیفه‌ی ما در اردوگاه بدون شما چیست؟»

ابوترابی دوباره دستش را فشرد. یکی از سفارش‌های رسول‌الله به حضرت علی را که دیشب تمام فکرش را گرفته بود، در ذهنش خطور کرد. در مواقعی که افکارش گرفتار حاشیه می‌شد، عمل به این سفارش در نظرش سخت و دشوار بود. شمرده و بلند گفت:

«اگر یک نفر به واسطه‌ی تو هدایت شود، از آنچه آفتاب بر آن می‌تابد، بالاتر است.»

وقتی این جمله‌ی با وقار از زبانش بیرون می‌آمد، انگار می‌خواست این سفارش را در روح و روانش جاری کند. سجاد سر پایین انداخته بود.

- گمان نکن اسرایی که به ما مراجعه نمی‌کنند، مشکل ندارند. چقدر تحمل شنیدن درد و رنج آنان را داریم؟ کدام یک از اسرا نامه‌های پر از درد و یأس خانواده خود را با برایمان می‌خوانند؟ آیا تا به حال با طلاق غیابی اسرا رودررو شدی، سجاد؟ اگر کمک‌شان کنیم تا به جای تن دادن به طلاق، با نوشتن نامه‌ای سرشار از امید این عمل را به تأخیر بیاندازند، فرصت خواهیم داشت هنگام قدم زدن، خلوت نیمه‌شب و یا هر وقت که با او مأنوس شدی، به آینده امیدوارش کنیم. اگر این امید در قلمش روان گردد، یقیناً همسرش با عشق در انتظارش خواهد بود؛ انتظارِ رهایی از اسارتی نامعلوم.

ابوترابی قطرات اشکی که از چشمش سرازیر می‌شد را پاک کرد. با اعتمادبه‌نفس نگاه به او انداخت و خیلی جدی گفت:

«آیا نور تابان این همراهی با یک اسیر، بالاتر از تابش آفتاب نیست؟»

سجاد حس می‌کرد چه راه دشواری در انتظارش است؛ اگرچه احساس آرامش می‌کرد. دیگر نگران نبود که این اردوگاه را ترک کند. یک بار دیگر پیشانی سید را بوسید و بهداری را ترک کرد. تا از در خارج شود، دوبار برگشت و با روی ماه ابوترابی وداع کرد. [۱]

نیز نگاه کنید به

کتابشناسی

  1. محمودزاده، نصرت‌الله(1403). خاکی‌آسمانی، تهران: پیام آزادگان،

فرزانه قلعه قوند