بهارستانی، قنبرعلی: تفاوت میان نسخهها
A-hamidian (بحث | مشارکتها) بدون خلاصۀ ویرایش |
بدون خلاصۀ ویرایش |
||
(۸ نسخهٔ میانی ویرایش شده توسط ۵ کاربر نشان داده نشد) | |||
خط ۱: | خط ۱: | ||
'''قنبرعلی بهارستانی که از کمسنترین اسیر [[اردوگاه]] موصل بود.''' | |||
قنبرعلی بهارستانی که از کمسنترین اسیر اردوگاه موصل | |||
=== | == زندگینامه == | ||
{{Infobox|title=قنبرعلی بهارستانی|header1=مشخصات|label2=نام و نام خانوادگی|data2=قنبرعلی بهارستانی|caption=قنبرعلی بهارستانی که از کمسنترین اسیر اردوگاه موصل بود|label3=تاریخ تولد|data3=18 اردیبهشت 1348|label4=تاریخ اسارت|data4=26 مهر 1359|label5=تاریخ آزادی|data5=4 بهمن 1363|image=[[پرونده:بهارستانی.jpg]]|label6=تاریخ وفات|data6=26 خرداد 1398}} | |||
در تاریخ 18 اردیبهشت 1348 در آبادان متولد شد. | |||
او شش برادر و سه خواهر داشت. با نزدیک شدن نیروهای دشمن به شهر آبادان، [[خانواده]] بهارستانی مجبور به مهاجرت شد: «با حمله عراق به ایران و گلولهباران آبادان، همراه با پدر و مادر و خواهر و برادران کوچکترم به اصفهان رفتیم. آن زمان یکی از برادرانم، به نام غلامعلی سرباز ژاندارمری بود و سه برادر دیگرم به نامهای کرمعلی، حسنعلی و محمدعلی نیز در جبهه خرمشهر و آبادان میجنگیدند. پس از اسکان خانواده در خانه یکی از اقوام در شهر داران، من و پدرم به آبادان برگشتیم.»<ref>به یاد زندگی اسرای ایرانی در عراق (۱۵ آبان 1395) بازیابی از: <nowiki>https://azadeganirankhabar.ir/127612</nowiki></ref> | |||
== شرح حال [[اسارت و اسیران|اسارت]] == | |||
آنها در نزدیکی آبادان در حلقه محاصره دشمن افتادند: «وقتی به جاده اهواز-آبادان رسیدیم، متوجه شدیم که شهر محاصره شده است. اما تصمیم گرفتیم بههرشکل ممکن، خودمان را به آبادان برسانیم. ازآنجاکه هیچ خودرویی به آبادان نمیرفت، پیاده از جاده ماهشهر بهسمت آبادان حرکت کردیم. در ده کیلومتری آبادان، داخل صندوقعقب ماشینی که به آنجا میرفت، نشستیم. جاده بسته شده بود و ماشین از جاده خاکی حرکت میکرد. در نزدیکی شهر، یکی از تانکهای دشمن راه ما را سد کرد و نیروهای عراقی ماشین را به رگبار بستند.» <ref>به یاد زندگی اسرای ایرانی در عراق (۱۵ آبان 1395) بازیابی از: <nowiki>https://azadeganirankhabar.ir/127612</nowiki></ref> | |||
بهاینترتیب قنبرعلی یازده ساله و پدرش در تاریخ 26 مهر 1359 به [[اسارت]] دشمن درآمدند: «نگاه كردم دیدم عراقیها در جاده هستند. درهمینحال، یك سرباز عراقی قدبلند تفنگش را بهطرفم گرفت و با انگشت به من اشاره كرد كه بروم جلو. مانده بودم چه كار كنم. دیدم همه دستهایشان را بالا گرفتهاند و جلو میروند.» <ref>نیری، حسین (1386). بزرگمرد کوچک. تهران: سوره مهر،ص.43.</ref> | |||
آنها را ابتدا به [[اردوگاه تنومه]] بردند: «عراقیها از جثه نحیف و سن كم من متعجب بودند. وقتی من در چهره سرهنگ نگاه میكردم، احساس میكردم، واقعاً ناراحت شده كه چرا مرا [[اسیران جنگ|اسیر]] گرفتهاند و به اینجا آوردهاند. تا ۶ ماه مادر و خواهرانم از [[اسارت و اسیران|اسارت]] ما اطلاع نداشتند تا اینکه برای آنها [[نامه]] نوشتم و خبر اسارت خودم و پدر را به آنها دادم.»<ref>نیری، حسین (1386). بزرگمرد کوچک. تهران: سوره مهر،ص.51.</ref>. «روزهای اول [[اسارت و اسیران|اسارت]]، برای من خیلی سخت بود و دلم برای مادر و خواهر و برادرانم تنگ شده بود. بعد از مدتی که اسرای بسیجی، که سن آنها ۱۵ یا ۱۶ سال بود، به اردوگاه ما منتقل شدند، همراه با آنها تیم فوتبال نوجوانان تشکیل دادیم و با دیگر [[اسرا]] مسابقه میدادیم.»او در آنجا، شاهد [[شکنجه]] اسرای ایرانی بود: «عراقیها جوانهای آسایشگاه را جدا میكردند و به باد [[شکنجه در اسارت|شكنجه]] میگرفتند. جوانها را میزدند تا حساب كار دست بقیه بیاید. هر روز، بر تعداد [[اسرا]] افزوده میشد. اسرایی كه بیشترشان شخصی بودند. بیماریهای عفونی بین [[اسرا]] شایع شده و كیفیت و مقدار كم غذاها، بسیاری را بیمار و مریض كرده بود.»<ref>به یاد زندگی اسرای ایرانی در عراق (۱۵ آبان 1395) بازیابی از: <nowiki>https://azadeganirankhabar.ir/127612</nowiki></ref> «بعد از مدتی، ما را به [[اردوگاه موصل]] منتقل کردند. من کمسنترین اسیر و پدرم مسنترین اسیر [[اردوگاه]] بودیم و [[اسرا]] همیشه از ما حمایت میکردند.» <ref>یک جانباز فریدنی: جنگ تحمیلی برای همه مردم دانشگاه بزرگی است (6 خرداد 1394) بازیابی از: <nowiki>http://diareaghvam.ir/37515</nowiki></ref> | |||
مدتی بعد برادرش، غلامعلی، هم به آنها ملحق شد: «یکی از روزها وقتی چند نفر از اسرای [[اردوگاه رمادی]] به [[اردوگاه]] ما منتقل شدند، پدرم از زبان یکی از آنها شنید که برادرم نیز به [[اسارت و اسیران|اسارت]] درآمده است. پدر بلافاصله با [[صلیب سرخ]] صحبت کرد و از آنها خواست با توجه به کمسن بودن من اجازه بدهند برادرم نیز به این [[اردوگاه]] منتقل شود تا در کنار من باشد. با موافقت آنها برادرم غلامعلی که سرباز ژاندارمری بود و در محاصره دشمن به [[اسارت و اسیران|اسارت]] درآمده بود، به [[اردوگاه]] ما منتقل شد.» <ref>به یاد زندگی اسرای ایرانی در عراق (۱۵ آبان 1395) بازیابی از: <nowiki>https://azadeganirankhabar.ir/127612</nowiki></ref> «با آمدن برادر، زندگی قنبرعلی هم نظم بهتری میگیرد و خواندن درس، نهجالبلاغه و قرآن را با جدیت بیشتری پی میگیرد.»<ref>نیری، حسین (1386). بزرگمرد کوچک. تهران: سوره مهر،ص.64.</ref> | |||
سنوسال کم و جثّه کوچک قنبرعلی، گاهی باعث کمک به سایر [[اسرا]] میشد: «یک روز بعثیها تصمیم گرفتند به اسرای ایرانی [[آب]] ندهند و آنها را داخل آسایشگاهها محبوس کنند. ازآنجاییکه من کمسن بودم و پدرم نیز سن زیادی داشت، ما را از آسایشگاه بیرون آوردند و [[آب]] در اختیارمان قرار دادند. میخواستم هرطور شده، به دیگر [[اسرا]] [[آب]] برسانم. مخفیانه شلنگ [[آب]] را دور کمرم بستم و ازآنجاییکه جثه کوچکی داشتم، خودم را از میان نردهها داخل آسایشگاه رساندم تا بچهها بتوانند از [[آب]] استفاده کنند.»<ref>به یاد زندگی اسرای ایرانی در عراق (۱۵ آبان 1395) بازیابی از: <nowiki>https://azadeganirankhabar.ir/127612</nowiki></ref> شنیدن خبر آزادی خرمشهر یکی از خاطرات بهیادماندنی قنبرعلی در دوران [[اسارت]] بود: «آزادسازی خرمشهر یك روز خاطرهانگیز برای آزادگان بود. عراقیها از شدت عصبانیت، آزادگان را كتك میزدند و آنها خوشحال از آزادی خرمشهر پس از كتك خوردن، به همدیگر «قبول باشد» میگفتند.»<ref>نیری، حسین (1386). بزرگمرد کوچک. تهران: سوره مهر،ص.73.</ref> | |||
قنبرعلی و پدرش بعد از چهار سال [[اسارت و اسیران|اسارت]] در [[اردوگاه موصل]] عراق، سرانجام در 1363 به میهن بازگشتند: «در تاریخ 4 بهمن 1363 من بهخاطر کمی سن و پدرم بهسبب کهولت سن، با اسرای عراقی معاوضه و ازطریق خاک ترکیه به ایران برگشتیم. بعد از آزادی، متوجه شدم که دو تن از برادرانم در جبهههای آبادان و خرمشهر شهید شدهاند. برادر دیگرم هم که اسیر بود، در 1369 به میهن بازگشت.»<ref>سخنرانی جناب آقای قنبرعلی بهارستانی؛ جوانترین رزمندهای كه اسیر دشمن شد، جانباز، برادر دو شهید، فرزند آزاده «فایل صوتی» (۲۵ مرداد ۱۳۹۱) بازیابی از: www.leader.ir/fa/media/play/8756</ref> | |||
او پس از بازگشت به ایران، ادامه تحصیل داد و چندی بعد راهی جبهه شد: «به مدت دو سال در مدرسه راهنمایی شهید بهشتی داران تحصیل کردم و اواخر سال 1364 پس از گذراندن دوره [[آموزش]] امدادگری رزمی، عازم جبهه شدم.»قنبرعلی پس از شش ماه حضور در جبهه در تاریخ 18/4/1365 در عملیات فاو مجروح و به افتخار جانبازی نائل شد: «در محور خورعبدالله فاو در خط مقدم حضور داشتم. آتش سنگین عراق روی فاو بود. نزدیک [[نماز]] ظهر، منطقه را بیشتر بمباران کردند. من به همراه شهید علی جزینی، که از بچههای درچه اصفهان گردان امیرالمومنین (ع) بود، تازه از کمین برگشته بودیم. عراقیها فاصلهای از ما نداشتند. یک لحظه متوجه شدیم که مورد هدف آنهاییم و آن نقطهای را که ما بودیم با خمپاره ۶۰ زدند. من و جزینی کنار هم ایستاده بودیم. علی بدون هیچ حرف و نالهای، روی زمین افتاد و شهید شد. بعد از افتادن علی، من نیز پشتسرش افتادم و فکر میکردم پایم قطع شده. آن لحظه واقعاً نمیدانستم چه اتفاقی برایم افتاده. همهجا پر از گردوخاک و سروصدا بود و عراقیها کل خط را میزدند. بچههایی که در سنگر بودند، به ما اشاره کردند که بهسمت آنها برویم. بهشدت مجروح شده بودم. بهزحمت خودم را تا نزدیکیهای سنگر رساندم. بچهها دستم را گرفتند و به داخل سنگر کشیدند... بعد از چهار ماه با ویلچر از [[بیمارستان]] مرخص شدم. پس از ادامه درمان با عصا راه افتادم. وقتی متوجه شدم که دیگر نمیتوانم به جبهه بروم، تصمیم گرفتم درس بخوانم. دوره تحصیلی متوسطه را در دبیرستان شهدای مهران اصفهان گذراندم و در رشته ریاضیفیزیک دیپلم گرفتم؛ سپس در آزمون دانشگاه شرکت کردم و چون به استخدام سازمان بیمه خدمات درمانی درآمده بودم، کارشناسی پرستاری گرفتم. پس از آنکه بیمه از وزارت بهداشت جدا شد، من هم از بیمه جدا شدم و دفتر پیشخوان خدمات دولت راهاندازی کردم و مشغول کار شدم.» <ref>یک جانباز فریدنی: جنگ تحمیلی برای همه مردم دانشگاه بزرگی است (6 خرداد 1394) بازیابی از: <nowiki>http://diareaghvam.ir/37515</nowiki></ref> | |||
== | == خاطره دیدار با رهبر انقلاب ،حضرت آیتالله خامنهای == | ||
به | بهارستانی در 1391 با گروهی از آزادگان به دیدار رهبر معظم انقلاب اسلامی، حضرت آیتالله خامنهای، نائل شد و در پایان سخنرانی کوتاهی، درخواست خود را مطرح کرد: «گفتم آقا اگر اجازه بدهید میخواهم به نیابت از همه آزادگان و جانبازان خدمت برسم و عبای شما را ببوسم. صدای صلوات همه، مهر تأییدی بر درخواست من زد و آقا هم قبول کردند. وقتی که دست و عبای آقا را بوسیدم، انگار در بهشت سیر میکردم. حضرت آقا منشأ خیر و برکت برای کشور است. نماز جماعت به امامت آقا و صرف افطار با حضور ایشان، لذت این دیدار را دو چندان نمود.» <ref>خاطرهای از دیدار جانباز هفتاد درصد اصفهانی و جوانترین آزاده دفاع مقدس شهرستان فریدن با مقام معظم رهبری (۱۰ مرداد ۱۳۹۶) بازیابی از: <nowiki>http://isfahan.navideshahed.com/fa/news/407095</nowiki></ref> | ||
بهنظر قنبرعلی بهارستانی «[[جنگ تحمیلی عراق علیه ایران|جنگ تحمیلی]] هرچند خیلی سخت بود و خسارات جانی و مالی فراوانی به همراه داشت، ولی برای همه مردم دانشگاه بزرگی است.» <ref>یک جانباز فریدنی: جنگ تحمیلی برای همه مردم دانشگاه بزرگی است (6 خرداد 1394) بازیابی از: <nowiki>http://diareaghvam.ir/37515</nowiki></ref> | |||
== وفات == | |||
این آزاده جنگ تحمیلی روز 26 خرداد 1398 در اثر سكته دار فانی را وداع كرد. | |||
== نیز نگاه کنید به == | |||
* [[اردوگاه]] | |||
* [[اسیران نوجوان و جوان]] | |||
* [[جنگ تحمیلی عراق علیه ایران]] | |||
'''حسین عبدی''' | == '''کتابشناسی''' == | ||
<references />'''حسین عبدی''' | |||
[[رده:اسارت و اسیران]] | |||
[[رده:اردوگاه]] | |||
[[رده:اسیران نوجوان و جوان]] |
نسخهٔ کنونی تا ۱۷ سپتامبر ۲۰۲۴، ساعت ۱۱:۵۵
قنبرعلی بهارستانی که از کمسنترین اسیر اردوگاه موصل بود.
زندگینامه
مشخصات | |
---|---|
نام و نام خانوادگی | قنبرعلی بهارستانی |
تاریخ تولد | 18 اردیبهشت 1348 |
تاریخ اسارت | 26 مهر 1359 |
تاریخ آزادی | 4 بهمن 1363 |
تاریخ وفات | 26 خرداد 1398 |
در تاریخ 18 اردیبهشت 1348 در آبادان متولد شد.
او شش برادر و سه خواهر داشت. با نزدیک شدن نیروهای دشمن به شهر آبادان، خانواده بهارستانی مجبور به مهاجرت شد: «با حمله عراق به ایران و گلولهباران آبادان، همراه با پدر و مادر و خواهر و برادران کوچکترم به اصفهان رفتیم. آن زمان یکی از برادرانم، به نام غلامعلی سرباز ژاندارمری بود و سه برادر دیگرم به نامهای کرمعلی، حسنعلی و محمدعلی نیز در جبهه خرمشهر و آبادان میجنگیدند. پس از اسکان خانواده در خانه یکی از اقوام در شهر داران، من و پدرم به آبادان برگشتیم.»[۱]
شرح حال اسارت
آنها در نزدیکی آبادان در حلقه محاصره دشمن افتادند: «وقتی به جاده اهواز-آبادان رسیدیم، متوجه شدیم که شهر محاصره شده است. اما تصمیم گرفتیم بههرشکل ممکن، خودمان را به آبادان برسانیم. ازآنجاکه هیچ خودرویی به آبادان نمیرفت، پیاده از جاده ماهشهر بهسمت آبادان حرکت کردیم. در ده کیلومتری آبادان، داخل صندوقعقب ماشینی که به آنجا میرفت، نشستیم. جاده بسته شده بود و ماشین از جاده خاکی حرکت میکرد. در نزدیکی شهر، یکی از تانکهای دشمن راه ما را سد کرد و نیروهای عراقی ماشین را به رگبار بستند.» [۲]
بهاینترتیب قنبرعلی یازده ساله و پدرش در تاریخ 26 مهر 1359 به اسارت دشمن درآمدند: «نگاه كردم دیدم عراقیها در جاده هستند. درهمینحال، یك سرباز عراقی قدبلند تفنگش را بهطرفم گرفت و با انگشت به من اشاره كرد كه بروم جلو. مانده بودم چه كار كنم. دیدم همه دستهایشان را بالا گرفتهاند و جلو میروند.» [۳]
آنها را ابتدا به اردوگاه تنومه بردند: «عراقیها از جثه نحیف و سن كم من متعجب بودند. وقتی من در چهره سرهنگ نگاه میكردم، احساس میكردم، واقعاً ناراحت شده كه چرا مرا اسیر گرفتهاند و به اینجا آوردهاند. تا ۶ ماه مادر و خواهرانم از اسارت ما اطلاع نداشتند تا اینکه برای آنها نامه نوشتم و خبر اسارت خودم و پدر را به آنها دادم.»[۴]. «روزهای اول اسارت، برای من خیلی سخت بود و دلم برای مادر و خواهر و برادرانم تنگ شده بود. بعد از مدتی که اسرای بسیجی، که سن آنها ۱۵ یا ۱۶ سال بود، به اردوگاه ما منتقل شدند، همراه با آنها تیم فوتبال نوجوانان تشکیل دادیم و با دیگر اسرا مسابقه میدادیم.»او در آنجا، شاهد شکنجه اسرای ایرانی بود: «عراقیها جوانهای آسایشگاه را جدا میكردند و به باد شكنجه میگرفتند. جوانها را میزدند تا حساب كار دست بقیه بیاید. هر روز، بر تعداد اسرا افزوده میشد. اسرایی كه بیشترشان شخصی بودند. بیماریهای عفونی بین اسرا شایع شده و كیفیت و مقدار كم غذاها، بسیاری را بیمار و مریض كرده بود.»[۵] «بعد از مدتی، ما را به اردوگاه موصل منتقل کردند. من کمسنترین اسیر و پدرم مسنترین اسیر اردوگاه بودیم و اسرا همیشه از ما حمایت میکردند.» [۶]
مدتی بعد برادرش، غلامعلی، هم به آنها ملحق شد: «یکی از روزها وقتی چند نفر از اسرای اردوگاه رمادی به اردوگاه ما منتقل شدند، پدرم از زبان یکی از آنها شنید که برادرم نیز به اسارت درآمده است. پدر بلافاصله با صلیب سرخ صحبت کرد و از آنها خواست با توجه به کمسن بودن من اجازه بدهند برادرم نیز به این اردوگاه منتقل شود تا در کنار من باشد. با موافقت آنها برادرم غلامعلی که سرباز ژاندارمری بود و در محاصره دشمن به اسارت درآمده بود، به اردوگاه ما منتقل شد.» [۷] «با آمدن برادر، زندگی قنبرعلی هم نظم بهتری میگیرد و خواندن درس، نهجالبلاغه و قرآن را با جدیت بیشتری پی میگیرد.»[۸]
سنوسال کم و جثّه کوچک قنبرعلی، گاهی باعث کمک به سایر اسرا میشد: «یک روز بعثیها تصمیم گرفتند به اسرای ایرانی آب ندهند و آنها را داخل آسایشگاهها محبوس کنند. ازآنجاییکه من کمسن بودم و پدرم نیز سن زیادی داشت، ما را از آسایشگاه بیرون آوردند و آب در اختیارمان قرار دادند. میخواستم هرطور شده، به دیگر اسرا آب برسانم. مخفیانه شلنگ آب را دور کمرم بستم و ازآنجاییکه جثه کوچکی داشتم، خودم را از میان نردهها داخل آسایشگاه رساندم تا بچهها بتوانند از آب استفاده کنند.»[۹] شنیدن خبر آزادی خرمشهر یکی از خاطرات بهیادماندنی قنبرعلی در دوران اسارت بود: «آزادسازی خرمشهر یك روز خاطرهانگیز برای آزادگان بود. عراقیها از شدت عصبانیت، آزادگان را كتك میزدند و آنها خوشحال از آزادی خرمشهر پس از كتك خوردن، به همدیگر «قبول باشد» میگفتند.»[۱۰]
قنبرعلی و پدرش بعد از چهار سال اسارت در اردوگاه موصل عراق، سرانجام در 1363 به میهن بازگشتند: «در تاریخ 4 بهمن 1363 من بهخاطر کمی سن و پدرم بهسبب کهولت سن، با اسرای عراقی معاوضه و ازطریق خاک ترکیه به ایران برگشتیم. بعد از آزادی، متوجه شدم که دو تن از برادرانم در جبهههای آبادان و خرمشهر شهید شدهاند. برادر دیگرم هم که اسیر بود، در 1369 به میهن بازگشت.»[۱۱]
او پس از بازگشت به ایران، ادامه تحصیل داد و چندی بعد راهی جبهه شد: «به مدت دو سال در مدرسه راهنمایی شهید بهشتی داران تحصیل کردم و اواخر سال 1364 پس از گذراندن دوره آموزش امدادگری رزمی، عازم جبهه شدم.»قنبرعلی پس از شش ماه حضور در جبهه در تاریخ 18/4/1365 در عملیات فاو مجروح و به افتخار جانبازی نائل شد: «در محور خورعبدالله فاو در خط مقدم حضور داشتم. آتش سنگین عراق روی فاو بود. نزدیک نماز ظهر، منطقه را بیشتر بمباران کردند. من به همراه شهید علی جزینی، که از بچههای درچه اصفهان گردان امیرالمومنین (ع) بود، تازه از کمین برگشته بودیم. عراقیها فاصلهای از ما نداشتند. یک لحظه متوجه شدیم که مورد هدف آنهاییم و آن نقطهای را که ما بودیم با خمپاره ۶۰ زدند. من و جزینی کنار هم ایستاده بودیم. علی بدون هیچ حرف و نالهای، روی زمین افتاد و شهید شد. بعد از افتادن علی، من نیز پشتسرش افتادم و فکر میکردم پایم قطع شده. آن لحظه واقعاً نمیدانستم چه اتفاقی برایم افتاده. همهجا پر از گردوخاک و سروصدا بود و عراقیها کل خط را میزدند. بچههایی که در سنگر بودند، به ما اشاره کردند که بهسمت آنها برویم. بهشدت مجروح شده بودم. بهزحمت خودم را تا نزدیکیهای سنگر رساندم. بچهها دستم را گرفتند و به داخل سنگر کشیدند... بعد از چهار ماه با ویلچر از بیمارستان مرخص شدم. پس از ادامه درمان با عصا راه افتادم. وقتی متوجه شدم که دیگر نمیتوانم به جبهه بروم، تصمیم گرفتم درس بخوانم. دوره تحصیلی متوسطه را در دبیرستان شهدای مهران اصفهان گذراندم و در رشته ریاضیفیزیک دیپلم گرفتم؛ سپس در آزمون دانشگاه شرکت کردم و چون به استخدام سازمان بیمه خدمات درمانی درآمده بودم، کارشناسی پرستاری گرفتم. پس از آنکه بیمه از وزارت بهداشت جدا شد، من هم از بیمه جدا شدم و دفتر پیشخوان خدمات دولت راهاندازی کردم و مشغول کار شدم.» [۱۲]
خاطره دیدار با رهبر انقلاب ،حضرت آیتالله خامنهای
بهارستانی در 1391 با گروهی از آزادگان به دیدار رهبر معظم انقلاب اسلامی، حضرت آیتالله خامنهای، نائل شد و در پایان سخنرانی کوتاهی، درخواست خود را مطرح کرد: «گفتم آقا اگر اجازه بدهید میخواهم به نیابت از همه آزادگان و جانبازان خدمت برسم و عبای شما را ببوسم. صدای صلوات همه، مهر تأییدی بر درخواست من زد و آقا هم قبول کردند. وقتی که دست و عبای آقا را بوسیدم، انگار در بهشت سیر میکردم. حضرت آقا منشأ خیر و برکت برای کشور است. نماز جماعت به امامت آقا و صرف افطار با حضور ایشان، لذت این دیدار را دو چندان نمود.» [۱۳]
بهنظر قنبرعلی بهارستانی «جنگ تحمیلی هرچند خیلی سخت بود و خسارات جانی و مالی فراوانی به همراه داشت، ولی برای همه مردم دانشگاه بزرگی است.» [۱۴]
وفات
این آزاده جنگ تحمیلی روز 26 خرداد 1398 در اثر سكته دار فانی را وداع كرد.
نیز نگاه کنید به
کتابشناسی
- ↑ به یاد زندگی اسرای ایرانی در عراق (۱۵ آبان 1395) بازیابی از: https://azadeganirankhabar.ir/127612
- ↑ به یاد زندگی اسرای ایرانی در عراق (۱۵ آبان 1395) بازیابی از: https://azadeganirankhabar.ir/127612
- ↑ نیری، حسین (1386). بزرگمرد کوچک. تهران: سوره مهر،ص.43.
- ↑ نیری، حسین (1386). بزرگمرد کوچک. تهران: سوره مهر،ص.51.
- ↑ به یاد زندگی اسرای ایرانی در عراق (۱۵ آبان 1395) بازیابی از: https://azadeganirankhabar.ir/127612
- ↑ یک جانباز فریدنی: جنگ تحمیلی برای همه مردم دانشگاه بزرگی است (6 خرداد 1394) بازیابی از: http://diareaghvam.ir/37515
- ↑ به یاد زندگی اسرای ایرانی در عراق (۱۵ آبان 1395) بازیابی از: https://azadeganirankhabar.ir/127612
- ↑ نیری، حسین (1386). بزرگمرد کوچک. تهران: سوره مهر،ص.64.
- ↑ به یاد زندگی اسرای ایرانی در عراق (۱۵ آبان 1395) بازیابی از: https://azadeganirankhabar.ir/127612
- ↑ نیری، حسین (1386). بزرگمرد کوچک. تهران: سوره مهر،ص.73.
- ↑ سخنرانی جناب آقای قنبرعلی بهارستانی؛ جوانترین رزمندهای كه اسیر دشمن شد، جانباز، برادر دو شهید، فرزند آزاده «فایل صوتی» (۲۵ مرداد ۱۳۹۱) بازیابی از: www.leader.ir/fa/media/play/8756
- ↑ یک جانباز فریدنی: جنگ تحمیلی برای همه مردم دانشگاه بزرگی است (6 خرداد 1394) بازیابی از: http://diareaghvam.ir/37515
- ↑ خاطرهای از دیدار جانباز هفتاد درصد اصفهانی و جوانترین آزاده دفاع مقدس شهرستان فریدن با مقام معظم رهبری (۱۰ مرداد ۱۳۹۶) بازیابی از: http://isfahan.navideshahed.com/fa/news/407095
- ↑ یک جانباز فریدنی: جنگ تحمیلی برای همه مردم دانشگاه بزرگی است (6 خرداد 1394) بازیابی از: http://diareaghvam.ir/37515
حسین عبدی