زمستان می گذرد: تفاوت میان نسخهها
بدون خلاصۀ ویرایش |
|||
خط ۳: | خط ۳: | ||
'''نویسنده''': سید محمدعلی بصری | '''نویسنده''': سید محمدعلی بصری | ||
'''ویراستار''': | '''ویراستار''': | ||
'''صفحه آرایی و صفحه بندی''': حدیث خوب نژاد | '''صفحه آرایی و صفحه بندی''': حدیث خوب نژاد | ||
خط ۲۳: | خط ۲۳: | ||
== گزیده ای از محتوای کتاب == | == گزیده ای از محتوای کتاب == | ||
ساعت دوازده شب یکیدو اتوبوس قدیمی وارد پادگان شد. چشمهایمان را بستند و سوارمان کردند. از زیر | ساعت دوازده شب یکیدو اتوبوس قدیمی وارد پادگان شد. چشمهایمان را بستند و سوارمان کردند. از زیر پارچه ای که روی چشم هایم بسته بود جلوی پایم را می دیدم. آمدم روی صندلی بنشینم، یکی از نگهبان ها از پشت هلم داد. با صورت کف اتوبوس افتادم. سرباز عراقی چند فحش رکیک حواله ام کرد و از بالای سرم رفت. | ||
درد شدیدی بدنم را فرا گرفته بود. سر و صورتم زخمی شده بود. با هر زحمتی که بود به پشت چرخیدم. چند دقیقه بعد اتوبوس العمارة را به قصد بغداد ترک کرد. به دلیل دستاندازهای تندی که در جاده بود فریادم بلند شد. محل شکستگی دستم بدجوری درد میکرد. صدای | درد شدیدی بدنم را فرا گرفته بود. سر و صورتم زخمی شده بود. با هر زحمتی که بود به پشت چرخیدم. چند دقیقه بعد اتوبوس العمارة را به قصد بغداد ترک کرد. به دلیل دستاندازهای تندی که در جاده بود فریادم بلند شد. محل شکستگی دستم بدجوری درد میکرد. صدای آهوناله ام یکی از عراقی ها را بالای سرم آورد. از زیر چشم بندم چهره اش را می دیدم؛ قدی بلند داشت با سبیل کلفتی که دو طرف دهانش کشیده شده بود. سرباز بعثی پایش را بالا برد و پاشنة پوتینش را محکم روی بازوی شکسته ام کوبید. بی اختیار فریادی زدم و بیهوش شدم! |
نسخهٔ ۹ ژوئیهٔ ۲۰۲۴، ساعت ۱۱:۲۵
فراداده کتاب
نویسنده: سید محمدعلی بصری
ویراستار:
صفحه آرایی و صفحه بندی: حدیث خوب نژاد
تصویرگر و طراح چاپ: سید ایمان نوری نجفی
سال نشر: 1403
قطع کتاب: رقعی
نوع ماده: کتاب( خاطره )
معرفی کتاب
روایت سیدمحمدعلی بصری آزادة بوشهری است. او کوچکترین فرزند خانواده بود و در ۱۳ فروردین ۱۳۴۷ در خانوادهای مذهبی و انقلابی و پرجمعیت به دنیا آمد.
سیدمحمدعلی بصری، اولین بار سال 1361، زمانی که فقط 14 سال سن داشت، به جبهه رفت و تا سال 1363 سه بار در جبهههای جنگ حضور یافت و سرانجام در ساعت 3 بعدازظهر روز پنجشنبه، ۲۳ اسفند ۱۳۶۳، درحالیکه بهشدت از ناحیة دست راست مجروح بود، در عملیات بدر به اسارت دشمن بعثی درآمد.
سالهای اسارات ایشان در استخبارات، اردوگاه رمادی 3 (کمپ 9)، اردوگاه رمادی 2 (بینالقفصین یا کمپ 7)، رمادی 1 (کمپ 6)، اردوگاه 17 تکریت سپری شد.
گزیده ای از محتوای کتاب
ساعت دوازده شب یکیدو اتوبوس قدیمی وارد پادگان شد. چشمهایمان را بستند و سوارمان کردند. از زیر پارچه ای که روی چشم هایم بسته بود جلوی پایم را می دیدم. آمدم روی صندلی بنشینم، یکی از نگهبان ها از پشت هلم داد. با صورت کف اتوبوس افتادم. سرباز عراقی چند فحش رکیک حواله ام کرد و از بالای سرم رفت.
درد شدیدی بدنم را فرا گرفته بود. سر و صورتم زخمی شده بود. با هر زحمتی که بود به پشت چرخیدم. چند دقیقه بعد اتوبوس العمارة را به قصد بغداد ترک کرد. به دلیل دستاندازهای تندی که در جاده بود فریادم بلند شد. محل شکستگی دستم بدجوری درد میکرد. صدای آهوناله ام یکی از عراقی ها را بالای سرم آورد. از زیر چشم بندم چهره اش را می دیدم؛ قدی بلند داشت با سبیل کلفتی که دو طرف دهانش کشیده شده بود. سرباز بعثی پایش را بالا برد و پاشنة پوتینش را محکم روی بازوی شکسته ام کوبید. بی اختیار فریادی زدم و بیهوش شدم!