شب های بی مهتاب
خاطرات آزاده شهابالدین شهبازی از دوران اسارت در اردوگاههای رژیم بعث عراق.
مقدمه
کتاب شبهای بیمهتاب حاصل 19 ساعت گفتوگو با شهابالدین شهبازی، افسر ژاندارم سالهای آخر حکومت پهلوی و از اولین اسرای جنگ تحمیلی است که در 25 آبان 1359 در دهلاویه مجروح و اسیر میشود و مدت 10 سال را در اسارت رژیم بعث عراق میگذراند.
ساختار کتاب
این کتاب 10 فصل و 360 صفحه دارد. شهبازی در فصل اول خاطرات خود را از بدو تولد در محله گوشه نهاوند و بالیدنش در دامان دو مادر و پدر نظامیاش، پذیرفته شدنش در کنکور ژاندارمی، همکاریاش با مبارزان ضد رژیم شاه، و پیروزی انقلاب اسلامی بیان میکند.
در فصل دوم از شروع ناآرامیهای قبل از جنگ در نوار مرزی و آغاز جنگ تحمیلی در شهریور 1359 میگوید. مرور تحركات دشمن قبل از حملة سراسري و آغاز جنگ از نگاه یک نظامی کهنهکار نخستين مشخصة اين اثر است. شهبازی در آن دوران فرماندة مستقیم 14 پاسگاه در هویزه است که 70 کیلومتر نوار مرزی ایران را در اختیار و تحت کنترل دارد و وظیفة حفاظت از مرزهای کشور و دفاع از میهن را برعهده دارند: «با افزایش تحرکات عراقیها، ما نیز به تعداد گشتیهایمان افزودیم و شب و روز دستههایی را برای گشت، شناسایی و دیدهبانی میفرستادیم. بعد از این فعالیتها از انسجام، انتظام لشکر و تمرکز نیروها در برخی نقاط مطلع شدیم که عراق آماده حملة گسترده و جنگ تمامعیار است. همة این مشاهدات را گزارش میکردیم و هشدار میدادیم. این گزارشها در سوابق من در هویزه موجود است.» [۱]
حکایت راوی کتاب از روز تهاجم دشمن، حکایت تلخ و دردناکی است: «پس از آن همه گزارش، درخواست و هشدار، تنها 48 ساعت قبل از شروع جنگ فراگیر و تحمیلی عراق علیه ایران، به نیروهای رزمی و نظامی آمادهباش دادند و ما به وضعیت آمادهباش کامل در مراکز خدمتیمان در هویزه و سوسنگرد درآمدیم. حمله گستردة عراق به ایران در 31 شهریور 1359 آغاز شد. ابتدا گزارش از فکه به ما رسید که پاسگاه فکه سقوط کرد و عراقیها در حال پیشروی درون خاک ایران هستند و پیدرپی خبر سقوط پاسگاهها میرسید.» [۱] به گفتة شهبازی، در آن مقطع نیروهای مرزی هیچگونه آمادگی برای جنگ نداشتند؛ این درحالی بود که عراقیها با تجهیزات مدرن و لجستیک کامل به میدان آمده بودند و وعدههای بنیصدر، فرماندة وقت کل قوا، مبنیبر رسیدن تانک و زرهپوش و قوای کمکی توخالی از آب درمیآمد.
در روزهای آغازین جنگ، شهبازی در دهلاویه از ناحیه کمر مجروح میشود و با ناباوری اسیر میشود: «باورکردنی نبود، من! شهبازی! گرفتار دشمن شده باشم. آن لحظه تلخترین و ناراحتکنندهترین لحظة عمرم بود. هوا گرگومیش بود، صدای جروبحث عراقیها مرا از شوک درمیآورد؛ آنها با هم اختلاف پیدا کرده بودند که ما را با خود ببرند یا بکشند.» [۱]
در فصل سوم، عراقیها شهبازی را به دب حردان، که به اشغال عراق درآمده، میبرند و از آنجا به تنومه، العماره، بغداد و از آنجا نیز به اردوگاه موصل میبرند. در اردوگاه موصل 1، نقشهای برای فرار میکشند که با شکست مواجه میشود؛ اعتصاب غذا هم به نتیجه نمیرسد: «آنجا در هر شبانهروز فقط یک وعده غذا میدادند؛ بیشتر اوقات برگ چغندر یا شلغم را درون آبی ميريختند و میپختند، بعد به آن کمی رب میزدند تا رنگ خورش بگیرد، این خورش را به همراه مشتی برنج به هر نفر میدادند.»[۱] در اردوگاه موصل 1، اتاق کوچکي بهعنوان بهداری وجود داشت. دکتر مجید جلالوند، که هنگام اسارت دانشجوی پزشکی بود، توانسته بود با برداشتن پنهانی قرص و شربت، داروخانة سیاري در آن درست کند. او گوش شهبازی را، که از بدو اسارت عفونت دارد، مداوا میکند. بهدست آوردن راديو و استفادة مخفي از آن، و حضور سه نفر در پوشش اسير با هدف جذب هواداران بهسوي شاپور بختيار و ايجاد دودستگی و اختلاف بین اسرا، و اطلاع از بركناري بنيصدر و انفجار دفتر حزب جمهوري از ديگر بخشهاي اين فصل است. در فصل چهارم، شهابالدین را به اردوگاه رمادی 1 میبرند: «مقاومت در بازجوییها و پایداری در برابر شکنجهها و کتکها و رخدادهایی چون اعتصاب غذای موصل، ما را مردانی سازشناپذیر در برابر عراقیها معرفی کرد، پروندهای قطور برای ما شکل گرفت و اصطلاحاً ما را رأسالفتنه و امالمشاکل نامیدند.» [۱] مواجهه با سروان محمودي و تهديدات او مبنيبر منع برگزاري مراسمهاي مذهبي و بروز عقايد ديني بخش اول اين فصل است: «سروان محمودي از اكراد عراقي بود كه مدتي در ايران زندگي كرده، زبان فارسي آموخته بود. او فردي اهل خدعه و نيرنگ بود، هدفش خوشخدمتي به رژيم پر از ظلم و ستم بعثي بود. سروان بهعلت تسلط به زبان فارسي با ترفندهاي خاص به ميان بچهها نفوذ ميكرد و از افكار و عقايد ايشان مطلع ميشد و براي برنامههايي كه در سر داشت از اسراي ضعيف، جاسوس ميساخت.» [۱] دومين مشخصة خاطرات شهبازی در جریانشناسی سیاسیایدئولوژیک دوران اسارت است که مرزبندیها و دستهبندیهای بخشی از اسرا را بهدست میدهد: «در نگاه اول همه ايراني بودند؛ همدين و همعقيده و هموطن. فرقي بينشان نبود، اما گذشت زمان و نگاههاي عميقتر، نشان از اختلافنظر، تفاوت ماهيت و دوگانگي داشت... ما در سطح اردوگاه و در ميان افسران، كساني را داشتيم كه بر عرق ملي يا وظيفة نظاميگري خود پاي ميفشردند كه ما با ايشان مشكلي نداشتيم. مشكل ما با كساني بود كه به هيچ چيز و هيچ كس اعتقادي نداشتند. نه عقيدهاي، نه ديني، نه عرقي، نه وظيفهاي. هيچي! آدمهاي هرهريمذهب بودند كه تعدادشان هم متاسفانه كم نبود. دشمن با استفاده از وجود چنين عناصر بيهويت و بيفكر به جمع اسرا رسوخ ميكرد.» [۱]
در همين مقطع، حضور و آشنايي با مرحوم ابوترابيفرد شرايط را براي بسياري از اسرا تغيير داد: «ابوترابيفرد با ديد بالا و خليفهاللهي به تمامي اسرا (چه خوب چه بد) نگاه ميكرد كه بهراستي اين نگرش و ديد او جاي تأمل داشت... ابوترابيفرد ميخواست اسرا از عاليترين درجه تا پستترين درجه با هم روابط عادي و معمولي داشته باشند و كوچكترين برخوردي ميانشان رخ ندهد.»[۱]
شهبازی براي مقابله با پخش فیلم موهني كه منافقين عليه امام خمینی (ره) و رهبران سياسي و ديني كشورمان توليد ميكنند، اذان بیموقعي سر ميدهد: «خداوند فكري در سرم انداخت، به كنار پنجرهاي كه رو به قاطع ديگر بود رفتم و با صدايي بلند آنچنان كه اردوگاه را دربر گيرد، شروع به گفتن اذان كردم. با طنينانداز شدن اذان بيوقت در اردوگاه، سروان محمودي هراسان و متعجب به سراغ ابوترابيفرد ميرود كه اين چه بساطي است؟ چرا اذان بيموقع ميگويند؟ آقاي ابوترابيفرد كه فرصت را براي جلوگيري از نمايش فيلم مغتنم ديده بود گفت: اذان بيموقع براي شيعيان مفاهيم زيادي دارد و از آن جمله هشدار و انذار به شيعيان كه عقيدهشان و مقدساتشان در معرض خطر و تهديد است. ما شيعيان وقتي احساس كنيم كه خداي ناكرده خطر حادثهاي فكرمان و عقيدهمان يا مجتهد و رهبر ديني ما را تهديد ميكند و يا كه ثلمهاي بر جهان تشيع وارد شده باشد، آنگاه اذان بيوقت سر ميدهيم كه به منزلة هشدار و آمادهباش است... با شنيدن اين جملات و توضيحات، سروان محمودي دستپاچه شد و از بيم اغتشاش و بحران در اردوگاه، دستور داد بساط فيلم را از اتاق ما جمع كردند و ديگر در هيچ اتاق و سالن ديگري به نمايش نگذاشتند. بهخاطر اين تحریم، 17 ماه دوزخی را در اتاقي کوچک فاقد منفذ و در شرايط سخت، وحشتناك و محيطي غيرانساني سپری میکند.
سپس او را به استخبارات منتقل میکنند و حدود 15 روز در آنجا میماند که از آن بهعنوان خوان مخوف یاد میکند و میگوید: «ما را یک شب در میان، یعنی هفت شب مرتب از ساعت یک تا سه بامداد برای بازجویی و شکنجه میبردند و با قساوت تمام و شدیدترین وجه شکنجه میکردند. از پنکه آویزان میکردند یا وارونه به تسمه و قرقرهای میبستند و بعد پایین میآوردند و سرمان را داخل وان آب میکردند، ده پانزده دقیقه تا جاییکه نفس باقی بود سر را در آب نگه میداشتند.»[۱]
فصل پنجم کتاب به خاطرات راوي در اردوگاه 5 تکریت (کمپ افسران) اختصاص داده شده است. با اعتراضات اسرا و اطلاع رسانی به نمایندگان صلیب سرخ، قلم و كاغذ براي مکاتبه و از سال چهارم و پنجم هم کتاب آزاد میشود.
به گفتة راوي، اسرا در آسايشگاههاي اين اردوگاه گروهبندی خاصی داشتند: خلبانان، ملّیون، سلطنتطلبها، حزباللهیها، و هرهریمزاجها. شهبازی وجود اختلافات درونی، نفاقها و تقابل میان اسرای ایرانی را بهعنوان حصارهای واقعی معرفی میکند: «بهتدریج پردهها کنار رفت و چهرة حقیقی هرکس نمایان شد و ماهیت درونی اشخاص رخ نمود و شرایط بهگونهای تغییر کرد که ما معروف به جماعت خمینی در محاصرة کامل افکار و عقاید انحرافی و التقاطی قرار گرفته بودیم و باید در این حصر خود را حفظ میکردیم.»[۱]
حزباللهيها در كمپ افسران تكريت يك تشكيلات مخفي به راه مياندازند و شهبازي را بهعنوان مسئول انتخاب ميكنند. با راه افتادن اين تشكيلات، انتقال اخبار و اطلاعرساني كمي بهتر ميشود. هرچند با استقرار منافقين در بغداد، دوباره شيطنتها عليه اسرا شدت گرفت. حضور منافقين هم تأثيراتش را ميگذاشت و باعث نزاع و زدوخورد بين آزادگان ميشد. مديريت اين وضع براي شهبازي و ديگران خيلي سخت بود.
در فصل ششم به شرح جنگ رسانهای دشمن میپردازد. عراقیها با وارد کردن تلویزیون و پخش برنامههایي مستهجن و افتراآميز علیه رهبران ایران در پی ایجاد تفرقة بیشتر بین اسرا بودند. البته كه ضمن تحريم و ممنوع كردن رسانههاي جمعي دشمن، از بخشهاي خبري آن براي كسب اخبار استفاده ميشد.
فصل هفتم و هشتم کتاب از تغییر شرایط اسارت صحبت میکند؛ از اینکه خطوط مقاومت بچهها شکنندهتر شده و منافقین تشکیلات خود را از پاریس به بغداد منتقل میکنند و عراقیها با استفاده از ضدانقلاب و ایجاد جنگ روانی میخواهند اسرا را به زانو دربیاورند. در این مقطع عراقیها برخی از اسرا را به بهانة زیارت امام حسین (ع) از اردوگاه خارج میکنند و به خانههای سازمانی میبرند که وسایل طرب و قمار و مشروب در آن فراهم است و منافقین جهت جذب آنان تبلیغات مسموم خود را انجام میدادند: «سرگرد اصرار کرد که من پیشنهاد آنها را بپذیرم و بهاصطلاح به زیارت بروم و ثواب ببرم! گفتم: من اصلاً زیارت دوست ندارم. گفت: شما شیعه هستید و به امام حسین (ع) بیش از همه علاقه دارید. بدون ترس و واهمه گفتم: آخر این زیارت امام حسین نیست، زیارت صدام حسین است!» [۱]
در فصل نهم و دهم از راز پایداری سخن به میان آمده و پایان شب سیه را به تصویر کشیده است و از تیرماه 1367 میگوید که امام قطعنامة 598 را پذیرفت و دو سال بعد اسرای جنگ مبادله شدند.
شهبازی و یارانش در زمرة حزباللهیها بودند و عشق سوزانی به امام داشتند و چشم امیدشان بعد از خدا به امام بود که ناگهان خبر فوت ایشان از بلندگو پخش میشود و این دردناکترین خبری است که ميشنوند و غم غربت و بیپناهی را برایشان دوچندان ميكند.
سالهاي پاياني اسارت به دشواري هرچه تمام ميگذشت. سالها ماندن در اسارت بدون داشتن آيندهاي روشن، وحشتناك بود: «در دو سال آخر ديگر من نيز بريده بودم، آخر چقدر ما صبح بلند شويم، عصر شود، برويم هواخوري و بعد برويم توي همان سوراخ، دوباره صبح در بياييم بيرون.» [۱]
دعاهاي اسرا بدون نتيجه نماند و در ۱۳۶۹ نوبت به تبادل رسيد. شهبازي هم در مرداد همان سال جزو شانزدهمين گروه از اسرا بود كه به ميهن بازگشت. ۱۰ سال اسارت با تمام اتفاقات، سختي و تلخيهايش به پايان رسيد و شهبازي دوباره خود را در كنار خانواده و دوستانش ميديد.
این کتاب، كه تاکنون به چاپهای مکرر رسیده است، در نهمين دوره كتاب سال دفاع مقدس حائز رتبه اول شده است. نويسنده در پاورقیها، بهطور كامل به گوياسازي اشخاص، اماکن و موضوعات پرداخته است.
كتابشناسي
كاظمي، محسن (1386). شبهاي بيمهتاب. خاطرات اسير آزادهشدة ايراني سرهنگ شهابالدين شهبازي، چ 4. تهران: سوره مهر. زینب سنچولی