بهارستانی، قنبرعلی: تفاوت میان نسخهها
A-hamidian (بحث | مشارکتها) بدون خلاصۀ ویرایش |
A-hamidian (بحث | مشارکتها) بدون خلاصۀ ویرایش |
||
خط ۲۴: | خط ۲۴: | ||
=== '''کتابشناسی''' === | === '''کتابشناسی''' === | ||
<references />'''حسین عبدی''' | |||
'''حسین عبدی''' |
نسخهٔ ۲۰ ژوئیهٔ ۲۰۲۲، ساعت ۲۲:۵۶
زندگینامه
قنبرعلی بهارستانی که از کمسنترین اسیر اردوگاه موصل بود، در تاریخ 18/2/1348 در آبادان متولد شد. او شش برادر و سه خواهر داشت. با نزدیک شدن نیروهای دشمن به شهر آبادان، خانوادة بهارستانی مجبور به مهاجرت شد: «با حملة عراق به ایران و گلولهباران آبادان، همراه با پدر و مادر و خواهر و برادران کوچکترم به اصفهان رفتیم. آن زمان یکی از برادرانم، به نام غلامعلی سرباز ژاندارمری بود و سه برادر دیگرم به نامهای کرمعلی، حسنعلی و محمدعلی نیز در جبهة خرمشهر و آبادان میجنگیدند. پس از اسکان خانواده در خانة یکی از اقوام در شهر داران، من و پدرم به آبادان برگشتیم.»[۱]
شرح حال اسارت
آنها در نزدیکی آبادان در حلقة محاصرة دشمن افتادند: «وقتی به جادة اهواز-آبادان رسیدیم، متوجه شدیم که شهر محاصره شده است. اما تصمیم گرفتیم بههرشکل ممکن، خودمان را به آبادان برسانیم. ازآنجاکه هیچ خودرویی به آبادان نمیرفت، پیاده از جادة ماهشهر بهسمت آبادان حرکت کردیم. در ده کیلومتری آبادان، داخل صندوقعقب ماشینی که به آنجا میرفت، نشستیم. جاده بسته شده بود و ماشین از جادة خاکی حرکت میکرد. در نزدیکی شهر، یکی از تانکهای دشمن راه ما را سد کرد و نیروهای عراقی ماشین را به رگبار بستند.» [۲]
بهاینترتیب قنبرعلی یازده ساله و پدرش در تاریخ 26/7/1359 به اسارت دشمن درآمدند: «نگاه كردم ديدم عراقيها در جاده هستند. درهمينحال، يك سرباز عراقي قدبلند تفنگش را بهطرفم گرفت و با انگشت به من اشاره كرد كه بروم جلو. مانده بودم چه كار كنم. ديدم همه دستهايشان را بالا گرفتهاند و جلو ميروند.» [۳]
آنها را ابتدا به اردوگاه تنومه بردند: «عراقيها از جثة نحيف و سن كم من متعجب بودند. وقتي من در چهرة سرهنگ نگاه ميكردم، احساس ميكردم، واقعاً ناراحت شده كه چرا مرا اسير گرفتهاند و به اينجا آوردهاند. تا ۶ ماه مادر و خواهرانم از اسارت ما اطلاع نداشتند تا اینکه برای آنها نامه نوشتم و خبر اسارت خودم و پدر را به آنها دادم.»[۴]. «روزهای اول اسارت، برای من خیلی سخت بود و دلم برای مادر و خواهر و برادرانم تنگ شده بود. بعد از مدتی که اسرای بسیجی، که سن آنها ۱۵ یا ۱۶ سال بود، به اردوگاه ما منتقل شدند، همراه با آنها تیم فوتبال نوجوانان تشکیل دادیم و با دیگر اسرا مسابقه میدادیم.»او در آنجا، شاهد شکنجة اسرای ایرانی بود: «عراقيها جوانهاي آسايشگاه را جدا ميكردند و به باد شكنجه ميگرفتند. جوانها را ميزدند تا حساب كار دست بقيه بيايد. هر روز، بر تعداد اسرا افزوده ميشد. اسرايي كه بيشترشان شخصي بودند. بيماريهاي عفوني بين اسرا شايع شده و كيفيت و مقدار كم غذاها، بسياري را بيمار و مريض كرده بود.»[۵] «بعد از مدتی، ما را به اردوگاه موصل منتقل کردند. من کمسنترین اسیر و پدرم مسنترین اسیر اردوگاه بودیم و اسرا همیشه از ما حمایت میکردند.» [۶]
مدتی بعد برادرش، غلامعلی، هم به آنها ملحق شد: «یکی از روزها وقتی چند نفر از اسرای اردوگاه رمادی به اردوگاه ما منتقل شدند، پدرم از زبان یکی از آنها شنید که برادرم نیز به اسارت درآمده است. پدر بلافاصله با صليب سرخ صحبت کرد و از آنها خواست با توجه به کمسن بودن من اجازه بدهند برادرم نیز به این اردوگاه منتقل شود تا در کنار من باشد. با موافقت آنها برادرم غلامعلی که سرباز ژاندارمری بود و در محاصرة دشمن به اسارت درآمده بود، به اردوگاه ما منتقل شد.» [۷] «با آمدن برادر، زندگي قنبرعلي هم نظم بهتري ميگيرد و خواندن درس، نهجالبلاغه و قرآن را با جديت بيشتري پي ميگيرد.»[۸]
سنوسال کم و جثّة کوچک قنبرعلی، گاهی باعث کمک به سایر اسرا میشد: «یک روز بعثیها تصمیم گرفتند به اسرای ایرانی آب ندهند و آنها را داخل آسایشگاهها محبوس کنند. ازآنجاییکه من کمسن بودم و پدرم نیز سن زیادی داشت، ما را از آسایشگاه بیرون آوردند و آب در اختیارمان قرار دادند. میخواستم هرطور شده، به دیگر اسرا آب برسانم. مخفیانه شلنگ آب را دور کمرم بستم و ازآنجاییکه جثة کوچکی داشتم، خودم را از میان نردهها داخل آسایشگاه رساندم تا بچهها بتوانند از آب استفاده کنند.»[۹] شنیدن خبر آزادی خرمشهر یکی از خاطرات بهیادماندنی قنبرعلی در دوران اسارت بود: «آزادسازي خرمشهر يك روز خاطرهانگيز براي آزادگان بود. عراقيها از شدت عصبانيت، آزادگان را كتك ميزدند و آنها خوشحال از آزادي خرمشهر پس از كتك خوردن، به همديگر «قبول باشد» ميگفتند.»[۱۰]
قنبرعلی و پدرش بعد از چهار سال اسارت در اردوگاه موصل عراق، سرانجام در 1363 به میهن بازگشتند: «در تاریخ 4/11/1363 من بهخاطر کمی سن و پدرم بهسبب کهولت سن، با اسرای عراقی معاوضه و ازطریق خاک ترکیه به ایران برگشتیم. بعد از آزادی، متوجه شدم که دو تن از برادرانم در جبهههای آبادان و خرمشهر شهید شدهاند. برادر دیگرم هم که اسیر بود، در 1369 به میهن بازگشت.»[۱۱]
او پس از بازگشت به ایران، ادامه تحصیل داد و چندی بعد راهی جبهه شد: «به مدت دو سال در مدرسة راهنمایی شهید بهشتی داران تحصیل کردم و اواخر سال 1364 پس از گذراندن دورة آموزش امدادگری رزمی، عازم جبهه شدم.»قنبرعلی پس از شش ماه حضور در جبهه در تاریخ 18/4/1365 در عملیات فاو مجروح و به افتخار جانبازی نائل شد: «در محور خورعبدالله فاو در خط مقدم حضور داشتم. آتش سنگین عراق روی فاو بود. نزدیک نماز ظهر، منطقه را بیشتر بمباران کردند. من به همراه شهید علی جزینی، که از بچههای درچة اصفهان گردان امیرالمومنین (ع) بود، تازه از کمین برگشته بودیم. عراقیها فاصلهای از ما نداشتند. یک لحظه متوجه شدیم که مورد هدف آنهاییم و آن نقطهای را که ما بودیم با خمپاره ۶۰ زدند. من و جزینی کنار هم ایستاده بودیم. علی بدون هیچ حرف و نالهای، روی زمین افتاد و شهید شد. بعد از افتادن علی، من نیز پشتسرش افتادم و فکر میکردم پایم قطع شده. آن لحظه واقعاً نمیدانستم چه اتفاقی برایم افتاده. همهجا پر از گردوخاک و سروصدا بود و عراقیها کل خط را میزدند. بچههایی که در سنگر بودند، به ما اشاره کردند که بهسمت آنها برویم. بهشدت مجروح شده بودم. بهزحمت خودم را تا نزدیکیهای سنگر رساندم. بچهها دستم را گرفتند و به داخل سنگر کشیدند... بعد از چهار ماه با ویلچر از بیمارستان مرخص شدم. پس از ادامه درمان با عصا راه افتادم. وقتی متوجه شدم که دیگر نمیتوانم به جبهه بروم، تصمیم گرفتم درس بخوانم. دورة تحصیلی متوسطه را در دبیرستان شهدای مهران اصفهان گذراندم و در رشتة ریاضیفیزیک دیپلم گرفتم؛ سپس در آزمون دانشگاه شرکت کردم و چون به استخدام سازمان بیمة خدمات درمانی درآمده بودم، کارشناسی پرستاری گرفتم. پس از آنکه بیمه از وزارت بهداشت جدا شد، من هم از بیمه جدا شدم و دفتر پیشخوان خدمات دولت راهاندازی کردم و مشغول کار شدم.» [۱۲]
خاطره دیدار با رهبر انقلاب ،حضرت آیتالله خامنهای
بهارستانی در 1391 با گروهی از آزادگان به دیدار رهبر معظم انقلاب اسلامی، حضرت آیتالله خامنهای، نائل شد و در پایان سخنرانی کوتاهی، درخواست خود را مطرح کرد: «گفتم آقا اگر اجازه بدهید میخواهم به نیابت از همه آزادگان و جانبازان خدمت برسم و عبای شما را ببوسم. صدای صلوات همه، مهر تأییدی بر درخواست من زد و آقا هم قبول کردند. وقتی که دست و عبای آقا را بوسیدم، انگار در بهشت سیر میکردم. حضرت آقا منشأ خیر و برکت برای کشور است. نماز جماعت به امامت آقا و صرف افطار با حضور ایشان، لذت این دیدار را دو چندان نمود.» [۱۳]
بهنظر قنبرعلی بهارستانی «جنگ تحمیلی هرچند خیلی سخت بود و خسارات جانی و مالی فراوانی به همراه داشت، ولی برای همة مردم دانشگاه بزرگی است.» [۱۴]اين آزادة جنگ تحميلي روز 26 خرداد 1398 در اثر سكته دار فاني را وداع كرد.
کتابشناسی
- ↑ به یاد زندگی اسرای ایرانی در عراق (۱۵ آبان 1395) بازیابی از: https://azadeganirankhabar.ir/127612
- ↑ به یاد زندگی اسرای ایرانی در عراق (۱۵ آبان 1395) بازیابی از: https://azadeganirankhabar.ir/127612
- ↑ نیری، حسین (1386). بزرگمرد کوچک. تهران: سوره مهر،ص.43.
- ↑ نیری، حسین (1386). بزرگمرد کوچک. تهران: سوره مهر،ص.51.
- ↑ به یاد زندگی اسرای ایرانی در عراق (۱۵ آبان 1395) بازیابی از: https://azadeganirankhabar.ir/127612
- ↑ یک جانباز فریدنی: جنگ تحمیلی برای همه مردم دانشگاه بزرگی است (6 خرداد 1394) بازیابی از: http://diareaghvam.ir/37515
- ↑ به یاد زندگی اسرای ایرانی در عراق (۱۵ آبان 1395) بازیابی از: https://azadeganirankhabar.ir/127612
- ↑ نیری، حسین (1386). بزرگمرد کوچک. تهران: سوره مهر،ص.64.
- ↑ به یاد زندگی اسرای ایرانی در عراق (۱۵ آبان 1395) بازیابی از: https://azadeganirankhabar.ir/127612
- ↑ نیری، حسین (1386). بزرگمرد کوچک. تهران: سوره مهر،ص.73.
- ↑ سخنرانی جناب آقای قنبرعلی بهارستانی؛ جوانترين رزمندهای كه اسير دشمن شد، جانباز، برادر دو شهيد، فرزند آزاده «فایل صوتی» (۲۵ مرداد ۱۳۹۱) بازیابی از: www.leader.ir/fa/media/play/8756
- ↑ یک جانباز فریدنی: جنگ تحمیلی برای همه مردم دانشگاه بزرگی است (6 خرداد 1394) بازیابی از: http://diareaghvam.ir/37515
- ↑ خاطرهای از دیدار جانباز هفتاد درصد اصفهانی و جوانترین آزاده دفاع مقدس شهرستان فریدن با مقام معظم رهبری (۱۰ مرداد ۱۳۹۶) بازیابی از: http://isfahan.navideshahed.com/fa/news/407095
- ↑ یک جانباز فریدنی: جنگ تحمیلی برای همه مردم دانشگاه بزرگی است (6 خرداد 1394) بازیابی از: http://diareaghvam.ir/37515
حسین عبدی