بهرامی ،شمسی
بانوی آزادة ایرانی.
زندگینامه
شمسی بهرامی در بیستوپنجم آذر 1338 در محلة کارگری در آبادان به دنیا میآید. بین پنج برادر و چهار خواهر، او فرزند هفتم خانواده است. پدرش، امید بهرامی، کارگر شرکت نفت بود. دورة تحصیلی ابتدایی را در دبستان بهمن و راهنمایی و دبیرستان را در دبیرستان فردوسی آبادان میگذراند. سال سوم دبیرستان بود که زمزمههای انقلاب را شنید و همپای معترضان در تجمعات و تظاهراتها شرکت میکرد. بعد از انقلاب نیز از فعّالان اجتماعی بود: «شبها اعضای گروههای سیاسی مختلف توی خیابان دور هم جمع میشدند و با هم بحث میکردند. من هم دوستانی را که میدانستم خوب صحبت میکنند، به این جمعها دعوت میکردم.»با شروع جنگ تحمیلی بهعنوان نمایندة فرماندار آبادان، مسئول تهیة گزارش و برآورد میزان خسارات وارده به مناطق بمبارانشده میشود. در بیستوسوم مهرماه ۱۳۵۹، بعد از مرخصی سهروزه، هنگام عزیمت از شیراز به آبادان، در جادة ماهشهر- آبادان، همراه معصومه آباد به اسارت نیروهای دشمن درمیآید[۱]. «دکتر سلحشور، که اکنون معاون وزیر نفت هستند، سه روز به ما مرخصی دادند تا به خانواده سر بزنیم و برگردیم، در راه بازگشت [از شیراز] به آبادان، اسیر شدیم.»[۲]
شرح اسارت
معصومه آباد، که به همراه خانم بهرامی اسیر شده بود، در کتاب من زندهام در مورد لحظة اسارتشان اینگونه آورده است: «از راننده پرسیدم: چی شد؟
گفت: اسیر شدیم.
اسیر کی شدیم؟
اسیر عراقیها.
اینجا مگر آبادان نیست؟ تو ما رو دادی دست عراقیها؟
اللهاکبر، خواهر! همهمون اسیر شدیم.
سربازهای عراقی سریع خودشان را به ماشین ما رساندند. من، که کنار پنجره بیحرکت نشسته بودم، شیشة ماشین را بالا کشیده سریع قفل در ماشین را زدم. اما آنها شیشة ماشین را با قنداق تفنگ شکستند. از ترس خودم را روی خواهر بهرامی انداختم. تعدادی از سربازهای عراقی شیشة پنجرة سمت خواهر بهرامی را هم شکستند. راننده فرمان ماشین را رها کرد و پیاده شد. سرنشین دیگر هم نفر بعدی بود که پیاده شد. اما من و خواهر بهرامی مقاومت میکردیم و نمیخواستیم پیاده شویم.»[۳]
در همان ابتدای اسارت، خانم آباد شمسی بهرامی را با نام مستعار «مریم» و بهعنوان خواهرش به عراقیها معرفی میكند تا در ادامة اسارت آنها را از هم جدا نکنند: «هرچه بیشتر گوش میدادم کمتر میفهمیدم. کلمة «بناتالخمینی» و «ژنرال» را در هر جمله و عبارتی میشنیدم. بلافاصله بیسیم زد و خبر را ارسال کرد. از جواد پرسیدم: چی داره میگه؟
گفت: میگه ما دو ژنرال زن ایرانی را اسیر کردهایم.
گفتم: ما مددکار هلال احمریم. نظامی بعثی کلمة هلال احمر را فهمید و گفت: هلال احمر، بناتالخمینی. رو به خواهر بهرامی کرد و پرسید: اسمت چیه؟ قبل از اینکه او دهان باز کند، من گفتم: مریم، ما هر دو خواهریم.»[۴]
شمسی بهرامی، به همراه سه دختر اسیر دیگر به مدت یک سال و نُه ماه بدون اطلاع صلیب سرخ در زندان الرّشید بغداد نگهداری میشوند.
آنها برای ارتباط برقرار کردن با دیگر اسرا به روش ضربه زدن به دیوار رو میآورند و به این وسیله، از اسرای سلول همجوار آگاهی پیدا میکنند. مدتی بعد سلول آنها را عوض میکنند. در این جابهجایی او و همسلولیهایش با خلبان محمدرضا لبیبی، که در سلول همجوار زندانی است، ارتباط میگیرند و خودشان را به خلبان لبیبی معرفی میکنند. در این مکالمات نسبت به حقوقشان هم آگاه میشوند. وقتی میبینند از این حقوق محروم هستند، دست به اعتصاب غذا میزنند: «روز یازدهم [اعتصاب] تصمیم گرفتیم نمایش یک تراژدی را بازی کنیم و هرکدام عهدهدار نقشی شدیم تا شرایط را وخیمتر از آنچه هست، جلوه دهیم و از این طریق واکنش آنها را بسنجیم. مریم در نقش یک بیهوش به زمین افتاد و ما دورش را گرفتیم و با نفسهایی که تا آن زمان در قفسة سینه ذخیره کرده بودیم، شروع به جیغ و فریاد کردیم: وای یا حسین، یا ابوالفضل، مریم موت، مریم موت، حلیمه به سر و صورت خودش میزد و فاطمه چنان فریاد میزد که خود من هم یادم رفت داریم فیلم بازی میکنیم. احساس کردم مریم واقعاً مرده و هرچه میتوانستم جیغ و داد کردم. در را باز کردند و دیدند بله مریم بیهوش افتاده است و ما هم میگوییم که مرده است و حلیمه هم هنوز به سر و صورت خودش میزند. عراقیها اولین کاری که کردند پای مریم را کشیدند تا او را بیرون ببرند. وقتی مریم دید قرار است روی دست نامحرمان قرار گیرد، یکباره بلند شد نشست. مریم نمیخواست حتی مردهاش هم دست عراقیها بیفتد. با بلند شدن او، اوضاع به هم ریخت و نمایش برملا شد. سرباز بعثی لگد محکمی به پهلوی مریم زد و فحش داد و رفت. لگدی که رنگ پستی و حماقت داشت.» [۵]
در نهایت، بعد از هجده روز اعتصاب غذا به بیمارستان الرشید منتقل و با اطلاعرسانی محمدرضا لبیبی به صلیب سرخ، آنها موفق میشوند مأموران صلیب سرخ را ملاقات كنند و خبر زنده بودنشان را به خانوادهشان برسانند.
شمسی بهرامی، بعد از ثبتنام در فهرست اسرا به اردوگاه موصل انتقال داده میشود و بعد از مدتی، او را به اردوگاه الانبار میبرند. او در بهمن 1362 به همراه سه دختر دیگر ازطریق صلیب سرخ جهانی به ایران بازگردانده میشوند: «یادم هست که برای جشن بیستودوم بهمن 1362 ایران بودیم. پدرم در آخرین نامهای که در عراق به دستم رسید، نوشته بود: یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور.» [۶]
پس از بازگشت به ایران، بهعنوان منشی بخش در بیمارستان شیراز (شهید بهشتی کنونی) مشغول به کار میشود. سال 1364 در کنکور سراسری شرکت کرده و در دانشگاه فردوسی مشهد در رشته ادبیات عرب پذیرفته و مشغول به تحصیل میشود، ولی تحصیلاتش دو ترم بیشتر طول نمیکشد. او سپس درس را رها میكند و بهعنوان کارمند بخش اداری به استخدام آموزشوپرورش شیراز درمیآید. [۷]
در این مدت به علاقهاش نقاشی با آبرنگ و مداد رنگی پرداخته و تاکنون دو نمایشگاه انفرادی برگزار کرده است. اکنون بازنشسته آموزشوپرورش است و در اصفهان زندگی میکند.
نیز نگاه كنید به آباد، معصومه؛ من زندهام ؛معصومه آباد
كتابشناسی
- ↑ بهرامی،شمسی(1395). مصاحبه.
- ↑ پایگاه اطلاعرسانی آزادگان ایران به نشاني www.badriyoon.com
- ↑ آباد، معصومه (1394). من زندهام. چ 179، تهران: بروج،ص.156.
- ↑ آباد، معصومه (1394). من زندهام. چ 179، تهران: بروج،ص.158.
- ↑ آباد، معصومه (1394). من زندهام. چ 179، تهران: بروج،ص.325.
- ↑ بهرامی،شمسی(1395).مصاحبه.
- ↑ بهرامی،شمسی(1395).مصاحبه.
فاطمه دهقان نیری