عبور از شیشه های شکسته

از ویکی آزادگان
نسخهٔ تاریخ ‏۲ ژوئیهٔ ۲۰۲۴، ساعت ۲۲:۴۶ توسط Marjan-khanlari (بحث | مشارکت‌ها) (صفحه‌ای تازه حاوی «== فراداده کتاب == بندانگشتی|232x232پیکسل|سید‌حسن ‌میر‌سید در سال 1338، در روستای آستانه (‌چشمه‌علی) شهرستان دامغان، به دنیا آمد. '''نویسنده''': سید حسن میرسید...» ایجاد کرد)
(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)

فراداده کتاب

سید‌حسن ‌میر‌سید در سال 1338، در روستای آستانه (‌چشمه‌علی) شهرستان دامغان، به دنیا آمد.

نویسنده: سید حسن میرسید

ویراستار: فرزانه قلعه قوند

صفحه آرایی و صفحه بندی: افسانه گودرزی

تصویرگر و طراح چاپ: سید ایمان نوری نجفی

سال نشر: 1403

قطع کتاب: رقعی

نوع ماده: کتاب( خاطره )

معرفی کتاب

سید‌حسن ‌میر‌سید در سال 1338، در روستای آستانه (‌چشمه‌علی) شهرستان دامغان، به دنیا آمد. او در سال 1355 برای تحصیل حوزوی به مدرسة موسویه دامغان رفت و پس‌از یک سال، جهت ادامة تحصیل، به شهر قم مهاجرت کرد. باتوجه‌به وضعیت حاکم بر کشور پای سیدحسن به‌ صف مبارزان رژیم پهلوی باز شد و به خیل انقلابیون پیوست.

پس‌از پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی برای ادامة فعالیت به ارگان جهادسازندگی پیوست و راهی مناطق محروم شد. چند هفته‌ای از شروع جنگ نگذشته بود که به‌همراه گروهی از طلاب حوزة علمیة قم راهی جبهه‌های غرب شد. او ابتدا به کرمانشاه رفت و با اعلام آمادگی برای رفتن به خط‌مقدم راهی سرپل‌ذهاب شد.

سیدحسن سپس ازطریق حوزه به جبهه‌های جنوب و منطقة دارخوین رفت. در سال 1361، در مرحلة اول عملیات بیت‌المقدس حضور یافت و در 17 اردیبهشت همان‌ سال، در مرحلة دوم عملیات، درحالی‌که بدنش از سه قسمت مجروح شده بود، همراه حدود 20 نفر دیگر به اسارت نیروهای دشمن درآمد.

دوران اسارت این آزادة روحانی در اردوگاه عنبر (الانبار یا کمپ 8) و تکریت 5 سپری شد.

گزیده ای از محتوای کتاب

ناظم ابتدا ما را به گوشة اردوگاه برد. آنجا نزدیک درِ خروجی و کنار سیم‌خاردار مخزن بزرگ زباله بود و هفته‌ای یک ‌بار آن را با یدک‌کش از اردوگاه خارج می‌کردند. دریچۀ کوچکی داشت که از بالا انواع نجاست و زباله‌ها را می‌ریختند داخل آن و درِ آن را محکم می‌کردند تا بوی تعفن و مگس‌ها بیرون نیایند. ناظم به‌همراه چند نگهبان دیگر ما پنج نفر را وادار کرد تا یکی‌یکی از همان دریچه وارد زباله‌دانی شویم، سپس دریچه را بستند و رفتند. مگس‌ها و پشه‌های داخل زباله‌دانی، که گوشت و خون شیرین و تازه‌ای گیر آورده بود‌ند، با حمله به سروصورتمان، برای خودشان جشن تولدی به‌پا کردند که نگو و نپرس!

جای تنگ و تاریک و نفس‌گیر، بوی تعفن و کمبود اکسیژن و نبودن هوای آزاد، راه نفس‌کشیدن را برایمان سخت کرده بود. آن‌چنان عرصه بر ما تنگ شده بود که آرزوی مرگ شیرین‌ترین چیزی بود که در آن لحظات اتفاق‌نظر داشتیم.