فرخی راد ،محمد

از ویکی آزادگان
نسخهٔ تاریخ ‏۲۳ ژوئیهٔ ۲۰۲۲، ساعت ۱۶:۳۹ توسط M-jafari (بحث | مشارکت‌ها)

پایه‌گذار نهضت سواد‌آموزی در دوران اسارت.

محمد فرخی‌راد در ۱۳۳۱ در دزفول متولد شد. در کودکی پدرش را از دست داد و برای کمک به معیشت خانواده، به کارگری ساختمان پرداخت و در جوانی، بنّای ماهری شد. بعد از ازدواج، هم‌زمان با کار به تحصیل روی آورد و توانست دیپلم متوسطه را اخذ کند: «محمد آن زمان بنّایی می‌کرد، اما علاقه‌اش به کسب علم و دانش مثال‌زدنی بود. او بعد از کار روزانه، به تحصیل می‌پرداخت و تا دیپلم، این‌گونه پیش رفت.» [۱]در دوران انقلاب اسلامی ایران به جمع انقلابیون پیوست: «در تاریخ 26/10/1357، روز فرار محمدرضا شاه پهلوی از ایران، مردم انقلابی دزفول در میدان شهر تجمع کردند... در این هنگام محمد به‌تنهایی بالای سکو رفت و با ارّه آهن‌بُر، پاهای مجسمه را قطع کرد و آن را به پایین انداخت.»[۲]

  فرخی‌راد پس از پیروزی انقلاب اسلامی، در كسوت معلم نهضت سوادآموزی در شهر دهلران مشغول به کار شد و شغل بنّایی را نیز ادامه داد: «دهلران آن موقع غسّالخانه نداشت؛ محمد در ضمن تدریس، با دست خودش غسّالخانه شهر را ساخت.» [۱]با شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، فرخی‌راد عازم جبهه‌های جنگ شد و در تاريخ 26/4/61 در جریان عمليات رمضان در غرب خرمشهر به اسارت نيروهاي عراقی درآمد: «به هنگام محاصره و فرار به عقب، بی‌هوش روی زمین افتادم. عراقی‌ها روی سروصورتم آب ریختند تا به هوش آمدم. آنها، مثل اینکه یک فرمانده را گرفته باشند، مرا با تانک به خاک عراق بردند.»[۳]

    محمد به اردوگاه موصل منتقل ‌شد و در آنجا بارها مورد شکنجه قرار گرفت. او بارها نسبت به شرایط نامناسب اردوگاه اعتراض کرد: «روزی ظرف غذا را گرفت و به‌طرف مقرّ عراقی‌ها رفت. منطقه‌ای که ما از ده متری آن هم نمی‌توانستیم رد شویم. فرماندة عراقی که متوجه شده بود به او گفت: بیا ببینم چه کار داری. فرّخی گفت: به نظر شما این مقدار غذا برای چند نفر کافی است؟ فرماندة عراقی برای اینکه کم نیاورَد گفت: سه نفر هم که بخورند سیر می‌شوند. فرخی‌راد گفت: این مقدار غذا را برای ده نفر می‌دهند. از آن روز به بعد، روزانه نصفِ کیسه برنج، به جیرة غذایی اسرا اضافه شد.» [۳].

    برخی نامه‌های فرخی‌راد به گویش دزفولی و به‌صورت رمزی نوشته شده است: «چنانچه جویای حال اینجانب بوده باشید، نعمت سلامتی با کابل برقرار است... از خیار درازهایی که منجا دوپل افتیده و خرمنجا دورس کورده سیم نویس (یعنی، از خیارهای بزرگی که بین دو پل می‌افتد و خرمن درست می‌کند برایم بنویس). منظورش خبر گرفتن از موشک‌باران دزفول توسط عراق بود- تاریخ نامه 21/9/1362.»[۱]

    محمد فرخی‌راد نهضت سوادآموزی را در اسارت پایه‌گذاری کرد. مرحوم سید علی‌اکبر ابوترابي‌فرد، سیّد آزادگان، دربارة فرخی‌راد گفته است: «من علاقة خاصي به آقاي فرخي‌راد داشتم. من و او در بيشتر اردوگاه‌ها با هم بوديم. به‌سبب برگزاري كلاس سوادآموزي، همة ما از او تشكر و قدرداني مي‌كرديم. در آن زمان كه كاغذ و قلم و نوشت‌افزار در موصل 4 ممنوع بود، يك روز ديدم آقاي فرخي‌راد آمد و يك كتاب سوادآموزي آورد. تعجب كردم كه در آن شرایط، او چگونه مطالب را به شكل كتاب درآورده است. گفتم: آقاي فرخي‌راد، تو چه كار مي‌كني؟ گفت: مي‌بينيد. گفتم: شما مي‌توانيد اين درس‌ها را روي كاغذ سيگار بنويسيد و بدهید دست اسرا تا پس از خواندن، آن را دور بیندازند. گفت: درست است. مي‌شود اين‌طور ساده هم عمل كنم، ولي من معلمم و مي‌دانم اسير با اين شرايط سختي كه دشمن در اينجا به وجود آورده است، با آن كاغذ سيگار اشتياق درس خواندن پيدا نمي‌كند، اما اگر كتاب مرا با اين شكل‌ها ببيند به وجد مي‌آيد. گفتم: آخر ممكن است به قيمت جانتان تمام شود. گفت: مانعي ندارد. من يك معلمم و حاضرم در اين رابطه- اگر خدا توفيق دهد- در حل مشكل بي‌سوادي بچه‌ها انجام وظيفه كنم و حتی کشته شوم. آخرالأمر با خود ما به سه اردوگاه تبعيد شد. به‌خاطر كار معلمي از موصل 4 با هم به موصل كوچك و از آنجا به بين‌القفصين تبعيد شديم.»

    یکی از همرزمان او گفته است: «به ياد دارم در روزهاي نخست ورودمان به اردوگاه موصل، پتو و زيرانداز نداشتيم و در وضع بدي به سر مي‌برديم، اما شهيد فرخي‌راد اصلاً به اين چيزها فکر نمي‌کرد. او به محض ورود به اردوگاه به جمع‌آوري چوب پرداخت. بعد چوب‌ها را آتش زد تا از زغال آنها به‌جاي قلم استفاده کند. محمد فرخي‌راد کلاس سواد‌آموزي را روي زمين سيماني شروع کرد. با همة سختي‌هايي که بود، کلاس‌ها را گسترش داد و بي‌سوادان را تشويق ‌کرد که به کلاس بيايند. از آنهايي هم که سواد داشتند مي‌خواست تا در اتاق‌هاي خود براي بي‌سوادان، کلاس سوادآموزی تشکيل دهند. او براي اين کار، دفتري درست کرده بود که به آن دفتر مادر مي‌گفت. در آن دفتر مطالبي را که مي‌خواست به سواد‌آموزان بياموزد مي‌نوشت و از روي آن به اسيران بي‌سواد درس مي‌داد. به کساني هم که سواد داشتند، روش تدريس مي‌آموخت. او با اين کار مي‌خواست همة بي‌سوادان اردوگاه را باسواد کند. بعضی از اسرا  به او مي‌گفتند: ما در اين وضعیت به این فکر هستيم که تا کي در اينجا خواهيم ماند و آيا تا ده روز ديگر زنده خواهیم بود يا نه. اما شما در فکر سوادآموزي هستيد. او جواب مي‌داد: من به اين چيزها کاري ندارم. تا هستم کار مي‌کنم. اگر گفتند فردا به ايران برو، مي‌روم و اگر هم نگفتند، به کارم ادامه مي‌دهم.»[۱]

    یکی دیگر از همرزمان محمد گفته است: «من دفترچه‌اي در دورة اسارت داشتم که فرخي‌راد در آن داستاني از امام سجاد(ع) نوشته بود. يک روز که من و يکي از دوستان نزديک فرخي‌راد مشغول خواندن آن داستان بوديم، سربازان عراقي به اتاق ما آمدند. دفتر و خودکار مرا گرفتند و پرسيدند: اين دفتر و خودکار را از کجا آورده‌اي؟ گفتم: آنها را نيروهاي خودتان در اردوگاه قبل به من دادند. حرف مرا قبول نکردند و ما دو نفر را نزد فرماندة اردوگاه بردند. او دستور داد ما را ده روز بازداشت کنند و هر روز شکنجه كنند. آنها مي‌خواستند بفهمند آن مطالب را چه کسي نوشته و خودکار را چه کسی به ما داده است. سرانجام بعد از ده روز آزاد شديم و فهميديم که فرخي‌راد با وجود اين مسئله، باز هم کلاس درس را تعطيل نکرده و به کار خود ادامه داده است. به‌سبب برپايي کلاس درس و آشنا کردن اسيران با ظلم حکومت عراق، فرخي‌راد را از اتاق ما به اتاق ديگري بردند. او هم مجبور شد کلاس درس ما را در نيمه‌هاي شب تشکيل دهد. با اينکه مي‌دانست عراقي‌ها در اتاق‌ها جاسوس گذاشته‌اند و از تشکيل کلاس آگاه خواهند شد. همين‌طور هم شد. وقتي آنها باخبر شدند که فرخي‌راد دوباره کلاس سوادآموزی را برپا کرده است، او را به‌شدت شکنجه کردند و از آن به بعد بيشتر مواظب او بودند.» [۴]

    سرانجام، محمد فرخی‌راد به‌علت اهتمام در نهضت سوادآموزی در اسارت به تاریخ 17/5/1363 در اثر شکنجه‌های مأموران عراقی در اردوگاه عنبر به شهادت رسید: «اردوگاه عنبر سه قاطع (آسایشگاه) داشت. محمد در آسایشگاه شمارة ۳ بود. او در این آسایشگاه هم به کارهای خیر خود ادامه می‌داد و البته کارهای وی را جاسوسان گزارش می‌دادند و به‌همین‌علت، گاه و بی‌گاه تحت شکنجه قرار می‌گرفت. دیگر محمد آن محمدقبلی نبود و به‌علت شکنجه‌های پی‌درپی، بدنش بسیار ضعیف شده بود. آن روز هم عراقی‌ها وی را چندین ساعت شکنجه کرده بودند. آن‌قدر به شکمش ضربه زده بودند که به‌شدت درد می‌کشید. نیمه‌های شب بود که حال محمد وخیم شد و نفسش به شماره افتاد. هرچه فریاد زدیم که مریض داریم، بیایید او را ببرید درمانگاه، دارد می‌میرد، مأموران عراقی توجهی نکردند. آنها با بی‌تفاوتی می‌گفتند: مُرد که مُرد. ما تا صبح نمی‌توانیم درِ آسایشگاه را باز کنیم. محمد در همان شب به شهادت رسید. صبح که عراقی‌ها برای آمارگیری به آسایشگاه مراجعه کردند، پیکر بی‌جان او را بیرون بردند و در قبرستان کرخ‌الاسلامیه عراق به خاک سپردند.»[۳] پیکر شهید محمد فرخی‌راد در ۱۳۸۱ ازطریق صلیب سرخ بین‌المللی به ایران منتقل و در شهیدآباد دزفول به خاک سپرده شد.

نيز نگاه كنيد به الانبار،اردوگاه

کتاب‌شناسی

  1. ۱٫۰ ۱٫۱ ۱٫۲ ۱٫۳ گفت‌وگو با همسر آزاده شهید محمدفرخی‌راد» ( 1395) .تهران ، مورخ دی ماه 1395 ،بازیابی از: http://www.cloob.com/u/badriyoon/125230115
  2. سخاوت، غلامحسین (1394). اولین‌ها. تهران: گلگشت.
  3. ۳٫۰ ۳٫۱ ۳٫۲ لطیف‌پور، احمد (1394). حماسه ماندگار (دزفول در دوران دفاع مقدس). تهران: اقلیم قلم، نیلوفران.
  4. «شهيدي كه در اسارت كلاس سوادآموزي برپا کرد» (مرداد 1390) بازیابی از: http://navideshahed.com/fa/news/312243

برای مطالعه بیشتر

حاجی خلف، محمد (1392). خاکریز پنهان. تهران: پژوهشگاه علوم و معارف دفاع مقدس. حسین عبدی