فریدون بیاتی: تفاوت میان نسخهها
A-hamidian (بحث | مشارکتها) بدون خلاصۀ ویرایش |
بدون خلاصۀ ویرایش |
||
خط ۱: | خط ۱: | ||
فریدون بیاتی معروف به عموفریدون یا شهردار اردوگاه بود که در سال 1321 در روستای سوسونقین ۱۷ کیلومتری شهرستان ساوه، به دنیا آمد و در مرداد 1401 درگذشت. | '''فریدون بیاتی معروف به عموفریدون یا شهردار اردوگاه بود که در سال 1321 در روستای سوسونقین ۱۷ کیلومتری شهرستان ساوه، به دنیا آمد و در مرداد 1401 درگذشت.''' | ||
فریدون بیاتی | {{Infobox|title=فریدون بیاتی}} | ||
«ساعت درست نُه شبِ دوم آبان سال 1359 بود كه دستور آمد حركت کنیم سمت جبهه. همراه با گروهانی 146نفره سوار كامیونها شدیم و زدیم بهجاده. | فریدون بیاتی در مورد نحوه اسارتش میگوید:<blockquote>«ساعت درست نُه شبِ دوم آبان سال 1359 بود كه دستور آمد حركت کنیم سمت جبهه. همراه با گروهانی 146نفره سوار كامیونها شدیم و زدیم بهجاده.</blockquote>جنگ تازه شروع شده بود. هنوز ذهنمان از واقعیتهای جنگی خالی بود؛ اصلاً به اینکه چه خواهد شد فکر نمیکردیم. ساعت چهار صبح رسیدیم منطقه. هنوز رسیدهنرسیده اعلام شد آماده باشید برای حمله. تا روشنایی کامل هوا فقط کمی مانده بود. صدای عوعوی سگهای ولگرد تا خودِ صبح قطع نمیشد. | ||
جنگ تازه شروع شده بود. هنوز ذهنمان از واقعیتهای جنگی خالی بود؛ اصلاً به اینکه چه خواهد شد فکر نمیکردیم. ساعت چهار صبح رسیدیم منطقه. هنوز رسیدهنرسیده اعلام شد آماده باشید برای حمله. تا روشنایی کامل هوا فقط کمی مانده بود. صدای عوعوی سگهای ولگرد تا خودِ صبح قطع نمیشد. | |||
صبح که شد، فهمیدیم آنجا منطقهای به نام شیر پاستوریزه یا بوتان گاز است. جایی میان خرمشهر و آبادان. خرمشهر سقوط کرده بود و نمیشد آنجا رفت. باید هر جور شده آبادان را حفظ میکردیم. حرکتمان دادند سمت آبادان. | صبح که شد، فهمیدیم آنجا منطقهای به نام شیر پاستوریزه یا بوتان گاز است. جایی میان خرمشهر و آبادان. خرمشهر سقوط کرده بود و نمیشد آنجا رفت. باید هر جور شده آبادان را حفظ میکردیم. حرکتمان دادند سمت آبادان. | ||
خط ۱۴: | خط ۱۲: | ||
فرمانده عملیات، سرگرد بَکدوستان و تعدادی دیگر شهید شدند. تعدادی نیز مجروح شده بودند. حلقه محاصره، تنگتر و تنگتر میشد. آبدهنم را به سختی قورت دادم؛ از ترس دشمن نبود، اسارت را نمیخواستم، اما اسارتمان حتمی شده بود ... .»<ref>قلعهقوند، فرزانه (1398). [[زمان ایستاده بود]]. تهران: پیام آزادگان، ص.57-58.</ref>. | فرمانده عملیات، سرگرد بَکدوستان و تعدادی دیگر شهید شدند. تعدادی نیز مجروح شده بودند. حلقه محاصره، تنگتر و تنگتر میشد. آبدهنم را به سختی قورت دادم؛ از ترس دشمن نبود، اسارت را نمیخواستم، اما اسارتمان حتمی شده بود ... .»<ref>قلعهقوند، فرزانه (1398). [[زمان ایستاده بود]]. تهران: پیام آزادگان، ص.57-58.</ref>. | ||
فریدون بیاتی در [[اردوگاه]] ابتدا به '''عموفریدون''' معروف شد، او میگوید:<blockquote>«اسم عمو را امیر كریمزاده روی من گذاشت دلیلشم این بود چون شب تا صبح بیدار مینشستم و یك سری از بچهها را كنترل میكردم. بعضیها مریض بودندو میخواستند قرص بخورند، بلند میشدم یك لیوان [[آب]] به او میدادم، خلاصه مراقب بچهها بودم، این شد که به من گفتند عموفریدون و این عنوان تا آخر روی من ماند.»<ref name=":0">آرشیو اسناد و اطلاعات مؤسسه پیام آزادگان، طرح حماسه</ref> </blockquote>ازآنجاییکه فریدون بیاتی جزو زحمتکشان [[اردوگاه]] بود، به [[شهردار اردوگاه(کتاب)|شهردار اردوگاه]] نیز معروف شده بود، او میگفت: <blockquote>«اوضاع نظافت اردوگاه خیلی خراب بود. واقعاً در هر حمامیكه پا میگذاشتیم تا مچ پایمان میرفت توی كثافت؛ چون تمام فاضلابها گرفته بود. بوی ناجوری ازداخل حمام و [[توالت]] میآمد، ولی ما آنجا كار میكردیم عین خیالمان نبود. بعضی وقتها سرباز عراقی میآمد و سرپست مشروب میخورد و شیشه مشروب را در میانداخت در فاضلاب و راه آن گرفته میشد. ما میخواستیم شیشهها را دربیاوریم، چقدر دستهایمان بریده میشد. حاج آقا ابوترابی یك روز آمد داخل اتاقمان و دید دست دوسه نفرمان پانسمان شده است، به دستهای ما بوسه میزد و میگفت من افتخار میكنم این دستها را میبوسم.» <ref name=":0" />[[پرونده:A23ce568-413d-4d40-aef3-880b87b59a9a.jpg|بندانگشتی|تصویر عمو فریدون( فریدون بیاتی) در اردوگاه موصل 3]]«برنامههای زیادی داشتم برای آسایشگاه، یکیش نظافت عمومی بود، هرچندروز یكبار، تمام وسایلمان را بیرون میریختیم و در و دیوار رو آب میگرفتیم و میشستیم. تا نصفههای شب بیدار میموندم و همه چی رو زیرنظر داشتم، مثل یک پدر. بعدازمدتی بچهها تصمیم گرفتند صدایم کنند «عمو فریدون» شهردار. وقتی شدم عمو فریدونِ بچهها، دیگه كسی منو سرِ كار استوار صدا نمیكرد. | فریدون بیاتی در [[اردوگاه]] ابتدا به '''عموفریدون''' معروف شد، او میگوید:<blockquote>«اسم عمو را امیر كریمزاده روی من گذاشت دلیلشم این بود چون شب تا صبح بیدار مینشستم و یك سری از بچهها را كنترل میكردم. بعضیها مریض بودندو میخواستند قرص بخورند، بلند میشدم یك لیوان [[آب]] به او میدادم، خلاصه مراقب بچهها بودم، این شد که به من گفتند عموفریدون و این عنوان تا آخر روی من ماند.»<ref name=":0">آرشیو اسناد و اطلاعات مؤسسه پیام آزادگان، طرح حماسه</ref> </blockquote>ازآنجاییکه فریدون بیاتی جزو زحمتکشان [[اردوگاه]] بود، به [[شهردار اردوگاه(کتاب)|شهردار اردوگاه]] نیز معروف شده بود، او میگفت: <blockquote>«اوضاع نظافت اردوگاه خیلی خراب بود. واقعاً در هر حمامیكه پا میگذاشتیم تا مچ پایمان میرفت توی كثافت؛ چون تمام فاضلابها گرفته بود. بوی ناجوری ازداخل حمام و [[توالت]] میآمد، ولی ما آنجا كار میكردیم عین خیالمان نبود. بعضی وقتها سرباز عراقی میآمد و سرپست مشروب میخورد و شیشه مشروب را در میانداخت در فاضلاب و راه آن گرفته میشد. ما میخواستیم شیشهها را دربیاوریم، چقدر دستهایمان بریده میشد. حاج آقا ابوترابی یك روز آمد داخل اتاقمان و دید دست دوسه نفرمان پانسمان شده است، به دستهای ما بوسه میزد و میگفت من افتخار میكنم این دستها را میبوسم.» <ref name=":0" />[[پرونده:A23ce568-413d-4d40-aef3-880b87b59a9a.jpg|بندانگشتی|تصویر عمو فریدون( فریدون بیاتی) در اردوگاه موصل 3]]«برنامههای زیادی داشتم برای آسایشگاه، یکیش نظافت عمومی بود، هرچندروز یكبار، تمام وسایلمان را بیرون میریختیم و در و دیوار رو آب میگرفتیم و میشستیم. تا نصفههای شب بیدار میموندم و همه چی رو زیرنظر داشتم، مثل یک پدر. بعدازمدتی بچهها تصمیم گرفتند صدایم کنند «عمو فریدون» شهردار. وقتی شدم عمو فریدونِ بچهها، دیگه كسی منو سرِ كار استوار صدا نمیكرد. |
نسخهٔ ۲۷ اوت ۲۰۲۴، ساعت ۱۰:۲۰
فریدون بیاتی معروف به عموفریدون یا شهردار اردوگاه بود که در سال 1321 در روستای سوسونقین ۱۷ کیلومتری شهرستان ساوه، به دنیا آمد و در مرداد 1401 درگذشت.
فریدون بیاتی در مورد نحوه اسارتش میگوید:
«ساعت درست نُه شبِ دوم آبان سال 1359 بود كه دستور آمد حركت کنیم سمت جبهه. همراه با گروهانی 146نفره سوار كامیونها شدیم و زدیم بهجاده.
جنگ تازه شروع شده بود. هنوز ذهنمان از واقعیتهای جنگی خالی بود؛ اصلاً به اینکه چه خواهد شد فکر نمیکردیم. ساعت چهار صبح رسیدیم منطقه. هنوز رسیدهنرسیده اعلام شد آماده باشید برای حمله. تا روشنایی کامل هوا فقط کمی مانده بود. صدای عوعوی سگهای ولگرد تا خودِ صبح قطع نمیشد.
صبح که شد، فهمیدیم آنجا منطقهای به نام شیر پاستوریزه یا بوتان گاز است. جایی میان خرمشهر و آبادان. خرمشهر سقوط کرده بود و نمیشد آنجا رفت. باید هر جور شده آبادان را حفظ میکردیم. حرکتمان دادند سمت آبادان.
هنوز سهكیلومتری مانده بود برسیم که تانكهایی مثلِ اختاپوس جلوی رویمان سبز شدند. لوله تانکها به طرف ما بود. یککم بعد، شلیك كردند سمتمان.
درگیری تقریباً پنج ساعت طول کشید. فشنگمان تمام شده بود. فرمانده گروهان ما به شهادت رسید. به فاصله کوتاهی، یكی از بچههای شهربانی، كه موشك دراگون حمل میكرد، تا بلند شد شلیك كند، با گلوله تانك دقیقاً به دو نیم شد. بچهها روحیهشان را باخته بودند. سردرگم شده بودیم. هواپیماهای خودی تو دل آسمان به ما نزدیک میشدند. دوباره امید نشسته بود تو دلِ تکتکمان؛ ولی نتوانستند کمکمان کنند؛ دور زدند، سینه آسمان را شکافتند و دور شدند.
فرمانده عملیات، سرگرد بَکدوستان و تعدادی دیگر شهید شدند. تعدادی نیز مجروح شده بودند. حلقه محاصره، تنگتر و تنگتر میشد. آبدهنم را به سختی قورت دادم؛ از ترس دشمن نبود، اسارت را نمیخواستم، اما اسارتمان حتمی شده بود ... .»[۱].
فریدون بیاتی در اردوگاه ابتدا به عموفریدون معروف شد، او میگوید:
«اسم عمو را امیر كریمزاده روی من گذاشت دلیلشم این بود چون شب تا صبح بیدار مینشستم و یك سری از بچهها را كنترل میكردم. بعضیها مریض بودندو میخواستند قرص بخورند، بلند میشدم یك لیوان آب به او میدادم، خلاصه مراقب بچهها بودم، این شد که به من گفتند عموفریدون و این عنوان تا آخر روی من ماند.»[۲]
ازآنجاییکه فریدون بیاتی جزو زحمتکشان اردوگاه بود، به شهردار اردوگاه نیز معروف شده بود، او میگفت:
«اوضاع نظافت اردوگاه خیلی خراب بود. واقعاً در هر حمامیكه پا میگذاشتیم تا مچ پایمان میرفت توی كثافت؛ چون تمام فاضلابها گرفته بود. بوی ناجوری ازداخل حمام و توالت میآمد، ولی ما آنجا كار میكردیم عین خیالمان نبود. بعضی وقتها سرباز عراقی میآمد و سرپست مشروب میخورد و شیشه مشروب را در میانداخت در فاضلاب و راه آن گرفته میشد. ما میخواستیم شیشهها را دربیاوریم، چقدر دستهایمان بریده میشد. حاج آقا ابوترابی یك روز آمد داخل اتاقمان و دید دست دوسه نفرمان پانسمان شده است، به دستهای ما بوسه میزد و میگفت من افتخار میكنم این دستها را میبوسم.» [۲]
«برنامههای زیادی داشتم برای آسایشگاه، یکیش نظافت عمومی بود، هرچندروز یكبار، تمام وسایلمان را بیرون میریختیم و در و دیوار رو آب میگرفتیم و میشستیم. تا نصفههای شب بیدار میموندم و همه چی رو زیرنظر داشتم، مثل یک پدر. بعدازمدتی بچهها تصمیم گرفتند صدایم کنند «عمو فریدون» شهردار. وقتی شدم عمو فریدونِ بچهها، دیگه كسی منو سرِ كار استوار صدا نمیكرد. ممنوعیت و محرومیت فراوان بود، اما تصمیم گرفتیم زندگی رو به اردوگاه برگردونیم تا بچهها بتونن دوام بیارن، از درست کردن باغچه تا صنایعدستی و کاردستی و گلدوزی تا درستکردن مکانی پنهانی برای تمرینات ورزشی، قرآنی، نمایشی و ... من كه علاقه زیادی به قرائت قرآن با صوت داشتم، تصمیم گرفتم وقت تمرین دلم رو به دریا بزنم و سر تمرین حاضر بشم، هرچه باداباد .این شد که یه روز رفتم پیش بچهها، اما از بخت بد اون خلفِ ناخلف (سرباز عراقی) منو دید و مچم رو گرفت. نتیجهاش این شد که عزلم کردن و پست شهرداری اردوگاه رو از دست دادم، اما باز هم عمو فریدونِ بچهها بودم و پست شهرداری اردوگاه همینطور تو پرونده من باقی موند[۳].»
نیز نگاه کنید به
کتابشناسی
- ↑ قلعهقوند، فرزانه (1398). زمان ایستاده بود. تهران: پیام آزادگان، ص.57-58.
- ↑ ۲٫۰ ۲٫۱ آرشیو اسناد و اطلاعات مؤسسه پیام آزادگان، طرح حماسه
- ↑ سالمینژاد، عبد الرضا (1389). شهردار اردوگاه. تهران: پیام آزادگان.
فرزانه قلعه قوند