حسین لشگری

از ویکی آزادگان
نسخهٔ تاریخ ‏۲۳ ژوئیهٔ ۲۰۲۲، ساعت ۰۱:۱۴ توسط A-hamidian (بحث | مشارکت‌ها) (صفحه‌ای تازه حاوی «لشگري، حسين اولين خلبان آزاده و از باسابقه‌ترين اسراي ايراني. حسین لشگری در 20 اسفندماه 1331 در روستای ضیاآباد از توابع قزوین به دنیا مي‌آيد. در 1350، با پایان تحصیلات متوسطه و اخذ مدرک دیپلم، برای خدمت سربازی به لشکر 77 خراسان اعزام مي‌شود. در طو...» ایجاد کرد)
(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)

لشگري، حسين

اولين خلبان آزاده و از باسابقه‌ترين اسراي ايراني.

حسین لشگری در 20 اسفندماه 1331 در روستای ضیاآباد از توابع قزوین به دنیا مي‌آيد. در 1350، با پایان تحصیلات متوسطه و اخذ مدرک دیپلم، برای خدمت سربازی به لشکر 77 خراسان اعزام مي‌شود. در طول خدمت و در زمان حضور در رزمایش مشترکي میان نیروی هوایی و زمینی، به حرفة خلبانی علاقه‌مند مي‌شود. از‌این‌رو، با پایان یافتن دوران سربازی، در آزمون دانشکدة خلبانی شرکت مي‌كند و به استخدام نیروی هوایی درمي‌آيد. در 1354، برای انجام دوره‌های تکمیلی خلبانی به امريكا مي‌رود و پس از دریافت نشان خلبانی به‌عنوان خلبان هواپیمای شکاری F5 مشغول خدمت مي‌شود.


    با شدت گرفتن اختلافات سیاسی و مرزی میان ایران و عراق، صدام حسین قرارداد 1975 الجزایر را به‌صورت یک‌جانبه لغو مي‌كند. به دنبال این اتفاق، نیروهای عراقی در 26 شهریور 1359 در مناطق مهران و قصرشیرین و همچنین پاسگاه‌های بازرگان، سوبله، صفریه، رشیدیه، طاووسیه، دوبرج و فکه عملیات نظامی انجام مي‌دهند. با دست‌اندازي نیروهای نظامی عراق به خاک کشور، لشگری برای انجام عملیات پروازی با هدف عقب راندن نیروهای دشمن به پایگاه هوایی دزفول فراخوانده مي‌شود. وی، که در آن زمان به همراه خانواده خود در مرخصی به سر می‌برد، ایشان را ترک مي‌كند و برای انجام عملیات راهی دزفول مي‌شود: «مجدداً نزد همسرم بازگشتم و گفتم: خواهش می‌کنم خوب به حرف‌های من گوش کن...     همسرم که از بازگشت مجدد من متعجب شده بود، گفت: اتفاقی افتاده؟

    گفتم هیچ اتفاقی قرار نیست بیفته، ولی همة حرف‌هایی که می‌زنم فقط جنبة آگاهی دارد. نباید نگران بشی. اگر من اسیر یا شهید شدم...

    - مگه کجا می‌خواهی بری؟

    - گفتم اگر... هر زمانی برایم اتفاقی افتاد، دوست دارم شجاعانه مسئله را تحمل کنی... .» (لشگری، 1388: 10-11)

    لشگری روز ۲۷ شهریورماه به همراه تعدادی دیگر از خلبانان، در قالب دو دستة پروازی، در پاسخ به عمليات عراق در مناطق مرزي ايران، عملیات انهدام توپخانة دشمن در منطقة زرباتیه را با موفقیت انجام مي‌دهند، اما هواپیمای لشگری، که هدف نیروهای دشمن قرار گرفته، دیگر امکان بازگشت ندارد: «با وضعیتی که هواپیما داشت، مطمئن بودم قادر به بازگشت به خاک خودمان نیستم، درحالی‌که دست چپم بر روی دستة گاز موتور هواپیما بود، دست راستم را بردم برای دستة پرش (ایجکت)، دماغ هواپیما در حالت شیرجه بود و هر لحظه زمین جلو چشمانم بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد. تصمیم نهایی را گرفته و با گفتن شهادتین دستة پرش را کشیدم.» (همان: 19)

    لشگری، که اولین خلبان اسیر ایرانی بود، برای سه ماه در اختیار استخبارات عراق قرار مي‌گيرد تا میزان اطلاعات خلبانان ایرانی و نیز توان مقاومتشان در برابر شکنجه‌های مختلف ارزیابی شود: «بازجو مرتب می‌گفت: چندتا هواپیما دارید؟ رابطة مردم با خمینی چگونه است؟ برایش فرقی نمی‌کرد من بگویم چندتا هواپیما داریم، فقط می‌خواست من حرف بزنم. مقاومت من در برابر شکنجه او را کلافه کرده بود و هر لحظه بر شدت کارش می‌افزود.» (همان: 30)

    لشگری تا پایان جنگ در زندان ابوغریب و نیز زندان سعد‌بن ابی‌وقاص در پایگاه هوایی الرّشید، در کنار سایر اسرا به تحمل شرایط اسارت مي‌پردازد، اما با پایان یافتن جنگ، او را از سایر اسرا جدا مي‌كنند: «رفتار عراقی‌ها نسبت به من خیلی تغییر کرده بود. خیلی با عزت و احترام مرا جابه‌جا می‌کردند و همیشه با کلمات «یا سیدی» یعنی «ای آقا» مرا مورد خطاب قرار می‌دادند. منتظر آمدن کسی بودند. در این فرصت همان ستوانیار به من گفت: صدام حسین خیلی سلام رسانیده امروز تو را نزد یک سرلشکر خواهند برد و وضع تو بهتر خواهد شد.» (همان: 91)

    لشگری با دستور صدام در محلة یرموک بغداد به اسارت خانگی درمي‌آيد تا مذاکرات تبادل اسرا به سرانجام برسد. دو سال بعد، در مردادماه ۱۳۶۹، صدام حسین در نطقی تلویزیونی اعلام مي‌کند که از اراضی اشغالی ایران عقب‌نشینی كرده و اسیران جنگی آزاد خواهند شد: «روز ۲۶ مرداد فرا رسید و اولین گروه اسیران ایرانی از مرز گذشتند و به‌وسیلة دکتر حبیبی معاون اول رئیس‌جمهور مورد استقبال قرار گرفتند. من در بین آنان نبودم و حتی خبری هم که گویای این باشد که امروز یا فردا خواهم رفت، نبود. روزانه بین ۴ تا ۵ هزار اسیر بین دو کشور ردوبدل می‌شد. پس از بیست روز، ۸۰ هزار اسیر تبادل شدند ولی هنوز از اسم من خبری نبود. مرتب به نگهبان‌ها و سروان ثابت می‌گفتم پس کی قرار است من بروم و آنها اظهار بی‌اطلاعی می‌کردند. دو کشور اعلام کردند که تمام اسیران آزاد شده‌اند و اسیر دیگری وجود ندارد. در این چند روز لحظه‌به‌لحظه برای برگشت به کشور و بودن در کنار خانواده‌ام ثانیه‌شماری می‌کردم، ولی این خبر تمام ذهنیت و دلخوشی مرا از من گرفت.» (همان: 124-125)

    حس ناامیدی از رهایی بر وجود لشگری سایه مي‌افکند. این مسئله در حالی است که وی باید رفتارهای تنش‌آفرین مأموران عراقی را تحمل می‌کرد و با بحران غذایی و بهداشتی، که جنگ خلیج فارس و تحریم اقتصادی عراق بر شدت آن افزوده بود، سازگاری می‌یافت. ازطرفی دولت عراق با پیشنهادهایی نظیر ازدواج و دریافت تابعیت عراقی، پیوستن به مجاهدین خلق و پناهندگی به کشور ثالث، قصد داشت مقاومت او را از درون سست كند. لشگری برای فائق آمدن بر این وضعیت دشوار و بی‌اعتنایی نسبت به آن، با یادآوری خاطره‌ای از معلم دوران دبستان، تصمیم به برنامه‌ریزی برای گذران اوقات خود می‌کند: «روزی او مرا کنار کشید و گفت: لشگری، با اینکه بچة زرنگ و درس‌خوانی هستی، ولی در زندگی برنامه‌ای برای خود نداری و گیجی! نمی‌دانی چه کاری کنی؟ موقع درس خواندن می‌خوابی و بازی می‌کنی و موقع خوابیدن درس می‌خوانی. من به تو قول می‌دهم که در این مملکت به جایی نمی‌رسی؛ مگر اینکه برای خودت برنامه‌ریزی داشته باشی.» (همان: 105)

    برنامه‌ریزی تا اندازة زیادی از فشارهای روانی و جسمانی که بر او اعمال می‌شود، مي‌کاهد. اما تنهایی و نبود فردی هم‌صحبت او را بسیار می‌آزرد. تا جایی‌که به دو مارمولک، که هر روز نیم‌ساعت از لولة هواکش بیرون می‌آمدند و بازی می‌کردند، انس گرفته بود: «دو سال و یا بیشتر این کار هر روز آنها بود. به‌قدری با آنها مأنوس شده بودم که اگر یک روز صبح تأخير در آمدنشان پیدا می‌شد، احساس می‌کردم همراهی ندارم و امروز سر سفرة صبحانه تنها هستم و آن روز خودبه‌خود دلگیر و غمگین بودم... برای اولین‌بار که مارمولک‌ها بیرون نیامدند، احساس دلتنگی کردم و شروع کردم به التماس کردن و در غیاب آنها می‌گفتم مگر من به شما چه بدی کرده‌ام که امروز نیامده‌اید. خواهش می‌کنم بیایید و مرا از تنهایی نجات بدهید. این جملات را در آن شرایط، واقعاً از صمیم دل می‌گفتم. روز بعد که آنها آمدند، خیلی خوشحال شدم و خدا را شکر کردم.» (همان: 171)

    اوایل 1995 میلادی/1373 شمسي، طارق عزیز، معاون نخست‌وزیر عراق، با رئیس صليب سرخ جهانی در ژنو دیدار مي‌کند و خبر از زنده بودن حسین لشگری و امکان بازدید صليب سرخ از وضعیت زندگی او را مي‌دهد. رئيس صليب سرخ بلافاصله اجازة دیدار با لشگری را مکتوب مي‌كند و از طارق عزیز مي‌خواهد که آن را امضا كند. سرانجام، در تاریخ 13/3/1374 دولت عراق امکان ملاقات نمایندة صليب سرخ جهانی با لشگری را فراهم مي‌كند: «نمایندة صلیب سرخ با دیدن من، از جا بلند شد و خوش‌آمد گفت. خودش را مارک فیشر معرفی کرد. درحالی‌که خنده‌ای بر لب‌هایم نشسته بود، گفتم من حسین لشگری اولین خلبان اسیر ایرانی.» (همان: 157)

    پس از این دیدار، لشگری امکان مکاتبه و کسب اطلاع از خانواده‌اش را پس از 15 سال پیدا مي‌كند و به شکرانة آن تصمیم مي‌گيرد تا پایان اسارتش کل قرآن مجید را حفظ كند. اگرچه لشگری از زمان اطلاع صليب سرخ از زنده بودنش تا پایان اسارت، در زندان استخبارات عراق به سر مي‌برد، اما انس با قرآن کریم و ارتباط با خانواده، انگیزة او را برای مقاومت در برابر شرایط دشوار مضاعف مي‌كند.

    در اسفندماه 1376 و در خلال اجلاس سازمان کنفرانس اسلامی در تهران، موضوع تبادل اسرای باقی‌مانده میان مقامات ایران و عراق مطرح مي‌شود و به نتیجه مي‌رسد. حسین لشگری در فروردین‌ماه 1377 درحالی‌که حفظ قرآن را به پایان رسانیده، خبر پایان حدود 18 سال اسارتش را مي‌شنود. به درخواست او، قبل از بازگشت به کشور، به زیارت عتبات عالیات مشرف مي‌شود و با پیشوایان معصوم و شهیدش وداع مي‌کند. سرانجام در تاریخ 17 فروردین‌ماه 1377 به میهن بازمي‌گردد و به‌واسطة دارا بودن طولانی‌ترین دوران اسارت به «سیّدالاسرا» ملقب مي‌شود.

    لشگری در سال‌های پس از اسارت همواره در پی اعتلای ایران و ایرانی بود و با وجود دردهایی که از سال‌های اسارت در وجودش باقی بود، دست از تلاش نکشید. همسر بزرگوار او



عروجش را این‌گونه به تصویر می‌کشد: لحظه شهادتش تلخ‌ترین لحظة زندگی‌ام بود. نوزدهم مرداد 1388 بود. شام خورده بودیم و حسین می‌خواست نوه‌مان محمدرضا را به بیرون ببرد. حالش خوب بود و ظاهراً مشکلی نداشت. رفت و بعد از دقایقی به خانه بازگشت. گفت می‌خواهم توی سالن کنار محمدرضا بخوابم. من هم شب‌بخیر گفتم و از پله‌ها بالا رفتم. آخرین پله که رسیدم، دیدم صدای سرفه‌اش بلند شد. به‌خاطر شکنجه‌هایی که شده بود، حال بدی داشت و همیشه سرفه می‌کرد، اما این‌دفعه صدایش متفاوت بود. پایین را نگاه کردم، دیدم به پشت افتاده. نمی‌دانم چطور خودم را به او رساندم. حالت خفگی پیدا کرده بود. به‌سختی نفس می‌کشید. دستش در دستم بود و نگاه‌مان به هم گره خورده بود. دنیا برایم تیره‌وتار شد. چشمان حسین دیگر نگاهم را نمی‌دید و لحظاتی بعد دستانم از آن وجود گرم، جسمی سرد را حس لمس می‌کرد... .» (مصاحبه با خبرگزاری‌ها)

خاطرات حسين لشگري در كتاب 6410 و خاطرات همسرش در كتاب روزهاي بي‌آينه منتشر شده است كه اولي در نهمين دورة كتاب سال دفاع مقدس حائز رتبه اول مي‌شود.


کتاب‌شناسی

لشگری، حسین (1388). 6410، خاطرات حسین لشگری. بازنویسی علی اکبر. چاپ چهارم، تهران: نشر آجا.

وحيد اميرخاني