تکه‌های کوچک سیب

از ویکی آزادگان
نسخهٔ تاریخ ‏۱۳ اوت ۲۰۲۴، ساعت ۰۹:۴۵ توسط Marjan-khanlari (بحث | مشارکت‌ها)
(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)

کتاب خاطره تکه‌های کوچک سیب روایت آزاده، مرحوم حسینعلی رحیمی‌ حاجی‌ آبادی در دوران اسارت است.

فراداده کتاب

تکه های کوچک سیب
195px-تکه های کوچک سیب.jpg
تکه‌های کوچک سیب روایت آزاده، مرحوم حسینعلی رحیمی‌ حاجی‌ آبادی در دوران اسارت
فراداده کتاب
نویسندهمیثم رحیمی‌
ویراستارفرزانه قلعه‌ قوند
صفحه‌ آرایی و صفحه‌ بندیافسانه گودرزی
تصویرگر و طراح چاپسید ایمان نوری‌ نجفی
سال نشر1402
قطع کتابرقعی
نوع مادهکتاب(خاطره)

نویسنده: میثم رحیمی‌

ویراستار: فرزانه قلعه‌ قوند    

صفحه‌ آرایی و صفحه‌ بندی: افسانه گودرزی

تصویرگر و طراح چاپ: سیدایمان نوری‌نجفی

سال نشر: 1402

قطع کتاب: رقعی

نوع ماده: کتاب(خاطره)

معرفی کتاب

تکه‌های کوچک سیب روایت مرحوم حسینعلی رحیمی‌ حاجی‌ آبادی، آزاده‌ای از روستای حاجی‌آباد، از توابع نجف‌‌‌آباد اصفهان است.

حسینعلی رحیمی‌حاجی‌آبادی در سال 1342، در خانواده‌ای روحانی و مبارز چشم به جهان گشود و در خرداد 1357 ‌بعداز قبولی در پایه سوم راهنمایی، به‌سفارش پدرش، به مدرسه علمیه ذوالفقار اصفهان رفت. 16ساله بود که مبارزات مردم علیه رژیم طاغوت شدت گرفت و او با تعطیل‌شدن حوزه در ‌‌راهپیمایی علیه شاه شرکت‌ می‌‌کرد ... .

با شروع جنگ تحمیلی، حسینعلی در سال 1360 به دارخوین رفت و پس‌ازآن در عملیات ثامن‌الائمه، فتح‌المبین و بیت‌المقدس شرکت کرد. او در 17 آبان سال 1361، در عملیات محرم، درحالی‌که به‌شدت مجروح بود، به اسارت نیروهای دشمن درآمد و همسر تازه‌عقده‌شده‌اش، مادر، پدر و همه خانواده‌اش را چندین سال به انتظار گذاشت.

این آزاده سال‌های اسارت خود را در اردوگاه‌ عنبر (الانبار یا کمپ 8) سپری کرد. مرحوم حسینعلی رحیمی در سال 1364 به‌دلیل مجروحیت شدید مبادله شد و به ایران بازگشت. طولی نکشید که برای مداوا به آلمان رفت و سرانجام در سحرگاه 20 اردیبهشت 1400، مصادف با 27 رمضان 1442 ه.ق، رنج اسارت را در این جهان گذاشت و به یاران شهیدش پیوست.

گزیده ای از محتوای کتاب

در دل شب، پای پیاده، از کنار کارون به عقب آمدم و نزدیکی‌‌های صبح رسیدم به محمدیه. به سنگر بهداری مراجعه کردم، ولی همین‌طور که‌ می‌‌آمدم، به‌طرز معجزه‌آسایی، دل‌دردم از بین رفت و به آرامش خوبی رسیدم. چون قرار بود سنگر را تعمیر کنیم، ‌بعداز خواندن نماز صبح حرکت کردم طرف سنگر. به سنگر ‌حاج‌‌‌‌‌‌‌‌‌حسین خرازی که رسیدم از من پرسید: «حالت بهتر شد؟» گفتم: «شکر خدا، بله، خوبم.» گفت: «بیا در سنگر ما» گفتم: «نه، قرار بود با بچه‌‌‌‌‌‌‌ها سنگر را تعمیر کنیم.» در راه که‌ می‌‌آمدم دیدم بچه‌‌های دیگر هم به من‌ می‌‌گویند ‌‌نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خواهد به سنگر بروی. حسابی شک کردم و پیش خودم گفتم حتماً اتفاقی افتاده که چنین رفتاری دارند. به سنگر که رسیدم دیدم ‌کاملاً خراب شده است. ‌ظاهراً بعداز رفتنم خمپاره‌ای به سنگر اصابت کرده بود. الوار‌‌های چوبی ‌کاملاً خرد شده بودند و حالتی تیز و برنده، مثل نیزه، پیدا کرده و در قسمت‌‌های گوناگون بدن دوستان عزیزم فرورفته بود. همگی به شهادت رسیده بودند. دیدن صحنه ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌واقعاً‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ برایم دردناک بود[۱].

نیز نگاه کنید به

کتابشناسی

  1. قلعه قوند، فرزانه؛ کیانی، طاهره؛ شاهرخ آبادی، فهیمه و گودرزی، افسانه(1399). کتابنامه آزادگان. تهران: انتشارات پیام آزادگان.