یک بعلاوه پنج( کتاب): تفاوت میان نسخهها
بدون خلاصۀ ویرایش |
|||
خط ۴۴: | خط ۴۴: | ||
* [[اسارت و اسیران]] | * [[اسارت و اسیران]] | ||
* [[اسرا]] | |||
* [[خاطرات خود نگاشت]] | * [[خاطرات خود نگاشت]] | ||
* [[جنگ تحمیلی عراق علیه ایران]] | |||
* [[اردوگاه رمادی 1 (کمپ 6)|اردوگاه رمادی 1]] | |||
== کتابشناسی == | == کتابشناسی == | ||
خط ۵۰: | خط ۵۳: | ||
[[رده:اسارت و اسیران]] | [[رده:اسارت و اسیران]] | ||
[[رده:افراد (آزادهها)]] | [[رده:افراد (آزادهها)]] | ||
[[رده:اسرا]] | |||
[[رده:اردوگاه رمادی 1]] | |||
[[رده:جنگ تحميلي عراق عليه ايران]] | [[رده:جنگ تحميلي عراق عليه ايران]] | ||
[[رده:کتاب]] | [[رده:کتاب]] |
نسخهٔ کنونی تا ۵ نوامبر ۲۰۲۴، ساعت ۰۹:۳۹
کتاب یک بعلاوه پنج خاطرات آزاده هِراتی (از توابع یزد) قاسم قناعتگر است.
فراداده کتاب
نویسنده: جلال توکلی
ویراستار: فرزانه قلعهقوند
حروفچین و صفحهآرا: مریم مردانی
لیتوگرافی، چاپ و صحافی: فاضل
نوبت و سال چاپ: اول، 1396
شمارگان: 1000
قیمت پشت جلد: 170000 ریال
تعداد صفحات: 424
شابک: 3-18-8220-600-978
قطع کتاب: رقعی
نوع ماده: کتاب(خاطره)
معرفی کتاب
کتاب یک بعلاوه پنج خاطرات آزاده هِراتی (از توابع یزد) قاسم قناعتگر در 5 فصل به اهتمام جلال توکلی به نگارش درآمده است و به رویدادهای زندگی، جنگ، اسارت و آزادی این آزاده صبور، شجاع و فعال یزدی میپردازد.
قاسم قناعتگر وقتی که هنوز نوجوانی بیش نبود از کلاس درس به مدرسه جبهههای جنگ پیوست. سرانجام این رزمنده شجاع در بهمنماه سال 1364 در وضعیتی نابرابری در جزیره امالرصاص به اسارت نیروهای بعثی درآمد. او به مدت 5/4 سال در اردوگاه رمادی 1( کمپ 6) اسیر بود و سالها با مقاومت و ایستادگی را در غربت زندگی کرد.
گزیدهای از محتوای کتاب
صفها به هم خورد. در هم مچاله شدیم و به هم پناه بردیم. ضربات کابل بود که بر سر و کمر و دست و پاهایمان فرود میآمد. باز به هم پناه بردیم.
ـ بیانصاف آن برادر مجروح است ... نزنش!
ـ او جای پدر توست بیوجدان ... نزنش!
بعثیها بالای سرمان نفسنفس میزدند؛ درست مثل یکدسته گاو وحشی. خسته از کارزار، سرم روی سینه یکی از اسرا بود و نای حرکت نداشتم. چرخیدم به پهلو. چشمم افتاد به پرتقالهایی که حالا زیر دست و پا، لِه شده بود.
بعد از رفتن بعثیها، بعضی از اسرا که شرم داشتند صدای گریه یا نالهشان به گوش دشمن برسد، فریاد مانده در گلویشان را رها کردند. در آسایشگاه ما هم محشری به پا شد که نگو![۱]