علمدار: تفاوت میان نسخهها
بدون خلاصۀ ویرایش |
بدون خلاصۀ ویرایش |
||
خط ۱: | خط ۱: | ||
[[ | '''[[کتاب علمدار]] خاطرات شهید عباس روزخوش آزاده بهبهانی است.''' | ||
== فراداده کتاب == | |||
{{Infobox|title=علمدار}} | |||
'''نویسنده:''' صفر عبدالملکی | '''نویسنده:''' صفر عبدالملکی | ||
خط ۲۲: | خط ۲۳: | ||
'''قطع کتاب:''' رقعی | '''قطع کتاب:''' رقعی | ||
'''نوع | '''نوع ماده:''' کتاب(خاطره) | ||
== معرفی کتاب == | |||
کتاب علمدار خاطرات شهید عباس روزخوش آزاده بهبهانی است که در 7 فصل و 27 بخش به اهتمام صفر عبدالملکی به نگارش درآمده است. این کتاب را اولین بار در سال 1378 | کتاب علمدار خاطرات شهید عباس روزخوش آزاده بهبهانی است که در 7 فصل و 27 بخش به اهتمام صفر عبدالملکی به نگارش درآمده است. این کتاب را اولین بار در سال 1378 انتشارات امید آزادگان چاپ کرده است. | ||
شهید عباس روزخوش خدمتکار مدرسه بود. با شروع [[جنگ تحمیلی عراق علیه ایران]] به عنوان بسیجی به جبهه رفت و چندین بار نیز مجروح شد. آنجایی که حاجعباس در جبههها همواره علم حضرت ابوالفضل را در دست داشت او را علمدار مینامیدند و چون مشک آبی بر دوش داشت به سقا معروف شده بود. او در نهم اسفندماه 1362 با آغاز عملیات خیبر در روستای البیضه عراق به [[اسارت و اسیران|اسارت]] نیروهای عراقی درآمد. سالهای [[اسارت و اسیران|اسارت]] این آزاده شهید در [[اردوگاه]] | شهید عباس روزخوش خدمتکار مدرسه بود. با شروع [[جنگ تحمیلی عراق علیه ایران]] به عنوان بسیجی به جبهه رفت و چندین بار نیز مجروح شد. آنجایی که حاجعباس در جبههها همواره علم حضرت ابوالفضل را در دست داشت او را علمدار مینامیدند و چون مشک آبی بر دوش داشت به سقا معروف شده بود. او در نهم اسفندماه 1362 با آغاز عملیات خیبر در روستای البیضه عراق به [[اسارت و اسیران|اسارت]] نیروهای عراقی درآمد. سالهای [[اسارت و اسیران|اسارت]] این آزاده شهید در [[اردوگاه موصل 2]] سپری شد. | ||
حاجعباس پس از آزادی نیز چندین بار همراه با کاروان آزادگان، رهپویان حرمتاحرم با پای پیاده از حرم حضرت امام خمینی<sup>(ره)</sup> عازم حرم مطهر امّام رضا<sup>(ع)</sup> شد و در آن کاروان، علمدار کاروان لقب گرفت. سرانجام علمدار جبههها، در سن 87 سالگی در خانه سالمندان بهبهان غریبانه جان داد و به کاروان امام و شهیدان پیوست. پس از آن روی قبرش نوشتند: بابای مدرسه. | حاجعباس پس از آزادی نیز چندین بار همراه با کاروان آزادگان، رهپویان حرمتاحرم با پای پیاده از حرم حضرت امام خمینی<sup>(ره)</sup> عازم حرم مطهر امّام رضا<sup>(ع)</sup> شد و در آن کاروان، علمدار کاروان لقب گرفت. سرانجام علمدار جبههها، در سن 87 سالگی در خانه سالمندان بهبهان غریبانه جان داد و به کاروان امام و شهیدان پیوست. پس از آن روی قبرش نوشتند: بابای مدرسه. | ||
== گزیدهای از محتوای کتاب == | |||
چند كیلومتر بیشتر نرفته بود كه یكی از سربازان بلند شد و با چشم غره آمد طرفم. با آمدن او، دو سرباز دیگر هم خودشان را رساندند بالای سرم. هر سه با مشت و لگد و قنداق تفنگ به جانم افتادند. به نوبت میزدند. یكی از آنها چنگ در ریشم انداخت و مشتی از موهای ریشم را كند و با مشت محكم به سرم كوبید و گفت: «پیرمرد عوضی بدقواره! خوب جلوی خبرنگاران بلبل شدی! ارتش عراق كافر است؟» با چنگ، مشتی از موهای ریشم را كند. نفر دوم محكم با چنگ گلویم را گرفت. چنان فشار داد كه گفتم نفسم برای همیشه قطع شد. با دست دیگرش محكم با پنجهاش به دماغ و دهان من كوبید. سرم محكم به صندلی خورد و تعادلم را از دست دادم. دومین ضربه را با مشتِ گرهكرده حواله چانهام کرد. با دست بسته از صندلی افتادم و در راهروی مینیبوس ولو شدم. سه نفری با لگد و قنداق تفنگ به جانم افتادند و ... <ref>قلعه قوند، فرزانه؛ کیانی، طاهره؛ شاهرخ آبادی، فهیمه و گودرزی، افسانه(1399). | چند كیلومتر بیشتر نرفته بود كه یكی از سربازان بلند شد و با چشم غره آمد طرفم. با آمدن او، دو سرباز دیگر هم خودشان را رساندند بالای سرم. هر سه با مشت و لگد و قنداق تفنگ به جانم افتادند. به نوبت میزدند. یكی از آنها چنگ در ریشم انداخت و مشتی از موهای ریشم را كند و با مشت محكم به سرم كوبید و گفت: «پیرمرد عوضی بدقواره! خوب جلوی خبرنگاران بلبل شدی! ارتش عراق كافر است؟» با چنگ، مشتی از موهای ریشم را كند. نفر دوم محكم با چنگ گلویم را گرفت. چنان فشار داد كه گفتم نفسم برای همیشه قطع شد. با دست دیگرش محكم با پنجهاش به دماغ و دهان من كوبید. سرم محكم به صندلی خورد و تعادلم را از دست دادم. دومین ضربه را با مشتِ گرهكرده حواله چانهام کرد. با دست بسته از صندلی افتادم و در راهروی مینیبوس ولو شدم. سه نفری با لگد و قنداق تفنگ به جانم افتادند و ... <ref>قلعه قوند، فرزانه؛ کیانی، طاهره؛ شاهرخ آبادی، فهیمه و گودرزی، افسانه(1399). کتاب[[نامه]] آزادگان. تهران: انتشارات پیام آزادگان،</ref>. | ||
=== کتابشناسی == | == نیز نگاه کنید به == | ||
* [[اسارت و اسیران]] | |||
* [[اسرا]] | |||
* [[اردوگاه]] | |||
* [[اردوگاه موصل 2]] | |||
* [[جنگ تحمیلی عراق علیه ایران]] | |||
== کتابشناسی == | |||
<references /> | |||
[[رده:اسارت و اسیران]] | |||
[[رده:اسرا]] | |||
[[رده:اردوگاه]] | |||
[[رده:اردوگاه موصل 2]] | |||
[[رده:جنگ تحميلي عراق عليه ايران]] | |||
[[رده:کتاب]] |
نسخهٔ ۲۰ دسامبر ۲۰۲۴، ساعت ۲۲:۱۶
کتاب علمدار خاطرات شهید عباس روزخوش آزاده بهبهانی است.
فراداده کتاب
نویسنده: صفر عبدالملکی
ویراستار: فرزانه قلعهقوند
صفحهآرا: مریم مردانی
لیتوگرافی، چاپ و صحافی: ایرانا
نوبت و سال چاپ: اول، 1397
شمارگان: 1000
قیمت پشت جلد: 300000 ریال
تعداد صفحات: 287
شابک: 2-31- 8220- 600- - 978
قطع کتاب: رقعی
نوع ماده: کتاب(خاطره)
معرفی کتاب
کتاب علمدار خاطرات شهید عباس روزخوش آزاده بهبهانی است که در 7 فصل و 27 بخش به اهتمام صفر عبدالملکی به نگارش درآمده است. این کتاب را اولین بار در سال 1378 انتشارات امید آزادگان چاپ کرده است.
شهید عباس روزخوش خدمتکار مدرسه بود. با شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران به عنوان بسیجی به جبهه رفت و چندین بار نیز مجروح شد. آنجایی که حاجعباس در جبههها همواره علم حضرت ابوالفضل را در دست داشت او را علمدار مینامیدند و چون مشک آبی بر دوش داشت به سقا معروف شده بود. او در نهم اسفندماه 1362 با آغاز عملیات خیبر در روستای البیضه عراق به اسارت نیروهای عراقی درآمد. سالهای اسارت این آزاده شهید در اردوگاه موصل 2 سپری شد.
حاجعباس پس از آزادی نیز چندین بار همراه با کاروان آزادگان، رهپویان حرمتاحرم با پای پیاده از حرم حضرت امام خمینی(ره) عازم حرم مطهر امّام رضا(ع) شد و در آن کاروان، علمدار کاروان لقب گرفت. سرانجام علمدار جبههها، در سن 87 سالگی در خانه سالمندان بهبهان غریبانه جان داد و به کاروان امام و شهیدان پیوست. پس از آن روی قبرش نوشتند: بابای مدرسه.
گزیدهای از محتوای کتاب
چند كیلومتر بیشتر نرفته بود كه یكی از سربازان بلند شد و با چشم غره آمد طرفم. با آمدن او، دو سرباز دیگر هم خودشان را رساندند بالای سرم. هر سه با مشت و لگد و قنداق تفنگ به جانم افتادند. به نوبت میزدند. یكی از آنها چنگ در ریشم انداخت و مشتی از موهای ریشم را كند و با مشت محكم به سرم كوبید و گفت: «پیرمرد عوضی بدقواره! خوب جلوی خبرنگاران بلبل شدی! ارتش عراق كافر است؟» با چنگ، مشتی از موهای ریشم را كند. نفر دوم محكم با چنگ گلویم را گرفت. چنان فشار داد كه گفتم نفسم برای همیشه قطع شد. با دست دیگرش محكم با پنجهاش به دماغ و دهان من كوبید. سرم محكم به صندلی خورد و تعادلم را از دست دادم. دومین ضربه را با مشتِ گرهكرده حواله چانهام کرد. با دست بسته از صندلی افتادم و در راهروی مینیبوس ولو شدم. سه نفری با لگد و قنداق تفنگ به جانم افتادند و ... [۱].