درایت و سیاست ابوترابی

از ویکی آزادگان
نسخهٔ تاریخ ‏۲۳ ژوئیهٔ ۲۰۲۵، ساعت ۱۹:۱۹ توسط Marjan-khanlari (بحث | مشارکت‌ها) (صفحه‌ای تازه حاوی «هیچ‌یک از اسرا ابوترابی را نمی‌شناختند یکی از آن‌ها سرکارمحمد را کنار زد و به ابوترابی گفت: <blockquote>«ما به دلیل لجبازی شما با صدام در این طویله حبس شدیم؛ حال انتظار دارید باز هم با نصیحت‌های تکراری شما خام شویم؟...» ایجاد کرد)
(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)

هیچ‌یک از اسرا ابوترابی را نمی‌شناختند یکی از آن‌ها سرکارمحمد را کنار زد و به ابوترابی گفت:

«ما به دلیل لجبازی شما با صدام در این طویله حبس شدیم؛ حال انتظار دارید باز هم با نصیحت‌های تکراری شما خام شویم؟ به قیافه‌ات می‌آید برای وساطت آمده‌ باشی.»

ـ درسته، من ابوترابی هستم، اما نیامدم که شما را مجاب کنم دیگر بلوک نزنید. چند نفر با شنیدن نام ابوترابی دورش حلقه زدند و به چهره‌اش خیره شدند. از کنار دکمه‌ی پیراهن، باند زخم روی سینه‌اش و علاوه بر آن، آثار زخم شلاق در صورتش دیده می‌شد. یکی از اسرا یقه‌ی او را گرفت و با تشر گفت:

«انقلاب کردیم که به این روز بیفتیم؟ حرف حساب شما چیست؟ خیلی وقت است که راه ما از راه دوستان شما جدا شده.»

ـ احتمال بدهید من آمده‌ام که با شما دوست شوم. چرا زود قضاوت کردید؟ قرار نیست تمام مذاکرات بی‌نتیجه بماند.

ابوترابی تصور نمی‌کرد با چنین افرادی مواجه شود. شروع کرد به قدم زدن. اسرا سرشان به کار خودشان مشغول شد و با هم خوش‌وبش می‌کردند. چهار نفر حکم بازی می‌کردند و وسط بازی پاسور، چند بسته سیگار روی‌ هم قرارداشت. ابوترابی ایستاد و با دقت بازی را تماشا کرد. دست ‌آخر بود. آنکه تک‌خال داشت برنده شد و بسته‌های سیگار را برداشت و رفت تا سیگارها را در ساک خود بگذارد. چند نفر پشت به دیوار چمباتمه زده و به خواب‌ رفته بودند؛ از آن خواب‌هایی که وقت بگذرد.

ابوترابی چرخی در آسایشگاه زد و خیلی آرام به سرکارمحمد گفت:

«رنج‌های شما کمتر از سختی‌‌هایی که اعتصابی‌ها در این چهار ماه کشیدند، نیست. ما قربانی جنگی هستیم که هیچ نقشی در آغازش نداشتیم، اما دلیلی ندارد که به ‌جای پروردگار درمورد دیگران تصمیم بگیریم. خیلی وقت‌ها صدای خدا از دهان خلق شنیده می‌شود. من حاضرم در مقابل مقاومتی که تاکنون در برابر عراقی‌ها نشان داده‌اید، غرور و عزت ‌نفس خودم را هزینه کنم تا به اعتصاب خاتمه دهیم. شما همان اشتباهی را مرتکب شدید که از آن‌ها سر زده. بلوک زدن شما و نزدن آن‌ها یک هدف مشترک داشت که حواس هیچ‌کدامتان به آن نبود. اشتباه هردو گروه این بود که فکر خانواده‌هایی نبودید که چشم‌انتظار ما هستند تا برگردیم.»

سرکارمحمد که قد کوتاه بود، سر بالا گرفت تا به او بگوید با احساساتش بازی نکند. اسرا را هم می‌دید که تحت تأثیر پیشنهادش سکوت کرده و به او نزدیک‌تر می‌شدند. ابوترابی در حالی ‌که دست سرکارمحمد را گرفته بود، همچنان آرام قدم می‌زد. با اندوه، ادامه داد:

«خداوند استادی چیره‌دست و هنرمند است و به ما اجازه داده از رحمت او استفاده کنیم، اما نه برای انتقام. هوای بهشت با‌ آفتابی ملایم، بارانی نرم و آرام و گلستانی سرسبز در انتظار ماست تا قرن‌ها گل بگوییم و گل بشنویم، به شرط اینکه کسی را آزار ندهیم.»

سرکارمحمد او را تا جلوی در بدرقه کرد؛ اگرچه آسایشگاه همچنان در سکوتی سنگین فرو رفته بود.

زخم بدن ابوترابی دوباره عفونت کرد و برای درمان در بهداری بستری شد. دو روز بعد مجدداً به آسایشگاه چهار برگشت و پیشنهاد خود را درمورد ادامه‌ی اعتصاب با احمد، مروت و دو روحانی دیگر در میان گذاشت. تصمیم گرفت با کسانی مذاکره را آغاز کند که چهار ماه در اعتصاب بودند. عصر وارد آسایشگاه چهار شد و وقتی همه دورش حلقه زدند، او بدون مقدمه رفت سر اصل مطلب.

ـ این تفرقه بین اسرا یک بازی باخت‌-باخت است که به نفع عراقی‌ها تمام شده. آیا غیر از این است که موافقین بلوک‌زنی برخلاف میل باطنی و بدون اعتقاد به این جنگ به اسارت درآمدند؟ آیا همین دلیل برای نزدیک شدن به آن‌ها کفایت نمی‌کند؟ باید تلاش کنیم تا سلامتی روحی و جسمی اسرا حفظ شود. ما موظفیم تمام اسرا را سالم به وطن برگردانیم. چه‌کار به اعتقادات هم داریم که با هم جدال کنیم. نگاه ما به آن‌ها باید به‌عنوان یک انسان باشد تا کسی را در هیچ شرایط از خود دور نکنیم، حتی آن خبرچینی را که برای چند بسته سیگار ما را لو می‌دهد. اگر کسی در اثر اعتقادات سست خود از سختی‌های اسارت به تنگ آمده، باید به هر نحو ممکن او را تحمل کنیم. آیا ایمان‌ همه در یک ردیف قرار دارد که رفتارشان شبیه هم باشد؟»

شب، سرگرد ازهر ابوترابی را به مقر فرماندهی احضار کرد. سرهنگ محمد به اردوگاه دیگری منتقل شده بود و فرماندهی اردوگاه به‌ عهده‌ی سروان خمیس بود. تمام همّ و غمّ او پایان دادن به اعتصاب اسرا بود. تلگرامی از بغداد دریافت کرده و طبق دستور باید با ابوترابی درمورد اعتصاب صحبت می‌کرد. دستور داد چای بیاورند. اولین‌بار بود که با یک اسیر چای می‌نوشید. خمیس که همچنان با فنجان چای بین دو دست بازی می‌کرد، خیلی آرام شروع کرد.

ـ چهار ماه است که با این چهار آسایشگاه درگیریم. هر شکنجه و تهدیدی که لازم بود به‌ کار بردیم، ولی نتیجه نداد. حتی صلیب سرخی‌ها هم از حل این قضیه عاجزند. آن‌ها معتقدند کلید حل این معما در دست شماست.

ابوترابی کمی تأمل کرد تا به او بفماند که نباید از او انتظار موافقت با پیشنهادش را داشته باشد. نگاهی به تمثال صدام که بالای سر خمیس به سینه‌ی دیوار چسبیده بود، انداخت و بعد نگاهش چرخی در اتاق زد تا فرصت فکر کردن داشته باشد. بالاخره گفت: «وقتی هنوز آن‌ها رضایت نداده‌اند اعتصاب را بشکنند، چطور به شما جواب مثبت بدهم؟»

شانه بالا انداخت و با تردید و ناامیدی گفت: «همکاران شما در این مدت رفتاری با آن‌ها کرده‌اند که سخت آزرده و رنجیده‌خاطر شده‌اند. خیلی مشکل است که بتوان این مسئله را حل کرد. از طرفی، من هم مثل آن‌ها یک اسیرم.»

خمیس بلافاصله گفت: «نیکلای، نماینده‌ی صلیب سرخ، آن‌قدر از نفوذ کلام شما تعریف کرده که مطمئنیم این مشکل به دست شما حل خواهد شد.»

ـ چهار ماه است که درِ آسایشگاه را به روی آن‌ها بسته‌اید. نه‌فقط نتیجه‌ای نگرفتید، بلکه این اسرا را به باروتی تبدیل کردید که احتمال دارد با کوچک‌ترین جرقه، اردوگاه منفجر شود. شما در قدم اول درها را باز کنید تا در فضای بهتری با آن‌ها صحبت کنیم.

سروان خمیس به فکر فرو رفت؛ اگرچه به ابوترابی نگفته بود که از بغداد دستور دارد این ماجرا را به هرقیمتی تمام کند. کمی به صندلی او نزدیک شد و گفت: «اگر شما تضمین می‌دهید آن‌ها پس از آزاد‌شدن شورش نکنند، دستور می‌دهم ظرف سه روز درِ هر چهار آسایشگاه را باز کنند.»

ابوترابی بدون مکث بلند شد و مستقیم به آسایشگاه چهار برگشت. تازه متوجه شد که چرا به او اجازه می‌دادند در هرزمان به کلیه‌ی آسایشگاه‌ها برود. او از توافق خود با خمیس حرفی نزد و باز هم روی ارتباط حسنه بین اسرا اصرار داشت. در همین اثنا بود که ناگهان‌ درِ تمام آسایشگاها باز شد. اسرا تصور کردند طبق روال گذشته این یک دام باشد و با احتیاط به در نزدیک شدند. ابوترابی اما خیلی راحت وارد محوطه شد و با سرکارمحمد و افرادی همراه شد که باور نمی‌کردند پس از چهار ماه اسرای اعتصابی را ببینند. ابوترابی او را در آغوش گرفت و به سینه‌ی فشرد. همین فرصت کوتاه کفایت می‌کرد به او بگوید که انتظار دارد دیگر آن رفتارها را تکرار نکنند.

8.صبح روز بعد، همه دیدند که ابوترابی با علی نجفی و محسن می‌دود و صدای خنده‌ی آن‌ها قطع نمی‌شود. این را هم متوجه شدند که گاهی سرعت خود را کم می‌کرد تا خیلی جدی با هم گفت‌وگو کنند.

در آن سو، اسرای آسایشگاه ترانه‌ای شاد می‌خواندند. یکی دستمال در دست گرفته بود و آهنگ لبِ کارون آغاسی ـ خواننده معروف خوزستانی ـ را با صدای بلند می‌خواند و بقیه هم با او دم گرفته بودند.

«هرروزِ تنگِ غروب، تو شهر ما، صفا داره لب شط، پای نخل‌ها ...»

. ابوترابی مسیر خود را به سمت اسرایی عوض کرد که به این مانور صبحگاهی نگاه خوبی نداشتند. کنارشان ایستاد، نفس گرفت و گفت: «ما تماشاچی نمی‌خواهیم. پشت سرم حرکت کنید و توقف نکنید.»

بلافاصله حرکت کرد. ابتدا سرگروه‌های انقلابی و بعد بقیه حرکت کردند. ابوترابی خیلی کوتاه چیزی به نفرات جلویی گفت، مسیر خود را عوض کرد و دوباره به ‌صف اسرای قبلی پیوست؛ طوری که ناخودآگاه دو صف قاطی شدند و ابوترابی سرود ایران را با صدای بلند خواند. سرودی که کم‌کم تمام اسرا را با خود همراه کرد و دور محوطه می‌دویدند.

وقتی برای استراحت روی زمین ولو شدند، ابوترابی گفت: «فراموش نکنید همه‌ی ما ایرانی هستیم.»

ناگهان دو خودرو وارد اردوگاه شدند و دو نفر از اعضای صلیب سرخ پیاده شدند. ابوترابی بلافاصله به سمت نیکلای، نماینده‌ی صلیب، که موی بلوند و چشم‌های آبی داشت، رفت و درخواستی کرد. وقت ناهار، نیکلای به سرهنگ پیشنهاد داد با اسرا سر یک سفره ناهار بخورد. سرهنگ مانع نشد و همراه محسن وارد آسایشگاه چهار شدند. احمد جا خورد، اما عکس‌العملی نشان نداد و نیکلای در کنار ابوترابی نشست. چند نفر از اسرا که آشنا به زبان انگلیسی بودند، به آنها پیوستند و منتظر ماندند تا غذا را بیاورند. برای کلیه‌ی اسرا با ظرف مخصوص غذا آوردند، اما جلوی نیکلای ظرف دیگری گذاشتند. ناگهان ابوترابی ظرف او را گرفت و با ظرف خودش عوض کرد و به مسئول آسایشگاه گفت: «این چه‌ کاری بود؟ واقعاً تصور شما این است که چون او از ادیان دیگری است، ظرفش نجس می‌شود؟ اگر او حس کند از منظر اعتقادات ما نجس است، آیا می‌توانید او را جذب کنید؟ او به درخواست خودش آمده و اکنون مهمان ماست. شما با این رفتارتان چطور توقع دارید به ما کمک کند؟»

نیکلای علت جابجایی بشقاب را از محسن پرسید و قبل از اینکه پاسخ بدهد، ابوترابی به او گفت: «بعد از صرف غذا خواهم گفت.»

نیکلای کنجکاو شد و منتظر ماند تا علت را بداند. ابوترابی خیلی آرام توضیح داد. نیکلای به او گفت: «کنجکاو بودم تا دلیل محبوبیت شما را در بین اسرا بدانم، اگرچه گاهی مثل امروز خلاف میل اسرا عمل می‌کنید.»

ـ همین‌که شما بروید، آن‌ها را قانع می‌کنم رفتارشان با شما درست نبوده.

نیکلای به فکر فرو رفت و در ذهن به این نتیجه رسید که این‌ها همه ایرانی هستند و حزب بعث عراق رفتار کلیه اسرا را به چشم رهبرشان، خمینی نگاه می‌کند. ناگهان از اسیری که رودرروی او نشسته بود، پرسید: «شما در طول روز چه‌کار می‌کنید؟»

ـ کارم زنده ماندن است، و دیگر هیچ.

ابروهای نیکلای در هم ‌فرو رفت و به مفهوم حرف او فکر کرد. زنده ماندن؛ حداقل حقوق یک اسیر جنگی.

‌وقت ترک کردن آسایشگاه به ابوترابی گفت:

«عید کریسمس که به کلیسا ‌رفته‌ بودم، تصویر شما در ذهنم مجسم شده بود. هروقت شما را می‌بینم آرامش خاصی به من دست می‌دهد. حس می‌کنم از قدرت روحی بالایی برخوردار هستید. هیچ دشمنی نمی‌تواند این امتیاز را از شما و اسرا بگیرد.»[۱]

نیز نگاه کنید به

کتابشناسی

  1. محمودزاده، نصرت‌الله(1403). خاکی‌ آسمانی، تهران: پیام آزادگان،