نشانداران بینشان
اکبر آقائی
تولد: 1332/06/24، زاده قصرشیرین، استان کرمانشاه
درصد جانبازی: 60 درصد
شغل: کارمند بانک سپه
اسارت:1359/07/02
محل اسارت: بین قصرشیرین و سرپلذهاب
آزادی: 1369/05/26
باقر آقائی
تولد: 1336/03/22، زاده قصرشیرین، استان کرمانشاه
درصد جانبازی: 60 درصد
شغل: درجهدار شهربانی
اسارت: 1359/07/03
محل اسارت: مسیر نفتشهر به قصرشیرین
آزادی: 1369/05/29
یحیی آقائی
تولد: 1337/04/07، زاده قصرشیرین، استان کرمانشاه
جانباز: 50 درصد
شغل: کشاورز
اسارت: 1359/07/06
محل اسارت: قصرشیرین
آزادی: 1369/05/26
جعفر آقائی
تولد: 1334/04/07
وفات: 1403/05/02
درصد جانبازی: 60 درصد
شغل: معلم
اسارت:1359/07/02
محل اسارت: بین قصرشیرین و سرپلذهاب
آزادی: 1369/05/26
خانواده آقائی تنها خانوادهای که چهار برادر باهم در اسارت بودند.
اسارت اکبر، جعفر و باقر آقائی
«دوم مهرماه 1359، اکبر آقائی، کارمند بانک، [برای مأموریت اداری و رساندن حقوق کارمندان ژاندارمری، به همراه برادرش جعفر از قصرشیرین به سمت کرمانشاه میرفتند که بین قصرشیرین و سرپلذهاب [۱] به اسارت دشمن بعثی درآمدند؛ آنها را ابتدا به استخبارات بغداد منتقل کردند و در آنجا به دفعات متعدد مورد بازجویی قرار گرفتند و شکنجه شدند. بعداز یک هفته، آنها را به زندان فضیلیه در حاشیهبغداد انتقال دادند.» [۲] «در زندان فضیلیه یکی از بچههای نیروی انتظامی خبر اسارت باقر، برادر دیگرشان را به آنها داد، ولی هنوز از اسارت یحیی خبر نداشتند.» [۱]
اسارت یحیی آقائی
«در قصرشیرین، بهعنوان نیروی مردمی، همراه با برادران سپاه مشغول مبارزه با نیروهای عراقی بودم که مجروح شدم و به اسارت درآمدم و پساز طی مقدماتی از استخبارات بغداد به اردوگاه رمادی منتقل شدم. در رمادی [رمادی 1 قدیم، کمپ 6] که بودیم از بالا دیدم یک کاروان اسیر جدید آوردند. بین آنها یحیی و دایی مجتبی حیدری را در حال عبور دیدم و آنجا متوجه اسارتشان شدم (البته هنوز از اسارت برادرانش اکبر و جعفر اطلاعی نداشت.) بعد ما را بردند استخبارات و پساز آن موصل 1 قدیم. آنجا مسئول آسایشگاه 8 بودم. بعداز چند ماه اکبر و جعفر آمدند آنجا و یحیی همچنان در رمادی ماند.» [۱]
انتقال به اردوگاه موصل 2 (اردوگاه موصل 1 قدیم)
علی علیدوست میگوید: «روز اول اسفند 1359، ما را با ماشینهای مخصوص زندانیان، که شبیه قفس بود، از زندان فضیلیه به ایستگاه راهآهن منتقل کردند. در ایستگاه راهآهن یک سالن مخصوص بود. مطالبی روی دیوار سالن با ذغال نوشته شده بود که یکی از آنها این آیه بود:
يُريدونَ لِيُطفِئوا نورَ اللَّهِ بِأَفواهِهِم وَاللَّهُ مُتِمُّ نورِهِ وَلَو كَرِهَ الكافِرونَ( آنان میخواهند نور خدا را با دهان خود خاموش سازند، ولی خدا نور خود را کامل میکند هرچند کافران خوش نداشته باشند! (قرآن، صف، 8). این آیه در آن ظلمتکده اسارت پرتوافشانی میکرد و بسیار امیدبخش بود.
یاداشت دوم روی دیوار اسم یحیی آقائی که با عبارت «من یحیی آقایی، اهل قصرشیرین، اسیر شدهام» خبر از اسارت خود داده بود. درست یادم نیست اکبرآقا بود یا مرحوم آقاجعفر به من گفت علیآقا برادر دیگرمان، یحیی، نیز اسیر شده است. ما را به موصل 1 (موصل یک قدیم) بردند. آقاباقر را قبلاز ما آورده بودند اینجا. بعداز مدتی با تقاضای این سه برادر از صلیبسرخ آقایحیی را نیز از اردوگاه رمادی آوردند پیش ما؛ حالا چهار برادر دورهم جمع شدند. ما در همهده سال اسارت باهم بودیم. مدت کوتاهی هم در یک آسایشگاه بودیم و تقریباً هر روز همدیگر را میدیدیم، اما هیچوقت درک نکرده بودیم که این چهار برادر چه حالی دارند و چه دردی را تحمل میکنند. یک طرف قضیه این بود و طرف دیگر پدر و مادر این عزیزان بودند که با تجاوز بعثیها چهار فرزندشان به اسارت رفته و خانه و زندگی خود را نیز از دست داده بودند و بهعنوان آوارهجنگی در کرمانشاه زندگی میکردند، بهخصوص اینکه همسر جعفر باردار بود و دخترش گلاره در غیاب پدرش به دنیا آمده بود و زمانی که دهساله شد، پدرش برگشت.
روز 18 اسفند 1362، روز انتقال به موصلبزرگه (موصل 1 جدید) را هرگز فراموش نمیکنیم که این برادران بهردیف و پشتسرهم از ماشین پیاده میشدند و درحالیکه خودشان کتک میخوردند، شاهد کتکخوردن برادرانشان نیز بودند.»
خانواده برادران آقائی
«مادر خانواده، قبلاز اسارت فرزندان، بهدلیل بیماری درگذشت و پدر طبق یک سنت قدیمی آنجا با خاله فرزندانش ازدواج کرد. وقتی هواپیماهای جنگی عراق کرمانشاه را بمباران کردند، پدر خانواده، شهید محمد آقائی، در 20 اسفند 1363، در این بمباران به شهادت رسید. ازآنبهبعد خاله بار سنگین زندگی را بهدوش کشید و اسارت چهار فرزند خانواده، شهادت همسر، آوارگی جنگی و سرپرستی سایر فرزندان کاری ساده نبود.»[۱]
برادران آقائی در مرداد سال 1369، پساز آزادی، در اسلامآباد از شهادت پدر مطلع شدند. وقتی خبر آزادی برادران آقائی به مادربزرگ رسید، قلب او از شدت هیجان طاقت نیاورد و برای همیشه از کار ایستاد.»[۱]
کتابشناسی
فرزانه قلعه قوند