زمستان می گذرد: تفاوت میان نسخه‌ها

از ویکی آزادگان
بدون خلاصۀ ویرایش
 
(۳ نسخهٔ میانیِ ایجادشده توسط همین کاربر نشان داده نشد)
خط ۱: خط ۱:
'''زمستان می گذرد، روایت سیدمحمدعلی بصری آزاده بوشهری است.'''
== فراداده کتاب ==
== فراداده کتاب ==
[[پرونده:زمستان می گذرد.jpg|بندانگشتی|277x277پیکسل|روایت سیدمحمدعلی بصری آزادة بوشهری است.]]
{{Infobox|title=زمستان می گذرد|image=[[پرونده:190px-زمستان می گذرد.jpg]]|caption=روایت سیدمحمدعلی بصری آزاده بوشهری|header1=فراداده کتاب|label2=نویسنده|label3=صفحه آرایی و صفحه بندی|label4=تصویرگر و طراح چاپ|label5=سال نشر|label6=قطع کتاب|label7=نوع ماده|data2=سید محمدعلی بصری|data3=حدیث خوب نژاد|data4=سید ایمان نوری نجفی|data5=1403|data6=رقعی|data7=کتاب(خاطره)}}
'''نویسنده''': سید محمدعلی بصری                                                                                                                                                                     
'''نویسنده''': سید محمدعلی بصری                                                                                                                                                                     
'''ویراستار''':


'''صفحه آرایی و صفحه بندی''': حدیث خوب نژاد
'''صفحه آرایی و صفحه بندی''': حدیث خوب نژاد
خط ۱۳: خط ۱۳:
'''قطع کتاب''': رقعی
'''قطع کتاب''': رقعی


'''نوع ماده''': کتاب( خاطره )
'''نوع ماده''': کتاب(خاطره)


== معرفی کتاب ==
== معرفی کتاب ==
روایت سیدمحمدعلی بصری آزادة بوشهری است. او کوچکترین فرزند [[خانواده]] بود و در ۱۳ فروردین ۱۳۴۷ در خانواده‌ای مذهبی و انقلابی و پرجمعیت به دنیا آمد.
روایت سیدمحمدعلی بصری آزاده بوشهری است. او کوچکترین فرزند [[خانواده]] بود و در ۱۳ فروردین ۱۳۴۷ در خانواده‌ای مذهبی و انقلابی و پرجمعیت به دنیا آمد.


سیدمحمدعلی بصری، اولین بار سال 1361، زمانی که فقط 14 سال سن داشت، به جبهه‌ رفت و تا سال 1363 سه بار در جبهه‌های جنگ حضور یافت و سرانجام در ساعت 3 بعدازظهر روز پنجشنبه، ۲۳ اسفند ۱۳۶۳، درحالی‌که به‌شدت از ناحیة دست راست مجروح بود، در عملیات بدر به اسارت دشمن بعثی درآمد.  
سیدمحمدعلی بصری، اولین بار سال 1361، زمانی که فقط 14 سال سن داشت، به جبهه‌ رفت و تا سال 1363 سه بار در جبهه‌های جنگ حضور یافت و سرانجام در ساعت 3 بعدازظهر روز پنجشنبه، ۲۳ اسفند ۱۳۶۳، درحالی‌که به‌شدت از ناحیه دست راست مجروح بود، در عملیات بدر به اسارت دشمن بعثی درآمد.  


سال‌های اسارات ایشان در استخبارات، [[اردوگاه]] رمادی 3 ([[کمپ 9]])، [[اردوگاه رمادی 2]] (بین‌القفصین یا کمپ 7)، رمادی 1 (کمپ 6)، اردوگاه 17 تکریت سپری شد.
سال‌های اسارات ایشان در استخبارات، [[اردوگاه]] رمادی 3 ([[کمپ 9]])، [[اردوگاه رمادی 2]] (بین‌القفصین یا کمپ 7)، رمادی 1 (کمپ 6)، اردوگاه 17 تکریت سپری شد.


== گزیده ای از محتوای کتاب ==
== گزیده ای از محتوای کتاب ==
ساعت دوازده شب یکی­دو اتوبوس قدیمی وارد پادگان شد. چشم­هایمان را بستند و سوارمان کردند. از زیر پارچه ­ای که روی چشم­ هایم بسته بود جلوی پایم را می دیدم. آمدم روی صندلی بنشینم، یکی از نگهبان ­ها از پشت هلم داد. با صورت کف اتوبوس افتادم. سرباز عراقی چند فحش رکیک حواله­ ام کرد و از بالای سرم رفت.  
ساعت دوازده شب یکی ­دو اتوبوس قدیمی وارد پادگان شد. چشم­هایمان را بستند و سوارمان کردند. از زیر پارچه ­ای که روی چشم­ هایم بسته بود جلوی پایم را می دیدم. آمدم روی صندلی بنشینم، یکی از نگهبان ­ها از پشت هلم داد. با صورت کف اتوبوس افتادم. سرباز عراقی چند فحش رکیک حواله­ ام کرد و از بالای سرم رفت.  
 
­­­­­درد شدیدی بدنم را فرا گرفته بود. سر و صورتم زخمی شده بود. با هر زحمتی که بود به پشت چرخیدم. چند دقیقه بعد اتوبوس العماره را به ‌قصد بغداد ترک کرد. به دلیل دست­اندازهای تندی که در جاده بود فریادم بلند شد. محل شکستگی دستم بدجوری درد می­کرد. صدای آه­و ناله­ ام یکی از عراقی­ ها را بالای سرم آورد. از زیر چشم­ بندم چهره ­اش را می­ دیدم؛ قدی بلند داشت با سبیل کلفتی که دو طرف دهانش کشیده شده بود. سرباز بعثی پایش را بالا برد و پاشنه پوتینش را محکم روی بازوی شکسته ­ام کوبید. بی­ اختیار فریادی زدم و بیهوش شدم!<ref>قلعه قوند، فرزانه؛ کیانی، طاهره؛ شاهرخ آبادی، فهیمه و گودرزی، افسانه(1399). کتاب[[نامه]] آزادگان. تهران: انتشارات پیام آزادگان</ref>
 
== نیز نگاه کنید به ==
 
* [[اسارت و اسیران]]
* [[اردوگاه رمادی 3]]
* [[اردوگاه رمادی 2]]
* [[اردوگاه رمادی 1 (کمپ 6)|اردوگاه رمادی 1]]
* [[اردوگاه تکریت 17|اردوگاه تکریت]]


­­­­­درد شدیدی بدنم را فرا گرفته بود. سر و صورتم زخمی شده بود. با هر زحمتی که بود به پشت چرخیدم. چند دقیقه بعد اتوبوس العمارة را به ‌قصد بغداد ترک کرد. به دلیل دست­اندازهای تندی که در جاده بود فریادم بلند شد. محل شکستگی دستم بدجوری درد می­کرد. صدای آه­وناله­ ام یکی از عراقی­ ها را بالای سرم آورد. از زیر چشم­ بندم چهره ­اش را می­ دیدم؛ قدی بلند داشت با سبیل کلفتی که دو طرف دهانش کشیده شده بود. سرباز بعثی پایش را بالا برد و پاشنة پوتینش را محکم روی بازوی شکسته ­ام کوبید. بی­ اختیار فریادی زدم و بیهوش شدم!
== کتابشناسی ==
[[رده:اسارت و اسیران]]
[[رده:اردوگاه تکریت 17]]
[[رده:اردوگاه رمادی 1]]
[[رده:اردوگاه رمادی 2]]
[[رده:اردوگاه رمادی 3]]

نسخهٔ کنونی تا ‏۱۱ اوت ۲۰۲۴، ساعت ۱۱:۳۰

زمستان می گذرد، روایت سیدمحمدعلی بصری آزاده بوشهری است.

فراداده کتاب

زمستان می گذرد
190px-زمستان می گذرد.jpg
روایت سیدمحمدعلی بصری آزاده بوشهری
فراداده کتاب
نویسندهسید محمدعلی بصری
صفحه آرایی و صفحه بندیحدیث خوب نژاد
تصویرگر و طراح چاپسید ایمان نوری نجفی
سال نشر1403
قطع کتابرقعی
نوع مادهکتاب(خاطره)

نویسنده: سید محمدعلی بصری

صفحه آرایی و صفحه بندی: حدیث خوب نژاد

تصویرگر و طراح چاپ: سید ایمان نوری نجفی

سال نشر: 1403

قطع کتاب: رقعی

نوع ماده: کتاب(خاطره)

معرفی کتاب

روایت سیدمحمدعلی بصری آزاده بوشهری است. او کوچکترین فرزند خانواده بود و در ۱۳ فروردین ۱۳۴۷ در خانواده‌ای مذهبی و انقلابی و پرجمعیت به دنیا آمد.

سیدمحمدعلی بصری، اولین بار سال 1361، زمانی که فقط 14 سال سن داشت، به جبهه‌ رفت و تا سال 1363 سه بار در جبهه‌های جنگ حضور یافت و سرانجام در ساعت 3 بعدازظهر روز پنجشنبه، ۲۳ اسفند ۱۳۶۳، درحالی‌که به‌شدت از ناحیه دست راست مجروح بود، در عملیات بدر به اسارت دشمن بعثی درآمد.

سال‌های اسارات ایشان در استخبارات، اردوگاه رمادی 3 (کمپ 9اردوگاه رمادی 2 (بین‌القفصین یا کمپ 7)، رمادی 1 (کمپ 6)، اردوگاه 17 تکریت سپری شد.

گزیده ای از محتوای کتاب

ساعت دوازده شب یکی ­دو اتوبوس قدیمی وارد پادگان شد. چشم­هایمان را بستند و سوارمان کردند. از زیر پارچه ­ای که روی چشم­ هایم بسته بود جلوی پایم را می دیدم. آمدم روی صندلی بنشینم، یکی از نگهبان ­ها از پشت هلم داد. با صورت کف اتوبوس افتادم. سرباز عراقی چند فحش رکیک حواله­ ام کرد و از بالای سرم رفت.

­­­­­درد شدیدی بدنم را فرا گرفته بود. سر و صورتم زخمی شده بود. با هر زحمتی که بود به پشت چرخیدم. چند دقیقه بعد اتوبوس العماره را به ‌قصد بغداد ترک کرد. به دلیل دست­اندازهای تندی که در جاده بود فریادم بلند شد. محل شکستگی دستم بدجوری درد می­کرد. صدای آه­و ناله­ ام یکی از عراقی­ ها را بالای سرم آورد. از زیر چشم­ بندم چهره ­اش را می­ دیدم؛ قدی بلند داشت با سبیل کلفتی که دو طرف دهانش کشیده شده بود. سرباز بعثی پایش را بالا برد و پاشنه پوتینش را محکم روی بازوی شکسته ­ام کوبید. بی­ اختیار فریادی زدم و بیهوش شدم![۱]

نیز نگاه کنید به

کتابشناسی

  1. قلعه قوند، فرزانه؛ کیانی، طاهره؛ شاهرخ آبادی، فهیمه و گودرزی، افسانه(1399). کتابنامه آزادگان. تهران: انتشارات پیام آزادگان