تولید اطلاعات از طریق نامه: تفاوت میان نسخه‌ها

از ویکی آزادگان
(صفحه‌ای تازه حاوی «'''نامه‌ها''' یکی از ابزار مهم ارتباطات و کسب اخبار صحیح، نامه‌هایی بود که اسرا توسط آن با خانواده، ملت و دولت خود ارتباط داشتند. اسرا به روش‌های مختلف پیام خود را رمز گزاری نموده و به ایران ارسال می‌کردند. یکی از نمونه‌های آن نوشته‌های نامرئ...» ایجاد کرد)
 
بدون خلاصۀ ویرایش
خط ۱: خط ۱:
'''نامه‌ها'''


یکی از ابزار مهم [[ارتباطات]] و کسب اخبار صحیح، نامه‌هایی بود که [[اسرا]] توسط آن با خانواده، ملت و دولت خود ارتباط داشتند. اسرا به روش‌های مختلف پیام خود را رمز گزاری نموده و به ایران ارسال می‌کردند. یکی از نمونه‌های آن نوشته‌های نامرئی بود که با استفاده از [[آب]] پیاز، نامه‌هایی تنظیم می‌نمودند که نوشته‌های آن نامریی می‌شد، وقتی این نامه‌ها به ایران می‌رسید با حرارت دادن به آن، کلمات نمایان می‌شد. عراقی‌ها با کمک سازمان مجاهدین خلق ([[منافقین]]) نامه‌ها را کنترل و سانسور می‌کردند. ازاین‌رو، [[خانواده]] و دوستان اسرا مجبور بودند که با رمز، اخبار و اطلاعات جدید را به اسرا انتقال دهند. این اخبار که به دست اسرا می‌رسید در برنامه‌ریزی و تصمیم‌گیری‌ها مؤثر بود. عراقی‌ها، خیلی وقت‌ها نامه‌ها را به دست اسرا نمی‌رساندند و یا عکس‌هایی که از ایران برای اسرا ارسال می‌شد را جلوی چشم اسرا پاره می‌کردند و بدین‌سان اسرا را شکنجه می‌نمودند که این خود یکی از عوامل تأثیر گزار بر عملکرد اسرا در اردوگاه‌ها بود[1]. حاج‌آقا ابو ترابی همیشه اسرا را به صبر و بردباری دعوت می‌کرد و توصیه می‌کرد در نامه‌هایتان برای خانواده همیشه از خوبی‌های اسارت بنویسید و از امید[2] حرف بزنید. (دامغانی و نبوی چاشمی، 1395) و (ابونوری و همکاران، 1394).


نمايندگان کمیته بین‌المللی [[صلیب سرخ]] تقریباً هر 2 ماه یک‌بار از [[اردوگاه]] اسرا‌ی ايراني در عراق بازدید می‌نمودند. دو هفته قبل از ورود صلیب سرخ به اردوگاه عراقی‌ها رفتارشان بهتر می‌شد و سهمیه غذا را بیشتر می‌کردند، میوه می‌دادند و شکنجه‌های بی‌مورد کمتر می‌شد. ازاین‌رو جو اردوگاه آرام می‌شد. صلیبی‌ها در هر بازدید 2 عدد [[نامه]] سفيد در اختيار هر اسير قرار می‌دادند. اسرا می‌توانستند با خانواده خودشان مکاتبه کنند و یا نامه‌هایی را از خانواده‌ها در اختیار اسرا می‌گذاشتند که خود مایه آرامش جدی یک اسیر می‌شد. از طرفی برخی از [[امکانات]] فرهنگی ورزشی نیز در اختیار اسرا قرا می‌گرفت که باعث می‌شد تا اسرا مشغول فعالیت‌های فرهنگی ورزشی شوند.
یکی از ابزار مهم [[ارتباطات]] و کسب اخبار صحیح، نامه‌هایی بود که [[اسرا]] توسط آن با خانواده، ملت و دولت خود ارتباط داشتند. اسرا به روش‌های مختلف پیام خود را رمز گزاری نموده و به ایران ارسال می‌کردند. یکی از نمونه‌های آن نوشته‌های نامرئی بود که با استفاده از [[آب]] پیاز، نامه‌هایی تنظیم می‌نمودند که نوشته‌های آن نامریی می‌شد، وقتی این نامه‌ها به ایران می‌رسید با حرارت دادن به آن، کلمات نمایان می‌شد. عراقی‌ها با کمک سازمان مجاهدین خلق ([[منافقین]]) نامه‌ها را کنترل و سانسور می‌کردند. ازاین‌رو، [[خانواده]] و دوستان اسرا مجبور بودند که با رمز، اخبار و اطلاعات جدید را به اسرا انتقال دهند. این اخبار که به دست اسرا می‌رسید در برنامه‌ریزی و تصمیم‌گیری‌ها مؤثر بود. عراقی‌ها، خیلی وقت‌ها نامه‌ها را به دست اسرا نمی‌رساندند و یا عکس‌هایی که از ایران برای اسرا ارسال می‌شد را جلوی چشم اسرا پاره می‌کردند و بدین‌سان اسرا را [[شکنجه]] می‌نمودند که این خود یکی از عوامل تأثیر گزار بر عملکرد [[اسرا]] در [[اردوگاه|اردوگاه‌]]<nowiki/>ها بود. مهدی دامغانی بیان نموده است: <blockquote>«خانواده‌ام نامه‌ای همراه با [[عکس]] مادرم توسط [[صلیب سرخ]] برای من ارسال نمودند، سرباز عراقی مرا صدا زد و پرسید این [[عکس]] مادرت هست؟ گفتم بلی! [[عکس]] را پاره کرد. حتی اجازه نداد بعد از یک سال من چهره مادرم را ببینم. آری، آن‌ها با پاره کردن [[عکس]]، ما را [[شکنجه های روحی و روانی|شکنجه روحی]] می­ کردند».</blockquote>در خاطرات سید رضی نبوی چاشمی آمده است که<blockquote>«به [[خانواده]] ­هایمان گفته بودند که فقط خبر سلامتی خود را در [[نامه|نامه‌]]<nowiki/>ها اعلام نمایید و به ما هم این نکته را تأکید می‌کردند و اگر در [[نامه|نامه‌]]<nowiki/>هایمان اعلام موضع می‌کردیم شدیداً [[تنبیه در اسارت|تنبیه]] می‌شدیم، ولی من در نامه‌هایم آدرس را سیاسی می‌نوشتم طوری که آدرس اصلی ما به شرح ذیل بود: سمنان–شهمیرزاد روستای چاشم، منزل سید ابوالحسن نبوی اما من می‌نوشتم: سمنان– شهمیرزاد میدان امام خمینی، مغازه صابری، روستای چاشم، کوچه شهید بهشتی، منزل سید ابوالحسن نبوی با این شیوه پیام می‌دادم که پشتیبان ولایتم. بعضی وقت­ها مثلاً به‌صورت کنایه ­وار می ­نوشتم که سلام مرا به مادربزرگ، ام لیلا برسانید و بگویید مراقب بابابزرگ روح‌الله باشد که منظورمان حضرت امام خمینی (ره) بود»</blockquote>[[سید علی اکبر ابو ترابی فرد|حاج‌آقا ابو ترابی]] همیشه [[اسرا]] را به صبر و بردباری دعوت می‌کرد و توصیه می‌کرد در [[نامه|نامه‌]]<nowiki/>هایتان برای [[خانواده]] همیشه از خوبی‌های [[اسارت و اسیران|اسارت]] بنویسید و از امید حرف بزنید<ref>دامغانی و نبوی چاشمی، 1395</ref> <ref>ابونوری و همکاران، 1394).</ref>.


روزهای نخست آبان ماه 1365 بود که دژبانان (سربازان) عراقی به ما خبر دادند که یک گروه 5-6 نفری با تابعیت کشورهای مختلف اروپایی از مأمورین صلیب سرخ در حال ورود به اردوگاه هستند. پیش از ظهر همان روز سروکله چند مرد و یک زن اروپایی پیدا شد. آن‌ها خیلی نرم و خوش‌اخلاق ولی موذی و آب‌زیرکاه و برخوردشان خیلی گرم و محترمانه بود. صلیبی‌ها در ابتدای ورود اعلام کردند که حداکثر 3 روز از ساعت 8-9 صبح و یک ساعت هم بعدازظهر در نزد ما خواهند بود. غالباً یک گروه از آن‌ها به ما برگه‌های آبی‌رنگ «نگران خبر» می‌دادند و از ما می‌خواستند که روی آن‌ها مشخصاتمان را بنویسیم و فقط امضاء کنیم. آن‌ها به ما اطمینان می‌دادند که به‌زودی و طی 2-3 ماه‌نامه‌ها را به خانواده‌هایمان خواهند رساند و خبر سلامتی ما را به آن‌ها خواهند داد. آن‌ها برخی [[امکانات ورزشی]] را نیز در اختیار ما قراردادند (سالاریان، 1402).
در خاطرات سید رضی نبوی چاشمی آمده است که:<blockquote>«[[سید علی اکبر ابو ترابی فرد|حاج آقا ابوترابی]] همیشه بچه‌ها را تشویق می‌کرد تا نامه‌های امیدوارکننده‌ای بنویسند، سعی کنند تا از زیبا‌یی‌های [[اسارت و اسیران|اسارت]] بنویسند و تلخی‌ و مرارت‌ها را منعکس نکنند تا به نگرانی‌های [[خانواده|خانواده‌]]<nowiki/>ها افزوده نشود. او معتقد بود آنچه [[خانواده|خانواده‌]]<nowiki/>ها از دوری فرزندان خود تحمل می‌کنند، برای آن‌ها کفایت می‌کند و ما نباید آن‌ را بیشتر کنیم، بلکه باید در حد ممکن آن را کاهش دهیم.»</blockquote>نمایندگان کمیته بین‌المللی [[صلیب سرخ]] تقریباً هر 2 ماه یک‌بار از [[اردوگاه]] اسرا‌ی ایرانی در عراق بازدید می‌نمودند. دو هفته قبل از ورود [[صلیب سرخ]] به [[اردوگاه]] عراقی‌ها رفتارشان بهتر می‌شد و سهمیه [[غذای اسارت|غذا]] را بیشتر می‌کردند، میوه می‌دادند و شکنجه‌های بی‌مورد کمتر می‌شد. ازاین‌رو جو [[اردوگاه]] آرام می‌شد. صلیبی‌ها در هر بازدید 2 عدد [[نامه]] سفید در اختیار هر اسیر قرار می‌دادند. [[اسرا]] می‌توانستند با [[خانواده]] خودشان مکاتبه کنند و یا [[نامه|نامه‌]]<nowiki/>هایی را از خانواده‌ها در اختیار [[اسرا]] می‌گذاشتند که خود مایه آرامش جدی یک اسیر می‌شد. از طرفی برخی از [[امکانات]] فرهنگی ورزشی نیز در اختیار [[اسرا]] قرا می‌گرفت که باعث می‌شد تا [[اسرا]] مشغول فعالیت‌های فرهنگی ورزشی شوند.


در خاطرات کمال رضیان آمده است که به خانواده¬هایمان گفته بودند که فقط چیزی را در نامه بنویسید که علامت این باشد که خانواده صحیح و سالم هستند و شما اسرا هم خبر سلامتی¬تان را با رسیدن این نامه به خانواده اطلاع داده باشید. ما خیلی رعایت می¬کردیم و بعضی وقت¬ها مثلاً به‌صورت کنایه‌دار می¬نوشتیم که به «بابابزرگ» سلام برسانید و منظورمان «حضرت امام خمینی (ره)» بود. یک روز اسامی 10 نفر از بچه¬ها را خواندند و گفتند که شما نامه سیاسی نوشتید آن‌ها را به سلول¬های انفرادی بردند. بعد از 10 روز که آمدند، از آن‌ها پرسیدیم برای چه شمارا انفرادی بردند؟ یکی از بچه‌های جنوب گفت که ما برای خانواده‌هایمان نوشته بودیم که شما در ضمیمه نامه¬تان یک [[عکس]] هم از شهر و خانواده برای ما بفرستید تا بدانیم چه خبر است، بعد در انتهای این درخواست¬ نوشته بودیم که نامه¬ی بدون عکس، مثل آش بدون نمک است و این نامه به سانسورچی عراقی¬ها و منافقین رفته بود و آن‌ها خوانده بودند که شما نوشتید که آشی که عراقی¬ها درست می-کنند، نمک ندارد و این برادر را به جرم نوشتن چنین جمله¬ای به 10 روز انفرادی فرستادند. (رضیان، 1401)
روزهای نخست آبان ماه 1365 بود که دژبانان (سربازان) عراقی به ما خبر دادند که یک گروه 5-6 نفری با تابعیت کشورهای مختلف اروپایی از مأمورین [[صلیب سرخ]] در حال ورود به [[اردوگاه]] هستند. پیش از ظهر همان روز سروکله چند مرد و یک زن اروپایی پیدا شد. آن‌ها خیلی نرم و خوش‌اخلاق ولی موذی و آب‌زیرکاه و برخوردشان خیلی گرم و محترمانه بود. صلیبی‌ها در ابتدای ورود اعلام کردند که حداکثر 3 روز از ساعت 8-9 صبح و یک ساعت هم بعدازظهر در نزد ما خواهند بود. غالباً یک گروه از آن‌ها به ما برگه‌های آبی‌رنگ «نگران خبر» می‌دادند و از ما می‌خواستند که روی آن‌ها مشخصاتمان را بنویسیم و فقط امضاء کنیم. آن‌ها به ما اطمینان می‌دادند که به‌زودی و طی 2-3 ماه‌نامه‌ها را به خانواده‌هایمان خواهند رساند و خبر سلامتی ما را به آن‌ها خواهند داد. آن‌ها برخی [[امکانات ورزشی]] را نیز در اختیار ما قراردادند <ref>(سالاریان، 1402).</ref>.


در خاطرات سیدرضی نبوی چاشمی آمده است که به خانواده­هایمان گفته بودند که فقط خبر سلامتی خود را در نامه‌ها اعلام نمایید و به ما هم این نکته را تأکید می‌کردند و اگر در نامه‌هایمان اعلام موزه می‌کردیم شدیداً تنبیه می‌شدیم، ولی من در نامه‌هایم آدرس را سیاسی می‌نوشتم طوری که آدرس اصلی ما به شرح ذیل بود «سمنان–شهمیرزاد روستای چاشم، منزل سید ابوالحسن نبوی» اما من می‌نوشتم:
در خاطرات کمال رضیان آمده است که:<blockquote>« به خانواده¬هایمان گفته بودند که فقط چیزی را در نامه بنویسید که علامت این باشد که خانواده صحیح و سالم هستند و شما [[اسرا]] هم خبر سلامتی¬تان را با رسیدن این نامه به خانواده اطلاع داده باشید. ما خیلی رعایت می¬کردیم و بعضی وقت¬ها مثلاً به‌صورت کنایه‌دار می¬نوشتیم که به «بابابزرگ» سلام برسانید و منظورمان «حضرت امام خمینی (ره)» بود. یک روز اسامی 10 نفر از بچه¬ها را خواندند و گفتند که شما نامه سیاسی نوشتید آن‌ها را به سلول¬های انفرادی بردند. بعد از 10 روز که آمدند، از آن‌ها پرسیدیم برای چه شمارا انفرادی بردند؟ یکی از بچه‌های جنوب گفت که ما برای خانواده‌هایمان نوشته بودیم که شما در ضمیمه نامه¬تان یک [[عکس]] هم از شهر و خانواده برای ما بفرستید تا بدانیم چه خبر است، بعد در انتهای این درخواست¬ نوشته بودیم که نامه¬ی بدون عکس، مثل آش بدون نمک است و این نامه به سانسورچی عراقی¬ها و منافقین رفته بود و آن‌ها خوانده بودند که شما نوشتید که آشی که عراقی¬ها درست می-کنند، نمک ندارد و این برادر را به جرم نوشتن چنین جمله¬ای به 10 روز انفرادی فرستادند» <ref>(رضیان، 1401)</ref>.</blockquote>در خاطرات سیدرضی نبوی چاشمی آمده است که به [[خانواده]] ­هایمان گفته بودند که فقط خبر سلامتی خود را در [[نامه|نامه‌]]<nowiki/>ها اعلام نمایید و به ما هم این نکته را تأکید می‌کردند و اگر در [[نامه|نامه‌]]<nowiki/>هایمان اعلام موزه می‌کردیم شدیداً [[تنبیه در اسارت|تنبیه]] می‌شدیم، ولی من در [[نامه|نامه‌]]<nowiki/>هایم آدرس را سیاسی می‌نوشتم طوری که آدرس اصلی ما به شرح ذیل بود «سمنان–شهمیرزاد روستای چاشم، منزل سید ابوالحسن نبوی» اما من می‌نوشتم:<blockquote>«سمنان– شهمیرزاد میدان امام خمینی، مغازه صابری، روستای چاشم، کوچه شهید بهشتی، منزل سید ابوالحسن نبوی» با این شیوه پیام می‌دادم که پشتیبان ولایتم. بعضی وقت­ها مثلاً به‌صورت کنایه ­وار می­نوشتم که سلام مرا به مادربزرگ، ام لیلا برسانید و بگویید مراقب بابا بزرگ روح الله باشدکه منظورمان «حضرت امام خمینی (ره)» بود<ref>(نبوی چاشمی، 1401).</ref> .</blockquote>
زهرا ابراهیمیان همسر کمال رضیان طی مصاحبه گفتند: <blockquote>
«می‌خواهم به سال‌هایی برگردم که یادآوری آن برایم مشکل است و دوست ندارم برایم تدایی شود ولی خوب تا سختی نباشد راحتی مفهومی ندارد؛ زیرا سختی‌ها انسان را آبدیده و صبور و شاکر می‌کند. وقتی با شکر و صبر زندگی سپری می‌شود زیباست چون همه‌چیز از اوست و آن را رقم‌زده. در زمان اسارت همسرم سختی‌های زیادی بود و آنچه به منامیدی می‌داد برگشت ایشان بود. همیشه فکر می‌کردم که اسارت زودگذر است و به یاد اسارت حضرت زینب (س) می‌افتادم که آیا این دو اسارت باهم برابری می‌کند؟ تصورش مشکل است ولی باید زندگی می‌کردم. نقش مادر و پدر را باهم ایفا می‌نمودم زیرا فرزندی یک سال و هفت‌ماهه داشتم که هرجهِ بزرگ‌تر می‌شد سوالاتش در رابطه با پدرش بیشتر می‌شد و معنی [[اسارت و اسیران|اسارت]] را درک نمی‌کرد. در بیرون از بچه‌های هم سن و سالش چیزهایی می‌شنید که درک کردن آن برایش مشکل بود و به جواب‌های من هم قانع نبود. وقتی نامه‌ای از طرف پدرش می‌آمد آن [[کاغذ در اسارت|کاغذ]] برایش به‌اندازه پدرش مهم بود و در آغوش می‌گرفت و مراقب بود تاکسی از او نگیرد و به همه می‌گفت بابام نامه داده، ولی بین هر [[نامه]] چندین ماه فاصله می‌افتاد. آن‌قدر [[نامه]] را برایش می‌خواندم که همه را حفظ می‌شد تا اینکه مهروموم‌ها سپری شد و خودش راهی مدرسه شد و سواددار شد، [[نامه]] می‌نوشت و آن‌ها می‌خواند»<ref>(ابراهیمیان، 1401).</ref>.</blockquote>برنامه‌هایی که از [[اردوگاه]] برای [[خانواده]] می‌نوشتیم ابتدا موقعیت خود را با میل و نظر عراقی‌ها توضیح می‌دادیم در آخر [[نامه]] به سمنانی می‌نوشتیم و شرایط واقعی را به آن‌ها اعلام می‌کردیم. تا زمانی که [[منافقین]] وارد [[اردوگاه]] ما نشده بودند و [[نامه]] را کنترل نمی‌کردند، برای داداشم در آخر [[نامه]] به زبان سمنانی واقعیت‌های [[اردوگاه]] را می‌نوشتم البته به ایشان سفارش می‌کردم که به پدر و مادر نگوید. بعضی از این [[نامه|نامه‌]]<nowiki/>ها گم‌وگور شده و بعضی از آن‌ها را هم نگه داشتم. بعدازاینکه [[منافقین]] به [[اردوگاه]] ما آمدند [[نامه|نامه‌]]<nowiki/>هایی را که متوجه نمی‌شدند پاره می‌کردند و نمی‌فرستادند و یا آن قسمت‌ها را سیاه می‌نمودند بعد هم که جواب [[نامه]] در همان [[نامه]] می‌آمد ما می‌دیدیم که جاهایی را که ما به زبان دیگر نوشتیم و متوجه نشده بودند سیاه کرده بودند و می‌فهمیدیم کار [[منافقین]] است و سانسور کرده بودند <ref>(حمزه، 1401).</ref>.


«سمنان– شهمیرزاد میدان امام خمینی، مغازه صابری، روستای چاشم، کوچه شهید بهشتی، منزل سید ابوالحسن نبوی» با این شیوه پیام می‌دادم که پشتیبان ولایتم. بعضی وقت­ها مثلاً به‌صورت کنایه­وار می­نوشتم که سلام مرا به مادربزرگ، ام لیلا برسانید و بگویید مراقب بابا بزرگ روح الله باشدکه منظورمان «حضرت امام خمینی (ره)» بود (نبوی چاشمی، 1401).
== نیز نگاه کنید به ==


* [[نامه]]


زهرا ابراهیمیان همسر کمال رضیان طی مصاحبه گفتند: می‌خواهم به سال‌هایی برگردم که یادآوری آن برایم مشکل است و دوست ندارم برایم تدایی شود ولی خوب تا سختی نباشد راحتی مفهومی ندارد؛ زیرا سختی‌ها انسان را آبدیده و صبور و شاکر می‌کند. وقتی با شکر و صبر زندگی سپری می‌شود زیباست چون همه‌چیز از اوست و آن را رقم‌زده. در زمان اسارت همسرم سختی‌های زیادی بود و آنچه به منامیدی می‌داد برگشت ایشان بود. همیشه فکر می‌کردم که اسارت زودگذر است و به یاد اسارت حضرت زینب (س) می‌افتادم که آیا این دو اسارت باهم برابری می‌کند؟ تصورش مشکل است ولی باید زندگی می‌کردم. نقش مادر و پدر را باهم ایفا می‌نمودم زیرا فرزندی یک سال و هفت‌ماهه داشتم که هرجهِ بزرگ‌تر می‌شد سوا لاتش در رابطه با پدرش بیشتر می‌شد و معنی اسارت را درک نمی‌کرد. در بیرون از بچه‌های هم سن و سالش چیزهایی می‌شنید که درک کردن آن برایش مشکل بود و به جواب‌های من هم قانع نبود. وقتی نامه‌ای از طرف پدرش می‌آمد آن کاغذ برایش به‌اندازه پدرش مهم بود و در آغوش می‌گرفت و مراقب بود تاکسی از او نگیرد و به همه می‌گفت بابام نامه داده، ولی بین هر نامه چندین ماه فاصله می‌افتاد. آن‌قدر نامه را برایش می‌خواندم که همه را حفظ می‌شد تا اینکه مهروموم‌ها سپری شد و خودش راهی مدرسه شد و سواددار شد، نامه می‌نوشت و آن‌ها می‌خواند (ابراهیمیان، 1401).
== کتابشناسی ==
 
برنامه‌هایی که از اردوگاه برای خانواده می‌نوشتیم ابتدا موقعیت خود را با میل و نظر عراقی‌ها توضیح می‌دادیم در آخر نامه به سمنانی می‌نوشتیم و شرایط واقعی را به آن‌ها اعلام می‌کردیم. تا زمانی که منافقین وارد اردوگاه ما نشده بودند و نامه را کنترل نمی‌کردند، برای داداشم در آخر نامه به زبان سمنانی واقعیت‌های اردوگاه را می‌نوشتم البته به ایشان سفارش می‌کردم که به پدر و مادر نگوید. بعضی از این نامه‌ها گم‌وگور شده و بعضی از آن‌ها را هم نگه داشتم. بعدازاینکه منافقین به اردوگاه ما آمدند نامه‌هایی را که متوجه نمی‌شدند پاره می‌کردند و نمی‌فرستادند و یا آن قسمت‌ها را سیاه می‌نمودند بعد هم که جواب نامه در همان نامه می‌آمد ما می‌دیدیم که جاهایی را که ما به زبان دیگر نوشتیم و متوجه نشده بودند سیاه کرده بودند و می‌فهمیدیم کار منافقین است و سانسور کرده بودند (حمزه، 1401).
----[1] مهدی دامغانی بیان نموده است: «خانواده‌ام نامه‌ای همراه با عکس مادرم توسط صلیب سرخ برای من ارسال نمودند، سرباز عراقی مرا صدا زد و پرسید این عکس مادرت هست؟ گفتم بلی! عکس را پاره کرد. حتی اجازه نداد بعد از یک سال من چهره مادرم را ببینم. آری، آن‌ها با پاره کردن عکس، ما را شکنجه روحی می­کردند». در خاطرات سید رضی نبوی چاشمی آمده است که «به خانواده­هایمان گفته بودند که فقط خبر سلامتی خود را در نامه‌ها اعلام نمایید و به ما هم این نکته را تأکید می‌کردند و اگر در نامه‌هایمان اعلام موضع می‌کردیم شدیداً تنبیه می‌شدیم، ولی من در نامه‌هایم آدرس را سیاسی می‌نوشتم طوری که آدرس اصلی ما به شرح ذیل بود: سمنان–شهمیرزاد روستای چاشم، منزل سید ابوالحسن نبوی اما من می‌نوشتم: سمنان– شهمیرزاد میدان امام خمینی، مغازه صابری، روستای چاشم، کوچه شهید بهشتی، منزل سید ابوالحسن نبوی با این شیوه پیام می‌دادم که پشتیبان ولایتم. بعضی وقت­ها مثلاً به‌صورت کنایه­وار می­نوشتم که سلام مرا به مادربزرگ، ام لیلا برسانید و بگویید مراقب بابابزرگ روح‌الله باشد که منظورمان حضرت امام خمینی (ره) بود»
 
 
[2] حاج آقا ابوترابی همیشه بچه‌ها را تشویق می‌کرد تا نامه‌های امیدوارکننده‌ای بنویسند، سعی کنند تا از زیبا‌یی‌های اسارت بنویسند و تلخی‌ و مرارت‌ها را منعکس نکنند تا به نگرانی‌های خانواده‌ها افزوده نشود. او معتقد بود آنچه خانواده‌ها از دوری فرزندان خود تحمل می‌کنند، برای آن‌ها کفایت می‌کند و ما نباید آن‌ را بیشتر کنیم، بلکه باید در حد ممکن آن را کاهش دهیم.

نسخهٔ ‏۲۲ ژانویهٔ ۲۰۲۴، ساعت ۲۰:۳۳


یکی از ابزار مهم ارتباطات و کسب اخبار صحیح، نامه‌هایی بود که اسرا توسط آن با خانواده، ملت و دولت خود ارتباط داشتند. اسرا به روش‌های مختلف پیام خود را رمز گزاری نموده و به ایران ارسال می‌کردند. یکی از نمونه‌های آن نوشته‌های نامرئی بود که با استفاده از آب پیاز، نامه‌هایی تنظیم می‌نمودند که نوشته‌های آن نامریی می‌شد، وقتی این نامه‌ها به ایران می‌رسید با حرارت دادن به آن، کلمات نمایان می‌شد. عراقی‌ها با کمک سازمان مجاهدین خلق (منافقین) نامه‌ها را کنترل و سانسور می‌کردند. ازاین‌رو، خانواده و دوستان اسرا مجبور بودند که با رمز، اخبار و اطلاعات جدید را به اسرا انتقال دهند. این اخبار که به دست اسرا می‌رسید در برنامه‌ریزی و تصمیم‌گیری‌ها مؤثر بود. عراقی‌ها، خیلی وقت‌ها نامه‌ها را به دست اسرا نمی‌رساندند و یا عکس‌هایی که از ایران برای اسرا ارسال می‌شد را جلوی چشم اسرا پاره می‌کردند و بدین‌سان اسرا را شکنجه می‌نمودند که این خود یکی از عوامل تأثیر گزار بر عملکرد اسرا در اردوگاه‌ها بود. مهدی دامغانی بیان نموده است:

«خانواده‌ام نامه‌ای همراه با عکس مادرم توسط صلیب سرخ برای من ارسال نمودند، سرباز عراقی مرا صدا زد و پرسید این عکس مادرت هست؟ گفتم بلی! عکس را پاره کرد. حتی اجازه نداد بعد از یک سال من چهره مادرم را ببینم. آری، آن‌ها با پاره کردن عکس، ما را شکنجه روحی می­ کردند».

در خاطرات سید رضی نبوی چاشمی آمده است که

«به خانواده ­هایمان گفته بودند که فقط خبر سلامتی خود را در نامه‌ها اعلام نمایید و به ما هم این نکته را تأکید می‌کردند و اگر در نامه‌هایمان اعلام موضع می‌کردیم شدیداً تنبیه می‌شدیم، ولی من در نامه‌هایم آدرس را سیاسی می‌نوشتم طوری که آدرس اصلی ما به شرح ذیل بود: سمنان–شهمیرزاد روستای چاشم، منزل سید ابوالحسن نبوی اما من می‌نوشتم: سمنان– شهمیرزاد میدان امام خمینی، مغازه صابری، روستای چاشم، کوچه شهید بهشتی، منزل سید ابوالحسن نبوی با این شیوه پیام می‌دادم که پشتیبان ولایتم. بعضی وقت­ها مثلاً به‌صورت کنایه ­وار می ­نوشتم که سلام مرا به مادربزرگ، ام لیلا برسانید و بگویید مراقب بابابزرگ روح‌الله باشد که منظورمان حضرت امام خمینی (ره) بود»

حاج‌آقا ابو ترابی همیشه اسرا را به صبر و بردباری دعوت می‌کرد و توصیه می‌کرد در نامه‌هایتان برای خانواده همیشه از خوبی‌های اسارت بنویسید و از امید حرف بزنید[۱] [۲]. در خاطرات سید رضی نبوی چاشمی آمده است که:

«حاج آقا ابوترابی همیشه بچه‌ها را تشویق می‌کرد تا نامه‌های امیدوارکننده‌ای بنویسند، سعی کنند تا از زیبا‌یی‌های اسارت بنویسند و تلخی‌ و مرارت‌ها را منعکس نکنند تا به نگرانی‌های خانواده‌ها افزوده نشود. او معتقد بود آنچه خانواده‌ها از دوری فرزندان خود تحمل می‌کنند، برای آن‌ها کفایت می‌کند و ما نباید آن‌ را بیشتر کنیم، بلکه باید در حد ممکن آن را کاهش دهیم.»

نمایندگان کمیته بین‌المللی صلیب سرخ تقریباً هر 2 ماه یک‌بار از اردوگاه اسرا‌ی ایرانی در عراق بازدید می‌نمودند. دو هفته قبل از ورود صلیب سرخ به اردوگاه عراقی‌ها رفتارشان بهتر می‌شد و سهمیه غذا را بیشتر می‌کردند، میوه می‌دادند و شکنجه‌های بی‌مورد کمتر می‌شد. ازاین‌رو جو اردوگاه آرام می‌شد. صلیبی‌ها در هر بازدید 2 عدد نامه سفید در اختیار هر اسیر قرار می‌دادند. اسرا می‌توانستند با خانواده خودشان مکاتبه کنند و یا نامه‌هایی را از خانواده‌ها در اختیار اسرا می‌گذاشتند که خود مایه آرامش جدی یک اسیر می‌شد. از طرفی برخی از امکانات فرهنگی ورزشی نیز در اختیار اسرا قرا می‌گرفت که باعث می‌شد تا اسرا مشغول فعالیت‌های فرهنگی ورزشی شوند.

روزهای نخست آبان ماه 1365 بود که دژبانان (سربازان) عراقی به ما خبر دادند که یک گروه 5-6 نفری با تابعیت کشورهای مختلف اروپایی از مأمورین صلیب سرخ در حال ورود به اردوگاه هستند. پیش از ظهر همان روز سروکله چند مرد و یک زن اروپایی پیدا شد. آن‌ها خیلی نرم و خوش‌اخلاق ولی موذی و آب‌زیرکاه و برخوردشان خیلی گرم و محترمانه بود. صلیبی‌ها در ابتدای ورود اعلام کردند که حداکثر 3 روز از ساعت 8-9 صبح و یک ساعت هم بعدازظهر در نزد ما خواهند بود. غالباً یک گروه از آن‌ها به ما برگه‌های آبی‌رنگ «نگران خبر» می‌دادند و از ما می‌خواستند که روی آن‌ها مشخصاتمان را بنویسیم و فقط امضاء کنیم. آن‌ها به ما اطمینان می‌دادند که به‌زودی و طی 2-3 ماه‌نامه‌ها را به خانواده‌هایمان خواهند رساند و خبر سلامتی ما را به آن‌ها خواهند داد. آن‌ها برخی امکانات ورزشی را نیز در اختیار ما قراردادند [۳].

در خاطرات کمال رضیان آمده است که:

« به خانواده¬هایمان گفته بودند که فقط چیزی را در نامه بنویسید که علامت این باشد که خانواده صحیح و سالم هستند و شما اسرا هم خبر سلامتی¬تان را با رسیدن این نامه به خانواده اطلاع داده باشید. ما خیلی رعایت می¬کردیم و بعضی وقت¬ها مثلاً به‌صورت کنایه‌دار می¬نوشتیم که به «بابابزرگ» سلام برسانید و منظورمان «حضرت امام خمینی (ره)» بود. یک روز اسامی 10 نفر از بچه¬ها را خواندند و گفتند که شما نامه سیاسی نوشتید آن‌ها را به سلول¬های انفرادی بردند. بعد از 10 روز که آمدند، از آن‌ها پرسیدیم برای چه شمارا انفرادی بردند؟ یکی از بچه‌های جنوب گفت که ما برای خانواده‌هایمان نوشته بودیم که شما در ضمیمه نامه¬تان یک عکس هم از شهر و خانواده برای ما بفرستید تا بدانیم چه خبر است، بعد در انتهای این درخواست¬ نوشته بودیم که نامه¬ی بدون عکس، مثل آش بدون نمک است و این نامه به سانسورچی عراقی¬ها و منافقین رفته بود و آن‌ها خوانده بودند که شما نوشتید که آشی که عراقی¬ها درست می-کنند، نمک ندارد و این برادر را به جرم نوشتن چنین جمله¬ای به 10 روز انفرادی فرستادند» [۴].

در خاطرات سیدرضی نبوی چاشمی آمده است که به خانواده ­هایمان گفته بودند که فقط خبر سلامتی خود را در نامه‌ها اعلام نمایید و به ما هم این نکته را تأکید می‌کردند و اگر در نامه‌هایمان اعلام موزه می‌کردیم شدیداً تنبیه می‌شدیم، ولی من در نامه‌هایم آدرس را سیاسی می‌نوشتم طوری که آدرس اصلی ما به شرح ذیل بود «سمنان–شهمیرزاد روستای چاشم، منزل سید ابوالحسن نبوی» اما من می‌نوشتم:

«سمنان– شهمیرزاد میدان امام خمینی، مغازه صابری، روستای چاشم، کوچه شهید بهشتی، منزل سید ابوالحسن نبوی» با این شیوه پیام می‌دادم که پشتیبان ولایتم. بعضی وقت­ها مثلاً به‌صورت کنایه ­وار می­نوشتم که سلام مرا به مادربزرگ، ام لیلا برسانید و بگویید مراقب بابا بزرگ روح الله باشدکه منظورمان «حضرت امام خمینی (ره)» بود[۵] .

زهرا ابراهیمیان همسر کمال رضیان طی مصاحبه گفتند:

«می‌خواهم به سال‌هایی برگردم که یادآوری آن برایم مشکل است و دوست ندارم برایم تدایی شود ولی خوب تا سختی نباشد راحتی مفهومی ندارد؛ زیرا سختی‌ها انسان را آبدیده و صبور و شاکر می‌کند. وقتی با شکر و صبر زندگی سپری می‌شود زیباست چون همه‌چیز از اوست و آن را رقم‌زده. در زمان اسارت همسرم سختی‌های زیادی بود و آنچه به منامیدی می‌داد برگشت ایشان بود. همیشه فکر می‌کردم که اسارت زودگذر است و به یاد اسارت حضرت زینب (س) می‌افتادم که آیا این دو اسارت باهم برابری می‌کند؟ تصورش مشکل است ولی باید زندگی می‌کردم. نقش مادر و پدر را باهم ایفا می‌نمودم زیرا فرزندی یک سال و هفت‌ماهه داشتم که هرجهِ بزرگ‌تر می‌شد سوالاتش در رابطه با پدرش بیشتر می‌شد و معنی اسارت را درک نمی‌کرد. در بیرون از بچه‌های هم سن و سالش چیزهایی می‌شنید که درک کردن آن برایش مشکل بود و به جواب‌های من هم قانع نبود. وقتی نامه‌ای از طرف پدرش می‌آمد آن کاغذ برایش به‌اندازه پدرش مهم بود و در آغوش می‌گرفت و مراقب بود تاکسی از او نگیرد و به همه می‌گفت بابام نامه داده، ولی بین هر نامه چندین ماه فاصله می‌افتاد. آن‌قدر نامه را برایش می‌خواندم که همه را حفظ می‌شد تا اینکه مهروموم‌ها سپری شد و خودش راهی مدرسه شد و سواددار شد، نامه می‌نوشت و آن‌ها می‌خواند»[۶].

برنامه‌هایی که از اردوگاه برای خانواده می‌نوشتیم ابتدا موقعیت خود را با میل و نظر عراقی‌ها توضیح می‌دادیم در آخر نامه به سمنانی می‌نوشتیم و شرایط واقعی را به آن‌ها اعلام می‌کردیم. تا زمانی که منافقین وارد اردوگاه ما نشده بودند و نامه را کنترل نمی‌کردند، برای داداشم در آخر نامه به زبان سمنانی واقعیت‌های اردوگاه را می‌نوشتم البته به ایشان سفارش می‌کردم که به پدر و مادر نگوید. بعضی از این نامه‌ها گم‌وگور شده و بعضی از آن‌ها را هم نگه داشتم. بعدازاینکه منافقین به اردوگاه ما آمدند نامه‌هایی را که متوجه نمی‌شدند پاره می‌کردند و نمی‌فرستادند و یا آن قسمت‌ها را سیاه می‌نمودند بعد هم که جواب نامه در همان نامه می‌آمد ما می‌دیدیم که جاهایی را که ما به زبان دیگر نوشتیم و متوجه نشده بودند سیاه کرده بودند و می‌فهمیدیم کار منافقین است و سانسور کرده بودند [۷].

نیز نگاه کنید به

کتابشناسی

  1. دامغانی و نبوی چاشمی، 1395
  2. ابونوری و همکاران، 1394).
  3. (سالاریان، 1402).
  4. (رضیان، 1401)
  5. (نبوی چاشمی، 1401).
  6. (ابراهیمیان، 1401).
  7. (حمزه، 1401).