مردی که پروانه شد(کتاب): تفاوت میان نسخه‌ها

از ویکی آزادگان
بدون خلاصۀ ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش
خط ۱: خط ۱:
[[پرونده:مردی که پروانه شد.jpg|بندانگشتی|کتاب مردی که پروانه شد: داستان اسیر آزاده شده جنگی به نام عباد است]]
'''داستان اسیر آزاده شده جنگی به نام عباد.'''
'''داستان اسیر آزاده شده جنگی به نام عباد'''


=== فرداده کتاب ===
== فراداده کتاب ==
{{Infobox|title=مردی که پروانه شد}}
'''نویسنده:''' مجید پورولی کلشتری ''' '''  
'''نویسنده:''' مجید پورولی کلشتری ''' '''  


خط ۲۳: خط ۲۳:
'''قطع کتاب:''' رقعی  
'''قطع کتاب:''' رقعی  


'''نوع کتاب:''' رمان
'''نوع ماده:''' کتاب(رمان)


=== '''معرفی کتاب''' ===
== '''معرفی کتاب''' ==
مردی که پروانه شد به [[اسیران نوجوان و جوان|اسیر]] آزاده شده جنگی به نام عباد می‌پردازد. عباد از عکاسان زمان جنگ بود. داستان در زمان پس از آزادی عباد روایت می‌شود. تقریباً نزدیک به زمان معاصر. اما فلاش بک‌هایی هم به خاطرات زندان و جوانی او دارد. عباد از پیله زندان بعثی‌ها آزاد شده و در جامعه امروز پوست انداخته و اندک‌اندک تبدیل به آدم دیگری می‌شود. پروانه‌شدن نماد آزادگی در عقیده است. عباد یکی از آنهایی است که پس از [[اسارت و اسیران|اسارت]]، دوره گذر از اندیشه‌های پیشین را سپری کرده و حالا در برابر خود تنها دو چیز مقدس بیشتر نمی‌بیند، یکی [[قرآن]] و یکی عترت. مردی که پروانه شد در درجه اول داستان ایدئولوژی عباد است. بعد از آن می‌شود گفت که داستان رنج همسران آزادگان و داستان آنهاست که سال‌ها در زندان‌های بعثی‌ها روحشان آزرده شد.  
مردی که پروانه شد به [[اسیران نوجوان و جوان|اسیر]] آزاده شده جنگی به نام عباد می‌پردازد. عباد از عکاسان زمان جنگ بود. داستان در زمان پس از آزادی عباد روایت می‌شود. تقریباً نزدیک به زمان معاصر. اما فلاش بک‌هایی هم به خاطرات زندان و جوانی او دارد. عباد از پیله زندان بعثی‌ها آزاد شده و در جامعه امروز پوست انداخته و اندک‌اندک تبدیل به آدم دیگری می‌شود. پروانه‌شدن نماد آزادگی در عقیده است. عباد یکی از آنهایی است که پس از [[اسارت و اسیران|اسارت]]، دوره گذر از اندیشه‌های پیشین را سپری کرده و حالا در برابر خود تنها دو چیز مقدس بیشتر نمی‌بیند، یکی قرآن و یکی عترت. مردی که پروانه شد در درجه اول داستان ایدئولوژی عباد است. بعد از آن می‌شود گفت که داستان رنج همسران آزادگان و داستان آنهاست که سال‌ها در زندان‌های بعثی‌ها روحشان آزرده شد.  


این کتاب را نویسنده بصیر دفاع مقدس مجید پورولی کلشتری به نگارش درآورده است.
این کتاب را نویسنده بصیر دفاع مقدس مجید پورولی کلشتری به نگارش درآورده است.


=== '''گزیده‌ای از محتوای کتاب''' ===
== '''گزیده‌ای از محتوای کتاب''' ==
من و فریبا فهمیده بودیم كه یك وقت‌هایی، عباد را یک جاهایی می‌بیند. عباد همیشه خدا سرش پایین بود و زمین را نگاه می‌كرد. تارا می‌گفت: «من روزهای اول فکر می‌كردم داره روی زمین دنبال چیزی می‌گرده.»
من و فریبا فهمیده بودیم كه یك وقت‌هایی، عباد را یک جاهایی می‌بیند. عباد همیشه خدا سرش پایین بود و زمین را نگاه می‌كرد. تارا می‌گفت: «من روزهای اول فکر می‌كردم داره روی زمین دنبال چیزی می‌گرده.»


کم‌کم فهمیدیم توی دكه روزنامه‌فروشی پدرش كار می‌کند. تارا هم به بهانه خریدن کیهان بچه‌ها می‌رفت آنجا. همان روزها بود كه كشف كردیم تارا دست از لاك‌زدن ناخن‌هایش برداشته. دیگر هیچ‌وقت ناخن‌هایش را بلند نکرد. لاك‌هایش را داد به من و فریبا. فکر كردیم می‌خواهد لاك‌های تازه بخرد؛ اما دیگر هیچ‌وقت لاك نخرید. کم‌کم موهایش را گذاشت توی روسری. گفت رنگ سرمه‌ای عجب رنگ قشنگی است؛ چرا تا به‌حال دقت نکرده‌ام و شروع كرد به خریدن روسری‌های سرمه‌ای‌رنگ. اولین بار که مقنعه سر كرد، آقاجان گریه کرد. بغلش کرد. فقط من و فریبا می‌دانستیم که اینها هنر عباد است. حالا شده بود نور چشم آقاجان. بعد از یک سال، عباد از محله ما رفت. تارا حسابی حالش بد شد. مریض شد. چند ماه طول کشید تا حالش بیاید سر جایش. بعدها، دوسه سال بعد، دوباره همدیگر را دیدند؛ این بار توی حیاط دانشگاه<ref>قلعه قوند، فرزانه؛ کیانی، طاهره؛ شاهرخ آبادی، فهیمه و گودرزی، افسانه(1399). کتابنامه آزادگان. تهران: انتشارات پیام آزادگان،</ref>.
کم‌کم فهمیدیم توی دكه روزنامه‌فروشی پدرش كار می‌کند. تارا هم به بهانه خریدن کیهان بچه‌ها می‌رفت آنجا. همان روزها بود كه كشف كردیم تارا دست از لاك‌زدن ناخن‌هایش برداشته. دیگر هیچ‌وقت ناخن‌هایش را بلند نکرد. لاك‌هایش را داد به من و فریبا. فکر كردیم می‌خواهد لاك‌های تازه بخرد؛ اما دیگر هیچ‌وقت لاك نخرید. کم‌کم موهایش را گذاشت توی روسری. گفت رنگ سرمه‌ای عجب رنگ قشنگی است؛ چرا تا به‌حال دقت نکرده‌ام و شروع كرد به خریدن روسری‌های سرمه‌ای‌رنگ. اولین بار که مقنعه سر كرد، آقاجان گریه کرد. بغلش کرد. فقط من و فریبا می‌دانستیم که اینها هنر عباد است. حالا شده بود نور چشم آقاجان. بعد از یک سال، عباد از محله ما رفت. تارا حسابی حالش بد شد. مریض شد. چند ماه طول کشید تا حالش بیاید سر جایش. بعدها، دوسه سال بعد، دوباره همدیگر را دیدند؛ این بار توی حیاط دانشگاه<ref>قلعه قوند، فرزانه؛ کیانی، طاهره؛ شاهرخ آبادی، فهیمه و گودرزی، افسانه(1399). کتاب[[نامه]] آزادگان. تهران: انتشارات پیام آزادگان،</ref>.


=== کتابشناسی ===
== نیز نگاه کنید به ==
 
* [[اسارت و اسیران]]
 
== کتابشناسی ==
<references />
[[رده:اسارت و اسیران]]
[[رده:افراد (آزاده‌ها)]]
[[رده:کتاب]]

نسخهٔ ‏۲۰ اکتبر ۲۰۲۴، ساعت ۰۹:۳۳

داستان اسیر آزاده شده جنگی به نام عباد.

فراداده کتاب

مردی که پروانه شد

نویسنده: مجید پورولی کلشتری  

ویراستار: آسیه‌سادات زاهدی

حروف‌چین و صفحه‌آرا: سیدامین موسوی‌زاده

لیتوگرافی، چاپ و صحافی: سلیمان‌زاده

نوبت و سال چاپ: اول، 1394

شمارگان: 1000 نسخه

قیمت پشت جلد: 99000 ریال

تعداد صفحات: 220

شابک: 9-03-8220-600-978

قطع کتاب: رقعی

نوع ماده: کتاب(رمان)

معرفی کتاب

مردی که پروانه شد به اسیر آزاده شده جنگی به نام عباد می‌پردازد. عباد از عکاسان زمان جنگ بود. داستان در زمان پس از آزادی عباد روایت می‌شود. تقریباً نزدیک به زمان معاصر. اما فلاش بک‌هایی هم به خاطرات زندان و جوانی او دارد. عباد از پیله زندان بعثی‌ها آزاد شده و در جامعه امروز پوست انداخته و اندک‌اندک تبدیل به آدم دیگری می‌شود. پروانه‌شدن نماد آزادگی در عقیده است. عباد یکی از آنهایی است که پس از اسارت، دوره گذر از اندیشه‌های پیشین را سپری کرده و حالا در برابر خود تنها دو چیز مقدس بیشتر نمی‌بیند، یکی قرآن و یکی عترت. مردی که پروانه شد در درجه اول داستان ایدئولوژی عباد است. بعد از آن می‌شود گفت که داستان رنج همسران آزادگان و داستان آنهاست که سال‌ها در زندان‌های بعثی‌ها روحشان آزرده شد.

این کتاب را نویسنده بصیر دفاع مقدس مجید پورولی کلشتری به نگارش درآورده است.

گزیده‌ای از محتوای کتاب

من و فریبا فهمیده بودیم كه یك وقت‌هایی، عباد را یک جاهایی می‌بیند. عباد همیشه خدا سرش پایین بود و زمین را نگاه می‌كرد. تارا می‌گفت: «من روزهای اول فکر می‌كردم داره روی زمین دنبال چیزی می‌گرده.»

کم‌کم فهمیدیم توی دكه روزنامه‌فروشی پدرش كار می‌کند. تارا هم به بهانه خریدن کیهان بچه‌ها می‌رفت آنجا. همان روزها بود كه كشف كردیم تارا دست از لاك‌زدن ناخن‌هایش برداشته. دیگر هیچ‌وقت ناخن‌هایش را بلند نکرد. لاك‌هایش را داد به من و فریبا. فکر كردیم می‌خواهد لاك‌های تازه بخرد؛ اما دیگر هیچ‌وقت لاك نخرید. کم‌کم موهایش را گذاشت توی روسری. گفت رنگ سرمه‌ای عجب رنگ قشنگی است؛ چرا تا به‌حال دقت نکرده‌ام و شروع كرد به خریدن روسری‌های سرمه‌ای‌رنگ. اولین بار که مقنعه سر كرد، آقاجان گریه کرد. بغلش کرد. فقط من و فریبا می‌دانستیم که اینها هنر عباد است. حالا شده بود نور چشم آقاجان. بعد از یک سال، عباد از محله ما رفت. تارا حسابی حالش بد شد. مریض شد. چند ماه طول کشید تا حالش بیاید سر جایش. بعدها، دوسه سال بعد، دوباره همدیگر را دیدند؛ این بار توی حیاط دانشگاه[۱].

نیز نگاه کنید به

کتابشناسی

  1. قلعه قوند، فرزانه؛ کیانی، طاهره؛ شاهرخ آبادی، فهیمه و گودرزی، افسانه(1399). کتابنامه آزادگان. تهران: انتشارات پیام آزادگان،