صدای شکستن استخوان: تفاوت میان نسخهها
بدون خلاصۀ ویرایش |
بدون خلاصۀ ویرایش |
||
(۲ نسخهٔ میانی ویرایش شده توسط یک کاربر دیگر نشان داده نشد) | |||
خط ۱: | خط ۱: | ||
'''خاطرات حسن تاجیکشیر جانباز و آزادهای از روستای حسنجهازی فاریاب کرمان است.''' | |||
=== | == فراداده کتاب == | ||
{{Infobox|title=صدای شکستن استخوان|image=[[پرونده:صدای شکستن استخوان..jpg]]|caption=خاطرات حسن تاجیکشیر جانباز و آزادهای از روستای حسنجهازی فاریاب کرمان است|header1=فراداده کتاب|label2=نویسنده|label3=ویراستار|label4=حروفچین و صفحهآرا|label5=لیتوگرافی، چاپ و صحافی|label6=نوبت و سال چاپ|label7=شمارگان|label8=قیمت پشت جلد|label9=تعداد صفحات|label10=شابک|label11=قطع کتاب|label12=نوع ماده|data2=حسن تاجیک شیر|data3=طاهره کیانی|data4=افسانه گودرزی|data5=شرکت چاپ انتشارات وابسته به اوقاف و امور خیریه|data6=اول، 1399|data7=1000|data8=340000 ریال|data9=215|data10=0- 822051 – 600- 978|data11=رقعی|data12=کتاب(خاطره)}} | |||
'''نویسنده:''' حسن تاجیک شیر | '''نویسنده:''' حسن تاجیک شیر | ||
خط ۲۲: | خط ۲۳: | ||
'''قطع کتاب:''' رقعی | '''قطع کتاب:''' رقعی | ||
'''نوع | '''نوع ماده''': کتاب(خاطره) | ||
== معرفی کتاب == | |||
[[صدای شکستن استخوان]] خاطرات بدونِ اغراق حسن تاجیکشیر جانباز و آزادهای بیادعا و متواضع از روستای حسنجهازی فاریاب کرمان است که در 5 فصل رایت شده است. حسن تاجیکشیر در 20 اسفند سال 1360 به [[اسارت و اسیران|اسارت]] درآمد وسالهای [[اسارت و اسیران|اسارت]] خود را در [[اردوگاه الانبار]] (کمپ 8 یا [[عنبر]]) سپری کرد. | |||
== گزیدهای از محتوای کتاب == | |||
در آمبولانس، من بودم و دو سرباز عراقی، که یکی راننده و دیگری نگهبان بود. وقتی از خیابانهای شهر رد میشدیم، با دیدن مغازهها و مردمی که در رفتوآمد بودند دلم برای آزادی تنگ شد. جلوی یک ساندویچفروشی، آمبولانس ایستاد. راننده پیاده شد و رفت بهطرف ساندویچفروشی. با خودم گفتم حتی اگر در [[بیمارستان]] هیچ کاری برایم انجام ندهند، رفتنش به خوردن یک ساندویچ خوشمزه بعد از دو سال میارزد. بیصبرانه منتظر بازگشت راننده بودم. نگهبان درِ عقب آمبولانس را باز کرد که از آن بهعنوان میز استفاده کند. راننده از راه رسید، ساندویچ و نوشابهها را گذاشت روی میز. یکی از ساندویچها را خودش برداشت، دیگری را هم داد به نگهبان. برای من هیچ ساندویچی نخریده بود! با اشتها شروع کردند به خوردن. آنها حتی به من نگاه هم نمیکردند. باد بوی ساندویچها را آورد توی کابین آمبولانس؛ دهانم [[آب]] افتاد و دلم ضعف رفت. ساندویچ و نوشابهشان را خوردند، با کاغذ ساندویچ سبیلهای چربشان را پاک کردند، بعد هرکدام سیگاری روشن کردند، سوار شدند و راه افتادیم.<ref>قلعه قوند، فرزانه؛ کیانی، طاهره؛ شاهرخ آبادی، فهیمه و گودرزی، افسانه(1399). کتاب[[نامه]] آزادگان. تهران: [https://www.mfpa.ir/fa/library انتشارات پیام آزادگان]،</ref> | |||
== | == نیز نگاه کنید به == | ||
* [[اسارت و اسیران]] | |||
در | * [[اسارت در جنگ تحمیلی عراق علیه ایران|اسارت]] | ||
* [[اسرا]] | |||
* [[اردوگاه]] | |||
* [[اردوگاه الانبار]] | |||
* [[خاطرات خود نگاشت]] | |||
== کتابشناسی == | |||
<references /> | |||
[[رده:اسارت و اسیران]] | |||
[[رده:اسارت در جنگ تحمیلی عراق علیه ایران]] | |||
[[رده:اسرا]] | |||
[[رده:افراد (آزادهها)]] | |||
[[رده:اردوگاه]] | |||
[[رده:اردوگاه الانبار]] | |||
[[رده:کتاب]] |
نسخهٔ کنونی تا ۲۸ دسامبر ۲۰۲۴، ساعت ۱۶:۱۹
خاطرات حسن تاجیکشیر جانباز و آزادهای از روستای حسنجهازی فاریاب کرمان است.
فراداده کتاب
نویسنده: حسن تاجیک شیر
ویراستار: طاهره کیانی
حروفچین و صفحهآرا: افسانه گودرزی
لیتوگرافی، چاپ و صحافی: شرکت چاپ انتشارات وابسته به اوقاف و امور خیریه
نوبت و سال چاپ: اول، 1399
شمارگان: 1000
قیمت پشت جلد: 340000 ریال
تعداد صفحات: 215
شابک: 0- 822051 – 600- 978
قطع کتاب: رقعی
نوع ماده: کتاب(خاطره)
معرفی کتاب
صدای شکستن استخوان خاطرات بدونِ اغراق حسن تاجیکشیر جانباز و آزادهای بیادعا و متواضع از روستای حسنجهازی فاریاب کرمان است که در 5 فصل رایت شده است. حسن تاجیکشیر در 20 اسفند سال 1360 به اسارت درآمد وسالهای اسارت خود را در اردوگاه الانبار (کمپ 8 یا عنبر) سپری کرد.
گزیدهای از محتوای کتاب
در آمبولانس، من بودم و دو سرباز عراقی، که یکی راننده و دیگری نگهبان بود. وقتی از خیابانهای شهر رد میشدیم، با دیدن مغازهها و مردمی که در رفتوآمد بودند دلم برای آزادی تنگ شد. جلوی یک ساندویچفروشی، آمبولانس ایستاد. راننده پیاده شد و رفت بهطرف ساندویچفروشی. با خودم گفتم حتی اگر در بیمارستان هیچ کاری برایم انجام ندهند، رفتنش به خوردن یک ساندویچ خوشمزه بعد از دو سال میارزد. بیصبرانه منتظر بازگشت راننده بودم. نگهبان درِ عقب آمبولانس را باز کرد که از آن بهعنوان میز استفاده کند. راننده از راه رسید، ساندویچ و نوشابهها را گذاشت روی میز. یکی از ساندویچها را خودش برداشت، دیگری را هم داد به نگهبان. برای من هیچ ساندویچی نخریده بود! با اشتها شروع کردند به خوردن. آنها حتی به من نگاه هم نمیکردند. باد بوی ساندویچها را آورد توی کابین آمبولانس؛ دهانم آب افتاد و دلم ضعف رفت. ساندویچ و نوشابهشان را خوردند، با کاغذ ساندویچ سبیلهای چربشان را پاک کردند، بعد هرکدام سیگاری روشن کردند، سوار شدند و راه افتادیم.[۱]
نیز نگاه کنید به
کتابشناسی
- ↑ قلعه قوند، فرزانه؛ کیانی، طاهره؛ شاهرخ آبادی، فهیمه و گودرزی، افسانه(1399). کتابنامه آزادگان. تهران: انتشارات پیام آزادگان،