خدیجه میرشکار
بانوی آزادة ایرانی.
خديجه ميرشكار اول فروردین 1337 در خیابان فرهنگ شهر بُستان در خوزستان به دنیا آمد. او و خانوادهاش ساکن بستان بودند: «آن روزها در بُستان زندگی میکردیم. چهار برادر و چهار خواهر بودیم و من فرزند ششم بودم. خانة پدريام، حسينية بزرگي داشت. هم مهمانخانه بود و هم حسينيه. پدرم حاج محمدعلي ميرشكار هم در حسينيه مشغول به فعاليت بود، هم متصدي مسجد جامع بود. او داروخانه و عطاري نيز داشت كه تنها داروخانه شهرستان بود.» (سايت مؤسسه فرهنگی هنری پیام آزادگان)
میرشکار در مورد ازدواجش میگوید: «حبيب هنگام آشنايي اوليه، خود را يك فرهنگي و دبير آموزشوپرورش معرفي كرد و گفت: شغل اصلي من معلمي است و چون سپاه تازه تأسيس شده و به نيرو نياز دارد، بهعنوان يك نيروي سپاهي با آنها همكاري ميكنم و ممكن است به كردستان بروم. آن زمان انقلاب تازه به پيروزي رسيده بود و در مرزهاي غربي درگيري وجود داشت؛ من نيز فردي انقلابي بودم و با برنامههاي او مخالفتي نداشتم.» (همان)
در گیرودار انقلاب، خانم میرشکار مسئول فرهنگی واحد خواهران حسینیة حاجی میرشکار میشود. بستان کمتر از سی کیلومتر با مرز ایران و عراق فاصله دارد. خبر تحرکات عراق را در مرز از همسرش میشنود: «اخبار زیادی از تلاش دشمن برای عبور از مرز میرسید. مردم سردرگم مانده بودند. ویرانی چند خانه و شهادت چند تن از اهالی شهر توسط توپهای دورزن عراق، باعث شد اغلب مردم به فکر رفتن از شهر بیفتند. آنها که وسیله داشتند، رفتند و بدرقة راهشان هلیکوپترها و گلولههای توپ دشمن بود.» (رئیسی، 1376: 11-10). او به همراه همسرش، حبیب شریفی (فرماندة وقت سپاه سوسنگرد)، هفتم مهرماه 1359 سوسنگرد را به قصد اهواز ترک میکنند. اما حدود پنج کیلومتر در جادة سوسنگرد- اهواز پیش رفتهاند که به دست نیروهای عراقی به اسارت درمیآیند؛ درحالیکه هر دو مجروح شدهاند: «هوا رو به تاریکی میرفت. تشنگی و درد زخمها آزاردهنده بود. حالا دیگر میدانستم کمر و پایم در اثر تیراندازی عراقیها زخم برداشته. حبیب از ناحیة پا بهشدت مجروح شده بود.» (همان: 25)
وقتی آمبولانس به بیمارستان العماره میرسد، حبیب شهید شده است، اما خانم میرشکار مطمئن نیست. او را به بیمارستان میبرند و دیگر حبیب را نمیبیند. خانم میرشکار را نوزده روز در بیمارستان نگه میدارند و بعد او را برای بازجویی به استخبارات عراق میبرند. بعد از بازجویی او را به سولهای انتقال میدهند: «به ساختمانی میرسم که درِ آهنی بزرگی دارد. پیرمرد [درجهدار] دستة کلیدی را از داخل جیبش بیرون میآورد و قفل را باز میکند. مقابل من سولة بزرگی قرار دارد که آخرش دیده نمیشود. جایی شبیه یک سردخانة بزرگ میوه است. اما از میوه خبری نیست. سربازی که همراه پیرمرد مرا همراهی میکند، دو پتوی سربازی به من تحویل میدهد تا از آنها بهعنوان زیرانداز و روانداز استفاده کنم. کف سوله سیمانی و هوا هم کمی سرد است.» (علیزاده، 1394: 145) روز بعد حدود دویست اسیر ایرانی مرد را به آن سوله انتقال میدهند. چند روز بعد او را به ساختمانی دیگر و سلول انفرادی میبرند: «سلول انفرادی اتاق کوچکی است که وسعت آن فقط اندازه یک پتوی سربازی میباشد. وارد سلول میشوم که تاریک و نمناک است. با دیوارهای کدر و ترسناک روبهرو میشوم. کف سلول سرد و سیمانی است.» (همان: 152)
بعد از سه ماه، در اواخر دیماه 1359 او را به اردوگاه موصل 1 میبرند که با تعدادی از زنهای ایرانی همبند میشود. وقتی عراق به خرمشهر حمله ميكند، تعداد زيادي از خانوادهها شامل زن و مرد و كودك و پير را كه هنوز از شهر خارج نشده بودند، اسير ميكند. حدود بیست زن خرمشهری آنجا بودند. صلیب که میآید، به او هم شماره و کارت صلیب میدهند. قرار میشود او را عمل کنند و ترکشهای کمرش را بیرون بیاورند: «طبق تاریخی که صلیب سرخ تعیین کرده است، نوبت اعزام فرا میرسد، نمیدانم چرا حس خوبی ندارم! با همه خداحافظی میکنم و میگویم: منو حلال کنین! شاید دیگه برگشتی در کار نباشه.» (همان: 185)
او را به بیمارستانی در موصل میبرند و تحت عمل جراحی قرار میگیرد. بعد دوباره به اردوگاه موصل 1 برگردانده میشود و در بهداری اردوگاه بستری میشود. بعد از دو هفته استراحت از بهداری مرخص ميشود و کنار زنان اسیر برمیگردد. در رفتوآمد به بهداری برای تعویض پانسمان از اخبار اطلاع پیدا میکند. تا اینکه او و زنان دیگر را به دفتر اردوگاه میبرند و میگویند قرار است که به ایران برگردند: «من و چند نفر از خانمها داخل یک ماشین سرپوشیده نظامی مینشینیم و بقیه داخل ماشین دیگری سوار میشوند. اگرچه در این ماشینی که نشستهایم نمیشود بیرون را نگاه کرد، ولی خوشحالیم و به امید رهایی موصل را به مقصد بغداد ترک میکنیم.» (همان: 197) آنها را به ساختمان استخبارات در بغداد میبرند و وارد سالن بزرگی میكنند. سه روز بعد، سرباز عراقی نام او و تعدادی از اسرا را میخواند که کناری بایستند و بقیه را به صلیب تحویل میدهد تا به ایران برگردانده شوند. خانم میرشکار و اسرایی که ماندهاند، به اردوگاه رمادی منتقل میشوند: «اردوگاه رمادی شباهت زیادی به قلعههای قدیمی داشت. دورتادور آن دیوار بود. درِ آسایشگاهی را که در طبقة دوم کنار آسایشگاه خلبانها و اسرای ارتش بود، باز کردند و ما را به داخل فرستادند. به محض استقرار در اردوگاه، دریافتیم سختگیری و فشار نسبت به اردوگاه قبلی بیشتر است.» (رئیسی، همان: 70)
در این اردوگاه خانم میرشکار از سرانجام حبیب اطلاع پیدا میکند. یکی از اسرا به او میگوید: «وقتی شما را از آمبولانس پیاده کردند، هنوز پیکر آقای شریفی داخل آمبولانس بود. ما را از بیمارستان بیرون بردند. به یک محوطة قدیمی که رسیدیم، پیکر آقای شریفی را همانجا روی مقداری چوب انداختند و ما را برای بازجویی به بغداد بردند و بعد از بازجویی به اینجا منتقل کردند.» (علیزاده، همان: 204)
«بعد از مدتی صلیب سرخ تشخیص داد که خون من کم شده و احتیاج به عمل جراحی دیگری دارم و چون تحمل عمل جراحی بدون مراقبت در عراق را ندارم، باید نزد خانواده باشم و بنابراین باید مبادله شوم و به ایران برگردم. صلیب سرخ آنها را مجبور کرد تا من و آن چند زن ایرانی را آزاد کنند و به ایران برگردانند.» (سایت مؤسسه فرهنگی هنری پیام آزادگان)
حدود سه ماه بعد خانم میرشکار و سیوهفت نفر دیگر از اسرا را دوباره به استخبارات عراق ميبرند تا آزاد كنند. سه روز بعد مأموران صلیب وارد سالن شده و چک نهایی را انجام میدهند تا آنها را به ایران برگردانند. بالأخره آنها در فروردین 1361 به ایران برمیگردند: «هواپیمای صلیب سرخ مرا از بغداد به قبرس برد، آنجا سوار هواپیمای دیگری شدیم و همراه نمایندگان صلیب سرخ به ایران برگشتیم.»
خانم میرشکار به خانوادهاش در نجفآباد اصفهان میپیوندد. در ادامه او به دروس حوزوی روی آورده و در مشهد ادامه تحصیل میدهد. در 1374، با محمد احمدی ازدواج میکند که مصطفی و زهرا حاصل این ازدواج هستند. ایشان اکنون ساکن مشهد و مدرس دروس حوزه هستند. (مصاحبه تلفنی، 7/12/1395)
خاطرات خانم میرشکار یکبار در کتاب اسیر شماره 0339 و یکبار در کتاب تا نیمه راه منتشر شده است.
کتابشناسی
رئیسی، رضا (1376). اسیر شماره 0339. چ پنجم. تهران: حوزه هنری، دفتر ادبیات و هنر مقاومت.
علیزاده، ابوالقاسم (1394). تا نیمه راه. چ پنجم. مشهد: شمشاد.
سایت مؤسسه فرهنگی هنری پیام آزادگان http://mfpa.ir
فاطمه دهقان نیری