سلسله درس‌های ابوترابی در اسارت: تفاوت میان نسخه‌ها

از ویکی آزادگان
(صفحه‌ای تازه حاوی «صلیبی‌ها آمده بودند تا نامه‌ها را جمع‌آوری کنند. پیام‌ها اغلب همین کارت پستال بود. یکی از اسرا کنار باغچه نشسته بود و مشغول نقاشی گلی بود تا برای نامزد خود ارسال کند. این جوان دو ماه پس از عقد به اسارت درآمد و از لذت ایام خوش ازدواج محروم ماند...» ایجاد کرد)
 
 
(۴ نسخهٔ میانیِ ایجادشده توسط همین کاربر نشان داده نشد)
خط ۱: خط ۱:
صلیبی‌ها آمده بودند تا نامه‌ها را جمع‌آوری کنند. پیام‌ها اغلب همین کارت پستال بود. یکی از [[اسرا]] کنار باغچه نشسته بود و مشغول نقاشی گلی بود تا برای نامزد خود ارسال کند. این جوان دو ماه پس از عقد به اسارت درآمد و از لذت ایام خوش ازدواج محروم مانده بود. زیر گل فقط دو کلمه نوشت: «دوستت دارم.»
==== سلسله درس‌های [[سید علی اکبر ابو ترابی فرد|ابوترابی]] در اسارت 1 ====
صلیبی‌ها آمده بودند تا [[نامه|نامه‌]]<nowiki/>ها را جمع‌آوری کنند. پیام‌ها اغلب همین کارت پستال بود. یکی از [[اسرا]] کنار باغچه نشسته بود و مشغول نقاشی گلی بود تا برای نامزد خود ارسال کند. این جوان دو ماه پس از عقد به [[اسارت در جنگ تحمیلی عراق علیه ایران|اسارت]] درآمد و از لذت ایام خوش ازدواج محروم مانده بود. زیر گل فقط دو کلمه نوشت:<blockquote>«دوستت دارم.»</blockquote>نقاشی را به [[سید علی اکبر ابو ترابی فرد|ابوترابی]] نشان داد و گفت: <blockquote>«این گل را برای نامزدم کشیده‌ام.»</blockquote>[[سید علی اکبر ابو ترابی فرد|ابوترابی]] نگاهی به نقاشی انداخت و گفت: <blockquote>«آقاجون، زرد رنگ خوبی نیست. شما که در شرایط سختی از او جدا شده‌ای، بهتر است از رنگ قرمز استفاده کنی که نماد عشق، اشتیاق و نشانه‌ی حیات است.»</blockquote>[[سید علی اکبر ابو ترابی فرد|ابوترابی]] زیر لب با خانواده‌اش نجوا می‌کرد.


نقاشی را به ابوترابی نشان داد و گفت: «این گل را برای نامزدم كشيده‌ام
"کاش در کنارم بودید تا به ‌جای این گل قرمز، عشق تشنه‌ی نهفته در درونم را به شما هدیه می‌کردم. آیا وقت آن خواهد رسیده که در زمانی قابل ‌توجه و سرِ فرصت متعلق به هم باشیم؟ یقین دارم این بهار، آخرین خزان ما در [[اردوگاه]] باشد.»  


ابوترابی نگاهی به نقاشی انداخت و گفت: «آقاجون، زرد رنگ خوبي نيست. شما که در شرایط سختی از او جدا شده‌ای، بهتر است از رنگ قرمز استفاده کنی که نماد عشق، اشتیاق و نشانه‌ی حیات است.»
[[نامه]] را تا کرد و به صلیبی‌ها داد. زیر [[نامه]] درخواست کرده بود که باز هم [[عکس]] فرزندانش را برایش ارسال کنند. <ref name=":0">محمودزاده، نصرت‌الله(1403). [[خاکی آسمانی|خاکی‌ آسمانی]]، تهران: [https://www.mfpa.ir پیام آزادگان]،</ref>


ابوترابی زیر لب با خانواده‌اش نجوا می‌کرد. "کاش در کنارم بودید تا به ‌جای این گل قرمز، عشق تشنه‌ی نهفته در درونم را به شما هدیه می‌کردم. آیا وقت آن خواهد رسیده که در زمانی قابل ‌توجه و سرِ فرصت متعلق به هم باشیم؟ یقین دارم این بهار، آخرین خزان ما در [[اردوگاه]] باشد.»
==== سلسله درس‌های [[سید علی اکبر ابو ترابی فرد|ابوترابی]] در اسارت 2 ====
[[اسرا]] برای اولین‌بار به میمنت این پیروزی دو شب از ماه [[رمضان در اسارت|رمضان]] را در خارج از آسایشگاه، در حیاط [[اردوگاه]] افطار کردند و تا سحر قدم زدند. آن‌ها به‌راحتی می‌توانستند به هر آسایشگاهی که دل‌شان می­خواست بروند. هر آسایشگاه مراسم دعای خاصی داشت و تا سحر مشغول مناجات بودند.


[[نامه]] را تا کرد و به صلیبی‌ها داد. زیر نامه درخواست کرده بود که باز هم [[عکس]] فرزندانش را برایش ارسال کنند. <ref name=":0">محمودزاده، نصرت‌الله(1403). [[خاکی آسمانی|خاکی‌ آسمانی]]، تهران: [https://www.mfpa.ir پیام آزادگان]،</ref>
[[سید علی اکبر ابو ترابی فرد|ابوترابی]] در این چند روز بیش ‌از حد [[ورزش]] کرد و تصمیم گرفت قبل از مراسم دعا فضای آسایشگاه را شاد کند. دنبال فرصتی بود تا سربه‌سر عادل بگذارد. از ته آسایشگاه سروصدای او را شنید. خیلی جدی به دایی‌حمید که مردی شوخ‌طبع بود، گفت:<blockquote>«برو خمپاره‌ی صدوبیست را صدا بزن، کارش دارم.»</blockquote>ـ خمپاره‌ی صدوبیست کیست، حاج‌آقا؟
 
==== سلسله درس‌های ابوترابی در اسارت 2 ====
اسرا برای اولین‌بار به میمنت این پیروزی دو شب از ماه رمضان را در خارج از آسایشگاه، در حیاط اردوگاه افطار کردند و تا سحر قدم زدند. آن‌ها به‌راحتی می‌توانستند به هر آسایشگاهی که دل‌شان می­خواست بروند. هر آسایشگاه مراسم دعای خاصی داشت و تا سحر مشغول مناجات بودند.
 
ابوترابی در این چند روز بیش ‌از حد [[ورزش]] کرد و تصمیم گرفت قبل از مراسم دعا فضای آسایشگاه را شاد کند. دنبال فرصتی بود تا سربه‌سر عادل بگذارد. از ته آسایشگاه سروصدای او را شنید. خیلی جدی به دایی‌حمید که مردی شوخ‌طبع بود، گفت: «برو خمپاره‌ی صدوبیست را صدا بزن، كارش دارم.»
 
ـ خمپاره‌ی صدوبیست كيست، حاج‌آقا؟


ـ عادل.
ـ عادل.


پیدا کردن عادل کار ساده‌ای بود، طبق معمول داشت برای اسرا لطیفه می‌گفت. دایی‌حمید پرید وسط بساط او و گفت: «جناب خمپاره‌ی صدوبیست، حاج‌آقا با شما كار دارد.»
پیدا کردن عادل کار ساده‌ای بود، طبق معمول داشت برای [[اسرا]] لطیفه می‌گفت. دایی‌حمید پرید وسط بساط او و گفت: <blockquote>«جناب خمپاره‌ی صدوبیست، حاج‌آقا با شما کار دارد.»</blockquote>چند نفر با کنجکاوی دور [[سید علی اکبر ابو ترابی فرد|ابوترابی]] نشستند و با او همراه شدند. وقتی می‌افتاد به شوخی و سربه‌سر یکی گذاشتن، از سوژه‌های جدید استفاده می‌کرد و برای [[اسرا]] جذاب بود. در حالی ‌که به خنده‌اش ادامه می‌داد، گفت:<blockquote>«می‌دانی عادل، تو عین گلوله‌ی خمپاره صدوبیست هستی. هرجا که می‌خواهی وارد شوی، اول صدایت می‌آید، بعد خودت آنجا هوار می‌شوی. تو با این کارهای غیرقابل پیش‌بینی خودت عراقی‌ها را هم سر کار گذاشته‌ای.»</blockquote>همه زدند زیر خنده. عادل ترجیح داد این‌بار خمپاره‌ای شود که نه صدای پرتابش شنیده شود و نه هنگام انفجار عمل کند. ابوترابی عادت داشت به کسانی که خدمات ویژه انجام می‌دهند، هدیه بدهد. او که از قبل برای عادل نقشه‌ای کشیده بود، ترجیح داد هدیه را همان‌ جا به او بدهد. آن روز عادل تا عصر باغچه‌‌ی حیاط را تروتمیز کرده بود. از حال‌وهوای خمپاره‌ی صدوبیست بیرون آمد، خوشحال و خندان جلو رفت و بسته‌ای را از [[سید علی اکبر ابو ترابی فرد|ابوترابی]] تحویل گرفت. [[اسرا]] اصرار کردند همان‌ جا بسته را باز کند و [[سید علی اکبر ابو ترابی فرد|ابوترابی]] هم قبول کرد. عادل جعبه را باز کرد. ناگهان شلوار و گیوه‌های گل‌آلود خود را که در باغچه جا گذاشته بود، مشاهده کرد. هاج‌ ‌و واج مانده بود. خنده‌های بلند و ممتد [[اسرا]] در آسایشگاه پیچید و خودش هم خنده سر داد. زیرچشمی به ابوترابی نگاه می‌کرد که روی دو زانو می‌زد و می‌خندید.  
 
چند نفر با کنجکاوی دور ابوترابی نشستند و با او همراه شدند. وقتی می‌افتاد به شوخی و سربه‌سر یکی گذاشتن، از سوژه‌های جدید استفاده می‌کرد و برای اسرا جذاب بود. در حالی ‌که به خنده‌اش ادامه می‌داد، گفت: «می‌دانی عادل، تو عین گلوله‌ی خمپاره صدوبیست هستی. هرجا كه مي‌خواهي وارد شوي، اول صدايت مي‌آيد، بعد خودت آنجا هوار می‌شوی. تو با این کارهای غیرقابل پیش‌بینی خودت عراقی‌ها را هم سر کار گذاشته‌ای.»
 
همه زدند زیر خنده. عادل ترجیح داد این‌بار خمپاره‌ای شود که نه صدای پرتابش شنیده شود و نه هنگام انفجار عمل کند. ابوترابي عادت داشت به کسانی كه خدمات ویژه انجام مي‌دهند، هديه بدهد. او که از قبل برای عادل نقشه‌ای کشیده بود، ترجیح داد هدیه را همان‌ جا به او بدهد. آن روز عادل تا عصر باغچه‌‌ی حیاط را تروتمیز کرده بود. از حال‌وهوای خمپاره‌ی صدوبیست بیرون آمد، خوشحال و خندان جلو رفت و بسته‌ای را از ابوترابی تحویل گرفت. اسرا اصرار كردند همان‌ جا بسته را باز كند و ابوترابی هم قبول كرد. عادل جعبه را باز كرد. ناگهان شلوار و گيوه‌هاي گل‌آلود خود را که در باغچه جا گذاشته بود، مشاهده کرد. هاج‌ ‌و واج مانده بود. خنده‌های بلند و ممتد اسرا در آسایشگاه پیچید و خودش هم خنده سر داد. زیرچشمی به ابوترابی نگاه می‌کرد که روی دو زانو می‌زد و می‌خندید.  


ـ به سروان جمال دستور دادم لباس‌ و گیوه‌ی شما را بشوید، اما رفته بود خدمت صدام و مجبور شدم این هدیه را به‌همین صورت به شما بدهم. فکر کردی خانه‌ی خاله است که یکی پشت سرت راه بیفتد و وسایلت را جمع و تمیز کند؟
ـ به سروان جمال دستور دادم لباس‌ و گیوه‌ی شما را بشوید، اما رفته بود خدمت صدام و مجبور شدم این هدیه را به‌همین صورت به شما بدهم. فکر کردی خانه‌ی خاله است که یکی پشت سرت راه بیفتد و وسایلت را جمع و تمیز کند؟


آن شب، قرعه‌ی شوخی ‌به نام عادل افتاده بود و ابوترابی پرده‌ی سوم را برایش آماده کرد. چند‌بار به او توصيه كرده بود سيگار را ترك كند، اما نپذيرفته بود. روز قبل از کسی که با او ایاق‌تر بود، خواست مخفیانه در درون سيگار او کمی گوگرد كبريت بريزد. آن فرد با مهارت اين كار را انجام داد و آن سیگار را در جیب عادل گذاشت. او پس از جمع‌ کردن لباس و گیوه‌ی گلی، خواست یک سيگار روشن كند تا حالش جا بیاید. بلند شد و كنار پنجره رفت تا دودش كسي را اذيت نكند، ولي ابوترابی برخلاف همیشه گفت: «آقا عادل، لازم نيست بروي كنار پنجره،‌ همین‌ جا سيگارت را بكش
آن شب، قرعه‌ی شوخی ‌به نام عادل افتاده بود و [[سید علی اکبر ابو ترابی فرد|ابوترابی]] پرده‌ی سوم را برایش آماده کرد. چند‌بار به او توصیه کرده بود سیگار را ترک کند، اما نپذیرفته بود. روز قبل از کسی که با او ایاق‌تر بود، خواست مخفیانه در درون سیگار او کمی گوگرد کبریت بریزد. آن فرد با مهارت این کار را انجام داد و آن سیگار را در جیب عادل گذاشت. او پس از جمع‌ کردن لباس و گیوه‌ی گلی، خواست یک سیگار روشن کند تا حالش جا بیاید. بلند شد و کنار پنجره رفت تا دودش کسی را اذیت نکند، ولی ابوترابی برخلاف همیشه گفت: <blockquote>«آقا عادل، لازم نیست بروی کنار پنجره،‌ همین‌ جا سیگارت را بکش</blockquote>عادل تعجب کرد، کبریت کشید و سیگار را روشن کرد. ناگهان سیگار در دستش منفجر شد. [[سید علی اکبر ابو ترابی فرد|ابوترابی]] در میان شادی وصف‌ناپذیر [[اسرا]] آن‌جا را ترک کرد و رفت تا خود را برای [[بازی در اسارت|بازی]] فردا آماده کند.
 
عادل تعجب كرد، کبریت کشید و سیگار را روشن کرد. ناگهان سیگار در دستش منفجر شد. ابوترابی در میان شادی وصف‌ناپذیر اسرا آن‌جا را ترک کرد و رفت تا خود را برای بازی فردا آماده کند.


اسرا خود را برای یک بازی جذاب آماده کرده بودند. ناگهان ابوترابی اعلام کرد فردا خود در یک ‌سمت زمین والیبال در برابر شش نفر بازی خواهد کرد. در بین ورزش‌ها، بازی والیبال با نشاط‌تر بود و عده‌ای دور زمین والیبال حلقه زدند. ابوترابی وسط زمین ایستاد و بازی آغاز شد. صحنه‌ی زیبایی بود. ابتدا برایش نفس‌گیر بود، ولی در ادامه نقاط ضعف شش بازیکن حریف دستش آمد و به بازی مسلط شد. تمام شش بازیکن‌ مشتاق بودند به تور نزدیک شوند تا خودشان آبشار بزنند. او اما توپ را به انتهای زمین می‌انداخت و با همین روش تمرکزشان را به هم می‌زد. وقتی هم آبشار می‌زد کسی قادر به مهار آن نبود. بازی به مراحل پایانی نزدیک شد و تمام اسرا او را تشویق می‌کردند؛ به‌خصوص وقتی با مهارت توپ­ را از تمام نقاط زمین جمع می­کرد و آن شش نفر را از نفس می‌انداخت. او در تمام بازی حالت تهاجمی داشت و سرویس و آبشارهایش را با ریسک بالا می‌زد.  
[[اسرا]] خود را برای یک بازی جذاب آماده کرده بودند. ناگهان [[سید علی اکبر ابو ترابی فرد|ابوترابی]] اعلام کرد فردا خود در یک ‌سمت زمین والیبال در برابر شش نفر [[بازی در اسارت|بازی]] خواهد کرد. در بین [[ورزش|ورزش‌]]<nowiki/>ها، بازی والیبال با نشاط‌تر بود و عده‌ای دور زمین والیبال حلقه زدند. [[سید علی اکبر ابو ترابی فرد|ابوترابی]] وسط زمین ایستاد و [[بازی در اسارت|بازی]] آغاز شد. صحنه‌ی زیبایی بود. ابتدا برایش نفس‌گیر بود، ولی در ادامه نقاط ضعف شش بازیکن حریف دستش آمد و به بازی مسلط شد. تمام شش بازیکن‌ مشتاق بودند به تور نزدیک شوند تا خودشان آبشار بزنند. او اما توپ را به انتهای زمین می‌انداخت و با همین روش تمرکزشان را به هم می‌زد. وقتی هم آبشار می‌زد کسی قادر به مهار آن نبود. [[بازی در اسارت|بازی]] به مراحل پایانی نزدیک شد و تمام [[اسرا]] او را تشویق می‌کردند؛ به‌خصوص وقتی با مهارت توپ­ را از تمام نقاط زمین جمع می­کرد و آن شش نفر را از نفس می‌انداخت. او در تمام بازی حالت تهاجمی داشت و سرویس و آبشارهایش را با ریسک بالا می‌زد.


بازی در فضایی از نشاط و شادابی تمام شد. چند نفر از اسرا یک متر سیم‌ خاردار را به ‌صورت حلقه درست کردند‌ و تعداد زیادی برگ بوته‌ی گوجه و فلفل و گل‌های هرز باغچه را با نخ به سیم بستند. این حلقه‌ی ‌گل ماهرانه درست ‌شده و زیبا به نظر مي‌رسید. ابوترابی حلقه‌ی‌ گل را گرفت و از بین بازیکنان به پیرمردی اشاره کرد که جلو بیاید. پیشانی او را بوسید و آن حلقه را به گردن او انداخت. صدای سوت اسرا بالا رفت.  
[[بازی در اسارت|بازی]] در فضایی از نشاط و شادابی تمام شد. چند نفر از [[اسرا]] یک متر سیم‌ خاردار را به ‌صورت حلقه درست کردند‌ و تعداد زیادی برگ بوته‌ی گوجه و فلفل و گل‌های هرز باغچه را با نخ به سیم بستند. این حلقه‌ی ‌گل ماهرانه درست ‌شده و زیبا به نظر می‌رسید. [[سید علی اکبر ابو ترابی فرد|ابوترابی]] حلقه‌ی‌ گل را گرفت و از بین بازیکنان به پیرمردی اشاره کرد که جلو بیاید. پیشانی او را بوسید و آن حلقه را به گردن او انداخت. صدای سوت [[اسرا]] بالا رفت.  


این پیرمرد اغلب اوقات در جمع حاضر نمی‌شد و دچار افسردگی شده بود. زمانی ابوترابی متوجه این حالت او شده بود که دو نامه از خانواده‌ی خود را مرتب می‌خواند و فکر می‌کرد. وقتی مشکلات خود را با ابوترابی در میان گذاشت، او درصدد فرصتی بود تا از این حالت خلاصش کند.
این پیرمرد اغلب اوقات در جمع حاضر نمی‌شد و دچار افسردگی شده بود. زمانی [[سید علی اکبر ابو ترابی فرد|ابوترابی]] متوجه این حالت او شده بود که دو [[نامه]] از خانواده‌ی خود را مرتب می‌خواند و فکر می‌کرد. وقتی مشکلات خود را با [[سید علی اکبر ابو ترابی فرد|ابوترابی]] در میان گذاشت، او درصدد فرصتی بود تا از این حالت خلاصش کند.


بازی حرفه‌ای در اردوگاه جا افتاد و وقت اغلب اسرا در طول روز به فعالیت بدنی می‌گذشت. شب که به آسایشگاه برمی‌گشتند، راحت به خوابی خوش فرو می‌رفتند. نوبت به مسابقات فوتبال رسید. عراقي­ها یک تیم تشکیل دادند و برای مسابقه اعلام آمادگی کردند. آن روز ابوترابی خودش هم در لیست بازیکنان تيم قرار گرفت. عراقي‌ها بهترين فوتباليست­ها را از سایر اردوگاه‌ها آورده بودند. بازی با سوت داور عراقی شروع شد. عراقی‌ها در بیست دقیقه‌ی اول، بازی را در اختیار گرفتند، اما تا دقیقه‌ی چهل، دو گل­ از اسرا دريافت كردند. ابوترابی در بین دو نیمه، متوجه تغییر روحیه‌ی عراقی‌ها از این شکست شد. ممكن بود با پیروزی بر آن‌ها بیش ‌از حد تحقیر شوند. افراد تیم را جمع كرد و گفت: «طوری در نیمه‌ی دوم بازي كنید كه آن‌ها برنده‌ی ميدان باشند. ما غیر از این مسابقه کارهای دیگری هم با آن‌ها داریم. آخرین بازی این اسارت وقتی است که به ‌سلامت این اردوگاه را ترک ‌کنیم؛ مسابقه‌ای که یک داور بین‌المللی آن را قضاوت خواهد کرد چه کسی برنده‌ی نهایی این جنگ خواهد بود. بنابراین، تا دقیقه‌ی آخر جدی بدوید، اما گل نزنید.»
[[بازی در اسارت|بازی]] حرفه‌ای در [[اردوگاه]] جا افتاد و وقت اغلب [[اسرا]] در طول روز به فعالیت بدنی می‌گذشت. شب که به آسایشگاه برمی‌گشتند، راحت به خوابی خوش فرو می‌رفتند. نوبت به مسابقات فوتبال رسید. عراقی­‌ها یک تیم تشکیل دادند و برای مسابقه اعلام آمادگی کردند. آن روز [[سید علی اکبر ابو ترابی فرد|ابوترابی]] خودش هم در لیست بازیکنان تیم قرار گرفت. عراقی‌ها بهترین فوتبالیست‌­ها را از سایر [[اردوگاه|اردوگاه‌]]<nowiki/>ها آورده بودند. بازی با سوت داور عراقی شروع شد. عراقی‌ها در بیست دقیقه‌ی اول، بازی را در اختیار گرفتند، اما تا دقیقه‌ی چهل، دو گل­ از [[اسرا]] دریافت کردند. [[سید علی اکبر ابو ترابی فرد|ابوترابی]] در بین دو نیمه، متوجه تغییر روحیه‌ی عراقی‌ها از این شکست شد. ممکن بود با پیروزی بر آن‌ها بیش ‌از حد تحقیر شوند. افراد تیم را جمع کرد و گفت:<blockquote>«طوری در نیمه‌ی دوم بازی کنید که آن‌ها برنده‌ی میدان باشند. ما غیر از این مسابقه کارهای دیگری هم با آن‌ها داریم. آخرین بازی این اسارت وقتی است که به ‌سلامت این [[اردوگاه]] را ترک ‌کنیم؛ مسابقه‌ای که یک داور بین‌المللی آن را قضاوت خواهد کرد چه کسی برنده‌ی نهایی این جنگ خواهد بود. بنابراین، تا دقیقه‌ی آخر جدی بدوید، اما گل نزنید.»</blockquote>بازیکنان پذیرفتند و وارد زمین شدند. وقتی عراقی‌ها اولین توپ را وارد دروازه‌ی [[اسرا]] کردند، به‌قدری خوشحالی می­کردند که ورق ‌بازی به همان سمت برگشت که مطلوب ابوترابی بود. عراقی‌ها با انرژی و انگیزه‌ی بهتری نسبت به نیمه‌ی اول بازی می‌کردند. دیگر قرار نبود به غیرت [[اسرا]] بر بخورد که جبران کنند. آن روز، [[اردوگاه]] غرق در جشن و سرور بود؛ روزی که عراقی‌ها انگیزه‌ای برای شلاق زدن و اذیت [[اسرا]] نداشتند و تا نیمه‌شب در شادابی و نشاط به سر می‌بردند. <ref name=":0" />


بازیکنان پذیرفتند و وارد زمین شدند. وقتي عراقی‌ها اولین توپ را وارد دروازه‌ی اسرا کردند، به‌قدری خوشحالی مي­كردند كه ورق ‌بازی به همان سمت برگشت که مطلوب ابوترابی بود. عراقی‌ها با انرژی و انگیزه‌ی بهتری نسبت به نیمه‌ی اول بازی می‌کردند. دیگر قرار نبود به غیرت اسرا بر بخورد که جبران کنند. آن روز، اردوگاه غرق در جشن و سرور بود؛ روزی که عراقی‌ها انگیزه‌ای برای شلاق زدن و اذیت اسرا نداشتند و تا نیمه‌شب در شادابی و نشاط به سر می‌بردند. <ref name=":0" />
==== سلسله درس‌های [[سید علی اکبر ابو ترابی فرد|ابوترابی]] در اسارت 3 ====
[[سید علی اکبر ابو ترابی فرد|ابوترابی]] در یکی از اتاق‎‌های طبقه‌‌ی دوم ساختمان شماره‌ی دو اسکان داده شد. در کنارش یک جوان مجروح قرار داشت که به‌شدت درد می‌کشید. [[اسرا]] او را اکبر صدا می‌زدند و چون آدم سمجی بود، در [[اردوگاه]] قبلی خیلی شدید مورد ضرب ‌و شتم مأموران عراقی قرار گرفته بود. [[سید علی اکبر ابو ترابی فرد|ابوترابی]] پیشانی او را بوسید و گفت: <blockquote>«شما باید قبول کنی که اکنون یک [[اسیران جنگ|اسیر]] هستی. با این‌ها لج نکن.»</blockquote>بعد، لباس‌­های خون‌آلود او را درآورد و دشداشه و زیرپوش خود را از کیسه بیرون آورد و تنش کرد. به بغل‌دستی خود سفارش کرد که از او مواظبت کند تا لباس­های او را بشوید. محل شست‌وشوی لباس در انتهای سالن بود. کمی صبر کرد تا خلوت شد و افتاد به چنگ زدن لباس خونی اکبر که جوانی قدبلند و خوش‌سیما بود. داشت فکر می‌کرد چطور احساسات این جوانان را مهار کند تا بتواند سبک زندگی در [[اردوگاه]] را برایشان ترسیم کند. همین‌طور که لباس اکبر را می‌شست، به این فکر می‌کرد که چطور می‌تواند سلامت [[اسرا]] را حفظ کند. هرچه به زنده ماندن این [[اسرا]] ارتباط نداشت، بی‌ارزش بود. برای او بقا در [[اردوگاه]] یک اصل بود، حتی اگر لازم باشد در مواردی با عراقی‌ها کنار بیاید. فداشدن در این راه بهتر از مبارزه با افسرانی بود که تحقیر کردن [[اسرا]] برایشان نوعی [[سرگرمی]] بود و از فریاد [[اسرا]] در زیر تازیانه‌های پی‌درپی لذت می‌بردند. داشت فکر می‌کرد، چطور عفریت مرگ، غریزه‌ی زنده ماندن را در چنگال خود می‌گیرد؛ کشاکشی جانکاه ‌که گاه منجر به از دست دادن جوانانی می‌‌شد که ناگهان از روی احساسات تصمیم‌ می‌گرفتند.  


==== سلسله درس‌های ابوترابی در اسارت 3 ====
وقتی لکه‌های خون اکبر را از روی لباسش پاک می‌کرد، رؤیای عشق به مادرش را از فرسنگ‌ها راه دور نیز به اهداف خود اضافه می‌کرد. این ارزش‌ها در وجود [[سید علی اکبر ابو ترابی فرد|ابوترابی]] باعث می‌شد که نه‌فقط زنده ماندن را در برابر ترس از مرگ قرار ندهد، بلکه برعکس، با شجاعت به جدال با مرگ فکر می‌کرد. به‌همین‌دلیل آرزوی شهادت در میان آن گودال را کاملاً دخالت در کار خدا می‌پنداشت و به خودش می‌گفت، تا خواسته‌هایی را که تصور می‌کنی حقت است زیر پا له نکنی‌، به خواسته‌هایی که مستحق آن هستی، نمی‌رسی.  
ابوترابی در یکی از اتاق‎‌های طبقه‌‌ي دوم ساختمان شماره‌ی دو اسکان داده شد. در کنارش یک جوان مجروح قرار داشت که به‌شدت درد می‌کشید. اسرا او را اکبر صدا می‌زدند و چون آدم سمجی بود، در اردوگاه قبلی خیلی شدید مورد ضرب ‌و شتم مأموران عراقی قرار گرفته بود. ابوترابی پیشانی او را بوسید و گفت: «شما باید قبول کنی که اکنون یک اسیر هستی. با این‌ها لج نکن.»
 
بعد، لباس­های خون‌آلود او را درآورد و دشداشه و زیرپوش خود را از کیسه بیرون آورد و تنش کرد. به بغل‌دستی خود سفارش کرد که از او مواظبت کند تا لباس­های او را بشوید. محل شست‌وشوی لباس در انتهای سالن بود. کمی صبر کرد تا خلوت شد و افتاد به چنگ زدن لباس خونی اکبر که جوانی قدبلند و خوش‌سیما بود. داشت فکر می‌کرد چطور احساسات این جوانان را مهار کند تا بتواند سبک زندگی در اردوگاه را برایشان ترسیم کند. همین‌طور که لباس اکبر را می‌شست، به این فکر می‌کرد که چطور می‌تواند سلامت اسرا را حفظ کند. هرچه به زنده ماندن این اسرا ارتباط نداشت، بی‌ارزش بود. برای او بقا در اردوگاه یک اصل بود، حتی اگر لازم باشد در مواردی با عراقی‌ها کنار بیاید. فداشدن در این راه بهتر از مبارزه با افسرانی بود که تحقیر کردن اسرا برایشان نوعی [[سرگرمی]] بود و از فریاد اسرا در زیر تازیانه‌های پی‌درپی لذت می‌بردند. داشت فکر می‌کرد، چطور عفریت مرگ، غریزه‌ی زنده ماندن را در چنگال خود می‌گیرد؛ کشاکشی جانکاه ‌که گاه منجر به از دست دادن جوانانی می‌‌شد که ناگهان از روی احساسات تصمیم‌ می‌گرفتند.
 
وقتی لکه‌های خون اکبر را از روی لباسش پاک می‌کرد، رؤیای عشق به مادرش را از فرسنگ‌ها راه دور نیز به اهداف خود اضافه می‌کرد. این ارزش‌ها در وجود ابوترابی باعث می‌شد که نه‌فقط زنده ماندن را در برابر ترس از مرگ قرار ندهد، بلکه برعکس، با شجاعت به جدال با مرگ فکر می‌کرد. به‌همین‌دلیل آرزوی شهادت در میان آن گودال را کاملاً دخالت در کار خدا می‌پنداشت و به خودش می‌گفت، تا خواسته‌هایی را که تصور می‌کنی حقت است زیر پا له نکنی‌، به خواسته‌هایی که مستحق آن هستی، نمی‌رسی.  


تصمیم گرفت یک‌بار دیگر دروسی را که در دوران حضور در نجف پای درس امام خمینی فراگرفته بود، مرور کند.  
تصمیم گرفت یک‌بار دیگر دروسی را که در دوران حضور در نجف پای درس امام خمینی فراگرفته بود، مرور کند.  


در همان حال که لباس می‌شست، غرولند یک افسر نیروی هوایی توجهش را جلب کرد؛ افسری که هنوز نمی‌خواست قبول کند یک اسیر است. اگر این افسر تسلیم واقعیت اسارت می‌شد، زندگی جدیدی را آغاز می‌کرد و روزی می‌رسید که حتی از شستن لباس هم لذت ببرد. اگر می‌دانست که راه تقویت عزت‌ نفس از این مسیر است، حتماً به آن تن می‌داد. وقتی انسان با هر عقیده و مرامی نتواند از شعور، آزادی درونی و ارزش فردی خود بهره ببرد، حتی به زندگی پایین‌تر از حیوان تن می‌دهد.
در همان حال که لباس می‌شست، غرولند یک افسر نیروی هوایی توجهش را جلب کرد؛ افسری که هنوز نمی‌خواست قبول کند یک [[اسیران جنگ|اسیر]] است. اگر این افسر تسلیم واقعیت [[اسارت در جنگ تحمیلی عراق علیه ایران|اسارت]] می‌شد، زندگی جدیدی را آغاز می‌کرد و روزی می‌رسید که حتی از شستن لباس هم لذت ببرد. اگر می‌دانست که راه تقویت عزت‌ نفس از این مسیر است، حتماً به آن تن می‌داد. وقتی انسان با هر عقیده و مرامی نتواند از شعور، آزادی درونی و ارزش فردی خود بهره ببرد، حتی به زندگی پایین‌تر از حیوان تن می‌دهد.
 
لکه‌ی خون و چرک پیراهن اکبر کاملاً تمیز شد و بعد محکم آن را چلاند تا در هوای آبان‌ماه زودتر خشک شود. در همین چند دقیقه که او اکبر را ترک کرده بود، یکی از اسرایی که ابوترابی را از زندان وزارت دفاع می‌شناخت، به اکبر گفته بود چه كسی دارد لباسش را می‌شوید و با این کیفیت از او پرستاری می‌کند. ابوترابی با یک لیوان [[آب]] و کمی شکر که از قبل برای خودش ذخیره کرده بود، وارد شد و گفت: «خیلی خون از بدنت رفته. این را بخور تا جان بگیری.»
 
اکبر آرام و با وقار لیوان را گرفت و سر کشید. طبق توافق فرمانده اردوگاه و افسران ایرانی، سرگرد کاشانی، که مورد قبول اکثر اسرا بود، به‌ عنوان [[ارشد اردوگاه]] انتخاب شده بود. مردی با چهره‌ای شاداب و باانگیزه که یاد گرفته بود چطور با افسران عراقی ارتباط برقرار کند. این افسر ژاندارمری که در روزهای اول جنگ در شلمچه به اسارت درآمده بود، به‌سرعت متوجه نفوذ کلام ابوترابی در بین اسرا شده و در اتاق او مستقر شد. اگرچه تصور می‌کرد این مرد روحانی چیزی از قوانین نظامی نمی‌داند، اما احساس می‌کرد او همان گمشده‌ی اردوگاه باشد و دانستن قواعد نظامی در اردوگاهی که اسرا با سلایق مختلف زیر یک سقف دورهم جمع شدند، چندان کاربردی ندارد.  


سرِ ظهر با سوتی که در محوطه به صدا درآمد، همه وارد آسایشگاه‌ شدند و طبق معمول افتادند به پچ‌پچ کردن. خبرها مثل برق در آسایشگاه‌ها پخش می‌شد و عمده‌ی گفت‌وگوها بر اساس شایعات بود. این شایعات توسط یکی که معلوم نبود چه هدفی را دنبال می‌کند، ساخته می‌شد و به سرعت در تمام آسایشگاه‌ها پخش می‌شد. اغلب شایعات درمورد خبرچین‌هایی بود که برای چند پاکت سیگار اخبار درِگوشی اسرا را به عراقی‌ها می‌رساندند. این مدل اخبار خیلی زود اوج می‌گرفت؛ تا به حدی که همه نسبت به‌هم مشکوک شده و ذهن اسرا را پریشان‌تر کرده بود.  
لکه‌ی خون و چرک پیراهن اکبر کاملاً تمیز شد و بعد محکم آن را چلاند تا در هوای آبان‌ماه زودتر خشک شود. در همین چند دقیقه که او اکبر را ترک کرده بود، یکی از اسرایی که [[سید علی اکبر ابو ترابی فرد|ابوترابی]] را از زندان وزارت دفاع می‌شناخت، به اکبر گفته بود چه کسی دارد لباسش را می‌شوید و با این کیفیت از او پرستاری می‌کند. [[سید علی اکبر ابو ترابی فرد|ابوترابی]] با یک لیوان [[آب]] و کمی شکر که از قبل برای خودش ذخیره کرده بود، وارد شد و گفت: <blockquote>«خیلی خون از بدنت رفته. این را بخور تا جان بگیری.»</blockquote>اکبر آرام و با وقار لیوان را گرفت و سر کشید. طبق توافق فرمانده [[اردوگاه]] و افسران ایرانی، سرگرد کاشانی، که مورد قبول اکثر [[اسرا]] بود، به‌ عنوان [[ارشد اردوگاه]] انتخاب شده بود. مردی با چهره‌ای شاداب و باانگیزه که یاد گرفته بود چطور با افسران عراقی ارتباط برقرار کند. این افسر ژاندارمری که در روزهای اول جنگ در شلمچه به [[اسارت در جنگ تحمیلی عراق علیه ایران|اسارت]] درآمده بود، به‌سرعت متوجه نفوذ کلام ابوترابی در بین [[اسرا]] شده و در اتاق او مستقر شد. اگرچه تصور می‌کرد این مرد روحانی چیزی از قوانین نظامی نمی‌داند، اما احساس می‌کرد او همان گمشده‌ی [[اردوگاه]] باشد و دانستن قواعد نظامی در اردوگاهی که [[اسرا]] با سلایق مختلف زیر یک سقف دورهم جمع شدند، چندان کاربردی ندارد.  


ابوترابی تلاش می‌کرد که این پچ‌پچ‌ها را کم‌رنگ کند. چند نفر از اسرا به بدترین شکل گرفتار پریشان‌گویی شده و در انتظار مرگ بودند. ابوترابی به کمک تعدادی از اسرا تمام شب با این بیماران همراه می‌شدند تا به آن‌ها یاد بدهند چطور رفتار و افکار امیدوارکننده داشته باشند؛ رفتار و افکاری که معنای زندگی داشته باشد. این پریشان‌‌فکری پس از مدتی به کمک ابوترابی کمتر شد. همین موضوع فرمانده اردوگاه را به‌شدت نگران کرد و تصمیم گرفت به افرادی که به نظام ایران احساس تعلق بالایی ندارند، امتیاز بیشتری بدهد.  
سرِ ظهر با سوتی که در محوطه به صدا درآمد، همه وارد آسایشگاه‌ شدند و طبق معمول افتادند به پچ‌پچ کردن. خبرها مثل برق در آسایشگاه‌ها پخش می‌شد و عمده‌ی گفت‌وگوها بر اساس شایعات بود. این شایعات توسط یکی که معلوم نبود چه هدفی را دنبال می‌کند، ساخته می‌شد و به سرعت در تمام آسایشگاه‌ها پخش می‌شد. اغلب شایعات درمورد خبرچین‌هایی بود که برای چند پاکت سیگار اخبار درِگوشی [[اسرا]] را به عراقی‌ها می‌رساندند. این مدل اخبار خیلی زود اوج می‌گرفت؛ تا به حدی که همه نسبت به‌هم مشکوک شده و ذهن [[اسرا]] را پریشان‌تر کرده بود.  


سه روز قبل، پاسداری ‌به‌ نام یعقوب که در قصرشیرین به اسارت درآمده بود، به این اردوگاه منتقل شد و به ‌سرعت با ابوترابی ارتباط برقرار کرد. شب‌ها تا دیروقت با هم در این مورد گفت‌وگو می‌کردند که چطور با اسرا رفتار کنند تا حقایق برایشان روشن شود. ابوترابی از او خواست تا افراد دیگری را به جمع خود اضافه کند. نفر بعدی نوروز بود که به کارهای فرهنگی علاقه‌مند بود. او برای هر آسایشگاه یک نفر را تعیین کرد تا اسرا را متوجه اهمیت اخلاق کند. ابوترابی کاری نداشت چرا عده‌ای اهل [[نماز]] و قواعد دینی نیستند. وقتی با ‌آن‌ها به‌عنوان یک انسان، نه مسلمان، رفتار می‌کرد، به خود اجازه نمی‌داد در اعتقادات آن‌ها دخالت کند. گمان نمی‌کرد برای ورود به مرحله‌ی اول زندگی در اسارت با این همه مشکلات مواجه شود.<ref name=":0" />
[[سید علی اکبر ابو ترابی فرد|ابوترابی]] تلاش می‌کرد که این پچ‌پچ‌ها را کم‌رنگ کند. چند نفر از [[اسرا]] به بدترین شکل گرفتار پریشان‌گویی شده و در انتظار مرگ بودند. [[سید علی اکبر ابو ترابی فرد|ابوترابی]] به کمک تعدادی از [[اسرا]] تمام شب با این بیماران همراه می‌شدند تا به آن‌ها یاد بدهند چطور رفتار و افکار امیدوارکننده داشته باشند؛ رفتار و افکاری که معنای زندگی داشته باشد. این پریشان‌‌فکری پس از مدتی به کمک [[سید علی اکبر ابو ترابی فرد|ابوترابی]] کمتر شد. همین موضوع فرمانده [[اردوگاه]] را به‌شدت نگران کرد و تصمیم گرفت به افرادی که به نظام ایران احساس تعلق بالایی ندارند، امتیاز بیشتری بدهد.  


==== سلسله درس‌های ابوترابی در اسارت 4 ====
سه روز قبل، پاسداری ‌به‌ نام یعقوب که در قصرشیرین به [[اسارت در جنگ تحمیلی عراق علیه ایران|اسارت]] درآمده بود، به این [[اردوگاه]] منتقل شد و به ‌سرعت با [[سید علی اکبر ابو ترابی فرد|ابوترابی]] ارتباط برقرار کرد. شب‌ها تا دیروقت با هم در این مورد گفت‌وگو می‌کردند که چطور با [[اسرا]] رفتار کنند تا حقایق برایشان روشن شود. [[سید علی اکبر ابو ترابی فرد|ابوترابی]] از او خواست تا افراد دیگری را به جمع خود اضافه کند. نفر بعدی نوروز بود که به کارهای فرهنگی علاقه‌مند بود. او برای هر آسایشگاه یک نفر را تعیین کرد تا [[اسرا]] را متوجه اهمیت اخلاق کند. [[سید علی اکبر ابو ترابی فرد|ابوترابی]] کاری نداشت چرا عده‌ای اهل [[نماز]] و قواعد دینی نیستند. وقتی با ‌آن‌ها به‌عنوان یک انسان، نه مسلمان، رفتار می‌کرد، به خود اجازه نمی‌داد در اعتقادات آن‌ها دخالت کند. گمان نمی‌کرد برای ورود به مرحله‌ی اول زندگی در [[اسارت در جنگ تحمیلی عراق علیه ایران|اسارت]] با این همه مشکلات مواجه شود.<ref name=":0" />
شب اعتصاب کنندگانِ خسته با کنجکاوی چشم دوخته بودند به سخنان حساب ‌شده‌ی او. انگار نیاز به اعترافی داشتند که ابوترابی در جستجوی آن بود. او تا چند روز سراغ بلوک‌زن‌ها نرفته و بیشتر به آسایشگاه اعتصابی‌ها می‌آمد. قطع کردن سخنش به‌عمد بود تا آن‌ها بیشتر فکر کنند و اندکی بعد ادامه داد: «در این صورت است که اسرای مخالف اعتصاب، گذشت و فداکاری رنج‌آور و آزاردهنده را می‌‌بینند و با این عمل خود با آنان که اعتقاد دارند این اعتصاب باید تا رسیدن به هدف نهایی ادامه یابد، همراه خواهند شد. آیا شما موفق شدید که تمام اسرا را وارد اعتصاب کنید؟ آیا آن‌ها موفق شدند که شما را متقاعد کنند با هم بلوک بزنید؟»


ابوترابي تا چند روز دیگر به استدلال اسرا گوش ‌داد و هيچ قضاوتي نكرد. وقتي به آسايشگاه هفت رفت، ارشد اردوگاه در برابرش ایستاد و طلبکارانه گفت: «من ستوان‌محمد هستم. يك نظامي كه در خرمشهر اسیر شدم و هيچ علاقه‌اي هم به اعتقادات اين‌هايي كه از روي گستاخي چهار ماه در اثر اعتصاب شكنجه شدند، ندارم. بگذار راحتت كنم، همه مي‌دانند من هنوز به شاهنشاه آريامهر وفادار هستم و اِبايي هم ندارم این ارادت را بیان کنم. من براي وطنم جنگيدم و چشمم كور، اسارت را تحمل ‌کنم، اما نه با لجبازی و استقبال از مرگ برای هيچ و پوچ. کمی تأمل کرد. یک نگاه به اسرا انداخت که با دقت به حرفش گوش می‌دادند. این ستوان با اعتمادبه‌نفس ادامه داد: «ضمناً، خيلي هم با عراقي‌ها صميمي‌ام. در اين آسايشگاه به‌وفور سيگار پيدا مي‌شود. هشت ماه است كه آب‌ ما با اين اسرای معترض تو يك جو نمي‌رود. اگر هم به‌عنوان ریش‌سفید آمده‌ايد، به روي چشم، اما با ما مدارا و با آن‌ها مروت.»<ref name=":0" />
==== سلسله درس‌های [[سید علی اکبر ابو ترابی فرد|ابوترابی]] در اسارت 4 ====
شب [[اعتصاب در اسارت|اعتصاب]] کنندگانِ خسته با کنجکاوی چشم دوخته بودند به سخنان حساب ‌شده‌ی او. انگار نیاز به اعترافی داشتند که [[سید علی اکبر ابو ترابی فرد|ابوترابی]] در جستجوی آن بود. او تا چند روز سراغ بلوک‌زن‌ها نرفته و بیشتر به آسایشگاه اعتصابی‌ها می‌آمد. قطع کردن سخنش به‌عمد بود تا آن‌ها بیشتر فکر کنند و اندکی بعد ادامه داد: <blockquote>«در این صورت است که [[اسرا]]<nowiki/>ی مخالف [[اعتصاب در اسارت|اعتصاب]]، گذشت و فداکاری رنج‌آور و آزاردهنده را می‌‌بینند و با این عمل خود با آنان که اعتقاد دارند این [[اعتصاب در اسارت|اعتصاب]] باید تا رسیدن به هدف نهایی ادامه یابد، همراه خواهند شد. آیا شما موفق شدید که تمام [[اسرا]] را وارد [[اعتصاب در اسارت|اعتصاب]] کنید؟ آیا آن‌ها موفق شدند که شما را متقاعد کنند با هم [[ماجرای بلوک زنی در اردوگاه موصل 2|بلوک]] بزنید؟»</blockquote>[[سید علی اکبر ابو ترابی فرد|ابوترابی]] تا چند روز دیگر به استدلال [[اسرا]] گوش ‌داد و هیچ قضاوتی نکرد. وقتی به آسایشگاه هفت رفت، [[ارشد اردوگاه]] در برابرش ایستاد و طلبکارانه گفت: <blockquote>«من ستوان‌محمد هستم. یک نظامی که در خرمشهر اسیر شدم و هیچ علاقه‌ای هم به اعتقادات این‌هایی که از روی گستاخی چهار ماه در اثر [[اعتصاب در اسارت|اعتصاب]] [[شکنجه]] شدند، ندارم. بگذار راحتت کنم، همه می‌دانند من هنوز به شاهنشاه آریامهر وفادار هستم و اِبایی هم ندارم این ارادت را بیان کنم. من برای وطنم جنگیدم و چشمم کور، [[اسارت در جنگ تحمیلی عراق علیه ایران|اسارت]] را تحمل ‌کنم، اما نه با لجبازی و استقبال از مرگ برای هیچ و پوچ. کمی تأمل کرد. </blockquote>یک نگاه به [[اسرا]] انداخت که با دقت به حرفش گوش می‌دادند. این ستوان با اعتمادبه‌نفس ادامه داد: <blockquote>«ضمناً، خیلی هم با عراقی‌ها صمیمی‌ام. در این آسایشگاه به‌وفور سیگار پیدا می‌شود. هشت ماه است که [[آب|آب‌]] ما با این [[اسرا]]<nowiki/>ی معترض تو یک جو نمی‌رود. اگر هم به‌عنوان ریش‌سفید آمده‌اید، به روی چشم، اما با ما مدارا و با آن‌ها مروت.»<ref name=":0" /></blockquote>


== نیز نگاه کنید به ==
== نیز نگاه کنید به ==
خط ۷۲: خط ۵۳:
== کتابشناسی ==
== کتابشناسی ==
[[رده:دوران اسارت سید آزادگان]]
[[رده:دوران اسارت سید آزادگان]]
<references />فرزانه قلعه قوند

نسخهٔ کنونی تا ‏۲۵ اوت ۲۰۲۵، ساعت ۱۵:۵۹

سلسله درس‌های ابوترابی در اسارت 1

صلیبی‌ها آمده بودند تا نامه‌ها را جمع‌آوری کنند. پیام‌ها اغلب همین کارت پستال بود. یکی از اسرا کنار باغچه نشسته بود و مشغول نقاشی گلی بود تا برای نامزد خود ارسال کند. این جوان دو ماه پس از عقد به اسارت درآمد و از لذت ایام خوش ازدواج محروم مانده بود. زیر گل فقط دو کلمه نوشت:

«دوستت دارم.»

نقاشی را به ابوترابی نشان داد و گفت:

«این گل را برای نامزدم کشیده‌ام.»

ابوترابی نگاهی به نقاشی انداخت و گفت:

«آقاجون، زرد رنگ خوبی نیست. شما که در شرایط سختی از او جدا شده‌ای، بهتر است از رنگ قرمز استفاده کنی که نماد عشق، اشتیاق و نشانه‌ی حیات است.»

ابوترابی زیر لب با خانواده‌اش نجوا می‌کرد.

"کاش در کنارم بودید تا به ‌جای این گل قرمز، عشق تشنه‌ی نهفته در درونم را به شما هدیه می‌کردم. آیا وقت آن خواهد رسیده که در زمانی قابل ‌توجه و سرِ فرصت متعلق به هم باشیم؟ یقین دارم این بهار، آخرین خزان ما در اردوگاه باشد.»

نامه را تا کرد و به صلیبی‌ها داد. زیر نامه درخواست کرده بود که باز هم عکس فرزندانش را برایش ارسال کنند. [۱]

سلسله درس‌های ابوترابی در اسارت 2

اسرا برای اولین‌بار به میمنت این پیروزی دو شب از ماه رمضان را در خارج از آسایشگاه، در حیاط اردوگاه افطار کردند و تا سحر قدم زدند. آن‌ها به‌راحتی می‌توانستند به هر آسایشگاهی که دل‌شان می­خواست بروند. هر آسایشگاه مراسم دعای خاصی داشت و تا سحر مشغول مناجات بودند.

ابوترابی در این چند روز بیش ‌از حد ورزش کرد و تصمیم گرفت قبل از مراسم دعا فضای آسایشگاه را شاد کند. دنبال فرصتی بود تا سربه‌سر عادل بگذارد. از ته آسایشگاه سروصدای او را شنید. خیلی جدی به دایی‌حمید که مردی شوخ‌طبع بود، گفت:

«برو خمپاره‌ی صدوبیست را صدا بزن، کارش دارم.»

ـ خمپاره‌ی صدوبیست کیست، حاج‌آقا؟

ـ عادل.

پیدا کردن عادل کار ساده‌ای بود، طبق معمول داشت برای اسرا لطیفه می‌گفت. دایی‌حمید پرید وسط بساط او و گفت:

«جناب خمپاره‌ی صدوبیست، حاج‌آقا با شما کار دارد.»

چند نفر با کنجکاوی دور ابوترابی نشستند و با او همراه شدند. وقتی می‌افتاد به شوخی و سربه‌سر یکی گذاشتن، از سوژه‌های جدید استفاده می‌کرد و برای اسرا جذاب بود. در حالی ‌که به خنده‌اش ادامه می‌داد، گفت:

«می‌دانی عادل، تو عین گلوله‌ی خمپاره صدوبیست هستی. هرجا که می‌خواهی وارد شوی، اول صدایت می‌آید، بعد خودت آنجا هوار می‌شوی. تو با این کارهای غیرقابل پیش‌بینی خودت عراقی‌ها را هم سر کار گذاشته‌ای.»

همه زدند زیر خنده. عادل ترجیح داد این‌بار خمپاره‌ای شود که نه صدای پرتابش شنیده شود و نه هنگام انفجار عمل کند. ابوترابی عادت داشت به کسانی که خدمات ویژه انجام می‌دهند، هدیه بدهد. او که از قبل برای عادل نقشه‌ای کشیده بود، ترجیح داد هدیه را همان‌ جا به او بدهد. آن روز عادل تا عصر باغچه‌‌ی حیاط را تروتمیز کرده بود. از حال‌وهوای خمپاره‌ی صدوبیست بیرون آمد، خوشحال و خندان جلو رفت و بسته‌ای را از ابوترابی تحویل گرفت. اسرا اصرار کردند همان‌ جا بسته را باز کند و ابوترابی هم قبول کرد. عادل جعبه را باز کرد. ناگهان شلوار و گیوه‌های گل‌آلود خود را که در باغچه جا گذاشته بود، مشاهده کرد. هاج‌ ‌و واج مانده بود. خنده‌های بلند و ممتد اسرا در آسایشگاه پیچید و خودش هم خنده سر داد. زیرچشمی به ابوترابی نگاه می‌کرد که روی دو زانو می‌زد و می‌خندید.

ـ به سروان جمال دستور دادم لباس‌ و گیوه‌ی شما را بشوید، اما رفته بود خدمت صدام و مجبور شدم این هدیه را به‌همین صورت به شما بدهم. فکر کردی خانه‌ی خاله است که یکی پشت سرت راه بیفتد و وسایلت را جمع و تمیز کند؟

آن شب، قرعه‌ی شوخی ‌به نام عادل افتاده بود و ابوترابی پرده‌ی سوم را برایش آماده کرد. چند‌بار به او توصیه کرده بود سیگار را ترک کند، اما نپذیرفته بود. روز قبل از کسی که با او ایاق‌تر بود، خواست مخفیانه در درون سیگار او کمی گوگرد کبریت بریزد. آن فرد با مهارت این کار را انجام داد و آن سیگار را در جیب عادل گذاشت. او پس از جمع‌ کردن لباس و گیوه‌ی گلی، خواست یک سیگار روشن کند تا حالش جا بیاید. بلند شد و کنار پنجره رفت تا دودش کسی را اذیت نکند، ولی ابوترابی برخلاف همیشه گفت:

«آقا عادل، لازم نیست بروی کنار پنجره،‌ همین‌ جا سیگارت را بکش.»

عادل تعجب کرد، کبریت کشید و سیگار را روشن کرد. ناگهان سیگار در دستش منفجر شد. ابوترابی در میان شادی وصف‌ناپذیر اسرا آن‌جا را ترک کرد و رفت تا خود را برای بازی فردا آماده کند.

اسرا خود را برای یک بازی جذاب آماده کرده بودند. ناگهان ابوترابی اعلام کرد فردا خود در یک ‌سمت زمین والیبال در برابر شش نفر بازی خواهد کرد. در بین ورزش‌ها، بازی والیبال با نشاط‌تر بود و عده‌ای دور زمین والیبال حلقه زدند. ابوترابی وسط زمین ایستاد و بازی آغاز شد. صحنه‌ی زیبایی بود. ابتدا برایش نفس‌گیر بود، ولی در ادامه نقاط ضعف شش بازیکن حریف دستش آمد و به بازی مسلط شد. تمام شش بازیکن‌ مشتاق بودند به تور نزدیک شوند تا خودشان آبشار بزنند. او اما توپ را به انتهای زمین می‌انداخت و با همین روش تمرکزشان را به هم می‌زد. وقتی هم آبشار می‌زد کسی قادر به مهار آن نبود. بازی به مراحل پایانی نزدیک شد و تمام اسرا او را تشویق می‌کردند؛ به‌خصوص وقتی با مهارت توپ­ را از تمام نقاط زمین جمع می­کرد و آن شش نفر را از نفس می‌انداخت. او در تمام بازی حالت تهاجمی داشت و سرویس و آبشارهایش را با ریسک بالا می‌زد.

بازی در فضایی از نشاط و شادابی تمام شد. چند نفر از اسرا یک متر سیم‌ خاردار را به ‌صورت حلقه درست کردند‌ و تعداد زیادی برگ بوته‌ی گوجه و فلفل و گل‌های هرز باغچه را با نخ به سیم بستند. این حلقه‌ی ‌گل ماهرانه درست ‌شده و زیبا به نظر می‌رسید. ابوترابی حلقه‌ی‌ گل را گرفت و از بین بازیکنان به پیرمردی اشاره کرد که جلو بیاید. پیشانی او را بوسید و آن حلقه را به گردن او انداخت. صدای سوت اسرا بالا رفت.

این پیرمرد اغلب اوقات در جمع حاضر نمی‌شد و دچار افسردگی شده بود. زمانی ابوترابی متوجه این حالت او شده بود که دو نامه از خانواده‌ی خود را مرتب می‌خواند و فکر می‌کرد. وقتی مشکلات خود را با ابوترابی در میان گذاشت، او درصدد فرصتی بود تا از این حالت خلاصش کند.

بازی حرفه‌ای در اردوگاه جا افتاد و وقت اغلب اسرا در طول روز به فعالیت بدنی می‌گذشت. شب که به آسایشگاه برمی‌گشتند، راحت به خوابی خوش فرو می‌رفتند. نوبت به مسابقات فوتبال رسید. عراقی­‌ها یک تیم تشکیل دادند و برای مسابقه اعلام آمادگی کردند. آن روز ابوترابی خودش هم در لیست بازیکنان تیم قرار گرفت. عراقی‌ها بهترین فوتبالیست‌­ها را از سایر اردوگاه‌ها آورده بودند. بازی با سوت داور عراقی شروع شد. عراقی‌ها در بیست دقیقه‌ی اول، بازی را در اختیار گرفتند، اما تا دقیقه‌ی چهل، دو گل­ از اسرا دریافت کردند. ابوترابی در بین دو نیمه، متوجه تغییر روحیه‌ی عراقی‌ها از این شکست شد. ممکن بود با پیروزی بر آن‌ها بیش ‌از حد تحقیر شوند. افراد تیم را جمع کرد و گفت:

«طوری در نیمه‌ی دوم بازی کنید که آن‌ها برنده‌ی میدان باشند. ما غیر از این مسابقه کارهای دیگری هم با آن‌ها داریم. آخرین بازی این اسارت وقتی است که به ‌سلامت این اردوگاه را ترک ‌کنیم؛ مسابقه‌ای که یک داور بین‌المللی آن را قضاوت خواهد کرد چه کسی برنده‌ی نهایی این جنگ خواهد بود. بنابراین، تا دقیقه‌ی آخر جدی بدوید، اما گل نزنید.»

بازیکنان پذیرفتند و وارد زمین شدند. وقتی عراقی‌ها اولین توپ را وارد دروازه‌ی اسرا کردند، به‌قدری خوشحالی می­کردند که ورق ‌بازی به همان سمت برگشت که مطلوب ابوترابی بود. عراقی‌ها با انرژی و انگیزه‌ی بهتری نسبت به نیمه‌ی اول بازی می‌کردند. دیگر قرار نبود به غیرت اسرا بر بخورد که جبران کنند. آن روز، اردوگاه غرق در جشن و سرور بود؛ روزی که عراقی‌ها انگیزه‌ای برای شلاق زدن و اذیت اسرا نداشتند و تا نیمه‌شب در شادابی و نشاط به سر می‌بردند. [۱]

سلسله درس‌های ابوترابی در اسارت 3

ابوترابی در یکی از اتاق‎‌های طبقه‌‌ی دوم ساختمان شماره‌ی دو اسکان داده شد. در کنارش یک جوان مجروح قرار داشت که به‌شدت درد می‌کشید. اسرا او را اکبر صدا می‌زدند و چون آدم سمجی بود، در اردوگاه قبلی خیلی شدید مورد ضرب ‌و شتم مأموران عراقی قرار گرفته بود. ابوترابی پیشانی او را بوسید و گفت:

«شما باید قبول کنی که اکنون یک اسیر هستی. با این‌ها لج نکن.»

بعد، لباس‌­های خون‌آلود او را درآورد و دشداشه و زیرپوش خود را از کیسه بیرون آورد و تنش کرد. به بغل‌دستی خود سفارش کرد که از او مواظبت کند تا لباس­های او را بشوید. محل شست‌وشوی لباس در انتهای سالن بود. کمی صبر کرد تا خلوت شد و افتاد به چنگ زدن لباس خونی اکبر که جوانی قدبلند و خوش‌سیما بود. داشت فکر می‌کرد چطور احساسات این جوانان را مهار کند تا بتواند سبک زندگی در اردوگاه را برایشان ترسیم کند. همین‌طور که لباس اکبر را می‌شست، به این فکر می‌کرد که چطور می‌تواند سلامت اسرا را حفظ کند. هرچه به زنده ماندن این اسرا ارتباط نداشت، بی‌ارزش بود. برای او بقا در اردوگاه یک اصل بود، حتی اگر لازم باشد در مواردی با عراقی‌ها کنار بیاید. فداشدن در این راه بهتر از مبارزه با افسرانی بود که تحقیر کردن اسرا برایشان نوعی سرگرمی بود و از فریاد اسرا در زیر تازیانه‌های پی‌درپی لذت می‌بردند. داشت فکر می‌کرد، چطور عفریت مرگ، غریزه‌ی زنده ماندن را در چنگال خود می‌گیرد؛ کشاکشی جانکاه ‌که گاه منجر به از دست دادن جوانانی می‌‌شد که ناگهان از روی احساسات تصمیم‌ می‌گرفتند.

وقتی لکه‌های خون اکبر را از روی لباسش پاک می‌کرد، رؤیای عشق به مادرش را از فرسنگ‌ها راه دور نیز به اهداف خود اضافه می‌کرد. این ارزش‌ها در وجود ابوترابی باعث می‌شد که نه‌فقط زنده ماندن را در برابر ترس از مرگ قرار ندهد، بلکه برعکس، با شجاعت به جدال با مرگ فکر می‌کرد. به‌همین‌دلیل آرزوی شهادت در میان آن گودال را کاملاً دخالت در کار خدا می‌پنداشت و به خودش می‌گفت، تا خواسته‌هایی را که تصور می‌کنی حقت است زیر پا له نکنی‌، به خواسته‌هایی که مستحق آن هستی، نمی‌رسی.

تصمیم گرفت یک‌بار دیگر دروسی را که در دوران حضور در نجف پای درس امام خمینی فراگرفته بود، مرور کند.

در همان حال که لباس می‌شست، غرولند یک افسر نیروی هوایی توجهش را جلب کرد؛ افسری که هنوز نمی‌خواست قبول کند یک اسیر است. اگر این افسر تسلیم واقعیت اسارت می‌شد، زندگی جدیدی را آغاز می‌کرد و روزی می‌رسید که حتی از شستن لباس هم لذت ببرد. اگر می‌دانست که راه تقویت عزت‌ نفس از این مسیر است، حتماً به آن تن می‌داد. وقتی انسان با هر عقیده و مرامی نتواند از شعور، آزادی درونی و ارزش فردی خود بهره ببرد، حتی به زندگی پایین‌تر از حیوان تن می‌دهد.

لکه‌ی خون و چرک پیراهن اکبر کاملاً تمیز شد و بعد محکم آن را چلاند تا در هوای آبان‌ماه زودتر خشک شود. در همین چند دقیقه که او اکبر را ترک کرده بود، یکی از اسرایی که ابوترابی را از زندان وزارت دفاع می‌شناخت، به اکبر گفته بود چه کسی دارد لباسش را می‌شوید و با این کیفیت از او پرستاری می‌کند. ابوترابی با یک لیوان آب و کمی شکر که از قبل برای خودش ذخیره کرده بود، وارد شد و گفت:

«خیلی خون از بدنت رفته. این را بخور تا جان بگیری.»

اکبر آرام و با وقار لیوان را گرفت و سر کشید. طبق توافق فرمانده اردوگاه و افسران ایرانی، سرگرد کاشانی، که مورد قبول اکثر اسرا بود، به‌ عنوان ارشد اردوگاه انتخاب شده بود. مردی با چهره‌ای شاداب و باانگیزه که یاد گرفته بود چطور با افسران عراقی ارتباط برقرار کند. این افسر ژاندارمری که در روزهای اول جنگ در شلمچه به اسارت درآمده بود، به‌سرعت متوجه نفوذ کلام ابوترابی در بین اسرا شده و در اتاق او مستقر شد. اگرچه تصور می‌کرد این مرد روحانی چیزی از قوانین نظامی نمی‌داند، اما احساس می‌کرد او همان گمشده‌ی اردوگاه باشد و دانستن قواعد نظامی در اردوگاهی که اسرا با سلایق مختلف زیر یک سقف دورهم جمع شدند، چندان کاربردی ندارد.  

سرِ ظهر با سوتی که در محوطه به صدا درآمد، همه وارد آسایشگاه‌ شدند و طبق معمول افتادند به پچ‌پچ کردن. خبرها مثل برق در آسایشگاه‌ها پخش می‌شد و عمده‌ی گفت‌وگوها بر اساس شایعات بود. این شایعات توسط یکی که معلوم نبود چه هدفی را دنبال می‌کند، ساخته می‌شد و به سرعت در تمام آسایشگاه‌ها پخش می‌شد. اغلب شایعات درمورد خبرچین‌هایی بود که برای چند پاکت سیگار اخبار درِگوشی اسرا را به عراقی‌ها می‌رساندند. این مدل اخبار خیلی زود اوج می‌گرفت؛ تا به حدی که همه نسبت به‌هم مشکوک شده و ذهن اسرا را پریشان‌تر کرده بود.

ابوترابی تلاش می‌کرد که این پچ‌پچ‌ها را کم‌رنگ کند. چند نفر از اسرا به بدترین شکل گرفتار پریشان‌گویی شده و در انتظار مرگ بودند. ابوترابی به کمک تعدادی از اسرا تمام شب با این بیماران همراه می‌شدند تا به آن‌ها یاد بدهند چطور رفتار و افکار امیدوارکننده داشته باشند؛ رفتار و افکاری که معنای زندگی داشته باشد. این پریشان‌‌فکری پس از مدتی به کمک ابوترابی کمتر شد. همین موضوع فرمانده اردوگاه را به‌شدت نگران کرد و تصمیم گرفت به افرادی که به نظام ایران احساس تعلق بالایی ندارند، امتیاز بیشتری بدهد.

سه روز قبل، پاسداری ‌به‌ نام یعقوب که در قصرشیرین به اسارت درآمده بود، به این اردوگاه منتقل شد و به ‌سرعت با ابوترابی ارتباط برقرار کرد. شب‌ها تا دیروقت با هم در این مورد گفت‌وگو می‌کردند که چطور با اسرا رفتار کنند تا حقایق برایشان روشن شود. ابوترابی از او خواست تا افراد دیگری را به جمع خود اضافه کند. نفر بعدی نوروز بود که به کارهای فرهنگی علاقه‌مند بود. او برای هر آسایشگاه یک نفر را تعیین کرد تا اسرا را متوجه اهمیت اخلاق کند. ابوترابی کاری نداشت چرا عده‌ای اهل نماز و قواعد دینی نیستند. وقتی با ‌آن‌ها به‌عنوان یک انسان، نه مسلمان، رفتار می‌کرد، به خود اجازه نمی‌داد در اعتقادات آن‌ها دخالت کند. گمان نمی‌کرد برای ورود به مرحله‌ی اول زندگی در اسارت با این همه مشکلات مواجه شود.[۱]

سلسله درس‌های ابوترابی در اسارت 4

شب اعتصاب کنندگانِ خسته با کنجکاوی چشم دوخته بودند به سخنان حساب ‌شده‌ی او. انگار نیاز به اعترافی داشتند که ابوترابی در جستجوی آن بود. او تا چند روز سراغ بلوک‌زن‌ها نرفته و بیشتر به آسایشگاه اعتصابی‌ها می‌آمد. قطع کردن سخنش به‌عمد بود تا آن‌ها بیشتر فکر کنند و اندکی بعد ادامه داد:

«در این صورت است که اسرای مخالف اعتصاب، گذشت و فداکاری رنج‌آور و آزاردهنده را می‌‌بینند و با این عمل خود با آنان که اعتقاد دارند این اعتصاب باید تا رسیدن به هدف نهایی ادامه یابد، همراه خواهند شد. آیا شما موفق شدید که تمام اسرا را وارد اعتصاب کنید؟ آیا آن‌ها موفق شدند که شما را متقاعد کنند با هم بلوک بزنید؟»

ابوترابی تا چند روز دیگر به استدلال اسرا گوش ‌داد و هیچ قضاوتی نکرد. وقتی به آسایشگاه هفت رفت، ارشد اردوگاه در برابرش ایستاد و طلبکارانه گفت:

«من ستوان‌محمد هستم. یک نظامی که در خرمشهر اسیر شدم و هیچ علاقه‌ای هم به اعتقادات این‌هایی که از روی گستاخی چهار ماه در اثر اعتصاب شکنجه شدند، ندارم. بگذار راحتت کنم، همه می‌دانند من هنوز به شاهنشاه آریامهر وفادار هستم و اِبایی هم ندارم این ارادت را بیان کنم. من برای وطنم جنگیدم و چشمم کور، اسارت را تحمل ‌کنم، اما نه با لجبازی و استقبال از مرگ برای هیچ و پوچ. کمی تأمل کرد.

یک نگاه به اسرا انداخت که با دقت به حرفش گوش می‌دادند. این ستوان با اعتمادبه‌نفس ادامه داد:

«ضمناً، خیلی هم با عراقی‌ها صمیمی‌ام. در این آسایشگاه به‌وفور سیگار پیدا می‌شود. هشت ماه است که آب‌ ما با این اسرای معترض تو یک جو نمی‌رود. اگر هم به‌عنوان ریش‌سفید آمده‌اید، به روی چشم، اما با ما مدارا و با آن‌ها مروت.»[۱]

نیز نگاه کنید به

کتابشناسی

  1. ۱٫۰ ۱٫۱ ۱٫۲ ۱٫۳ محمودزاده، نصرت‌الله(1403). خاکی‌ آسمانی، تهران: پیام آزادگان،

فرزانه قلعه قوند