خدیجه میرشکار: تفاوت میان نسخه‌ها

از ویکی آزادگان
جز (جایگزینی متن - 'ي' به 'ی')
بدون خلاصۀ ویرایش
 
(۶ نسخهٔ میانی ویرایش شده توسط ۲ کاربر نشان داده نشد)
خط ۱: خط ۱:
'''بانوی آزاده ایرانی'''
'''<big>بانوی آزاده ایرانی.</big>'''
[[پرونده:میر شکار.png|بندانگشتی|تصویر خدیجه میر شکار ، بانوی ازاده ایرانی]]
 
== زندگینامه ==
{{Infobox|title=خدیجه میرشکار|image=[[پرونده:180px-میر شکار.png]]|caption=بانوی آزاده ایرانی|header1=مشخصات|label2=نام و نام خانوادگی|data2=خدیجه میرشکار|label3=تاریخ تولد|data3=1 فروردین 1337|label4=تاریخ اسارت|data4=7 مهر 1359|label5=تاریخ آزادی|data5=فروردین 1361}}


=== زندگینامه ===
خدیجه میرشكار اول فروردین 1337 در خیابان فرهنگ شهر بُستان در خوزستان به دنیا آمد. او و خانواده‌اش ساکن بستان بودند: «آن روزها در بُستان زندگی می‌کردیم. چهار برادر و چهار خواهر بودیم و من فرزند ششم بودم. خانه پدری‌ام، حسینیه بزرگی داشت. هم مهمان‌خانه بود و هم حسینیه. پدرم حاج محمدعلی میرشكار هم در حسینیه مشغول به فعالیت بود، هم متصدی مسجد جامع بود. او داروخانه و عطاری نیز داشت كه تنها داروخانه شهرستان بود.»<ref name=":0">سایت مؤسسه فرهنگی هنری پیام آزادگان <nowiki>http://mfpa.ir</nowiki></ref>   
خدیجه میرشكار اول فروردین 1337 در خیابان فرهنگ شهر بُستان در خوزستان به دنیا آمد. او و خانواده‌اش ساکن بستان بودند: «آن روزها در بُستان زندگی می‌کردیم. چهار برادر و چهار خواهر بودیم و من فرزند ششم بودم. خانه پدری‌ام، حسینیه بزرگی داشت. هم مهمان‌خانه بود و هم حسینیه. پدرم حاج محمدعلی میرشكار هم در حسینیه مشغول به فعالیت بود، هم متصدی مسجد جامع بود. او داروخانه و عطاری نیز داشت كه تنها داروخانه شهرستان بود.»<ref name=":0">سایت مؤسسه فرهنگی هنری پیام آزادگان <nowiki>http://mfpa.ir</nowiki></ref>   


    میرشکار در مورد ازدواجش می‌گوید: «حبیب هنگام آشنایی اولیه، خود را یك فرهنگی و دبیر آموزش‌وپرورش معرفی كرد و گفت: شغل اصلی من معلمی است و چون سپاه تازه تأسیس شده و به نیرو نیاز دارد، به‌عنوان یك نیروی سپاهی با آنها همكاری می‌كنم و ممكن است به كردستان بروم. آن زمان انقلاب تازه به پیروزی رسیده بود و در مرزهای غربی درگیری وجود داشت؛ من نیز فردی انقلابی بودم و با برنامه‌های او مخالفتی نداشتم.» <ref name=":0" />
    میرشکار در مورد ازدواجش می‌گوید: «حبیب هنگام آشنایی اولیه، خود را یك فرهنگی و دبیر آموزش‌وپرورش معرفی كرد و گفت: شغل اصلی من معلمی است و چون سپاه تازه تأسیس شده و به نیرو نیاز دارد، به‌عنوان یك نیروی سپاهی با آنها همكاری می‌كنم و ممكن است به كردستان بروم. آن زمان انقلاب تازه به پیروزی رسیده بود و در مرزهای غربی درگیری وجود داشت؛ من نیز فردی انقلابی بودم و با برنامه‌های او مخالفتی نداشتم.» <ref name=":0" />


=== چگونگی اسارت ===
== چگونگی [[اسارت و اسیران|اسارت]] ==
    در گیرودار انقلاب، خانم میرشکار مسئول فرهنگی واحد خواهران حسینیهحاجی میرشکار می‌شود. بستان کمتر از سی کیلومتر با مرز ایران و عراق فاصله دارد. خبر تحرکات عراق را در مرز از همسرش می‌شنود: «اخبار زیادی از تلاش دشمن برای عبور از مرز می‌رسید. مردم سردرگم مانده بودند. ویرانی چند خانه و شهادت چند تن از اهالی شهر توسط توپ‌های دورزن عراق، باعث شد اغلب مردم به فکر رفتن از شهر بیفتند. آنها که وسیله داشتند، رفتند و بدرقهراهشان هلی‌کوپترها و گلوله‌های توپ دشمن بود.» <ref name=":1">رئیسی، رضا (1376). اسیر شماره 0339. چ پنجم. تهران: حوزه هنری، دفتر ادبیات و هنر مقاومت.</ref>او به همراه همسرش، حبیب شریفی (فرماندهوقت سپاه سوسنگرد)، هفتم مهرماه 1359 سوسنگرد را به قصد اهواز ترک می‌کنند. اما حدود پنج کیلومتر در جادهسوسنگرد- اهواز پیش رفته‌اند که به دست نیروهای عراقی به اسارت درمی‌آیند؛ درحالی‌که هر دو مجروح شده‌اند: «هوا رو به تاریکی می‌رفت. تشنگی و درد زخم‌ها آزاردهنده بود. حالا دیگر می‌دانستم کمر و پایم در اثر تیراندازی عراقی‌ها زخم برداشته. حبیب از ناحیهپا به‌شدت مجروح شده بود.» <ref name=":1" />
    در گیرودار انقلاب، خانم میرشکار مسئول فرهنگی واحد خواهران حسینیه حاجی میرشکار می‌شود. بستان کمتر از سی کیلومتر با مرز ایران و عراق فاصله دارد. خبر تحرکات عراق را در مرز از همسرش می‌شنود: «اخبار زیادی از تلاش دشمن برای عبور از مرز می‌رسید. مردم سردرگم مانده بودند. ویرانی چند خانه و شهادت چند تن از اهالی شهر توسط توپ‌های دورزن عراق، باعث شد اغلب مردم به فکر رفتن از شهر بیفتند. آنها که وسیله داشتند، رفتند و بدرقه راهشان هلی‌کوپترها و گلوله‌های توپ دشمن بود.» <ref name=":1">رئیسی، رضا (1376). اسیر شماره 0339. چ پنجم. تهران: حوزه هنری، دفتر [[ادبیات و هنر]] [[مقاومت]].</ref>


    وقتی آمبولانس به بیمارستان العماره می‌رسد، حبیب شهید شده است، اما خانم میرشکار مطمئن نیست. او را به بیمارستان می‌برند و دیگر حبیب را نمی‌بیند. خانم میرشکار را نوزده روز در بیمارستان نگه می‌دارند و بعد او را برای بازجویی به استخبارات عراق می‌برند. بعد از بازجویی او را به سوله‌ای انتقال می‌دهند: «به ساختمانی می‌رسم که درِ آهنی بزرگی دارد. پیرمرد [درجه‌دار] دسته کلیدی را از داخل جیبش بیرون می‌آورد و قفل را باز می‌کند. مقابل من سوله بزرگی قرار دارد که آخرش دیده نمی‌شود. جایی شبیه یک سردخانه بزرگ میوه است. اما از میوه خبری نیست. سربازی که همراه پیرمرد مرا همراهی می‌کند، دو پتوی سربازی به من تحویل می‌دهد تا از آنها به‌عنوان زیرانداز و روانداز استفاده کنم. کف سوله سیمانی و هوا هم کمی سرد است.» <ref name=":2">علیزاده، ابوالقاسم (1394). تا نیمه راه. چ پنجم. مشهد: شمشاد.</ref>روز بعد حدود دویست اسیر ایرانی مرد را به آن سوله انتقال می‌دهند. چند روز بعد او را به ساختمانی دیگر و سلول انفرادی می‌برند: «سلول انفرادی اتاق کوچکی است که وسعت آن فقط اندازه یک پتوی سربازی می‌باشد. وارد سلول می‌شوم که تاریک و نمناک است. با دیوارهای کدر و ترسناک روبه‌رو می‌شوم. کف سلول سرد و سیمانی است.» <ref name=":2" />
او به همراه همسرش، حبیب شریفی (فرماندهوقت سپاه سوسنگرد)، هفتم مهرماه 1359 سوسنگرد را به قصد اهواز ترک می‌کنند. اما حدود پنج کیلومتر در جاده سوسنگرد- اهواز پیش رفته‌اند که به دست نیروهای عراقی به اسارت درمی‌آیند؛ درحالی‌که هر دو مجروح شده‌اند: «هوا رو به تاریکی می‌رفت. تشنگی و درد زخم‌ها آزاردهنده بود. حالا دیگر می‌دانستم کمر و پایم در اثر تیراندازی عراقی‌ها زخم برداشته. حبیب از ناحیه پا به‌شدت مجروح شده بود.» <ref name=":1" />
 
    وقتی آمبولانس به بیمارستان العماره می‌رسد، حبیب شهید شده است، اما خانم میرشکار مطمئن نیست. او را به بیمارستان می‌برند و دیگر حبیب را نمی‌بیند. خانم میرشکار را نوزده روز در بیمارستان نگه می‌دارند و بعد او را برای [[بازجویی در اسارت|بازجویی]] به [[استخبارات|استخبارات عراق]] می‌برند. بعد از بازجویی او را به سوله‌ای انتقال می‌دهند: «به ساختمانی می‌رسم که درِ آهنی بزرگی دارد. پیرمرد [درجه‌دار] دسته کلیدی را از داخل جیبش بیرون می‌آورد و قفل را باز می‌کند. مقابل من سوله بزرگی قرار دارد که آخرش دیده نمی‌شود. جایی شبیه یک سردخانه بزرگ میوه است. اما از میوه خبری نیست. سربازی که همراه پیرمرد مرا همراهی می‌کند، دو پتوی سربازی به من تحویل می‌دهد تا از آنها به‌عنوان زیرانداز و روانداز استفاده کنم. کف سوله سیمانی و هوا هم کمی سرد است.» <ref name=":2">علیزاده، ابوالقاسم (1394). تا نیمه راه. چ پنجم. مشهد: شمشاد.</ref>روز بعد حدود دویست [[اسیران جنگ|اسیر ایرانی]] مرد را به آن سوله انتقال می‌دهند. چند روز بعد او را به ساختمانی دیگر و سلول انفرادی می‌برند: «سلول انفرادی اتاق کوچکی است که وسعت آن فقط اندازه یک پتوی سربازی می‌باشد. وارد سلول می‌شوم که تاریک و نمناک است. با دیوارهای کدر و ترسناک روبه‌رو می‌شوم. کف سلول سرد و سیمانی است.» <ref name=":2" />


    بعد از سه ماه، در اواخر دی‌ماه 1359 او را به [[اردوگاه موصل 1]] می‌برند که با تعدادی از زن‌های ایرانی هم‌بند می‌شود. وقتی عراق به خرمشهر حمله می‌كند، تعداد زیادی از خانواده‌ها شامل زن و مرد و كودك و پیر را كه هنوز از شهر خارج نشده بودند، اسیر می‌كند. حدود بیست زن خرمشهری آنجا بودند. صلیب که می‌آید، به او هم شماره و کارت صلیب می‌دهند. قرار می‌شود او را عمل کنند و ترکش‌های کمرش را بیرون بیاورند: «طبق تاریخی که [[صلیب سرخ]] تعیین کرده است، نوبت اعزام فرا می‌رسد، نمی‌دانم چرا حس خوبی ندارم! با همه خداحافظی می‌کنم و می‌گویم: منو حلال کنین! شاید دیگه برگشتی در کار نباشه.» <ref name=":2" />
    بعد از سه ماه، در اواخر دی‌ماه 1359 او را به [[اردوگاه موصل 1]] می‌برند که با تعدادی از زن‌های ایرانی هم‌بند می‌شود. وقتی عراق به خرمشهر حمله می‌كند، تعداد زیادی از خانواده‌ها شامل زن و مرد و كودك و پیر را كه هنوز از شهر خارج نشده بودند، اسیر می‌كند. حدود بیست زن خرمشهری آنجا بودند. صلیب که می‌آید، به او هم شماره و کارت صلیب می‌دهند. قرار می‌شود او را عمل کنند و ترکش‌های کمرش را بیرون بیاورند: «طبق تاریخی که [[صلیب سرخ]] تعیین کرده است، نوبت اعزام فرا می‌رسد، نمی‌دانم چرا حس خوبی ندارم! با همه خداحافظی می‌کنم و می‌گویم: منو حلال کنین! شاید دیگه برگشتی در کار نباشه.» <ref name=":2" />


    او را به بیمارستانی در موصل می‌برند و تحت عمل جراحی قرار می‌گیرد. بعد دوباره به [[اردوگاه موصل 1]] برگردانده می‌شود و در بهداری [[اردوگاه]] بستری می‌شود. بعد از دو هفته استراحت از بهداری مرخص می‌شود و کنار زنان اسیر برمی‌گردد. در رفت‌وآمد به بهداری برای تعویض پانسمان از اخبار اطلاع پیدا می‌کند. تا اینکه او و زنان دیگر را به دفتر [[اردوگاه]] می‌برند و می‌گویند قرار است که به ایران برگردند: «من و چند نفر از خانم‌ها داخل یک ماشین سرپوشیده نظامی می‌نشینیم و بقیه داخل ماشین دیگری سوار می‌شوند. اگرچه در این ماشینی که نشسته‌ایم نمی‌شود بیرون را نگاه کرد، ولی خوشحالیم و به امید رهایی موصل را به مقصد بغداد ترک می‌کنیم.» <ref name=":2" /> آنها را به ساختمان [[استخبارات]] در بغداد می‌برند و وارد سالن بزرگی می‌كنند. سه روز بعد، سرباز عراقی نام او و تعدادی از اسرا را می‌خواند که کناری بایستند و بقیه را به صلیب تحویل می‌دهد تا به ایران برگردانده شوند. خانم میرشکار و اسرایی که مانده‌اند، به اردوگاه رمادی (← [[اردوگاه]] )منتقل می‌شوند: «اردوگاه رمادی(← [[اردوگاه]] ) شباهت زیادی به قلعه‌های قدیمی داشت. دورتادور آن دیوار بود. درِ آسایشگاهی را که در طبقه دوم کنار آسایشگاه خلبان‌ها و اسرای ارتش بود، باز کردند و ما را به داخل فرستادند. به محض استقرار در [[اردوگاه]]، دریافتیم سخت‌گیری و فشار نسبت به [[اردوگاه]] قبلی بیشتر است.» <ref name=":1" />  
    او را به بیمارستانی در موصل می‌برند و تحت عمل جراحی قرار می‌گیرد. بعد دوباره به [[اردوگاه موصل 1]] برگردانده می‌شود و در بهداری [[اردوگاه]] بستری می‌شود. بعد از دو هفته استراحت از بهداری مرخص می‌شود و کنار زنان اسیر برمی‌گردد. در رفت‌وآمد به بهداری برای تعویض پانسمان از اخبار اطلاع پیدا می‌کند. تا اینکه او و زنان دیگر را به دفتر [[اردوگاه]] می‌برند و می‌گویند قرار است که به ایران برگردند: «من و چند نفر از خانم‌ها داخل یک ماشین سرپوشیده نظامی می‌نشینیم و بقیه داخل ماشین دیگری سوار می‌شوند. اگرچه در این ماشینی که نشسته‌ایم نمی‌شود بیرون را نگاه کرد، ولی خوشحالیم و به امید رهایی موصل را به مقصد بغداد ترک می‌کنیم.» <ref name=":2" /> آنها را به ساختمان [[استخبارات]] در بغداد می‌برند و وارد سالن بزرگی می‌كنند. سه روز بعد، سرباز عراقی نام او و تعدادی از [[اسرا]] را می‌خواند که کناری بایستند و بقیه را به صلیب تحویل می‌دهد تا به ایران برگردانده شوند. خانم میرشکار و اسرایی که مانده‌اند، به اردوگاه رمادی (← [[اردوگاه]] )منتقل می‌شوند: «اردوگاه رمادی(← [[اردوگاه]] ) شباهت زیادی به قلعه‌های قدیمی داشت. دورتادور آن دیوار بود. درِ آسایشگاهی را که در طبقه دوم کنار آسایشگاه خلبان‌ها و اسرای ارتش بود، باز کردند و ما را به داخل فرستادند. به محض استقرار در [[اردوگاه]]، دریافتیم سخت‌گیری و فشار نسبت به [[اردوگاه]] قبلی بیشتر است.» <ref name=":1" />  
 
    در این [[اردوگاه]] خانم میرشکار از سرانجام حبیب اطلاع پیدا می‌کند. یکی از [[اسرا]] به او می‌گوید: «وقتی شما را از آمبولانس پیاده کردند، هنوز پیکر آقای شریفی داخل آمبولانس بود. ما را از [[بیمارستان]] بیرون بردند. به یک محوطه قدیمی که رسیدیم، پیکر آقای شریفی را همان‌جا روی مقداری چوب انداختند و ما را برای [[بازجویی در اسارت|بازجویی]] به بغداد بردند و بعد از [[بازجویی در اسارت|بازجویی]] به اینجا منتقل کردند.»<ref name=":2" /> «بعد از مدتی [[صلیب سرخ]] تشخیص داد که خون من کم شده و احتیاج به عمل جراحی دیگری دارم و چون تحمل عمل جراحی بدون مراقبت در عراق را ندارم، باید نزد [[خانواده]] باشم و بنابراین باید مبادله شوم و به ایران برگردم. [[صلیب سرخ]] آنها را مجبور کرد تا من و آن چند زن ایرانی را آزاد کنند و به ایران برگردانند.» <ref name=":0" />
 
== آزادی ==
 حدود سه ماه بعد خانم میرشکار و سی‌وهفت نفر دیگر از [[اسرا]] را دوباره به [[استخبارات]] عراق می‌برند تا آزاد كنند. سه روز بعد مأموران [[صلیب سرخ|صلیب]] وارد سالن شده و چک نهایی را انجام می‌دهند تا آنها را به ایران برگردانند. بالأخره آنها در فروردین 1361 به ایران برمی‌گردند: «هواپیمای [[صلیب سرخ]] مرا از بغداد به قبرس برد، آنجا سوار هواپیمای دیگری شدیم و همراه نمایندگان [[صلیب سرخ]] به ایران برگشتیم.»  
 
خانم میرشکار به خانواده‌اش در نجف‌آباد اصفهان می‌پیوندد. در ادامه او به دروس حوزوی روی آورده و در مشهد ادامه تحصیل می‌دهد. در 1374، با محمد احمدی ازدواج می‌کند که مصطفی و زهرا حاصل این ازدواج هستند. ایشان اکنون ساکن مشهد و مدرس دروس حوزه هستند<ref>میر شکار، خدیجه (1395). مصاحبه . مورخ 7 اسفند 1395.</ref>.خاطرات خانم میرشکار یک‌بار در کتاب اسیر شماره 0339 و یک‌بار در کتاب تا نیمه راه منتشر شده است.


    در این [[اردوگاه]] خانم میرشکار از سرانجام حبیب اطلاع پیدا می‌کند. یکی از اسرا به او می‌گوید: «وقتی شما را از آمبولانس پیاده کردند، هنوز پیکر آقای شریفی داخل آمبولانس بود. ما را از [[بیمارستان]] بیرون بردند. به یک محوطه قدیمی که رسیدیم، پیکر آقای شریفی را همان‌جا روی مقداری چوب انداختند و ما را برای بازجویی به بغداد بردند و بعد از بازجویی به اینجا منتقل کردند.»<ref name=":2" /> «بعد از مدتی [[صلیب سرخ]] تشخیص داد که خون من کم شده و احتیاج به عمل جراحی دیگری دارم و چون تحمل عمل جراحی بدون مراقبت در عراق را ندارم، باید نزد خانواده باشم و بنابراین باید مبادله شوم و به ایران برگردم. [[صلیب سرخ]] آنها را مجبور کرد تا من و آن چند زن ایرانی را آزاد کنند و به ایران برگردانند.» <ref name=":0" />
== نیز نگاه کنید به ==


    حدود سه ماه بعد خانم میرشکار و سی‌وهفت نفر دیگر از اسرا را دوباره به [[استخبارات]] عراق می‌برند تا آزاد كنند. سه روز بعد مأموران صلیب وارد سالن شده و چک نهایی را انجام می‌دهند تا آنها را به ایران برگردانند. بالأخره آنها در فروردین 1361 به ایران برمی‌گردند: «هواپیمای [[صلیب سرخ]] مرا از بغداد به قبرس برد، آنجا سوار هواپیمای دیگری شدیم و همراه نمایندگان [[صلیب سرخ]] به ایران برگشتیم.»
* [[اسرا]]
* [[اردوگاه]]
* [[اردوگاه موصل 1]]
* [[بازجویی در اسارت]]
* [[استخبارات]]


    خانم میرشکار به خانواده‌اش در نجف‌آباد اصفهان می‌پیوندد. در ادامه او به دروس حوزوی روی آورده و در مشهد ادامه تحصیل می‌دهد. در 1374، با محمد احمدی ازدواج می‌کند که مصطفی و زهرا حاصل این ازدواج هستند. ایشان اکنون ساکن مشهد و مدرس دروس حوزه هستند<ref>میر شکار، خدیجه (1395). مصاحبه . مورخ 7 اسفند 1395.</ref>.خاطرات خانم میرشکار یک‌بار در کتاب اسیر شماره 0339 و یک‌بار در کتاب تا نیمه راه منتشر شده است.
== '''کتابشناسی''' ==
=== '''کتاب‌شناسی''' ===
<references />'''فاطمه دهقان نیری'''
<references />'''فاطمه دهقان نیری'''
[[en:Khadije Mirshkar]]
[[رده:اسرا]]
[[رده:بازجویی در اسارت]]
[[رده:استخبارات]]

نسخهٔ کنونی تا ‏۱۷ سپتامبر ۲۰۲۴، ساعت ۱۱:۴۰

بانوی آزاده ایرانی.

زندگینامه

خدیجه میرشکار
180px-میر شکار.png
بانوی آزاده ایرانی
مشخصات
نام و نام خانوادگیخدیجه میرشکار
تاریخ تولد1 فروردین 1337
تاریخ اسارت7 مهر 1359
تاریخ آزادیفروردین 1361

خدیجه میرشكار اول فروردین 1337 در خیابان فرهنگ شهر بُستان در خوزستان به دنیا آمد. او و خانواده‌اش ساکن بستان بودند: «آن روزها در بُستان زندگی می‌کردیم. چهار برادر و چهار خواهر بودیم و من فرزند ششم بودم. خانه پدری‌ام، حسینیه بزرگی داشت. هم مهمان‌خانه بود و هم حسینیه. پدرم حاج محمدعلی میرشكار هم در حسینیه مشغول به فعالیت بود، هم متصدی مسجد جامع بود. او داروخانه و عطاری نیز داشت كه تنها داروخانه شهرستان بود.»[۱]

    میرشکار در مورد ازدواجش می‌گوید: «حبیب هنگام آشنایی اولیه، خود را یك فرهنگی و دبیر آموزش‌وپرورش معرفی كرد و گفت: شغل اصلی من معلمی است و چون سپاه تازه تأسیس شده و به نیرو نیاز دارد، به‌عنوان یك نیروی سپاهی با آنها همكاری می‌كنم و ممكن است به كردستان بروم. آن زمان انقلاب تازه به پیروزی رسیده بود و در مرزهای غربی درگیری وجود داشت؛ من نیز فردی انقلابی بودم و با برنامه‌های او مخالفتی نداشتم.» [۱]

چگونگی اسارت

    در گیرودار انقلاب، خانم میرشکار مسئول فرهنگی واحد خواهران حسینیه حاجی میرشکار می‌شود. بستان کمتر از سی کیلومتر با مرز ایران و عراق فاصله دارد. خبر تحرکات عراق را در مرز از همسرش می‌شنود: «اخبار زیادی از تلاش دشمن برای عبور از مرز می‌رسید. مردم سردرگم مانده بودند. ویرانی چند خانه و شهادت چند تن از اهالی شهر توسط توپ‌های دورزن عراق، باعث شد اغلب مردم به فکر رفتن از شهر بیفتند. آنها که وسیله داشتند، رفتند و بدرقه راهشان هلی‌کوپترها و گلوله‌های توپ دشمن بود.» [۲]

او به همراه همسرش، حبیب شریفی (فرماندهوقت سپاه سوسنگرد)، هفتم مهرماه 1359 سوسنگرد را به قصد اهواز ترک می‌کنند. اما حدود پنج کیلومتر در جاده سوسنگرد- اهواز پیش رفته‌اند که به دست نیروهای عراقی به اسارت درمی‌آیند؛ درحالی‌که هر دو مجروح شده‌اند: «هوا رو به تاریکی می‌رفت. تشنگی و درد زخم‌ها آزاردهنده بود. حالا دیگر می‌دانستم کمر و پایم در اثر تیراندازی عراقی‌ها زخم برداشته. حبیب از ناحیه پا به‌شدت مجروح شده بود.» [۲]

    وقتی آمبولانس به بیمارستان العماره می‌رسد، حبیب شهید شده است، اما خانم میرشکار مطمئن نیست. او را به بیمارستان می‌برند و دیگر حبیب را نمی‌بیند. خانم میرشکار را نوزده روز در بیمارستان نگه می‌دارند و بعد او را برای بازجویی به استخبارات عراق می‌برند. بعد از بازجویی او را به سوله‌ای انتقال می‌دهند: «به ساختمانی می‌رسم که درِ آهنی بزرگی دارد. پیرمرد [درجه‌دار] دسته کلیدی را از داخل جیبش بیرون می‌آورد و قفل را باز می‌کند. مقابل من سوله بزرگی قرار دارد که آخرش دیده نمی‌شود. جایی شبیه یک سردخانه بزرگ میوه است. اما از میوه خبری نیست. سربازی که همراه پیرمرد مرا همراهی می‌کند، دو پتوی سربازی به من تحویل می‌دهد تا از آنها به‌عنوان زیرانداز و روانداز استفاده کنم. کف سوله سیمانی و هوا هم کمی سرد است.» [۳]روز بعد حدود دویست اسیر ایرانی مرد را به آن سوله انتقال می‌دهند. چند روز بعد او را به ساختمانی دیگر و سلول انفرادی می‌برند: «سلول انفرادی اتاق کوچکی است که وسعت آن فقط اندازه یک پتوی سربازی می‌باشد. وارد سلول می‌شوم که تاریک و نمناک است. با دیوارهای کدر و ترسناک روبه‌رو می‌شوم. کف سلول سرد و سیمانی است.» [۳]

    بعد از سه ماه، در اواخر دی‌ماه 1359 او را به اردوگاه موصل 1 می‌برند که با تعدادی از زن‌های ایرانی هم‌بند می‌شود. وقتی عراق به خرمشهر حمله می‌كند، تعداد زیادی از خانواده‌ها شامل زن و مرد و كودك و پیر را كه هنوز از شهر خارج نشده بودند، اسیر می‌كند. حدود بیست زن خرمشهری آنجا بودند. صلیب که می‌آید، به او هم شماره و کارت صلیب می‌دهند. قرار می‌شود او را عمل کنند و ترکش‌های کمرش را بیرون بیاورند: «طبق تاریخی که صلیب سرخ تعیین کرده است، نوبت اعزام فرا می‌رسد، نمی‌دانم چرا حس خوبی ندارم! با همه خداحافظی می‌کنم و می‌گویم: منو حلال کنین! شاید دیگه برگشتی در کار نباشه.» [۳]

    او را به بیمارستانی در موصل می‌برند و تحت عمل جراحی قرار می‌گیرد. بعد دوباره به اردوگاه موصل 1 برگردانده می‌شود و در بهداری اردوگاه بستری می‌شود. بعد از دو هفته استراحت از بهداری مرخص می‌شود و کنار زنان اسیر برمی‌گردد. در رفت‌وآمد به بهداری برای تعویض پانسمان از اخبار اطلاع پیدا می‌کند. تا اینکه او و زنان دیگر را به دفتر اردوگاه می‌برند و می‌گویند قرار است که به ایران برگردند: «من و چند نفر از خانم‌ها داخل یک ماشین سرپوشیده نظامی می‌نشینیم و بقیه داخل ماشین دیگری سوار می‌شوند. اگرچه در این ماشینی که نشسته‌ایم نمی‌شود بیرون را نگاه کرد، ولی خوشحالیم و به امید رهایی موصل را به مقصد بغداد ترک می‌کنیم.» [۳] آنها را به ساختمان استخبارات در بغداد می‌برند و وارد سالن بزرگی می‌كنند. سه روز بعد، سرباز عراقی نام او و تعدادی از اسرا را می‌خواند که کناری بایستند و بقیه را به صلیب تحویل می‌دهد تا به ایران برگردانده شوند. خانم میرشکار و اسرایی که مانده‌اند، به اردوگاه رمادی (← اردوگاه )منتقل می‌شوند: «اردوگاه رمادی(← اردوگاه ) شباهت زیادی به قلعه‌های قدیمی داشت. دورتادور آن دیوار بود. درِ آسایشگاهی را که در طبقه دوم کنار آسایشگاه خلبان‌ها و اسرای ارتش بود، باز کردند و ما را به داخل فرستادند. به محض استقرار در اردوگاه، دریافتیم سخت‌گیری و فشار نسبت به اردوگاه قبلی بیشتر است.» [۲]

    در این اردوگاه خانم میرشکار از سرانجام حبیب اطلاع پیدا می‌کند. یکی از اسرا به او می‌گوید: «وقتی شما را از آمبولانس پیاده کردند، هنوز پیکر آقای شریفی داخل آمبولانس بود. ما را از بیمارستان بیرون بردند. به یک محوطه قدیمی که رسیدیم، پیکر آقای شریفی را همان‌جا روی مقداری چوب انداختند و ما را برای بازجویی به بغداد بردند و بعد از بازجویی به اینجا منتقل کردند.»[۳] «بعد از مدتی صلیب سرخ تشخیص داد که خون من کم شده و احتیاج به عمل جراحی دیگری دارم و چون تحمل عمل جراحی بدون مراقبت در عراق را ندارم، باید نزد خانواده باشم و بنابراین باید مبادله شوم و به ایران برگردم. صلیب سرخ آنها را مجبور کرد تا من و آن چند زن ایرانی را آزاد کنند و به ایران برگردانند.» [۱]

آزادی

 حدود سه ماه بعد خانم میرشکار و سی‌وهفت نفر دیگر از اسرا را دوباره به استخبارات عراق می‌برند تا آزاد كنند. سه روز بعد مأموران صلیب وارد سالن شده و چک نهایی را انجام می‌دهند تا آنها را به ایران برگردانند. بالأخره آنها در فروردین 1361 به ایران برمی‌گردند: «هواپیمای صلیب سرخ مرا از بغداد به قبرس برد، آنجا سوار هواپیمای دیگری شدیم و همراه نمایندگان صلیب سرخ به ایران برگشتیم.» 

خانم میرشکار به خانواده‌اش در نجف‌آباد اصفهان می‌پیوندد. در ادامه او به دروس حوزوی روی آورده و در مشهد ادامه تحصیل می‌دهد. در 1374، با محمد احمدی ازدواج می‌کند که مصطفی و زهرا حاصل این ازدواج هستند. ایشان اکنون ساکن مشهد و مدرس دروس حوزه هستند[۴].خاطرات خانم میرشکار یک‌بار در کتاب اسیر شماره 0339 و یک‌بار در کتاب تا نیمه راه منتشر شده است.

نیز نگاه کنید به

کتابشناسی

  1. ۱٫۰ ۱٫۱ ۱٫۲ سایت مؤسسه فرهنگی هنری پیام آزادگان http://mfpa.ir
  2. ۲٫۰ ۲٫۱ ۲٫۲ رئیسی، رضا (1376). اسیر شماره 0339. چ پنجم. تهران: حوزه هنری، دفتر ادبیات و هنر مقاومت.
  3. ۳٫۰ ۳٫۱ ۳٫۲ ۳٫۳ ۳٫۴ علیزاده، ابوالقاسم (1394). تا نیمه راه. چ پنجم. مشهد: شمشاد.
  4. میر شکار، خدیجه (1395). مصاحبه . مورخ 7 اسفند 1395.

فاطمه دهقان نیری