غروب هشتم اسفند: تفاوت میان نسخهها
(صفحهای تازه حاوی «== فراداده کتاب == بندانگشتی|287x287پیکسل|''غروب هشتم اسفند'' روایت جمشید سرمستانی، آزادة آبادانی، اما بوشهریالاصل است. '''نویسنده:''' جمشید سرمستانی...» ایجاد کرد) |
بدون خلاصۀ ویرایش |
||
(۲ نسخهٔ میانیِ ایجادشده توسط همین کاربر نشان داده نشد) | |||
خط ۱: | خط ۱: | ||
'''کتاب ''غروب هشتم اسفند'' روایت جمشید سرمستانی، آزاده آبادانی در دوران اسارت است.''' | |||
== فراداده کتاب == | == فراداده کتاب == | ||
[[پرونده:غروب هشتم اسفند.jpg| | {{Infobox|title=غروب هشتم اسفند|image=[[پرونده:186px-غروب هشتم اسفند.jpg]]|caption=غروب هشتم اسفند روایت جمشید سرمستانی، آزاده آبادانی در دوران اسارت|header1=فراداده کتاب|label2=نویسنده|label3=ويراستار|label4=صفحه آرایی و صفحه بندی|label5=تصویرگر و طراح چاپ|label6=سال نشر|label7=قطع کتاب|label8=نوع ماده|data2=جمشید سرمستانی|data3=نرگس کاوند|data4=افسانه گودرزی|data5=سید ایمان نوری نجفی|data6=1402|data7=رقعی|data8=کتاب(خاطره)}} | ||
'''نویسنده:''' جمشید سرمستانی | '''نویسنده:''' جمشید سرمستانی | ||
''' | '''ویراستار:''' نرگس کاوند | ||
''' | '''صفحه آرایی و صفحه بندی:''' افسانه گودرزی | ||
''' | '''تصویرگر و طراح چاپ:''' سید ایمان نوری نجفی | ||
'''سال نشر:''' 1402 | '''سال نشر:''' 1402 | ||
'''قطع کتاب:''' | '''قطع کتاب:''' رقعی | ||
'''نوع ماده:''' کتاب( خاطره ) | |||
'''نوع ماده:''' کتاب(خاطره) | |||
== معرفی کتاب == | == معرفی کتاب == | ||
''غروب هشتم اسفند'' روایت جمشید سرمستانی، | ''غروب هشتم اسفند'' روایت جمشید سرمستانی، آزاده آبادانی، اما بوشهریالاصل است. هم اردوگاهی هایش در اسارت او را با نام مسلم سرمستانی میشناسند. | ||
جمشید سرمستانی اولین بار در تابستان 1361 خودش را به جبهههای جنگ رساند و دومین بار نیز در زمستان سال 1361، پیشاز عملیات والفجر مقدماتی، به جبهه رفت. عملیات والفجر 1 سومین مقصد جمشید نوجوان برای پیوستن به جنگ بود. سرانجام او در غروب روز هشتم اسفند 1362، وقتی که فقط 16 سال سن داشت، در | |||
جمشید سرمستانی اولین بار در تابستان 1361 خودش را به جبهههای جنگ رساند و دومین بار نیز در زمستان سال 1361، پیشاز عملیات والفجر مقدماتی، به جبهه رفت. عملیات والفجر 1 سومین مقصد جمشید نوجوان برای پیوستن به جنگ بود. سرانجام او در غروب روز هشتم اسفند 1362، وقتی که فقط 16 سال سن داشت، در جبهه ی هورالعظیم یا هورالهویزه و در عملیات خیبر به اسارت درآمد. | |||
مقصد بعدی جمشید سرمستانی یک هفته پس از به اسارت درآمدن، [[اردوگاه]] موصل 2 بود که پس از آن به اردوگاه خیبری ها معروف شد. | مقصد بعدی جمشید سرمستانی یک هفته پس از به اسارت درآمدن، [[اردوگاه]] موصل 2 بود که پس از آن به اردوگاه خیبری ها معروف شد. | ||
خط ۲۵: | خط ۲۹: | ||
یکی از خورش هایی که میخوردیم، خورشی بود که هنوز هم گوشت آن برایمان ناشناخته است. این گوشت، از رشتههای به هم چسبیده ای -کمی قطورتر از کشِ قیطانی- تشکیل شده بود که لایه های رویی هر تکهی آن، بعد از پخت، از لایه های زیری جدا و رشته رشته میشد. استخوان برش خورده ی آن، آنقدر کلفت بود که هیچ شباهتی با استخوان گاو یا شتر نداشت. گاهی بچه ها به شوخی میگفتند: "اگه نسل دایناسورها از بین نرفته بود، تکلیفمون روشن بود؛ چون مطمئن میشدیم که این، گوشت دایناسوره!" | یکی از خورش هایی که میخوردیم، خورشی بود که هنوز هم گوشت آن برایمان ناشناخته است. این گوشت، از رشتههای به هم چسبیده ای -کمی قطورتر از کشِ قیطانی- تشکیل شده بود که لایه های رویی هر تکهی آن، بعد از پخت، از لایه های زیری جدا و رشته رشته میشد. استخوان برش خورده ی آن، آنقدر کلفت بود که هیچ شباهتی با استخوان گاو یا شتر نداشت. گاهی بچه ها به شوخی میگفتند: "اگه نسل دایناسورها از بین نرفته بود، تکلیفمون روشن بود؛ چون مطمئن میشدیم که این، گوشت دایناسوره!" | ||
در آنجا شنیده بودم که در بعضی اردوگاهها گوشت اسب میپختند. گوشت پختهی اسب را ندیدهام، ولی چیزی که برایم روشن است، این است که آن چیزی که به ما میدادند گوشتِ اسب نبود چونکه قطر استخوان آن از قطر استخوان اسب و گاو بیشتر بود. قسمتهایی از آن مزهای تلخ داشت و چنان بدمزه بود که در موقع خوردن آن، نزدیک بود بالا بیاورم. | در آنجا شنیده بودم که در بعضی اردوگاهها گوشت اسب میپختند. گوشت پختهی اسب را ندیدهام، ولی چیزی که برایم روشن است، این است که آن چیزی که به ما میدادند گوشتِ اسب نبود چونکه قطر استخوان آن از قطر استخوان اسب و گاو بیشتر بود. قسمتهایی از آن مزهای تلخ داشت و چنان بدمزه بود که در موقع خوردن آن، نزدیک بود بالا بیاورم<ref>قلعه قوند، فرزانه؛ کیانی، طاهره؛ شاهرخ آبادی، فهیمه و گودرزی، افسانه(1399). کتاب[[نامه]] آزادگان. تهران: انتشارات پیام آزادگان.</ref>. | ||
== نیز نگاه کنید به == | |||
* [[اسارت و اسیران]] | |||
* [[اردوگاه موصل 2]] | |||
* [[اردوگاه رمادی 2]] | |||
* [[اردوگاه تکریت 5]] | |||
== کتابشناسی == | |||
[[رده:اسارت و اسیران]] | |||
[[رده:اردوگاه رمادی 2]] | |||
[[رده:اردوگاه موصل 2]] | |||
[[رده:اردوگاه تکریت 5]] |
نسخهٔ کنونی تا ۱۳ اوت ۲۰۲۴، ساعت ۰۹:۳۳
کتاب غروب هشتم اسفند روایت جمشید سرمستانی، آزاده آبادانی در دوران اسارت است.
فراداده کتاب
فراداده کتاب | |
---|---|
نویسنده | جمشید سرمستانی |
ويراستار | نرگس کاوند |
صفحه آرایی و صفحه بندی | افسانه گودرزی |
تصویرگر و طراح چاپ | سید ایمان نوری نجفی |
سال نشر | 1402 |
قطع کتاب | رقعی |
نوع ماده | کتاب(خاطره) |
نویسنده: جمشید سرمستانی
ویراستار: نرگس کاوند
صفحه آرایی و صفحه بندی: افسانه گودرزی
تصویرگر و طراح چاپ: سید ایمان نوری نجفی
سال نشر: 1402
قطع کتاب: رقعی
نوع ماده: کتاب(خاطره)
معرفی کتاب
غروب هشتم اسفند روایت جمشید سرمستانی، آزاده آبادانی، اما بوشهریالاصل است. هم اردوگاهی هایش در اسارت او را با نام مسلم سرمستانی میشناسند.
جمشید سرمستانی اولین بار در تابستان 1361 خودش را به جبهههای جنگ رساند و دومین بار نیز در زمستان سال 1361، پیشاز عملیات والفجر مقدماتی، به جبهه رفت. عملیات والفجر 1 سومین مقصد جمشید نوجوان برای پیوستن به جنگ بود. سرانجام او در غروب روز هشتم اسفند 1362، وقتی که فقط 16 سال سن داشت، در جبهه ی هورالعظیم یا هورالهویزه و در عملیات خیبر به اسارت درآمد.
مقصد بعدی جمشید سرمستانی یک هفته پس از به اسارت درآمدن، اردوگاه موصل 2 بود که پس از آن به اردوگاه خیبری ها معروف شد.
این آزاده سالهای اسارت خود را در اردوگاههای موصل 2، رمادی 2 معروف به کمپ 7 یا بینالقفصین و تکریت 5 سپری کرد.
گزیده ای از محتوای کتاب
یکی از خورش هایی که میخوردیم، خورشی بود که هنوز هم گوشت آن برایمان ناشناخته است. این گوشت، از رشتههای به هم چسبیده ای -کمی قطورتر از کشِ قیطانی- تشکیل شده بود که لایه های رویی هر تکهی آن، بعد از پخت، از لایه های زیری جدا و رشته رشته میشد. استخوان برش خورده ی آن، آنقدر کلفت بود که هیچ شباهتی با استخوان گاو یا شتر نداشت. گاهی بچه ها به شوخی میگفتند: "اگه نسل دایناسورها از بین نرفته بود، تکلیفمون روشن بود؛ چون مطمئن میشدیم که این، گوشت دایناسوره!"
در آنجا شنیده بودم که در بعضی اردوگاهها گوشت اسب میپختند. گوشت پختهی اسب را ندیدهام، ولی چیزی که برایم روشن است، این است که آن چیزی که به ما میدادند گوشتِ اسب نبود چونکه قطر استخوان آن از قطر استخوان اسب و گاو بیشتر بود. قسمتهایی از آن مزهای تلخ داشت و چنان بدمزه بود که در موقع خوردن آن، نزدیک بود بالا بیاورم[۱].