سرباز کوچک امام
كتاب خاطرات مهدی طحانیان اسیر آزادشده ایرانی.
معرفی کتاب
سرباز کوچک امام کتابی در ژانر مستندنگاری است که دربردارنده خاطرات آزاده و جانباز مهدی طحانیان است. این کتاب به قلم فاطمه دوستکامی به نگارش درآمده است. نویسنده در این کتاب در هشت بخش و بیستوپنج فصل زندگی راوی از دوران کودکی، ایام حضور در جبهه، نه سال اسارت او در زندانهای حزب بعث عراق و روزها و سالهای پس از بازگشتش به کشور را به رشته تحریر درآورده است.
ساختار کتاب
در بخش اول در دو فصل «کوچهباغ کوشک» و «یک انقلابی تمامعیار»، مهدی طحانیان به روایت خاطرات خوش کودکی در کوچهپسکوچههای اردستان پرداخته است. در این بخش خواننده با دوران مدرسه مهدی طحانیان، فضای فکری، فرهنگی و خانواده او آشنا میشود. خاطراتی که به لحاظ زمانی به سالهای منتهی به پیروزی انقلاب گره میخورد و نقش این دانشآموز انقلابی کوچک در به تعطیلی کشاندن مدرسهاش برای بهوجود آوردن امکان حضور دانشآموزان در تظاهرات ضدرژیم بیان میکند:
«چند روز پیش برای چندمین دفعه همراه حجت و مرتضی و یکیدو تا از بچهها وقتی رئیس مدرسه از ما بچهها خواست که با صدای بلند بگوییم جاوید شاه، لابهلای صفها پخش شدیم و داد زدیم چاپید شاه. گاهیاوقات صدایمان قاطی صدای بچهها گم میشد، اما بعضی روزها مثل آن روز رئیس مدرسه نه فقط متوجه صدا شد که حتی به قول خودش فهمید این آتشها از گور چه کسی بلند میشود. او با عصبانیت من و حجت و یکی دو تا از بچهها را از صف بیرون کشید و فلکمان کرد... .»
در بخش دوم کتاب، فصلهایی چون «جوانترین مسافر کربلا»، «مهمان امواج کارون» و «در آرزوی شهادت» خاطرات مهدی طحانیان از مشکلات مربوط به اعزام و حضور در جبهه را روایت میکند. مهدی طحانیان بهسبب جثه کوچک و سن کمش، که 13ساله بود، با پشتسر گذاشتن مشکلات فراوان سرانجام به عملیات فتحالمبین و سپس بیتالمقدس میرسد و پنجاه روز در منطقه حضور پیدا میکند. حضور او در بسیج در ایام قبل از اعزام از او مردی بزرگ با روحیهای سازشناپذیر در مقابل دشمن میسازد؛ بزرگمردی کوچک که در مکتب امام خمینی(ره) رشد کرده و حالا آماده امتحان پسدادن است:
«آقام صورت آفتابسوختهاش را چرخاند سمتم و گفت بابا، دیروز داداشت به دنیا اومده بیا برو هم اون رو ببین هم با مادرت خداحافظی کن! صورتم به خنده کش آمد. چه بهموقع آمده بود این داداش کوچولو؛ حالا که من داشتم میرفتم یکی آمده بود تا جای خالیام را با سروصداهای وقت و بیوقتش پر کند. رفتم تو، مادرم در رختخوابش در اتاق دراز کشیده بود. مهمان تازهوارد هم کنارش خوابیده بود. مادر در رختخوابش کمی جابهجا شد و گفت: «خوبی مهدی جان؟ نیومدی سال تحویل خونه؟» گفتم: «خوبم مادر، دیگه ببخشید، خیلی کار ریخته روی سرمون توی دفتر بسیج. شما هم که تنها نبودید خدا رو شکر.» آرام کنار داداشم نشستم. فروردینماه بود و هوا موذی. مادر پتو را تا روی سر نوزادش بالا کشیده بود. تا آمدم پتو را کنار بزنم و صورتش را ببینم، مادر گفت: «نه مهدیجان، پتو را پس نده بیدار میشه؛ پدرمونرو درآورده. تا الان از دیشب یکنفس گریه کرده. با بدبختی خوابوندمش.» پشیمان شدم و سرم را کشیدم عقب. به صورت رنگپریده مادر نگاهی انداختم و گفتم: «مادر با اجازهتون دارم میرم جبهه ... اومدم از شما و بقیه خداحافظی کنم.» مادر خیلی بیمقدمه زد زیر گریه؛ دلم آشوب شد. طاقت دیدن گریهاش را نداشتم. بنده خدا تازه سختی زایمان را طی کرده بود. انگار دلِ پری داشت... .»
لحظهبهلحظه حضور مهدی طحانیان در جبهه برای او درس بزرگی بود، درسی که او را از دوران کودکی و نوجوانیاش جدا میکرد و جسارت و ایمانی مردانه به او میبخشید:
«دو سه تا شهید را گذاشتیم داخل شینوک. بیآنکه رویشان را پس بزنیم و چیزی ببینیم، چهارمین شهید را که بلند کردیم هنوز دو سه قدم بیشتر برنداشته بودیم که یکمرتبه حس کردم چیزی از داخل پتو افتاد روی زمین. با بچهها ایستادیم سرجایمان و سر چرخوندیم عقب... سر شهید افتاده بود روی زمین. آرام پتو را گذاشتیم روی زمین. خشکمان زده بود. هیچ فکر نمیکردیم لای پتو از این خبرها باشد. یکی از بچهها آهسته قدم برداشت سمت سرش و آن را برداشت و گذاشت روی سینه شهید و پتو را کشید رویش...»
در آخرین فصلهای این بخش، مهدی طحانیان، نوجوان 13سالهای که در کشاکش لحظات سخت و سنگین مرحله سوم عملیات بیتالمقدس، بهخواست خداوند، حتی یک خراش هم برنداشت، اسارت را تجربه میکند:
«پشت آیفا دستبسته چشم به افق دوخته بودم، فقط نیمی از خورشید سرخ پیدا بود. به ناکجاآبادی که میرفتیم، فکر میکردم. همهاش منتظر بودم ماشین کناری نگه دارد و همه ما را به رگبار ببندد، اما راننده بیتوجه به جراحت بچهها در جاده میتاخت و تن زخمیشان را بالاوپایین میانداخت. هر چند دقیقه یکبار صدای ناله بچهها سکوت جاده را میشکافت. حالم گرفته بود؛ دلم نمیخواست با کسی حرف بزنم. هنوز نرفته دلتنگ جبهه بودم. باورم نمیشد بههمینراحتی باید جبهه و خاطرات خوبش را بگذارم و بهسوی سرنوشتی نامعلوم بروم. چند نگهبان عراقی، بیآنکه حرفی بزنن، سرشان را تکیه داده بودند به دیواره اتاق ماشین. پشت آیفا زندگیام را دوره کردم؛ همهچیز چقدر زود گذشته بود. بیاختیار یاد آتشسوزاندنهای کودکی لبخند کمرنگی روی لبم نشاند. یکلحظه ناخودآگاه تصویر مادر جلوی چشمهایم جان گرفت. از فکر اینکه از حالا به بعد برای یکلحظه دیدن هم چقدر باید چشمانتظاری بکشد، درنمیآمدم. سرم را بالا آوردم و به آسمان نگاه کردم. از خدا خواستم به او صبر بدهد تا بتواند دوریام را تاب بیاورد... .»
بخش سوم کتاب مشتملبر پنج فصل و مربوط به خاطرات مهدی طحانیان از اردوگاه عنبر یا الانبار است. این اردوگاه اولین اردوگاهی است که او در آن مستقر میشود. یکی از برجستهترین موضوعهای این بخش رویارویی راوی این کتاب با فرمانده بعثی اردوگاه سرگرد محمودی است؛ شکنجهگر خلاقی که در زمان شاه در ساواک دوره آموزش بازجویی دیده بود. تقابل این دو نفر در اتفاقات و رویدادهای مختلف اردوگاه از خواندنیترین سطور این کتاب است. مهدی طحانیان با شجاعت و صلابت بارها و بارها نقشههای شوم سرگرد محمودی را خنثی و او را مستأصل میکند:
«محمودی نعرهای کشید و گرز را دودستی برد بالای سرش. چیزی ته دلم میجوشید. چشمهایم را بستم و خودم را به خدا سپردم. لحظهای که حس کردم دارد دستهایش را پایین میآورد ناخودآگاه از ته دل فریاد زدم یا صاحبالزمان ... پس چرا نزد؟ همانطوری خم منتظر برخورد گرز به کمرم بودم. نعره سرگرد در گلویش خشک شده بود. سرم را کمی چرخوندم سمتش؛ چیزی را که میدیدم باور نمیکردم. یعنی چه شده بود؟! چرا گرز محمودی به این روز درآمده بود؟ پس چرا من چیزی حس نکردم، حتی اندازه یه نوازش ملایم هم چیزی حالیم نشده بود. نگاهم به گرز از هم متلاشیشده قفل شده بود. گرز از کلفتترین قسمتی که از دسته به سرش وصل میشد دو نصف شده بود. دستهاش شبیه جارودستی ریشریششده و در دست محمودی بود؛ سرش هم افتاده بود گوشه حمام. تازه یادم افتاد چه کسی را صدا کردهام. بیهوا اشک از گوشه چشمم جوشید... .»
در بخش چهارم و فصلهای دوازدهم و سیزدهم اتفاقات مربوط به جابهجایی مهدی طحانیان از اردوگاه عنبر(← اردوگاه ) به رمادی روایت میشود. مهمترین بخش از خاطرات راوی کتاب، که برخلاف تصورش خیلی زود جهانی شد و بارها و بارها مورد توجه قرار گرفت، در این قسمت به رشته تحریر درآمده است. حکایت خبرنگار هندی، خانم ناصره شارما، که مهدی درخواست مصاحبهاش را بهعلت نداشتن حجاب نپذیرفت، بهنوعی نقطه اوج کتاب سرباز کوچک امام محسوب میشود. ناگفته نماند وجه اهمیت این گفتوگو فقط بهسبب شرط اولیه راوی برای ادامه مصاحبه با خبرنگار نیست، بلکه بهسبب پاسخهای دندانشکن او، که بهمثابه یک ژنرال جنگی به خبرنگار میدهد، بسیار حائز اهمیت است. به لطف خدا او بار دیگر با بصیرتی مثالزدنی از این امتحان الهی سربلند بیرون آمده است و ایرانیجماعت را در اذهان رسانههای جهانی سربلند، امیدوار و سازشناپذیر در برابر ظلم معرفی میکند:
«... محمودی رو کرد به من و گفت پدرسوخته خفه میشی یا نه؟! خودم میکشمت، زنده نمیذارمت؛ صبر کن فقط. زن خبرنگار با خواهش و التماس جلوی محمودی را گرفت و گفت: «آقای محمودی، من خواهش کرد آروم باشید، شما خودت را ناراحت نکرد. من یک سؤال دیگر پرسید، بعد از اینجا رفت. خواهش کرد از شما آقا!» محمودی داد میزد که دوربینها را خاموش کنید، اما زن دست از عجز و التماس برنمیداشت. این وسط گاهی هم به من نگاهی میانداخت تا ببیند باز هم روحیه و حال حرف زدن دارم یا نه، یا بهخاطر تهدیدهای محمودی کم آورده و ترسیدهام، اما خدا خودش شاهد بود که آب در دلم تکان نخورده بود. محمودی کلافه از التماسهای زن داد میکشید: «اینهمه آدم، برو سراغ یکی دیگه. این با حرفهایی که زده گور خودش را کنده، تو دیگه کار را از این خرابتر نکن!» زن خبرنگار بیخیال تشرها و تهدیدهای محمودی یکسره میگفت: «فقط یک سؤال دیگر.» سرهنگ عصبانی و بیچاره از آسایشگاه زد بیرون. خبرنگار بیمعطلی آمد نزدیکم و پرسید: «شما اومدین به این راه و الان اینجا اسیر هستید، هدف شما چه بود؟» جوریکه انگار جواب سؤالش را از قبل ده بار مرور کرده باشم بیمکث گفتم: «هدف ما حفظ اسلام بود. بهخاطر اینکه اسلام در خطر بود، ما وظیفه خودمون دونستیم که از اسلام دفاع کنیم.»
در بخش پنجم و در فصلهای «قفسی برای پرواز»، «اعتصاب غذا»، «صوره من المعرکه»، «مدرسه اطفال»، «دردسرهای یک اتفاق»، «صاروخالحسین» و «کربلا کربلا ما داریم میآییم» اتفاقهای مربوط به اردوگاه بینالقفصین عنوان میشود؛ اردوگاهی که مهدی طحانیان هفت سال پایانی اسارتش را در آنجا میگذراند. در این بخش با خاطرات متنوع و جذابی روبهرو هستیم که همراه تعدادی از آنها اشک میریزیم و با برخی دیگر لبخند میزنیم. آنچه مهدی طحانیان در این سالها کسب میکند تجربه بینظیر در رفاقتها و مهربانیها و همچنین رویارویی با مشکلات سختی است که او را برای تحمل دشواریهای بعد از اسارت و بیمهریهای پس از آن آشنا میکند:
«... نائب ضابط، که خون جلوی چشمهایش را گرفته بود، فریاد کشید: «سرها پایین، پایینتر، مثل مورچه مثل مورچه سرها تو زمین.» یکدفعه یاد وقتی افتادم که برای اولینبار اصطلاح مثل مورچه را از آنها شنیدیم. آن روز، در صف آمار بودیم وقتی نائب ضابط گفت سرها پایین مثل مورچه. حسن هارونی یکدفعه سر صف پقی زد زیر خنده. بعدش سربازها طفلکی را سیاهوکبود کردن. بهاش گفتم: «خب، چرا ناغافل زدی زیرخنده؟» گفت: «به خدا دست خودم نبود، نمیدانم چرا تا با آن لهجه قراضهاش گفت مثل مورچه، یکدفعه زدم زیرخنده.» پانزدهشانزده سرباز کابلبهدست پخش شده بودن لابهلایمان و طوری با غیظ کابل را به ستون فقراتمان میزدند که صدای نالهمان آسایشگاه را برداشت. انگار فرمانده اردوگاه اختیار مرگ و زندگیمان را داده بود دست سربازهایش. برایش مهم نبود که زنده میمانیم یا یک عمر زمینگیر میشویم. درد از سر تا پایم میپیچید. تا آن موقع کلی کتک جورواجور از عراقیها خورده بودیم، اما درد این کابلهای لعنتی چیز دیگری بود و تا مغز استخوانمان را میسوزاند. انگار داشتند تبر به کمرمان میزدند. چشمهایمان از زور درد داشت از کاسه میزد بیرون. مثل مار به خودمان میپیچیدیم. عین صحنه آهسته فیلمها بهآرامی تلوتلو میخوردیم و سعی میکردیم خودمان را از زیر دستوپای سربازها بیرون بکشیم. هیچکس نمیتوانست حتی برای چند ثانیه هم که شده تعادلش را حفظ کند. نیم ساعت بعد، گوشم از ناله بچهها و عربده سربازها پر شده بود. هر فحشی، که لایق خودشان بود، نثارمان کردند: خره کلبالکب ...»
مهدی طحانیان در بخش ششم کتاب و در سه فصل از «وداع با اسارت»، «مسافر بهشت» و «روزهای ابری دانشگاه» حرف میزند. در فصل مسافر بهشت با وداعی سخت روبهرو هستیم. خداحافظی با مسافری که برادر شهیدش بود و چند ماه بعد از آزادی مهدی طحانیان، بهعلت جراحات شیمیایی به قافله شهدا پیوست.
در بخش هفتم، نویسنده با طرح موضوعهای مختلف بهعلت طرح پرسشهای محتمل خواننده، مبنیبر حال این روزهای مهدی طحانیان، مطالبی آورده است. جریان اشتغال، ازدواج و رویکرد سیاسی و اعتقادی او که قرصتر و محکمتر از روزهای جوانی و نوجوانی است، بخشهایی از فصلهای پایانی کتاب را تشکیل میدهد.
در بخش هشتم، نویسنده با طرح گفتوگوهای تکمیلی به سراغ افرادی رفته است که در شکلگیری خاطرات کتاب سرباز کوچک امام سهیم بودهاند. گفتوگو با یدالله طحانیان (پدر راوی)، سرهنگ حسن زارعی (مربی آموزش نظامی راوی)، حجتالاسلام سید حسن میرسید (معلم نهجالبلاغه راوی در اسارت)، بانوان آزاده: فاطمه ناهیدی، شمسی بهرامی و معصومه آباد و امیر شاهپسندی (از هماردوگاهیهای راوی) بخشی از این مصاحبهها هستند. کتاب سرباز کوچک امام، که ماحصل 350 ساعت مصاحبه نویسنده با راوی است، در تیرماه 1396 مفتخر به دریافت تقریظ زیبا و عمیق رهبر انقلاب شد:
«سرگذشت این نوجوان شجاع و باهوش و صبور در اردوگاههای اسارت، یکی از شگفتیهای دفاع مقدّس است؛ ماجراهای پسربچّه سیزده چهارده سالهای که نخست میدان جنگ و سپس میدان مقاومت در برابر مأموران درندهخوی بعثی را با رفتار و روحیهای اعجابانگیز، آزموده و از هر دو سربلند بیرون آمده است. دلْ بر مظلومیّت او میسوزد ولی از قدرت و تحمّل و صبر او پر میکشد؛ این نیز بخشی از معجزه بزرگ انقلاب اسلامی است. در این کتاب، نشانههای خباثت و لئامتِ مأموران بعثی آشکارتر از کتابهای مشابهی است که خواندهام. بههرحال این یک سند باارزش از دفاع مقدّس و انقلاب است؛ باید قدر دانسته شود. خوب است سستپیمانهای مغلوبدنیاشده، نگاهی به امثال این نوشته صادقانه و معصومانه بیندازند، شاید رحمت خدا شامل آنان شود.»
ترجمه کتاب
انتشار کتاب سرباز کوچک امام، که با اقبال بسیار زیاد خوانندگان روبهرو شده است، از مرز صد هزار نسخه فراتر رفته است. درحالحاضر این کتاب به زبانهای اردو، پشتو، آذربایجانی، ترکی استانبولی و عربی لبنانی ترجمه شده است.
نیز نگاه كنید به
فاطمه دوستكامی