شب های بی مهتاب

از ویکی آزادگان
نسخهٔ تاریخ ‏۲۲ ژوئیهٔ ۲۰۲۲، ساعت ۲۳:۴۰ توسط M-jafari (بحث | مشارکت‌ها)

خاطرات آزاده شهاب‏الدین شهبازی از دوران اسارت در اردوگاه‏های رژیم بعث عراق.

مقدمه

کتاب شب‏های بی‏مهتاب حاصل 19 ساعت گفت‏وگو با شهاب‏الدین شهبازی، افسر ژاندارم سال‏های آخر حکومت پهلوی و از اولین اسرای جنگ تحمیلی است که در 25 آبان 1359 در دهلاویه مجروح و اسیر می‏شود و مدت 10 سال را در اسارت رژیم بعث عراق می‏گذراند.

   ساختار کتاب

این کتاب 10 فصل و 360 صفحه دارد. شهبازی در فصل اول خاطرات خود را از بدو تولد در محله گوشه نهاوند و بالیدنش در دامان دو مادر و پدر نظامی‏اش، پذیرفته شدنش در کنکور ژاندارمی، همکاری‏اش با مبارزان ضد رژیم شاه، و پیروزی انقلاب اسلامی بیان می‏کند.

    در فصل دوم از شروع ناآرامی‏های قبل از جنگ در نوار مرزی و آغاز جنگ تحمیلی در شهریور 1359 می‏گوید. مرور تحركات دشمن قبل از حملة سراسري و آغاز جنگ از نگاه یک نظامی کهنه‌کار نخستين مشخصة اين اثر است. شهبازی در آن دوران فرماندة مستقیم 14 پاسگاه در هویزه است که 70 کیلومتر نوار مرزی ایران را در اختیار و تحت کنترل دارد و وظیفة حفاظت از مرزهای کشور و دفاع از میهن را برعهده دارند: «با افزایش تحرکات عراقی‌ها، ما نیز به تعداد گشتی‌هایمان افزودیم و شب و روز دسته‌هایی را برای گشت،‌ شناسایی و دیده‌بانی می‌فرستادیم. بعد از این فعالیت‌ها از انسجام، انتظام لشکر و تمرکز نیروها در برخی نقاط مطلع شدیم که عراق آماده حملة گسترده و جنگ تمام‌عیار است. همة این مشاهدات را گزارش می‌کردیم و هشدار می‌دادیم. این گزارش‌ها در سوابق من در هویزه موجود است.» [۱]

    حکایت راوی کتاب از روز تهاجم دشمن، حکایت تلخ و دردناکی است: «پس از آن همه گزارش، درخواست و هشدار، تنها 48 ساعت قبل از شروع جنگ فراگیر و تحمیلی عراق علیه ایران، به نیروهای رزمی و نظامی آماده‌باش دادند و ما به وضعیت آماده‌باش کامل در مراکز خدمتی‌مان در هویزه و سوسنگرد درآمدیم. حمله گستردة عراق به ایران در 31 شهریور 1359 آغاز شد. ابتدا گزارش از فکه به ما رسید که پاسگاه فکه سقوط کرد و عراقی‌ها در حال پیشروی درون خاک ایران هستند و پی‌درپی خبر سقوط پاسگاه‌ها می‌رسید.» [۱] به گفتة شهبازی، در آن مقطع نیروهای مرزی هیچ‏گونه آمادگی برای جنگ نداشتند؛ این درحالی بود که عراقی‏ها با تجهیزات مدرن و لجستیک کامل به میدان آمده بودند و وعده‏های بنی‏صدر، فرماندة وقت کل قوا، مبنی‏بر رسیدن تانک و زره‏پوش و قوای کمکی توخالی از آب درمی‏آمد.

    در روزهای آغازین جنگ، شهبازی در دهلاویه از ناحیه کمر مجروح می‏شود و با ناباوری اسیر می‏شود: «باورکردنی نبود، من! شهبازی! گرفتار دشمن شده باشم. آن لحظه تلخ‏ترین و ناراحت‏کننده‏ترین لحظة عمرم بود. هوا گرگ‏ومیش بود، صدای جروبحث عراقی‏ها مرا از شوک درمی‏آورد؛ آنها با هم اختلاف پیدا کرده بودند که ما را با خود ببرند یا بکشند.» [۱]

    در فصل سوم، عراقی‏ها شهبازی را به دب حردان، که به اشغال عراق درآمده، می‏برند و از آنجا به تنومه، العماره، بغداد و از آنجا نیز به اردوگاه موصل می‏برند. در اردوگاه موصل 1، نقشه‏ای برای فرار می‏کشند که با شکست مواجه می‌شود؛ اعتصاب غذا هم به نتیجه نمی‏رسد: «آنجا در هر شبانه‏روز فقط یک وعده غذا می‏دادند؛ بیشتر اوقات برگ چغندر یا شلغم را درون آبی مي‌ريختند و می‏پختند، بعد به آن کمی رب می‏زدند تا رنگ خورش بگیرد، این خورش را به همراه مشتی برنج به هر نفر می‏دادند.»[۱] در اردوگاه موصل 1، اتاق کوچکي به‏عنوان بهداری وجود داشت. دکتر مجید جلال‏وند، که هنگام اسارت دانشجوی پزشکی بود، توانسته بود با برداشتن پنهانی قرص و شربت، داروخانة سیاري در آن درست کند. او گوش شهبازی را، که از بدو اسارت عفونت دارد، مداوا می‏کند. به‌دست آوردن راديو و استفادة مخفي از آن، و حضور سه نفر در پوشش اسير با هدف جذب هواداران به‌سوي شاپور بختيار و ايجاد دودستگی و اختلاف بین اسرا، و اطلاع از بركناري بني‌صدر و انفجار دفتر حزب جمهوري از ديگر بخش‌هاي اين فصل است.     در فصل چهارم، شهاب‏الدین را به اردوگاه رمادی 1 می‏برند: «مقاومت در بازجویی‏ها و پایداری در برابر شکنجه‏ها و کتک‏ها و رخدادهایی چون اعتصاب غذای موصل، ما را مردانی سازش‏ناپذیر در برابر عراقی‏ها معرفی کرد، پرونده‏ای قطور برای ما شکل گرفت و اصطلاحاً ما را رأس‏الفتنه و ام‏المشاکل نامیدند.» [۱] مواجهه با سروان محمودي و تهديدات او مبني‌بر منع برگزاري مراسم‌هاي مذهبي و بروز عقايد ديني بخش اول اين فصل است: «سروان محمودي از اكراد عراقي بود كه مدتي در ايران زندگي كرده، زبان فارسي آموخته بود. او فردي اهل خدعه و نيرنگ بود، هدفش خوش‌خدمتي به رژيم پر از ظلم و ستم بعثي بود. سروان به‌علت تسلط به زبان فارسي با ترفندهاي خاص به ميان بچه‌ها نفوذ مي‌كرد و از افكار و عقايد ايشان مطلع مي‌شد و براي برنامه‌هايي كه در سر داشت از اسراي ضعيف، جاسوس مي‌ساخت.» [۱] دومين مشخصة خاطرات شهبازی در جریان‌شناسی سیاسی‌ایدئولوژیک دوران اسارت است که مرزبندی‌ها و دسته‌بندی‌های بخشی از اسرا را به‌دست می‌دهد: «در نگاه اول همه ايراني بودند؛ هم‌دين و هم‌عقيده و هم‌وطن. فرقي بينشان نبود، اما گذشت زمان و نگاه‌هاي عميق‌تر، نشان از اختلاف‌نظر، تفاوت ماهيت و دوگانگي داشت... ما در سطح اردوگاه و در ميان افسران، كساني را داشتيم كه بر عرق ملي يا وظيفة نظامي‌گري خود پاي مي‌فشردند كه ما با ايشان مشكلي نداشتيم. مشكل ما با كساني بود كه به هيچ چيز و هيچ كس اعتقادي نداشتند. نه عقيده‌اي، نه ديني، نه عرقي، نه وظيفه‌اي. هيچي! آدم‌هاي هرهري‌مذهب بودند كه تعدادشان هم متاسفانه كم نبود. دشمن با استفاده از وجود چنين عناصر بي‌هويت و بي‌فكر به جمع اسرا رسوخ مي‌كرد.» [۱]

    در همين مقطع، حضور و آشنايي با مرحوم ابوترابي‌فرد شرايط را براي بسياري از اسرا تغيير داد: «ابوترابي‌فرد با ديد بالا و خليفه‌اللهي به تمامي اسرا (چه خوب چه بد) نگاه مي‌كرد كه به‌راستي اين نگرش و ديد او جاي تأمل داشت... ابوترابي‌فرد مي‌‌خواست اسرا از عالي‌ترين درجه تا پست‌ترين درجه با هم روابط عادي و معمولي داشته باشند و كوچك‌ترين برخوردي ميانشان رخ ندهد.»[۱]

    شهبازی براي مقابله با پخش فیلم موهني كه منافقين عليه امام خمینی (ره) و رهبران سياسي و ديني كشورمان توليد مي‌كنند، اذان بی‏موقعي سر مي‌دهد: «خداوند فكري در سرم انداخت، به كنار پنجره‌اي كه رو به قاطع ديگر بود رفتم و با صدايي بلند آن‌چنان كه اردوگاه را دربر گيرد، شروع به گفتن اذان كردم. با طنين‌انداز شدن اذان بي‌وقت در اردوگاه، سروان محمودي هراسان و متعجب به سراغ ابوترابي‌فرد مي‌رود كه اين چه بساطي است؟ چرا اذان بي‌موقع مي‌گويند؟ آقاي ابوترابي‌فرد كه فرصت را براي جلوگيري از نمايش فيلم مغتنم ديده بود گفت: اذان بي‌موقع براي شيعيان مفاهيم زيادي دارد و از آن جمله هشدار و انذار به شيعيان كه عقيده‌شان و مقدساتشان در معرض خطر و تهديد است. ما شيعيان وقتي احساس كنيم كه خداي ناكرده خطر حادثه‌اي فكرمان و عقيده‌مان يا مجتهد و رهبر ديني‌ ما را تهديد مي‌كند و يا كه ثلمه‌اي بر جهان تشيع وارد شده باشد، آن‌گاه اذان بي‌وقت سر مي‌دهيم كه به منزلة هشدار و آماده‌باش است... با شنيدن اين جملات و توضيحات، سروان محمودي دستپاچه شد و از بيم اغتشاش و بحران در اردوگاه، دستور داد بساط فيلم را از اتاق ما جمع كردند و ديگر در هيچ اتاق و سالن ديگري به نمايش نگذاشتند. به‏خاطر اين تحریم، 17 ماه دوزخی را در اتاقي کوچک فاقد منفذ و در شرايط سخت، وحشتناك و محيطي غيرانساني سپری می‏کند.

    سپس او را به استخبارات منتقل می‏کنند و حدود 15 روز در آنجا می‏ماند که از آن به‏عنوان خوان مخوف یاد می‏کند و می‏گوید: «ما را یک شب در میان، یعنی هفت شب مرتب از ساعت یک تا سه بامداد برای بازجویی و شکنجه می‏بردند و با قساوت تمام و شدیدترین وجه شکنجه می‏کردند. از پنکه آویزان می‌کردند یا وارونه به تسمه و قرقره‏ای می‏بستند و بعد پایین می‏آوردند و سرمان را داخل وان آب می‏کردند، ده پانزده دقیقه تا ‌جایی‏که نفس باقی بود سر را در آب نگه می‏داشتند.»[۱]

    فصل پنجم کتاب به خاطرات راوي در اردوگاه 5 تکریت (کمپ افسران) اختصاص داده شده است. با اعتراضات اسرا و اطلاع ‏رسانی به نمایندگان صلیب سرخ، قلم و كاغذ براي مکاتبه و از سال چهارم و پنجم هم کتاب آزاد می‏شود.

    به گفتة راوي، اسرا در آسايشگاه‌هاي اين اردوگاه گروه‌بندی خاصی داشتند: خلبانان، ملّیون، سلطنت‏طلب‏ها، حزب‏اللهی‏ها، و هرهری‏مزاج‏ها. شهبازی وجود اختلافات درونی، نفاق‏ها و تقابل میان اسرای ایرانی را به‏عنوان حصارهای واقعی معرفی می‏کند: «به‏تدریج پرده‏ها کنار رفت و چهرة حقیقی هرکس نمایان شد و ماهیت درونی اشخاص رخ نمود و شرایط به‏گونه‏ای تغییر کرد که ما معروف به جماعت خمینی در محاصرة کامل افکار و عقاید انحرافی و التقاطی قرار گرفته بودیم و باید در این حصر خود را حفظ می‏کردیم.»[۱]

    حزب‌اللهي‌ها در كمپ افسران تكريت يك تشكيلات مخفي به راه مي‌اندازند و شهبازي را به‌عنوان مسئول انتخاب مي‌كنند. با راه افتادن اين تشكيلات، انتقال اخبار و اطلاع‌رساني كمي بهتر مي‌شود. هرچند با استقرار منافقين در بغداد، دوباره شيطنت‌ها عليه اسرا شدت گرفت. حضور منافقين هم تأثيراتش را مي‌گذاشت و باعث نزاع و زدوخورد بين آزادگان مي‌شد. مديريت اين وضع براي شهبازي و ديگران خيلي سخت بود.

    در فصل ششم به شرح جنگ رسانه‏ای دشمن می‏پردازد. عراقی‏ها با وارد کردن تلویزیون و پخش برنامه‏هایي مستهجن و افتراآميز علیه رهبران ایران در پی ایجاد تفرقة بیشتر بین اسرا بودند. البته كه ضمن تحريم و ممنوع كردن رسانه‌هاي جمعي دشمن، از بخش‌هاي خبري آن براي كسب اخبار استفاده مي‌شد.

    فصل هفتم و هشتم کتاب از تغییر شرایط اسارت صحبت می‏کند؛ از اینکه خطوط مقاومت بچه‏ها شکننده‏تر شده و منافقین تشکیلات خود را از پاریس به بغداد منتقل می‏کنند و عراقی‏ها با استفاده از ضدانقلاب و ایجاد جنگ روانی می‏خواهند اسرا را به زانو دربیاورند. در این مقطع عراقی‏ها برخی از اسرا را به بهانة زیارت امام حسین (ع) از اردوگاه خارج می‏کنند و به خانه‏های سازمانی می‏برند که وسایل طرب و قمار و مشروب در آن فراهم است و منافقین جهت جذب آنان تبلیغات مسموم خود را انجام می‏دادند: «سرگرد اصرار کرد که من پیشنهاد آنها را بپذیرم و به‏اصطلاح به زیارت بروم و ثواب ببرم! گفتم: من اصلاً زیارت دوست ندارم. گفت: شما شیعه هستید و به امام حسین (ع) بیش از همه علاقه دارید. بدون ترس و واهمه گفتم: آخر این زیارت امام حسین نیست، زیارت صدام حسین است!» [۱]

    در فصل نهم و دهم از راز پایداری سخن به میان آمده و پایان شب سیه را به تصویر کشیده است و از تیرماه 1367 می‏گوید که امام قطعنامة 598 را پذیرفت و دو سال بعد اسرای جنگ مبادله شدند.

    شهبازی و یارانش در زمرة حزب‏اللهی‏ها بودند و عشق سوزانی به امام داشتند و چشم امیدشان بعد از خدا به امام بود که ناگهان خبر فوت ایشان از بلندگو پخش می‏شود و این دردناک‏ترین خبری است که مي‌شنوند و غم غربت و بی‏پناهی را برایشان دوچندان مي‌كند.

    سال‌هاي پاياني اسارت به دشواري هرچه تمام مي‌گذشت. سال‌ها ماندن در اسارت بدون داشتن آينده‌اي روشن، وحشتناك بود: «در دو سال آخر ديگر من نيز بريده بودم، آخر چقدر ما صبح بلند شويم، عصر شود، برويم هواخوري و بعد برويم توي همان سوراخ، دوباره صبح در بياييم بيرون.» [۱]

    دعاهاي اسرا بدون نتيجه نماند و در ۱۳۶۹ نوبت به تبادل رسيد. شهبازي هم در مرداد همان سال جزو شانزدهمين گروه از اسرا بود كه به ميهن بازگشت. ۱۰ سال اسارت با تمام اتفاقات، سختي‌ و تلخي‌هايش به پايان رسيد و شهبازي دوباره خود را در كنار خانواده و دوستانش مي‌ديد.

    این کتاب، كه تاکنون به چاپ‌های مکرر رسیده است، در نهمين دوره كتاب سال دفاع مقدس حائز رتبه اول شده است. نويسنده در پاورقی‌ها، به‌طور كامل به گوياسازي اشخاص، اماکن و موضوعات پرداخته است.

كتاب‌شناسي

  1. ۱٫۰۰ ۱٫۰۱ ۱٫۰۲ ۱٫۰۳ ۱٫۰۴ ۱٫۰۵ ۱٫۰۶ ۱٫۰۷ ۱٫۰۸ ۱٫۰۹ ۱٫۱۰ ۱٫۱۱ كاظمي، محسن (1386). شب‌هاي بي‌مهتاب. خاطرات اسير آزاده‌شدة ايراني سرهنگ شهاب‌الدين شهبازي، چ 4. تهران: سوره مهر.

نویسنده مقاله :زینب سنچولی