مردی که پروانه شد(کتاب)

از ویکی آزادگان
نسخهٔ تاریخ ‏۱ اوت ۲۰۲۳، ساعت ۰۹:۲۳ توسط M-samiei (بحث | مشارکت‌ها) (صفحه‌ای تازه حاوی «بندانگشتی|کتاب مردی که پروانه شد: داستان اسير آزاده شدة جنگي به نام عباد است '''داستان اسير آزاده شدة جنگي به نام عباد''' === فرداده کتاب === '''نويسنده:''' مجيد پورولي کلشتري ''' ''' '''ويراستار:''' آسيه‌سادات زاهدي '''حروف‌...» ایجاد کرد)
(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)
کتاب مردی که پروانه شد: داستان اسير آزاده شدة جنگي به نام عباد است

داستان اسير آزاده شدة جنگي به نام عباد

فرداده کتاب

نويسنده: مجيد پورولي کلشتري  

ويراستار: آسيه‌سادات زاهدي

حروف‌چين و صفحه‌آرا: سيدامين موسوي‌زاده

ليتوگرافي، چاپ و صحافي: سليمان‌زاده

نوبت و سال چاپ: اول، 1394

شمارگان: 1000 نسخه

قيمت پشت جلد: 99000 ريال

تعداد صفحات: 220

شابک: 9-03-8220-600-978

قطع کتاب: رقعي

نوع کتاب: رمان

معرفي کتاب

مردي که پروانه شد به اسير آزاده شدة جنگي به نام عباد مي‌پردازد. عباد از عکاسان زمان جنگ بود. داستان در زمان پس از آزادي عباد روايت مي‌شود. تقريباً نزديک به زمان معاصر. اما فلاش بک‌هايي هم به خاطرات زندان و جواني او دارد. عباد از پيلة زندان بعثي‌ها آزاد شده و در جامعة امروز پوست انداخته و اندک‌اندک تبديل به آدم ديگري مي‌شود. پروانه‌شدن نماد آزادگي در عقيده است. عباد يکي از آنهايي است که پس از اسارت، دوره گذر از انديشه‌هاي پيشين را سپري کرده و حالا در برابر خود تنها دو چيز مقدس بيشتر نمي‌بيند، يکي قرآن و يکي عترت. مردي که پروانه شد در درجه اول داستان ايدئولوژي عباد است. بعد از آن مي‌شود گفت که داستان رنج همسران آزادگان و داستان آنهاست که سال‌ها در زندان‌هاي بعثي‌ها روحشان آزرده شد.

اين کتاب را نويسندة بصير دفاع مقدس مجيد پورولي کلشتري به نگارش درآورده است.

گزيده‌اي از محتواي کتاب

من و فريبا فهميده بوديم كه يك وقت‌هايي، عباد را يک جاهايي مي‌بيند. عباد هميشة خدا سرش پايين بود و زمين را نگاه مي‌كرد. تارا مي‌گفت: «من روزهاي اول فکر مي‌كردم داره روي زمين دنبال چيزي مي‌گرده.»

کم‌کم فهميديم توي دكة روزنامه‌فروشي پدرش كار مي‌کند. تارا هم به بهانه خريدن کيهان بچه‌ها مي‌رفت آنجا. همان روزها بود كه كشف كرديم تارا دست از لاك‌زدن ناخن‌هايش برداشته. ديگر هيچ‌وقت ناخن‌هايش را بلند نکرد. لاك‌هايش را داد به من و فريبا. فکر كرديم مي‌خواهد لاك‌هاي تازه بخرد؛ اما ديگر هيچ‌وقت لاك نخريد. کم‌کم موهايش را گذاشت توي روسري. گفت رنگ سرمه‌اي عجب رنگ قشنگي است؛ چرا تا به‌حال دقت نکرده‌ام و شروع كرد به خريدن روسري‌هاي سرمه‌اي‌رنگ. اولين بار که مقنعه سر كرد، آقاجان گريه کرد. بغلش کرد. فقط من و فريبا مي‌دانستيم که اينها هنر عباد است. حالا شده بود نور چشم آقاجان. بعد از يک سال، عباد از محلة ما رفت. تارا حسابي حالش بد شد. مريض شد. چند ماه طول کشيد تا حالش بيايد سر جايش. بعدها، دوسه سال بعد، دوباره همديگر را ديدند؛ اين بار توي حياط دانشگاه[۱].

کتابشناسی

  1. قلعه قوند، فرزانه؛ کیانی، طاهره؛ شاهرخ آبادی، فهیمه و گودرزی، افسانه(1399). کتابنامه آزادگان. تهران: انتشارات پیام آزادگان،