دبات ،عبدالحسین
باسابقهترين اسير آزادة ايراني.
زندگینامه
عبدالحسین دبات پرسابقهترين اسير آزادة ايران است که مدت 18 سال و 2 ماه و 6 روز در اسارت رژیم بعث عراق بود. دبات در 1335 در شهر شوش در شمال استان خوزستان متولد شد. پيش از انقلاب اسلامي، در كسوت كارگر رنگكار در كارخانة قند و شكر شوش مشغول فعاليت بود. او با شركت در تظاهرات در فعاليتهاي انقلابي نقش ايفا ميكرد. آشنايي با حجتالاسلام والمسلمين شهید سید محمدکاظم دانش، اولین امام جمعه و نخستین نمایندة مردم شوش در مجلس شورای اسلامی، زمينة همكاري بيشتر او را در فعاليتهاي انقلابي و كمكرساني به مناطق محروم در پي داشت.
با پيروزي انقلاب اسلامي، سردمداران رژيم بعث عراق، از آشفتگي داخلي ايران استفاده كردند و با ايجاد آشوب، ناامني، و هرجومرج در استانهاي مرزي، تلاش كردند انقلاب نوپاي مردم را در نطفه خفه كنند و به خيال خام خود، امتيازات ازدسترفته در قرارداد الجزاير را بازپس بگيرند. در اين شرايط، دبات با عضويت در كميتة انقلاب اسلامي به فعاليت در تأمين امنيت شهر شوش و روستاي اطراف آن پرداخت. او و دوستانش در كميته شبها كمين ميگذاشتند و با اين اقدام، مقادير زيادي اسلحه و پول را توقيف ميكردند.
چگونگی اسارت
دبات و چهار نفر از همرزمانش در يكي از همين كمينها، در دهم بهمنماه 1359، در فاصلة دويست متري پاسگاه شرهاني در منطقة عینخوش با تعدادي نيروي تكاور عراقي، كه براي پاكسازي مرز آمده بودند، درگير ميشوند و به محاصره دشمن درميآيند. از مجموع پنج تن رزمندة حاضر در این درگيري یکی به شهادت ميرسد، سه تن دیگر موفق به عبور از محاصره ميشوند و دبات، که از ناحية پا زخمی شده، به اسارت دشمن درميآيد. عراقيها، پس از آتش زدن جنازة همرزم دبات، خود او را به پاسگاه شرهاني ميبرند. همرزماني كه موفق به فرار از محاصره ميشوند، با توجه به اطلاع از مجروحيت دبات، به خانوادهاش اطلاع ميدهند كه او در سنگر شهید شده و عراقیها جنازة او را آتش زدهاند.عراقيها پس از دو سه ساعت، او را به شهر العماره عراق ميبرند و مدت 23 روز، وي را در سلولي انفرادي نگهداري ميكنند. شبها، او مورد بازجويي قرار ميگيرد تا اطلاعاتي درخصوص ميزان سلاح موجود، همرزمان و فرماندهان ايراني بدهد. حادثة مهم در اين مدت، خارج كردن گلولة كلاشينكف از پاي او توسط يك سرباز عراقي است كه با تيغي اين گلوله را از ران پاي چپ او درميآورد.
دبات را سپس به بصره منتقل ميكنند و پس از يك هفته تحقيق و بازجويي، با يك ماشين شيشهدودي به بغداد ميبرند. شبهنگام به بغداد ميرسند و او را به زندان مخوف قصرالنهايه ميبرند؛ اين زندان در نزدیکی منطقة قصرالجمهوری واقع شده و در زمان صدام، مقر اداره اطلاعات و امنیت عراق بود. در اين زندان، هر سلول شمارهاي داشت و به همين شماره شناخته ميشد. دبات سه سال سخت و طاقتفرسا را در آن ميگذراند: «اصلاً نميدانستيم كي روز است و كي شب! شپش سراپاي وجودمان را پر كرده بود. در اين سه سال، فقط يكبار موهايم را تراشيدند. در تابستانها، گرما بيداد ميكرد و اوضاع بهداشتي هم مناسب نبود».
دبات سپس به زندان ابوغریب منتقل ميشود و مدت 15 سال را در آنجا به سر ميبرد. وضعيت سلول انفرادي در زندان قصرالنهايه آنقدر فاجعهآميز است كه زندگي در ابوغريب براي او مطبوع مينمايد: «سلولها بهتر بود، هفتهاي يكبار حمام ميرفتيم، ميتوانستيم توالت برويم، نور و روشنايي ميديدم، بچههاي ايراني آنجا بودند و ميتوانستم چهرة بچهها را ببينم». البته پس از حمله عراق به كويت و اشغال اين كشور و ورود امريكا و بيرون راندن عراق از كويت، وضع تغذيه بدتر ميشود. ازجمله خاطرات تلخ دبات در اين دوران، شنيدن خبر رحلت امام خميني بود: «تلويزيوني در راهرو بود و من خبر را به گوش خودم شنيدم. براي همه ما ضربهاي بود اين خبر. ما اميد داشتيم آزاد شويم و امام را ببينيم».
12 فروردين 1377، نمايندگان صليب سرخ به زندان ابوغريب ميآيند و فرمهايي را ميان اسرا تقسيم ميكنند. دبات، كه براي خود نام جعلي عبدالحسين فرج علي الكعبي الفلاح را برگزيده بود، با مشورت با همبندانش تصميم ميگيرد نام واقعياش را بگويد: «گفتند هر كشوري كه دوست داشته باشيد، ميتوانيد برويد. نديدم كسي غير از ايران را انتخاب كرده باشد». سه روز بعد، آنها را به پادگان الرشيد ميبرند كه اسراي ديگري هم آنجا هستند. ازجمله اين اسرا شهيد حسين لشگري است. آنها را سوار بر اتوبوس ميكنند و به مرز خسروي ميبرند: «در طول مسير، پردهها را كشيده بودند و اجازه نداشتيم بيرون را نگاه كنيم. آنطور كه شنيديم، رژیم بعث عراق در قبال آزادی ما 63 اسیر ایرانی درخواست آزادی 100 نفر از اسرای عراقی کرده بود. اما با آزادی اسرای ایرانی بیش از 6 هزار اسیر عراقی آزاد شدند. از ساعت 6 غروب تا ساعت 10، اسيران عراقي از مرز به خاك عراق پا ميگذارند. همه كتوشلوار به تن داشتند، در خسروي شام خورده بودند، درحاليكه من نزديك ده سال شام نخورده بودم. پشت سر هم راه افتاديم. چند خلبان و افسر در ميان ما بودند. تا چشممان خورد به عكس امام و هموطناني كه در مرز بودند، دويديم و پا كه به داخل مرز گذاشتيم، سينهخيز رفتيم و خاك را بوسيديم. بچهها ميآمدند و ما را بلند ميكردند، گل به گردنمان ميانداختند، سرود جمهوري اسلامي نواخته ميشد. خلاصه، استقبال بينظيري بود. حس آدمي را داشتم كه از قبرستان بيرونش بياورند و بگويند اين، كشورت است».
دبات دو شب در خسروي در قرنطينه ميماند تا اينكه پس از احراز هويت، به شهر شوش اعزام ميشود. ابتدا او را به خانة پدري ميبرند كه ديگر در قيد حيات نيست. برادر كوچك، كه در زمان اسارت عبدالحسين دانشآموز ابتدايي بود، او را نميشناسد. تا اينكه همراهان از بازگشت عبدالحسين از اسارت ميگويند: «مادر، برادر بزرگ و خواهرم با ديدن من از حال رفتند. فكر ميكردند من شهيد شدهام». در هنگام اسارت، پسر دبات دو سال و نيم داشت و دخترش هنوز به دنيا نيامده بود. دبات هماكنون بازنشسته است و در شهر شوش زندگي ميكند.علت اسارت طولانيمدت دبات بر خود او نيز مكشوف نيست، اما با توجه به اسارت او پيش از آغاز رسمي جنگ، شايد بتوان از قصد رژيم بعث عراق براي بهرهگيري تبليغي و معرفي ايران بهعنوان آغازگر جنگ نام برد[۱]
کتاب شناسی
- ↑ اين مقاله حاصل گفتوگوي نويسنده با راوي است.
نویسنده مقاله :مسعود اميرخاني