سیاست‌های رفتاری ابوترابی با دشمن: تفاوت میان نسخه‌ها

از ویکی آزادگان
(صفحه‌ای تازه حاوی «چند روز به بهار مانده بود که یک سرگرد عراقی سخت‌گیر وارد اردوگاه شد. او در بدو ورود تا چند روز بی‌دلیل اسرا را به باد کتک می‌گرفت. ابوترابی متوجه نیت او شد و شکی نداشت که قصد دارد نظم اردوگاه را به هم بریزد. مد...» ایجاد کرد)
 
بدون خلاصۀ ویرایش
خط ۱۱: خط ۱۱:
روز بعد، سرهنگ به نگهبان‌ها دستور داد به مشکلات آسایشگاه‌ها رسیدگی کنند. رفتار او با [[اسرا]] بهتر شد و همه‌چیز مهیای جشن سال نو بود. نوروز سال 1368 وضعیت [[اسرا]] در [[اردوگاه]] به‌حدی مطلوب شد که بدون هماهنگی با عراقی‌‌ها، در همه‌ی آسایشگاه‌ها تردد داشتند و برای اولین‌بار در فضایی آزاد، سال نو را به هم تبریک می‌گفتند.<ref name=":0">محمودزاده، نصرت‌الله(1403). [[خاکی آسمانی|خاکی‌ آسمانی]]، تهران: [https://www.mfpa.ir پیام آزادگان]،</ref>
روز بعد، سرهنگ به نگهبان‌ها دستور داد به مشکلات آسایشگاه‌ها رسیدگی کنند. رفتار او با [[اسرا]] بهتر شد و همه‌چیز مهیای جشن سال نو بود. نوروز سال 1368 وضعیت [[اسرا]] در [[اردوگاه]] به‌حدی مطلوب شد که بدون هماهنگی با عراقی‌‌ها، در همه‌ی آسایشگاه‌ها تردد داشتند و برای اولین‌بار در فضایی آزاد، سال نو را به هم تبریک می‌گفتند.<ref name=":0">محمودزاده، نصرت‌الله(1403). [[خاکی آسمانی|خاکی‌ آسمانی]]، تهران: [https://www.mfpa.ir پیام آزادگان]،</ref>


==== سیاست‌های رفتاری ابوترابی با دشمن 2 ====
==== سیاست‌های رفتاری ابوترابی 2 ====
[[سید علی اکبر ابو ترابی فرد|ابوترابی]] برای هیجان بخشیدن به بازی‌ها، افراد داوطلب را در هر [[ورزش]] به چهار دسته تقسیم کرده بود. خودش در رشته‌ی فوتبال و والیبال در دسته‌‌ی سه و در رشته‌ی پینگ‌پنگ در دسته یک ثبت‌نام کرد. در یکی از روزهای ماه رمضان چنان غرق بازی بود که متوجه نزدیک‌شدن یک ستوان عراقی نشد. او از افسران ورزیده و ورزشکار عراقی بود. [[سید علی اکبر ابو ترابی فرد|ابوترابی]] پس از احترام نظامی، دست او را فشرد. تأثیر رفتار خوب او در چهره‌ی ستوان مشخص بود. ستوان گفت: <blockquote>«می­خواهم مسابقه ­ای بین من و شما به‌عنوان نمایندگان دو کشور برگزار شود.»</blockquote>[[سید علی اکبر ابو ترابی فرد|ابوترابی]] که شنیده بود او یک بازیکن حرفه‌ای است، پاسخ داد: <blockquote>«شما خیلی بهتر از من بازی می­کنید. بعید است بتوانم بر شما غلبه کنم. با وجود این، قبول می‌کنم.»</blockquote>خبر این مسابقه به سرعت در [[اردوگاه]] پیچید. [[سید علی اکبر ابو ترابی فرد|ابوترابی]] بازی را چنان طوفانی شروع کرد که ستوان نتوانست کنترل بازی را به‌دست بگیرد. بعضی از ضرباتی که ستوان به توپ می‌زد، به میز مقابل اصابت نمی‌کرد و کم­کم داشت از حالت عادی خارج می‌شد. ناگهان ورق ‌بازی عوض شد. ستوان پشت‌سرهم امتیاز گرفت و روحیه‌ی خود را به‌دست آورد. قبل از سرویس زدن گفت:<blockquote>«پینگ‌پنگ، بازی با نشاطی است.»</blockquote>ستوان از حالت خمیده برای زدن سرویس درآمد و در حالی‌ که عرق صورت خود را پاک می‌کرد، به این تذکر او فکر کرد. یادش نمی‌آمد تا حالا چنین نکته‌ی ظریفی را شنیده باشد. تأملی کرد و دوباره خم شد. او در سرویس پیچشی چند امتیاز گرفته بود و وقتی نوبت به او می‌رسید، امیدوار می‌شد امتیاز بگیرد. توپ را بالا انداخت و با مهارت ضربه زد. [[سید علی اکبر ابو ترابی فرد|ابوترابی]] این‌بار زاویه‌ی راکت را نسبت به ‌دفعات قبل کمتر کرد و ستوان نفهمید چطور توپ به زمین خودش برگشت. وقتی [[سید علی اکبر ابو ترابی فرد|ابوترابی]] سِروِر شد، تصمیم گرفت مدت رالی بازی را بیشتر کند، اما امتیازی نداشته باشد.  
[[سید علی اکبر ابو ترابی فرد|ابوترابی]] برای هیجان بخشیدن به بازی‌ها، افراد داوطلب را در هر [[ورزش]] به چهار دسته تقسیم کرده بود. خودش در رشته‌ی فوتبال و والیبال در دسته‌‌ی سه و در رشته‌ی پینگ‌پنگ در دسته یک ثبت‌نام کرد. در یکی از روزهای ماه رمضان چنان غرق بازی بود که متوجه نزدیک‌شدن یک ستوان عراقی نشد. او از افسران ورزیده و ورزشکار عراقی بود. [[سید علی اکبر ابو ترابی فرد|ابوترابی]] پس از احترام نظامی، دست او را فشرد. تأثیر رفتار خوب او در چهره‌ی ستوان مشخص بود. ستوان گفت: <blockquote>«می­خواهم مسابقه ­ای بین من و شما به‌عنوان نمایندگان دو کشور برگزار شود.»</blockquote>[[سید علی اکبر ابو ترابی فرد|ابوترابی]] که شنیده بود او یک بازیکن حرفه‌ای است، پاسخ داد: <blockquote>«شما خیلی بهتر از من بازی می­کنید. بعید است بتوانم بر شما غلبه کنم. با وجود این، قبول می‌کنم.»</blockquote>خبر این مسابقه به سرعت در [[اردوگاه]] پیچید. [[سید علی اکبر ابو ترابی فرد|ابوترابی]] بازی را چنان طوفانی شروع کرد که ستوان نتوانست کنترل بازی را به‌دست بگیرد. بعضی از ضرباتی که ستوان به توپ می‌زد، به میز مقابل اصابت نمی‌کرد و کم­کم داشت از حالت عادی خارج می‌شد. ناگهان ورق ‌بازی عوض شد. ستوان پشت‌سرهم امتیاز گرفت و روحیه‌ی خود را به‌دست آورد. قبل از سرویس زدن گفت:<blockquote>«پینگ‌پنگ، بازی با نشاطی است.»</blockquote>ستوان از حالت خمیده برای زدن سرویس درآمد و در حالی‌ که عرق صورت خود را پاک می‌کرد، به این تذکر او فکر کرد. یادش نمی‌آمد تا حالا چنین نکته‌ی ظریفی را شنیده باشد. تأملی کرد و دوباره خم شد. او در سرویس پیچشی چند امتیاز گرفته بود و وقتی نوبت به او می‌رسید، امیدوار می‌شد امتیاز بگیرد. توپ را بالا انداخت و با مهارت ضربه زد. [[سید علی اکبر ابو ترابی فرد|ابوترابی]] این‌بار زاویه‌ی راکت را نسبت به ‌دفعات قبل کمتر کرد و ستوان نفهمید چطور توپ به زمین خودش برگشت. وقتی [[سید علی اکبر ابو ترابی فرد|ابوترابی]] سِروِر شد، تصمیم گرفت مدت رالی بازی را بیشتر کند، اما امتیازی نداشته باشد.  


خط ۲۱: خط ۲۱:


ستوان راکت را روی میز قرار داد. دست [[سید علی اکبر ابو ترابی فرد|ابوترابی]] را فشرد و گفت: <blockquote>«باز هم بازی واقعی خودت را انجام ندادی. من به قولم وفادارم. فردا منتظر بازی اصلی شما خواهم بود.»</blockquote>[[سید علی اکبر ابو ترابی فرد|ابوترابی]] تا فردا نتوانست با خود کنار بیاید. حتی [[اسرا]] به او قول دادند تاوان پیروزی او را به جان خواهند خرید. همه بعد از [[آمار]] صبح، دور میز حلقه زدند و چشم‌انتظار آغاز [[بازی در اسارت|بازی]] نهایی شدند. گروهبان احمد چند نگهبان عراقی را با خودش آورده بود تا ستوان را تشویق کنند. [[سید علی اکبر ابو ترابی فرد|ابوترابی]] تسلیم پیشنهاد [[اسرا]] شد و این‌بار که [[بازی در اسارت|بازی]] را شروع کرد، دیگر به ستوان فرصت جبران نداد. حتی مدت رالی‌ها به بیش از دوبار رفت‌وبرگشت توپ تجاوز نمی‌کرد. وقتی به امتیاز بیست رسید که ستوان نتوانست از امتیاز سیزده بالاتر بیاید. [[اسرا]] برای امتیاز آخر لحظه‌‌شماری می‌کردند. همین‌که امتیاز آخر را گرفت، فریادشان بلند شد و [[سید علی اکبر ابو ترابی فرد|ابوترابی]] را روی دست گرفتند و شروع کردند به دویدن در محوطه. ستوان به گروهبان احمد و نگهبان‌ها گفت: <blockquote>«کاری به کارشان نداشته باشید. این شادی حق آن‌هاست. ابوتراب مرد بزرگی است.»<ref name=":0" /></blockquote>
ستوان راکت را روی میز قرار داد. دست [[سید علی اکبر ابو ترابی فرد|ابوترابی]] را فشرد و گفت: <blockquote>«باز هم بازی واقعی خودت را انجام ندادی. من به قولم وفادارم. فردا منتظر بازی اصلی شما خواهم بود.»</blockquote>[[سید علی اکبر ابو ترابی فرد|ابوترابی]] تا فردا نتوانست با خود کنار بیاید. حتی [[اسرا]] به او قول دادند تاوان پیروزی او را به جان خواهند خرید. همه بعد از [[آمار]] صبح، دور میز حلقه زدند و چشم‌انتظار آغاز [[بازی در اسارت|بازی]] نهایی شدند. گروهبان احمد چند نگهبان عراقی را با خودش آورده بود تا ستوان را تشویق کنند. [[سید علی اکبر ابو ترابی فرد|ابوترابی]] تسلیم پیشنهاد [[اسرا]] شد و این‌بار که [[بازی در اسارت|بازی]] را شروع کرد، دیگر به ستوان فرصت جبران نداد. حتی مدت رالی‌ها به بیش از دوبار رفت‌وبرگشت توپ تجاوز نمی‌کرد. وقتی به امتیاز بیست رسید که ستوان نتوانست از امتیاز سیزده بالاتر بیاید. [[اسرا]] برای امتیاز آخر لحظه‌‌شماری می‌کردند. همین‌که امتیاز آخر را گرفت، فریادشان بلند شد و [[سید علی اکبر ابو ترابی فرد|ابوترابی]] را روی دست گرفتند و شروع کردند به دویدن در محوطه. ستوان به گروهبان احمد و نگهبان‌ها گفت: <blockquote>«کاری به کارشان نداشته باشید. این شادی حق آن‌هاست. ابوتراب مرد بزرگی است.»<ref name=":0" /></blockquote>
==== سیاست‌های رفتاری ابوترابی  3 ====
ناگهان چشم [[سید علی اکبر ابو ترابی فرد|ابوترابی]] به فرمانده خمیس افتاد که اخیراً به [[اردوگاه]] برگشته بود و قبه‌ی سرهنگی‌اش از دور خودنمایی می‌کرد. [[سید علی اکبر ابو ترابی فرد|ابوترابی]] برایش دست تکان داد و شتابان دوید.
ـ تبریک خمیس، درجه‌ی سرهنگی برازنده شماست؛ واقعاً تبریک.
خمیس می‌خندید و از تشویق [[سید علی اکبر ابو ترابی فرد|ابوترابی]] لذت می‌برد. انگار طبیعت زنده‌ی آن باغچه زمینه‌ی یک آشتی موقت را برای این دو فراهم کرده بود. ابوترابی یکی از شیرینی‌هایی که اسرا درست کرده بودند را تقدیم او کرد. لحظه‌ای به شیرینی خیره شد و بعد، آن را در دهان گذاشت. دست [[سید علی اکبر ابو ترابی فرد|ابوترابی]] را گرفت و او را دعوت به بازی پینگ‌پنگ کرد.
[[سید علی اکبر ابو ترابی فرد|ابوترابی]] به بازی پینگ‌‌پنگ مسلط بود. وقتی در مشهد درس می‌خواند، باشگاهی را پیدا کرده بود و عصرها به آنجا می‌رفت. خمیس عاشق این بازی بود و دوست داشت با حریفی قدر بازی کند. اگرچه حق نداشت تا این حد به اسرا نزدیک شود و این موضوع را از نگاه ستوان مشعلِ فضول، نماینده‌ی استخبارات، دور نگه‌می‌داشت.
دستِ‌ اول بازی خیلی نزدیک به هم جلو رفتند و [[سید علی اکبر ابو ترابی فرد|ابوترابی]] مانده بود چطور ببازد که خمیس احساس بدی نداشته باشد. پابه‌پای او تا امتیاز بیست بازی کرد. برای کسب امتیاز آخر اما، به‌عمد از سرویس با ریسک بالا استفاده کرد و خیلی حرفه‌ای توپ را به تور زد تا خمیس برنده شود. عرق هر دو درآمده بود و خمیس ترجیح داد ادامه ندهد.
[[سید علی اکبر ابو ترابی فرد|ابوترابی]] برگشت به آسایشگاهی که اخیراً اختلاف بین [[اسرا]] بیشتر شده بود. کم‌کم کنترل این آسایشگاه که پاتوق کردها بود از دست مسئولش خارج شده بود. [[سید علی اکبر ابو ترابی فرد|ابوترابی]] به محض ورود، با شنیدن صدای گریه‌ی یکی از اسرای نوجوان، متوجه تعدادی از لرهای آسایشگاه روبه‌رو شد که به کمک آن نوجوان آمده بودند. محمد فهیم که جلوتر از بقیه می‌دوید، بلافاصله با چند اسیر قوی‌هیکل درگیر شد و دوستانش هم به کمکش رفتند. درگیری کردها و لرها بالا گرفت و [[سید علی اکبر ابو ترابی فرد|ابوترابی]] مجبور به مداخله شد. فهیم چند نفر را لت‌وپار کرد و این درگیری بهترین بهانه برای دخالت عراقی‌ها بود. <ref name=":0" />


== نیز نگاه کنید به ==
== نیز نگاه کنید به ==
* [[خاکی آسمانی]]
* [[خاکی آسمانی]]



نسخهٔ ‏۲۴ ژوئیهٔ ۲۰۲۵، ساعت ۱۲:۲۰

چند روز به بهار مانده بود که یک سرگرد عراقی سخت‌گیر وارد اردوگاه شد. او در بدو ورود تا چند روز بی‌دلیل اسرا را به باد کتک می‌گرفت. ابوترابی متوجه نیت او شد و شکی نداشت که قصد دارد نظم اردوگاه را به هم بریزد. مدام اسرا را کتک می‌زد تا با واکنش آن‌ها مواجه شود و شرایط مطلوبی برای تحریک نگهبان‌ها به‌وجود بیاورد، اما با مقاومت ابوترابی مواجه می‌شد.‌

چند روز بعد، سرگرد را از بغداد احضار کردند. صبح سومین روز، آن سرگرد با درجه‌ی سرهنگی برگشت. او به‌عمد گاه‌وبی‌گاه در محوطه قدم می‌زد تا همه متوجه حضور او شوند. ابوترابی ارشد آسایشگاه‌ها را فراخواند و گفت:

«هدیه‌ای برایش آماده کنید و به او بدهید، بلکه روی او تأثیر بگذارد و کسی را اذیت نکند.»

یکی از اسرا با اعتراض گفت:

«او دشمن ماست، چرا خودمان را تحقیر کنیم؟»

ـ باید نشان دهید که بین شما و آن‌ها تفاوتی هست.

اسرا قبول کردند و دست‌به‌کار شدند. آن‌ها می‌دانستند عراقی‌ها از کیک ایرانی خوششان می‌آید. با خمیرهای نان، کیک کوچکی درست کردند و آن را با چند شاخه‌ گل باغچه تزئین کردند. ابوترابی از اسرا خواست خودشان این هدیه را به سرهنگ بدهند.

وقتی سرهنگ آن‌ها را در دفتر دید، قیافه‌ی متکبرانه‌ای به خود گرفت و با تحکم پرسید:

«برای چه آمده ­اید؟ چه‌ کار دارید؟»

ـ آمده‌ایم به نمایندگی از همه‌ی اسرا به مناسبت ارتقای درجه به شما تبریک بگوییم. سرهنگ با تعجب پرسید:

«چی؟ برای من هدیه آورده­ اید؟»

یکی از اسرا پارچه را از روی کیک برداشت. سرهنگ نتوانست مانع لبخند رضایت خود شود و از آن‌ها تشکر کرد. نگاهی به اسرا انداخت و پرسید:

«شما خواسته ­ای ندارید؟»

ـ نه، فقط برای تبریک آمده‌ایم.

روز بعد، سرهنگ به نگهبان‌ها دستور داد به مشکلات آسایشگاه‌ها رسیدگی کنند. رفتار او با اسرا بهتر شد و همه‌چیز مهیای جشن سال نو بود. نوروز سال 1368 وضعیت اسرا در اردوگاه به‌حدی مطلوب شد که بدون هماهنگی با عراقی‌‌ها، در همه‌ی آسایشگاه‌ها تردد داشتند و برای اولین‌بار در فضایی آزاد، سال نو را به هم تبریک می‌گفتند.[۱]

سیاست‌های رفتاری ابوترابی 2

ابوترابی برای هیجان بخشیدن به بازی‌ها، افراد داوطلب را در هر ورزش به چهار دسته تقسیم کرده بود. خودش در رشته‌ی فوتبال و والیبال در دسته‌‌ی سه و در رشته‌ی پینگ‌پنگ در دسته یک ثبت‌نام کرد. در یکی از روزهای ماه رمضان چنان غرق بازی بود که متوجه نزدیک‌شدن یک ستوان عراقی نشد. او از افسران ورزیده و ورزشکار عراقی بود. ابوترابی پس از احترام نظامی، دست او را فشرد. تأثیر رفتار خوب او در چهره‌ی ستوان مشخص بود. ستوان گفت:

«می­خواهم مسابقه ­ای بین من و شما به‌عنوان نمایندگان دو کشور برگزار شود.»

ابوترابی که شنیده بود او یک بازیکن حرفه‌ای است، پاسخ داد:

«شما خیلی بهتر از من بازی می­کنید. بعید است بتوانم بر شما غلبه کنم. با وجود این، قبول می‌کنم.»

خبر این مسابقه به سرعت در اردوگاه پیچید. ابوترابی بازی را چنان طوفانی شروع کرد که ستوان نتوانست کنترل بازی را به‌دست بگیرد. بعضی از ضرباتی که ستوان به توپ می‌زد، به میز مقابل اصابت نمی‌کرد و کم­کم داشت از حالت عادی خارج می‌شد. ناگهان ورق ‌بازی عوض شد. ستوان پشت‌سرهم امتیاز گرفت و روحیه‌ی خود را به‌دست آورد. قبل از سرویس زدن گفت:

«پینگ‌پنگ، بازی با نشاطی است.»

ستوان از حالت خمیده برای زدن سرویس درآمد و در حالی‌ که عرق صورت خود را پاک می‌کرد، به این تذکر او فکر کرد. یادش نمی‌آمد تا حالا چنین نکته‌ی ظریفی را شنیده باشد. تأملی کرد و دوباره خم شد. او در سرویس پیچشی چند امتیاز گرفته بود و وقتی نوبت به او می‌رسید، امیدوار می‌شد امتیاز بگیرد. توپ را بالا انداخت و با مهارت ضربه زد. ابوترابی این‌بار زاویه‌ی راکت را نسبت به ‌دفعات قبل کمتر کرد و ستوان نفهمید چطور توپ به زمین خودش برگشت. وقتی ابوترابی سِروِر شد، تصمیم گرفت مدت رالی بازی را بیشتر کند، اما امتیازی نداشته باشد.

وقت آن رسیده بود که ابوترابی با ظرافت امتیاز بدهد. در سرویس‌ها توپ را با فاصله‌ی اندکی از میز به بیرون می‌زد یا آن را به تور می‌زد. اسرا انتظار نداشتند با وجود آن بازی طوفانی به‌راحتی امتیاز ندهد. او دست ‌اول را هجده بر بیست‌ویک واگذار کرد.

ابوترابی از برد عراقی‌ها در اردوگاه موصل خاطره‌ی خوبی نداشت. در آنجا در بازی والیبال پیروزی بر عراقی‌ها باعث شد اسرا ده روز در آسایشگاه‌ زندانی شوند.

ستوان قبل از شروع دست ‌دوم به ابوترابی گفت:

«من متوجه شدم که از یک جایی به بعد بازی واقعی خودت نبود. نترس، قول می‌دهم خطری شما را تهدید نکند.»

ابوترابی دست‌ دوم را هم طوفانی شروع کرد و تا امتیاز ده پا‌به‌پای هم جلو رفتند. تشویق اسرا بالا گرفت و گروهبان کاظم، احمد و چند سرباز، ستوان را تشویق می‌کردند. ابوترابی در نگاه احمد و کاظم چیزی می‌خواند. حس می‌کرد نباید روح خشن نهفته در درون این دو گروهبان جریحه‌دار شود. احمد همچنان به‌دنبال بهانه بود که اسرا را تحقیر کند. او اصلاً تحمل برد ابوترابی را نداشت. بازی به امتیاز هجده رسید. ابوترابی توپ در کف دست قرار داد و آن را بالا انداخت. این‌بار یک رالی بیش‌ از حد طولانی را به نمایش گذاشته بود، ولی امتیازی برای او نداشت. سرویس بعدی او از تور عبور نکرد و بازی را با اختلاف سه امتیاز باخت. ستوان راکت را روی میز قرار داد. دست ابوترابی را فشرد و گفت:

«باز هم بازی واقعی خودت را انجام ندادی. من به قولم وفادارم. فردا منتظر بازی اصلی شما خواهم بود.»

ابوترابی تا فردا نتوانست با خود کنار بیاید. حتی اسرا به او قول دادند تاوان پیروزی او را به جان خواهند خرید. همه بعد از آمار صبح، دور میز حلقه زدند و چشم‌انتظار آغاز بازی نهایی شدند. گروهبان احمد چند نگهبان عراقی را با خودش آورده بود تا ستوان را تشویق کنند. ابوترابی تسلیم پیشنهاد اسرا شد و این‌بار که بازی را شروع کرد، دیگر به ستوان فرصت جبران نداد. حتی مدت رالی‌ها به بیش از دوبار رفت‌وبرگشت توپ تجاوز نمی‌کرد. وقتی به امتیاز بیست رسید که ستوان نتوانست از امتیاز سیزده بالاتر بیاید. اسرا برای امتیاز آخر لحظه‌‌شماری می‌کردند. همین‌که امتیاز آخر را گرفت، فریادشان بلند شد و ابوترابی را روی دست گرفتند و شروع کردند به دویدن در محوطه. ستوان به گروهبان احمد و نگهبان‌ها گفت:

«کاری به کارشان نداشته باشید. این شادی حق آن‌هاست. ابوتراب مرد بزرگی است.»[۱]

سیاست‌های رفتاری ابوترابی 3

ناگهان چشم ابوترابی به فرمانده خمیس افتاد که اخیراً به اردوگاه برگشته بود و قبه‌ی سرهنگی‌اش از دور خودنمایی می‌کرد. ابوترابی برایش دست تکان داد و شتابان دوید.

ـ تبریک خمیس، درجه‌ی سرهنگی برازنده شماست؛ واقعاً تبریک.

خمیس می‌خندید و از تشویق ابوترابی لذت می‌برد. انگار طبیعت زنده‌ی آن باغچه زمینه‌ی یک آشتی موقت را برای این دو فراهم کرده بود. ابوترابی یکی از شیرینی‌هایی که اسرا درست کرده بودند را تقدیم او کرد. لحظه‌ای به شیرینی خیره شد و بعد، آن را در دهان گذاشت. دست ابوترابی را گرفت و او را دعوت به بازی پینگ‌پنگ کرد.

ابوترابی به بازی پینگ‌‌پنگ مسلط بود. وقتی در مشهد درس می‌خواند، باشگاهی را پیدا کرده بود و عصرها به آنجا می‌رفت. خمیس عاشق این بازی بود و دوست داشت با حریفی قدر بازی کند. اگرچه حق نداشت تا این حد به اسرا نزدیک شود و این موضوع را از نگاه ستوان مشعلِ فضول، نماینده‌ی استخبارات، دور نگه‌می‌داشت.

دستِ‌ اول بازی خیلی نزدیک به هم جلو رفتند و ابوترابی مانده بود چطور ببازد که خمیس احساس بدی نداشته باشد. پابه‌پای او تا امتیاز بیست بازی کرد. برای کسب امتیاز آخر اما، به‌عمد از سرویس با ریسک بالا استفاده کرد و خیلی حرفه‌ای توپ را به تور زد تا خمیس برنده شود. عرق هر دو درآمده بود و خمیس ترجیح داد ادامه ندهد.

ابوترابی برگشت به آسایشگاهی که اخیراً اختلاف بین اسرا بیشتر شده بود. کم‌کم کنترل این آسایشگاه که پاتوق کردها بود از دست مسئولش خارج شده بود. ابوترابی به محض ورود، با شنیدن صدای گریه‌ی یکی از اسرای نوجوان، متوجه تعدادی از لرهای آسایشگاه روبه‌رو شد که به کمک آن نوجوان آمده بودند. محمد فهیم که جلوتر از بقیه می‌دوید، بلافاصله با چند اسیر قوی‌هیکل درگیر شد و دوستانش هم به کمکش رفتند. درگیری کردها و لرها بالا گرفت و ابوترابی مجبور به مداخله شد. فهیم چند نفر را لت‌وپار کرد و این درگیری بهترین بهانه برای دخالت عراقی‌ها بود. [۱]

نیز نگاه کنید به

کتابشناسی

  1. ۱٫۰ ۱٫۱ ۱٫۲ محمودزاده، نصرت‌الله(1403). خاکی‌ آسمانی، تهران: پیام آزادگان،