اردوگاه موصل، جلد3(کتاب): تفاوت میان نسخهها
بدون خلاصۀ ویرایش |
بدون خلاصۀ ویرایش |
||
خط ۲۳: | خط ۲۳: | ||
'''نوع ماده:''' کتاب(خاطره) | '''نوع ماده:''' کتاب(خاطره) | ||
== | == معرفی کتاب == | ||
این کتاب خاطرات [[اسارت و اسیران|اسارت]] 4 نفر از آزادگان شرکت سهامی پتروشیمی بندر امام خمینی است که در اردوگاه موصل اسیر دشمن بعثی بودند. | این کتاب خاطرات [[اسارت و اسیران|اسارت]] 4 نفر از آزادگان شرکت سهامی پتروشیمی بندر امام خمینی است که در [[اردوگاه]] موصل اسیر دشمن بعثی بودند. | ||
== | == گزیدهای از محتوای کتاب == | ||
راستش کار خاصی با حاجآقا( | راستش کار خاصی با حاجآقا([[سید علی اکبر ابوترابی فرد]]) نداشتم، فقط میخواستم چند دقیقهای کنارش باشم و با او قدم بزنم. وقتی نوبت به من رسید، رفتم کنار حاجآقا([[سید علی اکبر ابوترابی فرد]]) و خودم را معرفی کردم. ایشان هم لبخند شیرینی به من زد و بلافاصله دستانم را در دستش گرفت. عادت همیشگی ایشان بود، هرکس که کنارش میرفت حاجآقا ([[سید علی اکبر ابوترابی فرد]])دستش را میگرفت و سپس با هم راه میرفتند، زمانی که دستم را در دستانشان گذاشتم احساس کردم که تمام ملائکه زیر شانههایم را گرفتهاند و مرا به عرش میبرند. احساس زیبایی که هرگز فراموش نخواهم کرد و وقتی از ایشان جدا شدم، گویی دوباره به زمین خاکی بازگشتهام ...<ref>قلعه قوند، فرزانه؛ کیانی، طاهره؛ شاهرخ آبادی، فهیمه و گودرزی، افسانه(1399). کتاب[[نامه]] آزادگان. تهران: انتشارات پیام آزادگان،</ref> . | ||
== نیز نگاه کنید به == | == نیز نگاه کنید به == |
نسخهٔ کنونی تا ۵ نوامبر ۲۰۲۴، ساعت ۰۹:۲۴
خاطرات اسارت 4 نفر از آزادگان شرکت سهامی پتروشیمی بندر امام خمینی است که در اردوگاه موصل اسیر دشمن بعثی بودند.
فراداده کتاب
نویسنده: مریم بیات
حروفچین و صفحهآرا: الناز شریفی
لیتوگرافی، چاپ و صحافی: پرتو، آبنوس، هاشمی
نوبت و سال چاپ: اول، 1391
شمارگان: 2000
قیمت پشت جلد: 69000 ریال
تعداد صفحات: 120
شابک: 4-63-5013-600-978
قطع کتاب: رقعی
نوع ماده: کتاب(خاطره)
معرفی کتاب
این کتاب خاطرات اسارت 4 نفر از آزادگان شرکت سهامی پتروشیمی بندر امام خمینی است که در اردوگاه موصل اسیر دشمن بعثی بودند.
گزیدهای از محتوای کتاب
راستش کار خاصی با حاجآقا(سید علی اکبر ابوترابی فرد) نداشتم، فقط میخواستم چند دقیقهای کنارش باشم و با او قدم بزنم. وقتی نوبت به من رسید، رفتم کنار حاجآقا(سید علی اکبر ابوترابی فرد) و خودم را معرفی کردم. ایشان هم لبخند شیرینی به من زد و بلافاصله دستانم را در دستش گرفت. عادت همیشگی ایشان بود، هرکس که کنارش میرفت حاجآقا (سید علی اکبر ابوترابی فرد)دستش را میگرفت و سپس با هم راه میرفتند، زمانی که دستم را در دستانشان گذاشتم احساس کردم که تمام ملائکه زیر شانههایم را گرفتهاند و مرا به عرش میبرند. احساس زیبایی که هرگز فراموش نخواهم کرد و وقتی از ایشان جدا شدم، گویی دوباره به زمین خاکی بازگشتهام ...[۱] .