اسیر کوچک

از ویکی آزادگان
نسخهٔ تاریخ ‏۲۳ ژوئیهٔ ۲۰۲۲، ساعت ۲۲:۴۵ توسط A-hamidian (بحث | مشارکت‌ها)

مقدمه

کتاب اسیر کوچک حاصل بیست ساعت گفت‌وگوي حسين نيري با غلام‌رضا رضازاده، کوچک‌ترین اسیر ایرانی، است. شاخصة اين اثر، روايتِ جنگ و اسارت از دريچة نگاه يك كودك و شرح زندگي خانواده‌ها در دوران اسارت است. در آغازين روزهای جنگ تحميلي عراق عليه ايران، غلام‌رضا همراه با خانواده‌اش در خرمشهر، به اسارت نيروهاي عراقی‌ها درمي‌آيند. آنها بیش از 400 روز را در اردوگاه‌های عراق مي‌گذرانند و زندگی در اين شرایط را تجربه مي‌كنند.

    غلام‌رضا رضازاده در این کتاب، خاطرات خود را از بدو تولد در خرمشهر، شغل پدر و خانه‌داری مادر، پیروزی انقلاب اسلامي، شروع جنگ، نحوة اسارت، دوران اسارت، آزادي از اسارت، و بازگشت به جبهه‌ها روایت می‌کند.

  چگونگی اسارت

با شروع جنگ، غلام‌رضا همراه برادر و خواهرزاده‌اش، هر روز به مسجد جامع می‌روند تا از اوضاع خبری بگیرند و در صورت امكان کمکی کنند. عراقي‌ها به پشت دروازة خرمشهر رسيده‌اند و بچه‌هاي رزمنده به غلام‌رضا و برادرش هشدار مي‌دهند كه هرچه زودتر از شهر ‌خارج شوند، اما پدر غلام‌رضا حاضر به ترك شهر نمي‌شود. روز پنجم آبان، عراقی‌ها به خانه آنها یورش می‌آورند و اسارت غلام‌رضا از همین‌جا آغاز می‌شود. عراقی‌ها خانوادة غلامرضا را سوار نفربری مي‌كنند و به پادگان دژ می‌برند. یک هفته بعد، آنها به مدرسه‌ای کوچک بعد از پل نو منتقل می‌شوند.

    مدتی بعد، آنها را به مدرسه دوطبقة دیگری در شهر عشار، حوالی بصره، انتقال می‌دهند. پدر غلام‌رضا برای اقامۀ نماز به مسجدی در همان نزدیکی می‌رود. روزی، او در اذان اشهد ان علياً ولي‌الله می‌گوید و همین باعث شناسایی آنها به‌عنوان شیعه می‌شود. عراقی‌ها بعد از ضرب‌وشتم، آنها را از بقیه جدا مي‌كنند و به اردوگاه تنومه می‌برند؛ اردوگاه بعدی زبیر است. در اين دو اردوگاه، عراقي‌ها در تلاش‌اند تا اسراي عرب و غيرعرب را از هم جدا كنند: «يك روز حدود ساعت ده صبح، افسر عراقي به آسايشگاه آمد و گفت: ما تصميم گرفته‌ايم به مردم عربي كه در بين شما هستند، امكانات زندگي در عراق بدهيم. اين در صورتي است كه خودشان تمايل داشته باشند. چيزي هم از شما در قبال اين كار نمي‌خواهيم. ما نمي‌خواهيم اعراب در اردوگاه‌ها زندگي كنند. عراق سرزمين تمام مردم عرب دنيا است.»[۱]

    آنها را سپس، شبانه، با قطار به بغداد مي‌برند؛ منطقه‌ای نظامی که چندین سوله دارد. غلام‌رضا به محض ورود به سوله با صحنة عجیبی روبه‌رو می‌شود: دختر جوان شانزده ساله‌ای، رنجور و مضطرب با وضع جسمانی و ظاهری ناراحت‌کننده، گوشة سوله نشسته است. با دیدن او همه ناراحت می‌شوند. او کسی نيست جز خديجه میرشکار، همسر حبیب شریفی فرماندة شهید سپاه. در همین اردوگاه است که غلام‌رضا صحنة عجیب دیگری هم می‌بیند: «کلی در زدم تا سرباز عراقي پشت در آمد و نهیب زد: چه‌ کار داری؟ گفتم: مي‌خواهم به دستشویی بروم... در بین راه سرباز عراقی گفت: می‌خواهی تو را یک جایی ببرم و چیز عجیبی نشانت بدهم؟ گفتم: چه چیز عجیبی؟... بیست متر آن‌ طرف‌تر از سولة ما، اتاقی بود که درِ آن با قفل و زنجیر بسته شده بود. به آنجا رفتيم و سرباز در زد. شخصی پشت پنجره آمد. خيلي ضعیف و رنجور بود. با دیدن من، فکر کرد پسر يكي از نگهبانان عراقي هستم. چيزي نگفت. سلام کردم. لهجه‌ام برايش تعجب‌آور بود. گفت: سلام پسرم، شما کی هستی؟ گفتم: من هم با خانواده‌ام اسیر شده‌ام... زد زير گريه. نمي‌دانم چرا؛ ولي من هم ناراحت شدم. خيلي ضعيف شده و لباس‌هايش تكه و پاره بود. چند دقيقه‌اي پيش او بودم. بدنش زخمي و سوراخ‌سوراخ بود... وضع سلول [او] طوري بود كه در شبانه‌روز هيچ نوري به داخل آن نمي‌تابيد. سلول، اتاقي به طول دو تا سه متر و عرض يك‌ونيم بود. تندگويان در همين اتاق به دستشويي مي‌رفت. به او گفتم: اين سرباز مي‌گويد شما وزير نفت ايران هستي؛ راست مي‌گويد؟ جواب داد: آره! من وزير نفت بودم؛ ولي الان يك اسيرم. عراقي‌ها حاضر نيستند اسم و مشخصات مرا به صليب سرخ بدهند... .»[۱]

    ایستگاه بعدی اسارت، اردوگاه موصل است. آنها ماه‌ها در موصل ماندگار می‌شوند. غلام‌رضا دوستی پیدا می‌کند به ‌نام قنبرعلي بهارستانی (← بهارستاني، قنبرعلي). با اینکه دو سه سالی از او بزرگ‌تر است، با هم‌ رفاقت دیرینه‌ای پیدا می‌کنند. خردسال بودن غلام‌رضا و آزادي عملش در اردوگاه، باعث شده بود كار خبررساني را برعهده داشته باشد. شب‌ها، اخبار ازطريق دو دستگاه راديوي جيبي شنيده مي‌شد و صبح در اختيار غلام‌رضا قرار مي‌گرفت و او هم بين ديگران پخش مي‌كرد.

    از ديگر اتفاقات جالبي كه براي غلام‌رضا رخ مي‌دهد، ديدار با معاون نخست‌وزير عراق، طه ياسين رمضان، است: «رمضان گفت:... صليب سرخ به من گزارش داده كه تو تنها كودك اسير ايراني در تمام اردوگاه‌ها هستي و به من گفته امكانات لازم را در اختيار تو بگذاريم. من كاري به صليب سرخ ندارم، اما دوست دارم يك اسباب‌بازي برايت بفرستم و حتماً اين كار را مي‌كنم. گفتم: دست شما درد نكند، اما به اينها هم بگوييد ما را اذيت نكنند.»[۱] پس از ماه‌ها به آنها وعدة آزادی می‌دهند، اما سر از اردوگاه رمادی درمی‌آورند.

    سرانجام، غلام‌رضا و خانواده‌اش پس از ماه‌ها اسارت به آغوش سرزمین‌مان بازمي‌گردند. آنها را به فرودگاه بغداد مي‌برند؛ در حضور عده‌اي از مسئولان عراقي، سوار هواپيما مي‌شوند. ابتدا به قبرس مي‌روند و آنجا سوار هواپيماي ديگري مي‌شوند: «خلبان بعد از ساعتي اعلام كرد كه وارد آسمان ايران شده‌ايم. همه گريه مي‌كردند. مسافران غريبه هم با ما احساس همدردي مي‌كردند... هيچ‌كس سر از پا نمي‌شناخت...پس از مدتي انتظار، در هواپيما باز شد. با احتياط به لب پله‌ها آمديم. پله‌ها را يكي‌يكي طي كرديم تا پايمان با آسفالت كف فرودگاه آشنا شد. هر چهل نفر، زمين فرودگاه را بوسيديم.»[۱] .غلام‌رضا به مدرسه برمي‌گردد، اما طاقت نمی‌آورد و به هر ترتیبی به جبهه‌ مي‌رود و بارها زخمی مي‌شود.

   انتشار کتاب

اسير كوچك در 1382 در انتشارات سوره مهر به چاپ رسیده است. اين كتاب در نهمين دورۀ کتاب سال دفاع مقدس، حائز رتبة دوم در بخش خاطره‌نویسی شده است.

كتابشناسي

مسعود اميرخاني

  1. ۱٫۰ ۱٫۱ ۱٫۲ ۱٫۳ نيري، حسين (1387). اسير كوچك، خاطرات شفاهي غلام‌رضا رضازاده. چ 2، تهران: سوره مهر.