درگیری هشتم آذرماه 1361 در اردوگاه موصل 1
در طول سالهای اسارتِ اسیرانِ ایرانی در اردوگاههای رژیم بعث عراق، چالشها و درگیریهای متعددی میان اسیران و نیروهای عراقی رخ میدهد که بسته به میزان شدتِ برخورد عراقیها و ایستادگی اسیران به نقاط عطفی در تاریخ دفاع مقدس مردم ایران بدل میشود.
یکی از این درگیریها در هشتم آذرماه 1361 در اردوگاه موصل 1 (موصل ۲ قدیم؛ موصل بزرگه) به وقوع میپیوندد و منجر به شهادت سه نفر و آسیبدیدگی حدود پانصد نفر از اسیران میشود.
علت پدید آمدن این حادثه خواسته نابجای عراقیها در جداسازی اسیران ارتشی از اسیران بسیجی است. حدود دو ماه قبل از این حادثه (حدود مهرماه 1361) تعدادی از افسران مقاوم ارتش جمهوری اسلامی به اردوگاه منتقل میشوند. آنها، که مدتی با حاجآقا ابوترابی در بغداد همبند بودهاند، حامل پیامی از ایشان مبنیبر دوری از تنش و درگیری با بعثیها و حفظ سلامت روحی و جسمی اسیران هستند که متأسفانه بهسبب نبود یک رهبری منسجم مورد استقبال قرار نمیگیرد.
یکی دو روز مانده به محرم، یکی از جلسات سخنرانی، روضهخوانی، مداحی و سینهزنی اسیران، که در یکی از آسایشگاهها برگزار میشده، در اثر غفلت مراقب لو میرود. عراقیها، که با هرگونه کار جمعی اسیران مخالف هستند، با اجتماعی دویست سیصد نفره در یک آسایشگاه روبهرو میشوند. وقتی نمیتوانند از علت این گردهمایی سر دربیاورند، تهدید میکنند که برگزاری هرگونه مناسک مذهبی درون واحدهای نظامی جرم بهحساب میآید و بهشدت با آن مقابله خواهند کرد. آنها دو روز درهای آسایشگاه را میبندند و ساعات هواخوری و دستشویی را محدود میکنند.
روزهای اول ماه محرم، اسیران بیتوجه به تهدید عراقیها دوباره شروع به عزاداری میکنند و عراقیها هم ساعات هواخوری و دستشویی را محدود میکنند. پس از اعتراض ارشدهای آسایشگاهها و ارشد اردوگاه، عراقیها میپذیرند درها را در روز تاسوعا به مدت نیمساعت باز کنند. بچههای آسایشگاه اول که بیرون میروند، شروع به عزاداری میکنند که بلافاصله آنها را به داخل آسایشگاه هدایت میکنند و درهای همه آسایشگاهها را تا بعد از تاسوعا و عاشورا بازنمیکنند.
بعد از دهه اول محرم، آرامآرام زمزمۀ جدایی افسران ارتش از نیروهای بسیجی مطرح میشود. عراقیها گمان میکنند با این جدایی، امکان کنترل نیروهای بسیجیها فراهم میشود. اواخر آبان یا اوایل آذر ۱۳۶۱ بحث جداسازی ارتشیها از بسیجیها بهصورت جدیتر مطرح میشود و مخالفت اسیران از طریق ارشد اردوگاه به عراقیها اطلاع داده میشود.
عراقیها این مخالفت را برنمیتابند و روز اول یا دوم آذرماه، حدود 35 نفر (به خمسه ثلاثین معروف شدند) ازجمله ارشد اردوگاه (اسماعیل بختنام)، ارشد آسایشگاهها و تعدادی را که در این مدت شناسایی کردهاند از بقیه جدا میکنند، درهای آسایشگاهها را میبندند، و اینبار غذا و آب را هم قطع میکنند. آن 35 را به اتاقی در طبقۀ بالای اردوگاه میبرند و بهشدت شکنجه و تنبیه میکنند طوریکه صدای ناله و فریادشان در آسایشگاههای زیری میرسد: «اتاق شکنجه بالای آسایشگاه ما بود. به یکی از اسیران که صدای رسایی داشت گفتیم از پشت پنجره شمرده شمرده بگوید ارشدها را دارند شکنجه میکنند، تصمیم بگیرید. آسایشگاههای دیگر «تصمیم بگیرید» را «تکبیر بگویید» میفهمند و شروع میکنند به تکبیر. ناگهان صدای الله اکبر از کل اردوگاه بلند شد. شکنجه را برای لحظاتی قطع کردند ولی باز ادامه دادند. حتی تا دو سه روز بعد.» [۱]
با گذشت چند روز، اسیران با وضعیت بسیار بحرانی مواجه میشوند. هیچ آب و غذایی در کار نیست و قضای حاجت در همان آسایشگاه با استفاده از یک سطل رفع میشود. اسیران مجبور میشوند اندک داشتههای خود را جیرهبندی کنند: «بچهها هرچه از قبل داشتند در کیسهای ریختند و این چند روز تنها با خمیرهای نان سَمّون آن هم برای هر نفر به اندازه سه قاشق غذاخوری و آبی که برای هر نفر تنها به اندازه سه قاشق مرباخوری بود گذشت.» [۲]
اسیران هر آسایشگاه تصمیم میگیرند متنی به زبان عربی بنویسند و بهصورت همخوانی (یک نفر آن را میخواند و چهار پنج نفر تکرار میکنند) به گوش عراقیها برسانند. مضمون این پیام این است که خواستههای نابجایشان ازسوی اسیران پذیرفتنی نیست و توصیه میشود با اسیران همکاری کنند. اما این اقدامات بیتأثیر است.
بعد از گذشت سه چهار روز، به برخی اسیران حالت ضعف مفرط دست میدهد و بیهوش در گوشهوکنار آسایشگاه میافتند: «با سروصدا و ضربه زدن به در آسایشگاه، عراقیها را خبر میکردیم و آنها میآمدند بیهوشها را میبردند درمانگاه.» (گفتوگو با آزاده علیاصغر صالحآبادی) تا اینکه هفتم آذر 1361، اسیران بیطاقت میشوند و به این نتیجه میرسند که اگر کاری نکنند، همه میمیرند. اسیران یکی از آسایشگاهها با فشار و زور در آسایشگاه را باز میکنند و پس از خروج، قفل درهای باقی آسایشگاهها را هم میشکنند و بیشتر اسیران وارد محوطه میشوند.
نبود انسجام و ارتباط میان آسایشگاهها باعث میشود تصمیمگیری واحدی نشود. عدهای از اسیران که تجربه بیشتری دارند این کار را تأیید نمیکنند و نگران نتایج ناگوار احتمالی آن هستند، ولی بهسبب نبود انسجام نمیتوانند کاری از پیش ببرند.
عراقیها با دیدن جمعیت از قسمت داخلی اردوگاه به قسمت بیرونی آن میروند. اسیران هم به آشپزخانه میروند و اندک برنج و آب باقیمانده از روز اول آذر را میان آسایشگاهها تقسیم میکنند. «بچهها برای یافتن آب بهسمت آشپزخانه و حمام رفتند، اما عراقیها آب را بستند. شانسی که آوردیم این بود که شب قبلش باران آمده بود و مقداری آب باران در چالههای کوچک وسط محوطه جمع شده بود. بچهها که روزها تشنگی را به عشق عزاداری برای امام حسین (ع) تحمل کرده بودند با ولع مشغول خوردن آب جمعشده در چالهها شدند.» [۲]
سپس، گروه دو سه نفرهای از اسیران انتخاب میشود تا با بعثیها مذاکره کنند، اما با مخالفت شدید آنها مواجه میشود. روز هشتم آذر هم تلاشی صورت میگیرد تا با عراقیها مذاکره شود، اما آنها باز هم نمیپذیرند.
ظهر روز هشتم آذر، همه (حدود هزار و سیصد چهارصد نفر) در وسط اردوگاه نماز جماعت میخوانند. بعد از نماز، دوباره پیامی به همان مضمون به زبان عربی خطاب به سربازان عراقی داده میشود. بعد از این پیام، درِ اردوگاه باز میشود و فرمانده مسئول اسیران ایرانی در عراق به همراه فرمانده اردوگاه و چندین و چند افسر دیگر وارد محوطۀ داخلی اردوگاه میشوند. سرتیپ عراقی از تخلف اسیران و زیر پا گذاشتن قوانین حرف میزند و دستور میدهد همه اسیران بدون فوت وقت به داخل آسایشگاهها برگردند.
نبود انسجام و رهبری واحد در میان اسیران باعث میشود عدهای موافق رفتن به داخل آسایشگاه و عدهای دیگر معتقد به مذاکره باشند. در همین بلاتکلیفی میان رفتن یا ماندن، سرتیپ اشارهای میکند و درِ بزرگ ورودی اردوگاه باز میشود و حدود دویست تا سیصد سرباز عراقی (در برخی روایتها تا هشتصد نفر) با چوب و نبشی و کابل و لوله و درحالیکه برای ایجاد رعب و وحشت زوزه سر میدادند وارد میشوند و وحشیانه به جمعیت حمله میکنند. شدت این ضربوشتم چنان زیاد است که اسیران همچون برگ درختان در پاییز یکییکی به زمین میافتند. دستها میشکند، پاها قلم میشود، سرها شکاف برمیدارد... حتی به آن تعدادی که به آسایشگاهها رفته بودند رحم نمیکنند... دیوار را بر سرِ عدهای که در پناه دیوار بلوکیِ نه چندان محکم و استواری هستند آوار میکنند... چهارصد پانصد نفر مجروح میشوند و سه نفر (در برخی روایتها چهار نفر) به شهادت میرسند: شهید حسینزاده از تهران، سید علیاکبر هاشمی از مشهد و پیرمردی اهل اراک.
بعد از این سرکوب وحشیانه، همه را وسط اردوگاه جمع میکنند و ضمن رجزخوانی و اظهار پیروزی، بر رعایت قوانین و مقررات و جداسازی ارتشیها و بسیجیها تأکید میکنند. ارتشیها را به آسایشگاههای هفت و هشت و نه و ده میبرند و آسایشگاههای یک تا شش را به بسیجیها اختصاص میدهند. با اینکه ماجرای این برخورد وحشیانه به اطلاع نمایندگان صلیب سرخ می رسد، اما اقدامی در محکومیت آن و اصلاح رویه برخورد بعثیها صورت نمیگیرد.
گرچه بعثیها در ظاهر به خواستۀ خود میرسند، اما روحیۀ مقاومت و توکل بر خدا و توسل بر اهل بیت (ع) همچنان در روح و جان اسیران زنده میمانَد و همچنان به ادای فرایض دینی همچون نماز جماعت ادامه میدهند.
نیز نگاه کنید به
منابع
مسعود امیرخانی