تولید اطلاعات از طریق بیمارستان و بهداری: تفاوت میان نسخهها
بدون خلاصۀ ویرایش |
بدون خلاصۀ ویرایش |
||
خط ۳: | خط ۳: | ||
در هرکمپ 4 اردوگاه داشت که معمولا در یکی از این 4 اردوگاه یک آسایشگاه به عنوان بهداری بود. البته محل بهداری در کمپ های مختلف متفاوت بود. بهداری محل درمان سرپایی [[اسرا]] بود و بعضی وقت ها که مریضی [[اسرا]] حاد می شد از آنجا به [[بیمارستان]] اعزام می شدند. در بهداری علاوه براینکه امور درمانی [[اسرا]] انحام می شد، محل مناسبی بود برای انتقال اخبار و [[نامه|نامه]]<nowiki/>ها بین اسرای چهار اردوگاهی که فقط یک بهداری داشتند. طوری که بعضی وقتها برای انتقال پیامی مهم از اردوگاهی به [[اردوگاه]] دیگر، فرد موردنظر خودش را به مریضی میزد. نمونه هایی از متون مربوطه را مرور می نماییم:<blockquote>«در [[بیمارستان نظامی الرشید بغداد|بیمارستان الرشید]] با یکی از درجهدار عضو حزب الدعوه دوست شدم، بنا به خواهش و اصرار من، یک [[رادیو]]<nowiki/>ی کوچک را مخفیانه به من داد. این [[رادیو]] شده بود تحقق قسمتی از رؤیای من! | در هرکمپ 4 اردوگاه داشت که معمولا در یکی از این 4 اردوگاه یک آسایشگاه به عنوان بهداری بود. البته محل بهداری در کمپ های مختلف متفاوت بود. بهداری محل درمان سرپایی [[اسرا]] بود و بعضی وقت ها که مریضی [[اسرا]] حاد می شد از آنجا به [[بیمارستان]] اعزام می شدند. در بهداری علاوه براینکه امور درمانی [[اسرا]] انحام می شد، محل مناسبی بود برای انتقال اخبار و [[نامه|نامه]]<nowiki/>ها بین اسرای چهار اردوگاهی که فقط یک بهداری داشتند. طوری که بعضی وقتها برای انتقال پیامی مهم از اردوگاهی به [[اردوگاه]] دیگر، فرد موردنظر خودش را به مریضی میزد. نمونه هایی از متون مربوطه را مرور می نماییم:<blockquote>«در [[بیمارستان نظامی الرشید بغداد|بیمارستان الرشید]] با یکی از درجهدار عضو حزب الدعوه دوست شدم، بنا به خواهش و اصرار من، یک [[رادیو]]<nowiki/>ی کوچک را مخفیانه به من داد. این [[رادیو]] شده بود تحقق قسمتی از رؤیای من! | ||
ساعت دوازده شب که شد بااحتیاط کامل اخبار سرا سری رادیو ایران را بعد از مدتها بیخبری و خفقان گوش دادم. سعی میکردم که تمام خبرها را به خاطر بسپارم تا بعد از بازگشت به [[اردوگاه]] به بقیه دوستان منتقل کنم، چراکه یکی از [[شکنجه|شکنجه]]<nowiki/>های تلخ برای بچهها در [[اسارت و اسیران|اسارت]]، دوری از اطلاعات و اخبار روز ایران اسلامی بود»<ref>(علی دوست قزوینی، 1396).</ref> </blockquote><blockquote> سال 62 بود. عراقیها حدود سیصد نفر را از بین اسرای [[اردوگاه موصل 3]] جدا کردند و به اردوگاه جدیدی به نام موصل 4 فرستادند. آنجا اردوگاه جدیدی بود و حداقل [[امکانات]] برای زندگی یافت نمیشد. | ساعت دوازده شب که شد بااحتیاط کامل اخبار سرا سری رادیو ایران را بعد از مدتها بیخبری و خفقان گوش دادم. سعی میکردم که تمام خبرها را به خاطر بسپارم تا بعد از بازگشت به [[اردوگاه]] به بقیه دوستان منتقل کنم، چراکه یکی از [[شکنجه|شکنجه]]<nowiki/>های تلخ برای بچهها در [[اسارت و اسیران|اسارت]]، دوری از اطلاعات و اخبار روز ایران اسلامی بود»<ref>(علی دوست قزوینی، 1396).</ref> </blockquote><blockquote> سال 62 بود. عراقیها حدود سیصد نفر را از بین اسرای [[اردوگاه موصل 3]] جدا کردند و به اردوگاه جدیدی به نام [[اردوگاه موصل 4|موصل 4]] فرستادند. آنجا اردوگاه جدیدی بود و حداقل [[امکانات]] برای زندگی یافت نمیشد. | ||
چند روزی آنجا بودیم که دهه فجر فرارسید. تصمیم گرفتیم روز 12 بهمن، سالگرد ورود امام خمینی; با خمیرهای نان، شیرینی تهیه کنیم و جشن مختصری بگیریم. من در | چند روزی آنجا بودیم که [[مناسبت ملی دهه فجر|دهه فجر]] فرارسید. تصمیم گرفتیم روز 12 بهمن، سالگرد ورود امام خمینی; با خمیرهای نان، شیرینی تهیه کنیم و جشن مختصری بگیریم. من در [[آشپزخانه در اسارت|آشپزخانه]]، پنهانی مقداری حلوا درست کردم. حلواها را در ظرفهای بزرگ غذا ریختم و به آسایشگاه آوردم.ساعت 9 شب، ناگهان، عراقیها بهسوی آسایشگاه هجوم آوردند. اگر شیرینیها یافت میشد سروکارمان به زندان میافتاد. من بهسرعت ظرفهای غذا را وسط آسایشگاه چیدم و یک پتو روی آنها انداختم و خودم روی آن دراز کشیدم. چون در بهداری [[اردوگاه]] کار میکردم. یکی از پزشکیاران به نام «اسماعیل نیکی» قبل از اینکه عراقیها وارد شوند، شروع کرد به داد زدن که «دکتر! دکتر! ما مریض داریم». تصمیم سریع و عاقلانه او برای این بود که عراقیها به من که روی آن پتو دراز کشیده بودم، شک نکنند. «دکتر فارس» پزشک عراقی داخل آسایشگاه شد. چون پزشک خوبی بود، اسماعیل جریان را در گوش او گفت که «حسن بیمار نیست و او روی شیرینیها خوابیده است». سربازان عراقی هم ایستاده بودند. دکتر فارس نبض مرا گرفت و به آنها گفت: «حسن بهشدت مریض است و نباید بههیچوجه تکان بخورد!» سپس او به بهداری رفت. سربازان همهجا بهویژه داخل کیسههای انفرادی را گشتند؛ ولی هیچچیز به دست نیاوردند و دکتر آمپول تقویتی آورد و به من تزریق کرد و گفت: «بخواب» و به دیگران گفت: «تا صبح نباید او را تکان بدهید و اگر صبح بهتر نشد او را به بیمارستان موصل میفرستیم». | ||
شیرینی زیر بدن من بود و من روی آنها خوابیده بودم. | شیرینی زیر بدن من بود و من روی آنها خوابیده بودم. | ||
صبح، حاجآقا ابوترابی گفت: «مقداری از حلواها را برای دکتر فارس ببرید!» | صبح، [[سید علی اکبر ابو ترابی فرد|حاجآقا ابوترابی]] گفت: «مقداری از حلواها را برای دکتر فارس ببرید!» | ||
من مقداری از آن شیرینیها را برای او بردم و او گفت: «بیرون بهداری نگهبانی دهید تا من بخورم». او حلواها را میخورد و میگفت: «این حلوا بمب است!»<ref>(رحمانیان، 1389).</ref> </blockquote> | من مقداری از آن شیرینیها را برای او بردم و او گفت: «بیرون بهداری نگهبانی دهید تا من بخورم». او حلواها را میخورد و میگفت: «این حلوا بمب است!»<ref>(رحمانیان، 1389).</ref> </blockquote> | ||
خط ۲۰: | خط ۲۰: | ||
== کتابشناسی == | == کتابشناسی == | ||
<references /> | |||
[[رده:تولید اطلاعات از طریق بیمارستان و بهداری]] | |||
[[رده:ابزارهای تولید اطلاعات اسرا در اردوگاه ها]] | |||
[[رده:اسرا]] | |||
[[رده:اردوگاه]] | |||
[[رده:بیمارستان]] | |||
[[رده:سید علی اکبر ابوترابی فرد]] |
نسخهٔ کنونی تا ۲۲ ژانویهٔ ۲۰۲۴، ساعت ۲۱:۰۷
تعداد زیادی از اسرا ابتدا مجروح شده و بعد به اسارت درآمدند، همچنین بهواسطهی شکنجههای عراقیها نیز تعدادی از آنها مجروح میشدند، بعلاوه شیوع انواع بیماریها در اردوگاه نیز به مشکلات اسرا میافزود، ارشد اردوگاه با بهکارگیری پزشکها، پزشکیاران، پرستاران و دانشجویان مختلف پزشکی از بین اسرا اقدام به تخصیص یک آسایشگاه برای کمک به بیماران و مجروحان مینمود. عراقیها نیز در این زمینه همکاری میکردند و در بعضی از اردوگاهها خودشان اقدام به تأسیس بهداری میکردند.
در هرکمپ 4 اردوگاه داشت که معمولا در یکی از این 4 اردوگاه یک آسایشگاه به عنوان بهداری بود. البته محل بهداری در کمپ های مختلف متفاوت بود. بهداری محل درمان سرپایی اسرا بود و بعضی وقت ها که مریضی اسرا حاد می شد از آنجا به بیمارستان اعزام می شدند. در بهداری علاوه براینکه امور درمانی اسرا انحام می شد، محل مناسبی بود برای انتقال اخبار و نامهها بین اسرای چهار اردوگاهی که فقط یک بهداری داشتند. طوری که بعضی وقتها برای انتقال پیامی مهم از اردوگاهی به اردوگاه دیگر، فرد موردنظر خودش را به مریضی میزد. نمونه هایی از متون مربوطه را مرور می نماییم:
«در بیمارستان الرشید با یکی از درجهدار عضو حزب الدعوه دوست شدم، بنا به خواهش و اصرار من، یک رادیوی کوچک را مخفیانه به من داد. این رادیو شده بود تحقق قسمتی از رؤیای من! ساعت دوازده شب که شد بااحتیاط کامل اخبار سرا سری رادیو ایران را بعد از مدتها بیخبری و خفقان گوش دادم. سعی میکردم که تمام خبرها را به خاطر بسپارم تا بعد از بازگشت به اردوگاه به بقیه دوستان منتقل کنم، چراکه یکی از شکنجههای تلخ برای بچهها در اسارت، دوری از اطلاعات و اخبار روز ایران اسلامی بود»[۱]
سال 62 بود. عراقیها حدود سیصد نفر را از بین اسرای اردوگاه موصل 3 جدا کردند و به اردوگاه جدیدی به نام موصل 4 فرستادند. آنجا اردوگاه جدیدی بود و حداقل امکانات برای زندگی یافت نمیشد.
چند روزی آنجا بودیم که دهه فجر فرارسید. تصمیم گرفتیم روز 12 بهمن، سالگرد ورود امام خمینی; با خمیرهای نان، شیرینی تهیه کنیم و جشن مختصری بگیریم. من در آشپزخانه، پنهانی مقداری حلوا درست کردم. حلواها را در ظرفهای بزرگ غذا ریختم و به آسایشگاه آوردم.ساعت 9 شب، ناگهان، عراقیها بهسوی آسایشگاه هجوم آوردند. اگر شیرینیها یافت میشد سروکارمان به زندان میافتاد. من بهسرعت ظرفهای غذا را وسط آسایشگاه چیدم و یک پتو روی آنها انداختم و خودم روی آن دراز کشیدم. چون در بهداری اردوگاه کار میکردم. یکی از پزشکیاران به نام «اسماعیل نیکی» قبل از اینکه عراقیها وارد شوند، شروع کرد به داد زدن که «دکتر! دکتر! ما مریض داریم». تصمیم سریع و عاقلانه او برای این بود که عراقیها به من که روی آن پتو دراز کشیده بودم، شک نکنند. «دکتر فارس» پزشک عراقی داخل آسایشگاه شد. چون پزشک خوبی بود، اسماعیل جریان را در گوش او گفت که «حسن بیمار نیست و او روی شیرینیها خوابیده است». سربازان عراقی هم ایستاده بودند. دکتر فارس نبض مرا گرفت و به آنها گفت: «حسن بهشدت مریض است و نباید بههیچوجه تکان بخورد!» سپس او به بهداری رفت. سربازان همهجا بهویژه داخل کیسههای انفرادی را گشتند؛ ولی هیچچیز به دست نیاوردند و دکتر آمپول تقویتی آورد و به من تزریق کرد و گفت: «بخواب» و به دیگران گفت: «تا صبح نباید او را تکان بدهید و اگر صبح بهتر نشد او را به بیمارستان موصل میفرستیم».
شیرینی زیر بدن من بود و من روی آنها خوابیده بودم.
صبح، حاجآقا ابوترابی گفت: «مقداری از حلواها را برای دکتر فارس ببرید!»
من مقداری از آن شیرینیها را برای او بردم و او گفت: «بیرون بهداری نگهبانی دهید تا من بخورم». او حلواها را میخورد و میگفت: «این حلوا بمب است!»[۲]