آبی تر از آسمان(کتاب): تفاوت میان نسخهها
بدون خلاصۀ ویرایش |
بدون خلاصۀ ویرایش |
||
خط ۲۱: | خط ۲۱: | ||
'''نوع ماده:''' کتاب(خاطره) | '''نوع ماده:''' کتاب(خاطره) | ||
== | == معرفی کتاب == | ||
این کتاب، برشی از روزهای زندگی آزاده شهید حسن حسینزاده موحد است که در پنج بخش تهیه و تدوین شده است. | این کتاب، برشی از روزهای زندگی آزاده شهید حسن حسینزاده موحد است که در پنج بخش تهیه و تدوین شده است. | ||
خط ۲۸: | خط ۲۸: | ||
این آزاده شهید از اوان نوجوانی به مدت 9 سال زیر [[شکنجه]] در زندانهای رژیم پهلوی بهسر برد و سرانجام در [http://oral-history.ir/?page=post&id=3599 عملیات کربلای 5]، وقتی به شدت مجروح بود، در نابرابری اوضاع به [[اسارت و اسیران|اسارت]] نیروهای عراقی درآمد. شهید حسینزاده در مدت اسارتش توسط [[صلیب سرخ]] ثبتنام نشد و به عنوان مفقودالاثر دوران اسارتش را در [[اردوگاه تکریت 11]] سپری کرد. | این آزاده شهید از اوان نوجوانی به مدت 9 سال زیر [[شکنجه]] در زندانهای رژیم پهلوی بهسر برد و سرانجام در [http://oral-history.ir/?page=post&id=3599 عملیات کربلای 5]، وقتی به شدت مجروح بود، در نابرابری اوضاع به [[اسارت و اسیران|اسارت]] نیروهای عراقی درآمد. شهید حسینزاده در مدت اسارتش توسط [[صلیب سرخ]] ثبتنام نشد و به عنوان مفقودالاثر دوران اسارتش را در [[اردوگاه تکریت 11]] سپری کرد. | ||
== | == گزیدهای از محتوای کتاب == | ||
وقتی از [[اسارت و اسیران|اسارت]] خلاص شدیم و به ایران آمدیم همه میپرسیدند: «شما با حاجآقا حسینزادهموحد هماردوگاهی و هم سلولی بودید؟» میگفتیم: «بابا این حاجحسن آنطور که شما میگویید آنقدرها هم بزرگ نبود.» ایشان آنقدر تودار بود که هیچکس باور نمیکرد حاجحسن ما کیه! ایشان میگفتند: «من بلورفروش هستم!» اما وقتی به ایران آمدم و به زیارت مرقد 72 تن رفتم، دیدم قبر بزرگی برای ایشان درست شده است! به خانهاش رفتم و به شوخی به ایشان گفتم: «بلورفروشی دیگه؟» زد زیر خنده ... <ref>قلعه قوند، فرزانه؛ کیانی، طاهره؛ شاهرخ آبادی، فهیمه و گودرزی، افسانه(1399). کتاب[[نامه]] آزادگان. تهران: انتشارات پیام آزادگان،</ref>. | وقتی از [[اسارت و اسیران|اسارت]] خلاص شدیم و به ایران آمدیم همه میپرسیدند: «شما با حاجآقا حسینزادهموحد هماردوگاهی و هم سلولی بودید؟» میگفتیم: «بابا این حاجحسن آنطور که شما میگویید آنقدرها هم بزرگ نبود.» ایشان آنقدر تودار بود که هیچکس باور نمیکرد حاجحسن ما کیه! ایشان میگفتند: «من بلورفروش هستم!» اما وقتی به ایران آمدم و به زیارت مرقد 72 تن رفتم، دیدم قبر بزرگی برای ایشان درست شده است! به خانهاش رفتم و به شوخی به ایشان گفتم: «بلورفروشی دیگه؟» زد زیر خنده ... <ref>قلعه قوند، فرزانه؛ کیانی، طاهره؛ شاهرخ آبادی، فهیمه و گودرزی، افسانه(1399). کتاب[[نامه]] آزادگان. تهران: انتشارات پیام آزادگان،</ref>. | ||
خط ۳۵: | خط ۳۵: | ||
* [[اسارت و اسیران]] | * [[اسارت و اسیران]] | ||
* [[شکنجه]] | * [[شکنجه]] | ||
* [[اردوگاه تکریت 11 | * [[اردوگاه]] تکریت 11 | ||
== کتابشناسی == | == کتابشناسی == |
نسخهٔ کنونی تا ۱۰ نوامبر ۲۰۲۴، ساعت ۱۰:۴۶
این کتاب، برشی از روزهای زندگی آزاده شهید حسن حسینزاده موحد است.
فراداده کتاب
به کوشش: فرزانه قلعه قوند
حروفچین و صفحهآرا: مریم مردانی
لیتوگرافی: خانه چاپ کتاب
نوبت و سال چاپ: اول، 1395
شمارگان: 500 نسخه
تعداد صفحات: 72
شابک: 0-06-8220-600-978
قطع کتاب: پالتویی
نوع ماده: کتاب(خاطره)
معرفی کتاب
این کتاب، برشی از روزهای زندگی آزاده شهید حسن حسینزاده موحد است که در پنج بخش تهیه و تدوین شده است.
رهبر معظم انقلاب در موردشان فرمودند: ایشان را از دوران جوانیش، به ایمان و صلاح و بصیرت و مجاهدت میشناختم. صبر و ثبات و توکل وی نیز در روزگار سخت اسارت در زندانهای رژیم طاغوت و سپس در اردوگاههای اسیران بینام و نشان در چنگال دژخیمان بعثی، بر آنان که وی را میشناختند آشکار شد. پس از بازگشت ناباورانه از اسارت، اینجانب همان روحیه پرشور و قدم ثابت را در پیکر نحیف و معلول و شکنجه دیده او مشاهده کردم و همین صلابت و سلامت معنوی وی را تا آخر عمر در خدمت هدفهای والای انقلاب به تلاش و کوشش برانگیخت. امید است که اکنون در سایهسار رحمت بیکرانه پروردگارمتنعم و سرافراز باشد. بمنه و کرمه.
این آزاده شهید از اوان نوجوانی به مدت 9 سال زیر شکنجه در زندانهای رژیم پهلوی بهسر برد و سرانجام در عملیات کربلای 5، وقتی به شدت مجروح بود، در نابرابری اوضاع به اسارت نیروهای عراقی درآمد. شهید حسینزاده در مدت اسارتش توسط صلیب سرخ ثبتنام نشد و به عنوان مفقودالاثر دوران اسارتش را در اردوگاه تکریت 11 سپری کرد.
گزیدهای از محتوای کتاب
وقتی از اسارت خلاص شدیم و به ایران آمدیم همه میپرسیدند: «شما با حاجآقا حسینزادهموحد هماردوگاهی و هم سلولی بودید؟» میگفتیم: «بابا این حاجحسن آنطور که شما میگویید آنقدرها هم بزرگ نبود.» ایشان آنقدر تودار بود که هیچکس باور نمیکرد حاجحسن ما کیه! ایشان میگفتند: «من بلورفروش هستم!» اما وقتی به ایران آمدم و به زیارت مرقد 72 تن رفتم، دیدم قبر بزرگی برای ایشان درست شده است! به خانهاش رفتم و به شوخی به ایشان گفتم: «بلورفروشی دیگه؟» زد زیر خنده ... [۱].
نیز نگاه کنید به
- اسارت و اسیران
- شکنجه
- اردوگاه تکریت 11