اسیر کوچک: تفاوت میان نسخه‌ها

از ویکی آزادگان
بدون خلاصۀ ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش
 
(۵ نسخهٔ میانی ویرایش شده توسط ۴ کاربر نشان داده نشد)
خط ۱: خط ۱:
'''مقدمه'''


کتاب اسیر کوچک حاصل بیست ساعت گفت‌وگوي حسين نيري با غلام‌رضا رضازاده، کوچک‌ترین اسیر ایرانی، است. شاخصة اين اثر، روايتِ جنگ و اسارت از دريچة نگاه يك كودك و شرح زندگي خانواده‌ها در دوران اسارت است. در آغازين روزهای جنگ تحميلي عراق عليه ايران، غلام‌رضا همراه با خانواده‌اش در خرمشهر، به اسارت نيروهاي عراقی‌ها درمي‌آيند. آنها بیش از 400 روز را در اردوگاه‌های عراق مي‌گذرانند و زندگی در اين شرایط را تجربه مي‌كنند.
[[پرونده:اسیر کوچک.png|بندانگشتی|کتاب اسیر کوچک حاصل بیست ساعت گفت و گوی حسین نیری با غلام رضا رضا زاده]]
کتاب اسیر کوچک حاصل بیست ساعت گفت‌وگوی حسین نیری با غلام‌رضا رضازاده، کوچک‌ترین اسیر ایرانی، است. شاخصه این اثر، روایتِ جنگ و اسارت از دریچه نگاه یك كودك و شرح زندگی خانواده‌ها در دوران اسارت است. در آغازین روزهای [[جنگ تحمیلی عراق علیه ایران]] ، غلام‌رضا همراه با خانواده‌اش در خرمشهر، به اسارت نیروهای عراقی‌ها درمی‌آیند. آنها بیش از 400 روز را در اردوگاه‌های عراق می‌گذرانند و زندگی در این شرایط را تجربه می‌كنند.


    غلام‌رضا رضازاده در این کتاب، خاطرات خود را از بدو تولد در خرمشهر، شغل پدر و خانه‌داری مادر، پیروزی انقلاب اسلامي، شروع جنگ، نحوة اسارت، دوران اسارت، آزادي از اسارت، و بازگشت به جبهه‌ها روایت می‌کند.
    غلام‌رضا رضازاده در این کتاب، خاطرات خود را از بدو تولد در خرمشهر، شغل پدر و خانه‌داری مادر، پیروزی انقلاب اسلامی، شروع جنگ، نحوه اسارت، [[اسارت و اسیران|دوران اسارت]]، آزادی از [[اسارت و اسیران|اسارت]]، و بازگشت به جبهه‌ها روایت می‌کند.


===   چگونگی اسارت ===
== چگونگی اسارت ==
با شروع جنگ، غلام‌رضا همراه برادر و خواهرزاده‌اش، هر روز به مسجد جامع می‌روند تا از اوضاع خبری بگیرند و در صورت امكان کمکی کنند. عراقي‌ها به پشت دروازة خرمشهر رسيده‌اند و بچه‌هاي رزمنده به غلام‌رضا و برادرش هشدار مي‌دهند كه هرچه زودتر از شهر ‌خارج شوند، اما پدر غلام‌رضا حاضر به ترك شهر نمي‌شود. روز پنجم آبان، عراقی‌ها به خانه آنها یورش می‌آورند و اسارت غلام‌رضا از همین‌جا آغاز می‌شود. عراقی‌ها خانوادة غلامرضا را سوار نفربری مي‌كنند و به پادگان دژ می‌برند. یک هفته بعد، آنها به مدرسه‌ای کوچک بعد از پل نو منتقل می‌شوند.  
با شروع جنگ، غلام‌رضا همراه برادر و خواهرزاده‌اش، هر روز به مسجد جامع می‌روند تا از اوضاع خبری بگیرند و در صورت امكان کمکی کنند. عراقی‌ها به پشت دروازه خرمشهر رسیده‌اند و بچه‌های رزمنده به غلام‌رضا و برادرش هشدار می‌دهند كه هرچه زودتر از شهر ‌خارج شوند، اما پدر غلام‌رضا حاضر به ترك شهر نمی‌شود. روز پنجم آبان، عراقی‌ها به خانه آنها یورش می‌آورند و [[اسارت و اسیران|اسارت]] غلام‌رضا از همین‌جا آغاز می‌شود. عراقی‌ها [[خانواده]] غلامرضا را سوار نفربری می‌كنند و به پادگان دژ می‌برند. یک هفته بعد، آنها به مدرسه‌ای کوچک بعد از پل نو منتقل می‌شوند.  


    مدتی بعد، آنها را به مدرسه دوطبقة دیگری در شهر عشار، حوالی بصره، انتقال می‌دهند. پدر غلام‌رضا برای اقامۀ نماز به مسجدی در همان نزدیکی می‌رود. روزی، او در اذان اشهد ان علياً ولي‌الله می‌گوید و همین باعث شناسایی آنها به‌عنوان شیعه می‌شود. عراقی‌ها بعد از ضرب‌وشتم، آنها را از بقیه جدا مي‌كنند و به اردوگاه تنومه می‌برند؛ اردوگاه بعدی زبیر است. در اين دو اردوگاه، عراقي‌ها در تلاش‌اند تا اسراي عرب و غيرعرب را از هم جدا كنند: «يك روز حدود ساعت ده صبح، افسر عراقي به آسايشگاه آمد و گفت: ما تصميم گرفته‌ايم به مردم عربي كه در بين شما هستند، امكانات زندگي در عراق بدهيم. اين در صورتي است كه خودشان تمايل داشته باشند. چيزي هم از شما در قبال اين كار نمي‌خواهيم. ما نمي‌خواهيم اعراب در اردوگاه‌ها زندگي كنند. عراق سرزمين تمام مردم عرب دنيا است.»<ref name=":0">نيري، حسين (1387). اسير كوچك، خاطرات شفاهي غلام‌رضا رضازاده. چ 2، تهران: سوره مهر.</ref>  
مدتی بعد، آنها را به مدرسه دوطبقه دیگری در شهر عشار، حوالی بصره، انتقال می‌دهند. پدر غلام‌رضا برای اقامۀ [[نماز]] به مسجدی در همان نزدیکی می‌رود. روزی، او در اذان اشهد ان علیاً ولی‌الله می‌گوید و همین باعث شناسایی آنها به‌عنوان شیعه می‌شود. عراقی‌ها بعد از ضرب‌وشتم، آنها را از بقیه جدا می‌كنند و به اردوگاه تنومه می‌برند؛ اردوگاه بعدی زبیر است. در این دو [[اردوگاه]]، عراقی‌ها در تلاش‌اند تا اسرای عرب و غیرعرب را از هم جدا كنند:<blockquote>«یك روز حدود ساعت ده صبح، افسر عراقی به آسایشگاه آمد و گفت: ما تصمیم گرفته‌ایم به مردم عربی كه در بین شما هستند، [[امکانات]] زندگی در عراق بدهیم. این در صورتی است كه خودشان تمایل داشته باشند. چیزی هم از شما در قبال این كار نمی‌خواهیم. ما نمی‌خواهیم اعراب در اردوگاه‌ها زندگی كنند. عراق سرزمین تمام مردم عرب دنیا است.»<ref name=":0">نیری، حسین (1387). اسیر كوچك، خاطرات شفاهی غلام‌رضا رضازاده. چ 2، تهران: سوره مهر.</ref></blockquote>آنها را سپس، شبانه، با قطار به بغداد می‌برند؛ منطقه‌ای نظامی که چندین سوله دارد. غلام‌رضا به محض ورود به سوله با صحنه عجیبی روبه‌رو می‌شود: دختر جوان شانزده ساله‌ای، رنجور و مضطرب با وضع جسمانی و ظاهری ناراحت‌کننده، گوشه سوله نشسته است. با دیدن او همه ناراحت می‌شوند. او کسی نیست جز [[خدیجه میرشکار]]، همسر حبیب شریفی فرمانده شهید سپاه. در همین [[اردوگاه]] است که غلام‌رضا صحنه عجیب دیگری هم می‌بیند:<blockquote>«کلی در زدم تا سرباز عراقی پشت در آمد و نهیب زد: چه‌ کار داری؟ گفتم: می‌خواهم به دستشویی بروم... در بین راه سرباز عراقی گفت: می‌خواهی تو را یک جایی ببرم و چیز عجیبی نشانت بدهم؟ گفتم: چه چیز عجیبی؟... بیست متر آن‌ طرف‌تر از سوله ما، اتاقی بود که درِ آن با قفل و زنجیر بسته شده بود. به آنجا رفتیم و سرباز در زد. شخصی پشت پنجره آمد. خیلی ضعیف و رنجور بود. با دیدن من، فکر کرد پسر یكی از نگهبانان عراقی هستم. چیزی نگفت. سلام کردم. لهجه‌ام برایش تعجب‌آور بود. گفت: سلام پسرم، شما کی هستی؟ گفتم: من هم با خانواده‌ام اسیر شده‌ام... زد زیر گریه. نمی‌دانم چرا؛ ولی من هم ناراحت شدم. خیلی ضعیف شده و لباس‌هایش تكه و پاره بود. چند دقیقه‌ای پیش او بودم. بدنش زخمی و سوراخ‌سوراخ بود... وضع سلول [او] طوری بود كه در شبانه‌روز هیچ نوری به داخل آن نمی‌تابید. سلول، اتاقی به طول دو تا سه متر و عرض یك‌ونیم بود. تندگویان در همین اتاق به دستشویی می‌رفت. به او گفتم: این سرباز می‌گوید شما وزیر نفت ایران هستی؛ راست می‌گوید؟ جواب داد: آره! من وزیر نفت بودم؛ ولی الان یك اسیرم. عراقی‌ها حاضر نیستند اسم و مشخصات مرا به [[صلیب سرخ]] بدهند... .»<ref name=":0" /></blockquote>    ایستگاه بعدی اسارت، اردوگاه موصل (← [[اردوگاه]] ) است. آنها ماه‌ها در موصل ماندگار می‌شوند. غلام‌رضا دوستی پیدا می‌کند به ‌نام قنبرعلی بهارستانی (← [[بهارستانی، قنبرعلی|بهارستانی، قنبرعلی]]). با اینکه دو سه سالی از او بزرگ‌تر است، با هم‌ رفاقت دیرینه‌ای پیدا می‌کنند. خردسال بودن غلام‌رضا و آزادی عملش در [[اردوگاه]]، باعث شده بود كار خبررسانی را برعهده داشته باشد. شب‌ها، اخبار ازطریق دو دستگاه رادیوی جیبی شنیده می‌شد و صبح در اختیار غلام‌رضا قرار می‌گرفت و او هم بین دیگران پخش می‌كرد.


    آنها را سپس، شبانه، با قطار به بغداد مي‌برند؛ منطقه‌ای نظامی که چندین سوله دارد. غلام‌رضا به محض ورود به سوله با صحنة عجیبی روبه‌رو می‌شود: دختر جوان شانزده ساله‌ای، رنجور و مضطرب با وضع جسمانی و ظاهری ناراحت‌کننده، گوشة سوله نشسته است. با دیدن او همه ناراحت می‌شوند. او کسی نيست جز خديجه میرشکار، همسر حبیب شریفی فرماندة شهید سپاه. در همین اردوگاه است که غلام‌رضا صحنة عجیب دیگری هم می‌بیند: «کلی در زدم تا سرباز عراقي پشت در آمد و نهیب زد: چه‌ کار داری؟ گفتم: مي‌خواهم به دستشویی بروم... در بین راه سرباز عراقی گفت: می‌خواهی تو را یک جایی ببرم و چیز عجیبی نشانت بدهم؟ گفتم: چه چیز عجیبی؟... بیست متر آن‌ طرف‌تر از سولة ما، اتاقی بود که درِ آن با قفل و زنجیر بسته شده بود. به آنجا رفتيم و سرباز در زد. شخصی پشت پنجره آمد. خيلي ضعیف و رنجور بود. با دیدن من، فکر کرد پسر يكي از نگهبانان عراقي هستم. چيزي نگفت. سلام کردم. لهجه‌ام برايش تعجب‌آور بود. گفت: سلام پسرم، شما کی هستی؟ گفتم: من هم با خانواده‌ام اسیر شده‌ام... زد زير گريه. نمي‌دانم چرا؛ ولي من هم ناراحت شدم. خيلي ضعيف شده و لباس‌هايش تكه و پاره بود. چند دقيقه‌اي پيش او بودم. بدنش زخمي و سوراخ‌سوراخ بود... وضع سلول [او] طوري بود كه در شبانه‌روز هيچ نوري به داخل آن نمي‌تابيد. سلول، اتاقي به طول دو تا سه متر و عرض يك‌ونيم بود. تندگويان در همين اتاق به دستشويي مي‌رفت. به او گفتم: اين سرباز مي‌گويد شما وزير نفت ايران هستي؛ راست مي‌گويد؟ جواب داد: آره! من وزير نفت بودم؛ ولي الان يك اسيرم. عراقي‌ها حاضر نيستند اسم و مشخصات مرا به صليب سرخ بدهند... .»<ref name=":0" />  
    از دیگر اتفاقات جالبی كه برای غلام‌رضا رخ می‌دهد، دیدار با معاون نخست‌وزیر عراق، طه یاسین رمضان، است:<blockquote>«رمضان گفت:... [[صلیب سرخ]] به من گزارش داده كه تو تنها كودك اسیر ایرانی در تمام اردوگاه‌ها هستی و به من گفته امكانات لازم را در اختیار تو بگذاریم. من كاری به [[صلیب سرخ]] ندارم، اما دوست دارم یك اسباب‌بازی برایت بفرستم و حتماً این كار را می‌كنم. گفتم: دست شما درد نكند، اما به اینها هم بگویید ما را اذیت نكنند.»<ref name=":0" /> </blockquote>پس از ماه‌ها به آنها وعده آزادی می‌دهند، اما سر از اردوگاه رمادی (← [[اردوگاه]] ) درمی‌آورند.


    ایستگاه بعدی اسارت، اردوگاه موصل است. آنها ماه‌ها در موصل ماندگار می‌شوند. غلام‌رضا دوستی پیدا می‌کند به ‌نام قنبرعلي بهارستانی (← بهارستاني، قنبرعلي). با اینکه دو سه سالی از او بزرگ‌تر است، با هم‌ رفاقت دیرینه‌ای پیدا می‌کنند. خردسال بودن غلام‌رضا و آزادي عملش در اردوگاه، باعث شده بود كار خبررساني را برعهده داشته باشد. شب‌ها، اخبار ازطريق دو دستگاه راديوي جيبي شنيده مي‌شد و صبح در اختيار غلام‌رضا قرار مي‌گرفت و او هم بين ديگران پخش مي‌كرد.
    سرانجام، غلام‌رضا و خانواده‌اش پس از ماه‌ها اسارت به آغوش سرزمین‌مان بازمی‌گردند. آنها را به فرودگاه بغداد می‌برند؛ در حضور عده‌ای از مسئولان عراقی، سوار هواپیما می‌شوند. ابتدا به قبرس می‌روند و آنجا سوار هواپیمای دیگری می‌شوند:<blockquote>«خلبان بعد از ساعتی اعلام كرد كه وارد آسمان ایران شده‌ایم. همه گریه می‌كردند. مسافران غریبه هم با ما احساس همدردی می‌كردند... هیچ‌كس سر از پا نمی‌شناخت...پس از مدتی انتظار، در هواپیما باز شد. با احتیاط به لب پله‌ها آمدیم. پله‌ها را یكی‌یكی طی كردیم تا پایمان با آسفالت كف فرودگاه آشنا شد. هر چهل نفر، زمین فرودگاه را بوسیدیم.»<ref name=":0" /> .</blockquote>غلام‌رضا به مدرسه برمی‌گردد، اما طاقت نمی‌آورد و به هر ترتیبی به جبهه‌ می‌رود و بارها زخمی می‌شود.


    از ديگر اتفاقات جالبي كه براي غلام‌رضا رخ مي‌دهد، ديدار با معاون نخست‌وزير عراق، طه ياسين رمضان، است: «رمضان گفت:... صليب سرخ به من گزارش داده كه تو تنها كودك اسير ايراني در تمام اردوگاه‌ها هستي و به من گفته امكانات لازم را در اختيار تو بگذاريم. من كاري به صليب سرخ ندارم، اما دوست دارم يك اسباب‌بازي برايت بفرستم و حتماً اين كار را مي‌كنم. گفتم: دست شما درد نكند، اما به اينها هم بگوييد ما را اذيت نكنند.»<ref name=":0" /> پس از ماه‌ها به آنها وعدة آزادی می‌دهند، اما سر از اردوگاه رمادی درمی‌آورند.
== انتشار کتاب ==
اسیر كوچك در 1382 در '''انتشارات سوره مهر''' به چاپ رسیده است. این كتاب در نهمین دورۀ کتاب سال دفاع مقدس، حائز رتبه دوم در بخش خاطره‌نویسی شده است.  


    سرانجام، غلام‌رضا و خانواده‌اش پس از ماه‌ها اسارت به آغوش سرزمین‌مان بازمي‌گردند. آنها را به فرودگاه بغداد مي‌برند؛ در حضور عده‌اي از مسئولان عراقي، سوار هواپيما مي‌شوند. ابتدا به قبرس مي‌روند و آنجا سوار هواپيماي ديگري مي‌شوند: «خلبان بعد از ساعتي اعلام كرد كه وارد آسمان ايران شده‌ايم. همه گريه مي‌كردند. مسافران غريبه هم با ما احساس همدردي مي‌كردند... هيچ‌كس سر از پا نمي‌شناخت...پس از مدتي انتظار، در هواپيما باز شد. با احتياط به لب پله‌ها آمديم. پله‌ها را يكي‌يكي طي كرديم تا پايمان با آسفالت كف فرودگاه آشنا شد. هر چهل نفر، زمين فرودگاه را بوسيديم.»<ref name=":0" /> .غلام‌رضا به مدرسه برمي‌گردد، اما طاقت نمی‌آورد و به هر ترتیبی به جبهه‌ مي‌رود و بارها زخمی مي‌شود.
== نیز نگاه کنید به ==


===    انتشار کتاب ===
* [[اسیران نوجوان و جوان]]
اسير كوچك در 1382 در انتشارات سوره مهر به چاپ رسیده است. اين كتاب در نهمين دورۀ کتاب سال دفاع مقدس، حائز رتبة دوم در بخش خاطره‌نویسی شده است.


===  '''كتابشناسي''' ===
* [[سرباز کوچک امام]]


 
== '''كتابشناسی''' ==
'''مسعود اميرخاني'''
<references />'''مسعود امیرخانی'''
[[رده:اسیر کوچک]]
[[رده:کتاب]]
[[رده:اسیران نوجوان و جوان]]
[[رده:آن بیست و سه نفر]]
[[رده:سرباز کوچک امام]]

نسخهٔ کنونی تا ‏۱۹ ژانویهٔ ۲۰۲۴، ساعت ۱۸:۰۴

کتاب اسیر کوچک حاصل بیست ساعت گفت و گوی حسین نیری با غلام رضا رضا زاده

کتاب اسیر کوچک حاصل بیست ساعت گفت‌وگوی حسین نیری با غلام‌رضا رضازاده، کوچک‌ترین اسیر ایرانی، است. شاخصه این اثر، روایتِ جنگ و اسارت از دریچه نگاه یك كودك و شرح زندگی خانواده‌ها در دوران اسارت است. در آغازین روزهای جنگ تحمیلی عراق علیه ایران ، غلام‌رضا همراه با خانواده‌اش در خرمشهر، به اسارت نیروهای عراقی‌ها درمی‌آیند. آنها بیش از 400 روز را در اردوگاه‌های عراق می‌گذرانند و زندگی در این شرایط را تجربه می‌كنند.

    غلام‌رضا رضازاده در این کتاب، خاطرات خود را از بدو تولد در خرمشهر، شغل پدر و خانه‌داری مادر، پیروزی انقلاب اسلامی، شروع جنگ، نحوه اسارت، دوران اسارت، آزادی از اسارت، و بازگشت به جبهه‌ها روایت می‌کند.

چگونگی اسارت

با شروع جنگ، غلام‌رضا همراه برادر و خواهرزاده‌اش، هر روز به مسجد جامع می‌روند تا از اوضاع خبری بگیرند و در صورت امكان کمکی کنند. عراقی‌ها به پشت دروازه خرمشهر رسیده‌اند و بچه‌های رزمنده به غلام‌رضا و برادرش هشدار می‌دهند كه هرچه زودتر از شهر ‌خارج شوند، اما پدر غلام‌رضا حاضر به ترك شهر نمی‌شود. روز پنجم آبان، عراقی‌ها به خانه آنها یورش می‌آورند و اسارت غلام‌رضا از همین‌جا آغاز می‌شود. عراقی‌ها خانواده غلامرضا را سوار نفربری می‌كنند و به پادگان دژ می‌برند. یک هفته بعد، آنها به مدرسه‌ای کوچک بعد از پل نو منتقل می‌شوند.

مدتی بعد، آنها را به مدرسه دوطبقه دیگری در شهر عشار، حوالی بصره، انتقال می‌دهند. پدر غلام‌رضا برای اقامۀ نماز به مسجدی در همان نزدیکی می‌رود. روزی، او در اذان اشهد ان علیاً ولی‌الله می‌گوید و همین باعث شناسایی آنها به‌عنوان شیعه می‌شود. عراقی‌ها بعد از ضرب‌وشتم، آنها را از بقیه جدا می‌كنند و به اردوگاه تنومه می‌برند؛ اردوگاه بعدی زبیر است. در این دو اردوگاه، عراقی‌ها در تلاش‌اند تا اسرای عرب و غیرعرب را از هم جدا كنند:

«یك روز حدود ساعت ده صبح، افسر عراقی به آسایشگاه آمد و گفت: ما تصمیم گرفته‌ایم به مردم عربی كه در بین شما هستند، امکانات زندگی در عراق بدهیم. این در صورتی است كه خودشان تمایل داشته باشند. چیزی هم از شما در قبال این كار نمی‌خواهیم. ما نمی‌خواهیم اعراب در اردوگاه‌ها زندگی كنند. عراق سرزمین تمام مردم عرب دنیا است.»[۱]

آنها را سپس، شبانه، با قطار به بغداد می‌برند؛ منطقه‌ای نظامی که چندین سوله دارد. غلام‌رضا به محض ورود به سوله با صحنه عجیبی روبه‌رو می‌شود: دختر جوان شانزده ساله‌ای، رنجور و مضطرب با وضع جسمانی و ظاهری ناراحت‌کننده، گوشه سوله نشسته است. با دیدن او همه ناراحت می‌شوند. او کسی نیست جز خدیجه میرشکار، همسر حبیب شریفی فرمانده شهید سپاه. در همین اردوگاه است که غلام‌رضا صحنه عجیب دیگری هم می‌بیند:

«کلی در زدم تا سرباز عراقی پشت در آمد و نهیب زد: چه‌ کار داری؟ گفتم: می‌خواهم به دستشویی بروم... در بین راه سرباز عراقی گفت: می‌خواهی تو را یک جایی ببرم و چیز عجیبی نشانت بدهم؟ گفتم: چه چیز عجیبی؟... بیست متر آن‌ طرف‌تر از سوله ما، اتاقی بود که درِ آن با قفل و زنجیر بسته شده بود. به آنجا رفتیم و سرباز در زد. شخصی پشت پنجره آمد. خیلی ضعیف و رنجور بود. با دیدن من، فکر کرد پسر یكی از نگهبانان عراقی هستم. چیزی نگفت. سلام کردم. لهجه‌ام برایش تعجب‌آور بود. گفت: سلام پسرم، شما کی هستی؟ گفتم: من هم با خانواده‌ام اسیر شده‌ام... زد زیر گریه. نمی‌دانم چرا؛ ولی من هم ناراحت شدم. خیلی ضعیف شده و لباس‌هایش تكه و پاره بود. چند دقیقه‌ای پیش او بودم. بدنش زخمی و سوراخ‌سوراخ بود... وضع سلول [او] طوری بود كه در شبانه‌روز هیچ نوری به داخل آن نمی‌تابید. سلول، اتاقی به طول دو تا سه متر و عرض یك‌ونیم بود. تندگویان در همین اتاق به دستشویی می‌رفت. به او گفتم: این سرباز می‌گوید شما وزیر نفت ایران هستی؛ راست می‌گوید؟ جواب داد: آره! من وزیر نفت بودم؛ ولی الان یك اسیرم. عراقی‌ها حاضر نیستند اسم و مشخصات مرا به صلیب سرخ بدهند... .»[۱]

    ایستگاه بعدی اسارت، اردوگاه موصل (← اردوگاه ) است. آنها ماه‌ها در موصل ماندگار می‌شوند. غلام‌رضا دوستی پیدا می‌کند به ‌نام قنبرعلی بهارستانی (← بهارستانی، قنبرعلی). با اینکه دو سه سالی از او بزرگ‌تر است، با هم‌ رفاقت دیرینه‌ای پیدا می‌کنند. خردسال بودن غلام‌رضا و آزادی عملش در اردوگاه، باعث شده بود كار خبررسانی را برعهده داشته باشد. شب‌ها، اخبار ازطریق دو دستگاه رادیوی جیبی شنیده می‌شد و صبح در اختیار غلام‌رضا قرار می‌گرفت و او هم بین دیگران پخش می‌كرد.     از دیگر اتفاقات جالبی كه برای غلام‌رضا رخ می‌دهد، دیدار با معاون نخست‌وزیر عراق، طه یاسین رمضان، است:

«رمضان گفت:... صلیب سرخ به من گزارش داده كه تو تنها كودك اسیر ایرانی در تمام اردوگاه‌ها هستی و به من گفته امكانات لازم را در اختیار تو بگذاریم. من كاری به صلیب سرخ ندارم، اما دوست دارم یك اسباب‌بازی برایت بفرستم و حتماً این كار را می‌كنم. گفتم: دست شما درد نكند، اما به اینها هم بگویید ما را اذیت نكنند.»[۱]

پس از ماه‌ها به آنها وعده آزادی می‌دهند، اما سر از اردوگاه رمادی (← اردوگاه ) درمی‌آورند.     سرانجام، غلام‌رضا و خانواده‌اش پس از ماه‌ها اسارت به آغوش سرزمین‌مان بازمی‌گردند. آنها را به فرودگاه بغداد می‌برند؛ در حضور عده‌ای از مسئولان عراقی، سوار هواپیما می‌شوند. ابتدا به قبرس می‌روند و آنجا سوار هواپیمای دیگری می‌شوند:

«خلبان بعد از ساعتی اعلام كرد كه وارد آسمان ایران شده‌ایم. همه گریه می‌كردند. مسافران غریبه هم با ما احساس همدردی می‌كردند... هیچ‌كس سر از پا نمی‌شناخت...پس از مدتی انتظار، در هواپیما باز شد. با احتیاط به لب پله‌ها آمدیم. پله‌ها را یكی‌یكی طی كردیم تا پایمان با آسفالت كف فرودگاه آشنا شد. هر چهل نفر، زمین فرودگاه را بوسیدیم.»[۱] .

غلام‌رضا به مدرسه برمی‌گردد، اما طاقت نمی‌آورد و به هر ترتیبی به جبهه‌ می‌رود و بارها زخمی می‌شود.

انتشار کتاب

اسیر كوچك در 1382 در انتشارات سوره مهر به چاپ رسیده است. این كتاب در نهمین دورۀ کتاب سال دفاع مقدس، حائز رتبه دوم در بخش خاطره‌نویسی شده است.

نیز نگاه کنید به

كتابشناسی

  1. ۱٫۰ ۱٫۱ ۱٫۲ ۱٫۳ نیری، حسین (1387). اسیر كوچك، خاطرات شفاهی غلام‌رضا رضازاده. چ 2، تهران: سوره مهر.

مسعود امیرخانی