حادثه غروب عید فطر در اردوگاه رمادی ۸: تفاوت میان نسخه‌ها

از ویکی آزادگان
(صفحه‌ای تازه حاوی «در طول دوران اسارت رزمندگان ایرانی در اردوگاه‌های رژیم بعثی عراق، فرماندهان این اردوگاه‌ها از هیچ عمل خشونت‌آمیزی برای در هم شکستنِ انسجام درونی اسیران فروگذار نکردند. حادثه غروب عید فطر سال 1368، که با صحنه‌گردانی فرمانده اردوگاه رمادی ۸ (...» ایجاد کرد)
(بدون تفاوت)

نسخهٔ ‏۹ نوامبر ۲۰۲۵، ساعت ۱۹:۴۲

در طول دوران اسارت رزمندگان ایرانی در اردوگاه‌های رژیم بعثی عراق، فرماندهان این اردوگاه‌ها از هیچ عمل خشونت‌آمیزی برای در هم شکستنِ انسجام درونی اسیران فروگذار نکردند. حادثه غروب عید فطر سال 1368، که با صحنه‌گردانی فرمانده اردوگاه رمادی ۸ (الانبار معروف به عنبر) و ضرب و شتم شدید اسیران این اردوگاه همراه بود، یکی از این اقدامات است.

فروردین ۱۳۶۶، با ورود فرمانده جدید اردوگاه، یعنی سرگرد خمیس مفید علی (معروف به سرگرد مفید)، او ارشد اردوگاه، اسماعیل محمدی، را فرامی‌خواند و قوانین سختگیرانه مدنظر خودش را شامل ممنوعیت دعا، برپایی نماز جماعت، اجرای تئاتر و ... اعلام می‌کند. او که آوازه بدرفتاری‌اش با اسیران و اذیت و آزارش بلند است (پیش‌تر در اردوگاه موصل 2 معروف به خیبری‌ها و اردوگاه رمادی ۹ معاون و فرمانده بوده)، تأکید دارد وقتی وارد آسایشگاه می‌شود، همه اسیران باید سرهایشان را پایین بگیرند و موقع آمارگیری همه به حالت سجده دربیایند و اضافه می‌کند:

«شنیده‌ام این اردوگاه برای خودش کشوری شده و فقط پرچم ندارد؛ رئیس‌جمهور دارید، نخست‌وزیر دارید، وزیر دارید، تشکیلات دارید. و تهدید می‌کند که همه اینها باید برچیده شود.»

ارشد اردوگاه با نیشخند ضعیفی به او جواب می‌دهد:

«رائد، این چیزی که می‌گویید، در این اردوگاه نشدنی است.»

«واقعیت این است که فرمانده اردوگاه درست گفته بود که اردوگاه عنبر برای خودش کشوری شده است. ما در سال ۱۳۶۲ در این اردوگاه تشکیلات مخفی داشتیم. اوایل سال ۱۳۶۴، پس از ماجرای اردوگاه نگهداری اسیران عراقی در گرگان (نک مقاله گزارش مکتوب اسیران ایرانی به نمایندگان سازمان ملل)، یک آزادی‌ نسبی در اردوگاه حاکم و تشکیلات ما در اردوگاه قوی‌تر و منسجم‌تر شد. فعالیت‌های فرهنگی، آموزشی، و دینی به‌طور منظم انجام می‌شد. ما حتی برای تیم‌های ورزشی و گروه‌های تئاتری‌مان لباس متحدالشکل داشتیم. اکنون بعد از دو سال، فرماندهی آمده بود که می‌خواست این برنامه‌ها برچیند و خب، چنین چیزی امکان‌پذیر نبود.»[۱] فرمانده اردوگاه در پاسخ می‌گوید:

«اما من این کار را می‌کنم.»

در اردیبهشت ۱۳۶۶ حدود ۳۸ نفر از فعالان فرهنگی، سیاسی، مذهبی، و حتی ورزشی اردوگاه را به اردوگاه تکریت ۵ منتقل می‌کنند. «قبل از حضور رائد مفید، افسری/سربازی آراسته، خوش‌برخورد و مبادی آداب به اردوگاه آمده بود که چون نامش بر روی سینه‌اش حک نشده بود، در میان اسیران ایرانی به جُندی مَجهول (سربازی که هویتش نامعلوم است) معروف شد. اسیران احتمال می‌دادند تلاش او برای حضور در جمع‌های اسیران و هم‌سخنی با آنها با هدف شناسایی فعالان اردوگاه انجام می‌شود که با ورود به اتاقش و یافتن فهرست اسامی فعالان، این احتمال تا حد زیادی به یقین تبدیل شد.»[۱]

انتقال این افراد درمجموع به نفع سیاست سرگرد مفید می‌شود. گرچه فعالیت‌های فرهنگی اسیران همچنان بدون خلل و وقفه‌ تا پایان سال ۱۳۶۶ ادامه دارد. «بعثی‌ها چندی قبل از شب واقعه، تعدادی از اسیران اردوگاه را، که از قبل شناسایی کرده بودند، از اردوگاه عنبر به اردوگاه دیگر انتقال دادند و منتظر مشاهده تغییرات منفی و انفعال‌گری در رفتار و کردار و برنامه‌های اسیران بودند، چرا؟ چون پس از مدتی از انتقالِ آن تعداد از اسیران سرشناس به اردوگاه دیگر، روزی در کنار چند نفر دیگر از دوستان کنار زمین بازی حیاط بودم که یکی از سربازان جدید اردوگاه، که بدجنسی و پیچیدگی سربازان قدیمی را نداشت، قدم‌زنان به ما نزدیک شد و بدون برنامه قبلیْ گفت‌وگویی بین ما و او شروع شد و او ناخواسته رازی را فاش کرد. گفت: «پس چرا شما باز هم تغییر نکرده‌اید؟» یکی از دوستان پرسید: «یعنی چی؟»

سرباز بعثی گفت:

«ما مدتی پیش رهبران شما را به اردوگاه دیگر انتقال دادیم، اما شما باز هم نماز می‌خوانید، مراسم دعا برگزار می‌کنید و عزاداری می‌کنید!» (آزاده غلامرضا مرادی)

روزی در ماه مبارک رمضان (۲۰ یا ۲۱ مطابق با ۱۷ یا ۱۸ اردیبهشت ۱۳۶۷) اسیر عرب‌زبانی که در ارتباط با عراقی‌ها از استحکام شخصیتی برخوردار نبود و اندکی نیز مشکل روحی داشت، بی‌ هیچ علت و آشنایی و ارتباطی، جعفر اطهری را از طبقه دوم قاطع ۳ هل می‌دهد پایین که خوشبختانه پس از یک دو روز درمان پیدا می‌کند و زنده می‌ماند. «نزدیک‌های عصر بود. بچه‌ها در این ساعات که هوا خنک‌تر می‌شد، در محوطه قدم می‌زدند. آن روز حوصله بیرون رفتن نداشتم؛ از کنار پنجره سوم آسایشگاه 20 رو به حیاط داشتم بچه‌ها را تماشا می‌کردم. البته لباس‌هایی که روی بند بین دو ستون آویزان بودند، مزاحم دیدن کامل من می‌شدند. همین‌طور در حال‌وهوای خودم بودم که ناگهان چیزی سنگین از طبقه بالا پرت شد روی بند لباس‌ها و بعد محکم با صدای وحشتناکی روبه‌روی من خورد زمین. انگار کسی از تراس طبقه بالا پرت شد پایین. بلافاصله دویدم بیرون. دیدم جعفر اطهری با سروکله خون‌آلود کنار ستون افتاده. بقیه بچه‌ها هم که نزدیک بودند جمع شدند. هنوز در شوک این اتفاق بودم که چه اتفاقی افتاده، او را پرت کردند یا خودش افتاده که سروصدای زیادی بین آسایشگاه ۱۹ و ۱۸ بلند شد. به‌طرف صدا و هیاهو که برگشتم، دیدم چند نفر «الف» (فرد هُل‌دهنده) را با چک و لگد از بالای پله‌ها پرت کردند وسط محوطه بین دو آسایشگاه. سروکله او هم خون‌آلود بود و سعی می‌کرد به‌طرف محوطه فرار کند و تعدادی همچنان او را در حالت فرار کتک می‌زدند. تا اینکه سربازها رسیدند و او را بردند.» (آزاده علیرضا تیزرو)

در همین ایام یا روزهای قبل از ماه مبارک رمضان، بلوک‌های سیمانی به اردوگاه آورده می‌شود که به گفته سربازان، قرار است برای ساخت توالت‌های اضافی به کار برده شود.

قبل از ظهرِ روزِ عید فطر، الف را آزاد می‌کنند و چون اسیران قاطع ۲ او را نمی‌پذیرند، او را به آسایشگاه ۲۳ قاطع ۳ می‌برند. اما بلافاصله هنگام آزادباشِ عصر، تعدادی از اسیران او را با کتک از آسایشگاه پایین می‌آورند و بلافاصله سربازان عراقی او را به زندان می‌برند. بعد از آن، از هر آسایشگاه هم یک یا دو نفر را می‌برند داخل محوطه و به‌شدت کتک می‌زنند و به زندان می‌اندازند. «در مرحله اول، چند ارشد آسایشگاه را جدا کرده و به زندانی که گنجایش سه یا چهار نفر را داشت بردند. همه آنها را در آن سلول کوچک جای دادند و به قصد کشت و بدترین وضع شکنجه کردند. البته بعد از ارشدها تعداد دیگری از اسیران بی‌دفاع و مظلوم را، که از قبل شناسایی کرده بودند، در نوبت بعدی به سلول فوق بردند.»[۲]

حدود ساعت ۸ شب از قاطع ۲ سروصدا شنیده می‌شود. تعداد زیادی سرباز و درجه‌دار عراقی (حدود 35 نفر) درحالی‌که اسیران آسایشگاه‌ ۹ را به حالت سجده واداشته‌اند، آنها را به‌شدت کتک می‌زند. بلافاصله به آسایشگاه ۱۰ و بعد از آن به آسایشگاه ۱۱ می‌روند و همین‌طور آسایشگاه به آسایشگاه به تنبیه‌شان ادامه می‌دهند: «وقتی به آسایشگاه ما، ۱۸، رسیدند، تازه فهمیدیم ماجرا از چه قرار است. سرگرد مفید با کلامی فصیح، طوری که تقریباً همه متوجه می‌شدند، توضیح داد: 'من ۴۱ سال سن دارم، ولی همه فامیل به من می‌گویند پنجاه ساله هستم. در این یک سال، شما مرا به اندازه ده سال پیر کردید.'»[۱] و همان قوانینی را که موقع ورود به اردوگاه بیان کرده بود تکرار کرد.

سرگرد مفید همه را در ستون‌های پنج‌نفره مجبور به رفتن به سجده می‌کند و با دستورِ «دِگوهُم» (بکوبیدشان)، سربازان بعثی با کابل به جان اسیران می‌افتند و آنها را به‌شدت کتک می‌زنند. تعداد سربازان آن‌قدر زیاد است که هر سرباز می‌تواند دو اسیر را زیر ضربات بی‌امان کابل درآورَد. «وسایلی که سربازان بعثی با آنها بر پشت ما ضربه وارد می‌کردند مختلف بودند ازجمله کابل‌های برق با ضخامت قابل‌توجه،کابل‌های برق با ضخامت متوسط که سر آنها را گره زده بودند، انواع باتوم با اندازه‌های گوناگون، انواع چوب مانند دسته‌کلنگ و حتی آچارهای فلزی دسته‌بلند مربوط به تعمیر کامیون‌های سنگین و... . از شدت ضرباتی که بر جسم ضعیف و مجروح و زخم‌های کهنه اسیران فرود می‌آمد، پیکر آنها بی‌اختیار همراه با فریادهای جان‌سوز، مانند دانه‌های ذرت که در روغن داغ ریخته بودند، به آن‌سو و این‌سو می‌پرید و از هم پراکنده می‌شدند و صف پنج‌تایی آنها به هم می‌ریخت.»[۳]

وقتی تنبیه و شکنجه شانزده آسایشگاه قاطع ۲ و ۳ تمام می‌شود، پس از یکی دو ساعت دوباره سروصدا از آسایشگاه ۹ بلند می‌شود و دوباره تنبیه و شکنجه از سر گرفته می‌شود. این تنبیه وحشیانه که حتی به بیهوشی چند نفر و جراحت و خون‌ریزی تعداد زیادی از اسیران می‌انجامد، تا چهار دور و روشنایی هوا در روز بعد ادامه می‌یابد. تا ظهر درِ آسایشگاه‌ها باز نمی‌شود و غذا هم داده نمی‌شود. فقط، بعدازظهر، یک ساعت درها باز می‌شود و با کتک اجازه می‌دهند اسیران به دستشویی بروند.

احتمالاً دو روز بعد، یعنی سی‌ام اردیبهشت، با بلوک‌هایی که به‌ظاهر برای ساخت توالت آورده بودند، پنجره‌های پشت آسایشگاه‌ها را می‌بندند که نور آسایشگاه‌ها کم و جریان هوا قطع می‌شود. «فردای همان شبِ واقعه نیز با همان بلوک‌های سیمانی که در ماه مبارک رمضان آورده بودند پنجره‌های رو به قاطع ۳ آسایشگاه‌ها را پوشاندند و فقط به اندازه یک بلوک از قسمت بالای فضای پنجره‌ها را برای تهویه هوا خالی گذاشتند. فصل گرما که هیچ وسیله خنک‌کننده‌ای به‌جز چند پنکه سقفی مستهلک نداشتیم، هوای درون آسایشگاه‌ها بسیار گرم و خفه‌کننده بود. با این اقدامِ جدید بعثی‌ها، زندگی در فصل گرما بسیار دشوارتر شده بود.»[۳] ضمناً پس از این حادثه، تلویزیون نیز به داخل سایشگاه‌ها وارد می‌شود.

با همه تهدیدهای سرگرد که ماجرای این ضرب و شتم وحشیانه به نمایندگان صلیب سرخ گزارش داده نشود، اما اسیران با لطایف‌الحیلی زخم‌های پشتشان را به آنها نشان می‌دهند و آنها را از ماجرا آگاه می‌کنند. گرچه این اطلاع و آگاهی هیچ تأثیری در شکستن جو خفقان‌آمیز اردوگاه ندارد.

بدین‌ترتیب، به بهانه برخورد اسیران با آقای الف، این تنبیه وحشیانه و جوّ خفقان‌آورِ بعد از آن در اردوگاه ۸ به اجرا درمی‌آید، درحالی‌که اصل واقعهْ «ناتوانایی سرگرد مفید برای تغییر جوّ و روند اردوگاه»، «شکستن مقاومت اسیران» و «از هم پاشیدن تشکیلات منسجم اردوگاه» بوده است.

نیز نگاه کنید به

کتابشناسی

  1. ۱٫۰ ۱٫۱ ۱٫۲ کرمی، حسین (1404). تهران. مصاحبه،
  2. مصاحبه با احمدعلی قورچی، سایت روزنامه ایران.
  3. ۳٫۰ ۳٫۱ آزاده غلامرضا مرادی و آزاده علیرضا تیزرو (نقل از گروه روایتگران اردوگاه عنبر)