مهدی طحانیان: تفاوت میان نسخهها
(صفحهای تازه حاوی «اسير 13 سالة ايراني كه در دوران اسارت، شجاعت و مقاومتي كمنظير از خود به نمايش گذاشت. مهدی طحانیان اسیر آزادشدة ایرانی است که در جریان جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، به اسارت نیروهای حزب بعث عراق درآمد و نُه سال در اسارتگاههای این رژیم محبوس بو...» ایجاد کرد) |
بدون خلاصۀ ویرایش |
||
(۱۰ نسخهٔ میانی ویرایش شده توسط ۴ کاربر نشان داده نشد) | |||
خط ۱: | خط ۱: | ||
'''اسیر 13 ساله ایرانی كه در دوران [[اسارت و اسیران|اسارت]]، شجاعت و مقاومتی كمنظیر از خود به نمایش گذاشت.''' | |||
مهدی طحانیان اسیر | == زندگینامه == | ||
{{Infobox|title=مهدی طحانیان|header1=مشخصات|label2=نام و نام خانوادگی|data2=مهدی طحانیان|label3=تاریخ تولد|data3=شهریور 1346|label4=تاریخ اسارت|data4=19 اردیبهشت 1361|label5=تاریخ آزادی|data5=4 شهریور 1369|image=[[پرونده:طحانیان.jpg]]|caption=اسیر 13 ساله ایرانی كه در دوران اسارت، شجاعت و مقاومتی كمنظیر از خود به نمایش گذاشت}} | |||
مهدی طحانیان اسیر آزادشده ایرانی است که در جریان [[جنگ تحمیلی عراق علیه ایران]]، به [[اسارت و اسیران|اسارت]] نیروهای حزب بعث عراق درآمد و نُه سال در اسارتگاههای این رژیم محبوس بود. او متولد شب نیمه شعبان 1387/15 شهریور 1346 و فرزند ارشد خانوادهای هفتنفره است؛ خانوادهای متدین و انقلابی که در شهر اردستان، از توابع استان اصفهان زندگی میکنند. پدرش معمار و مادرش خانهدار است. دومین فرزند از این خانواده، مرتضی نام داشت، در جریان دفاع مقدس و در [https://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%B9%D9%85%D9%84%DB%8C%D8%A7%D8%AA_%D9%88%D8%A7%D9%84%D9%81%D8%AC%D8%B1_%DB%B8 عملیات والفجر 8] مجروح و مدتی پس از آن، در [[بیمارستان]] ساسان تهران به شهادت رسید. | |||
آشنایی مهدی طحانیان با فعالیتهای انقلابی زمانیكه تنها نه سال داشت و در کلاس سوم ابتدایی درس میخواند، رخ داد. آن زمان یعنی سال 1355 جوّ دبستان مصطفوی، دبستانی که او در آن درس میخواند، آرام و به دور از هیاهوی انقلاب بود. بااینوجود، فضای انقلابی و مذهبی [[خانواده]] طحانیان، بهگونهای بود که روایت ظلم و جور [https://fa.wikifeqh.ir/%D8%B3%D9%84%D8%B3%D9%84%D9%87_%D9%BE%D9%87%D9%84%D9%88%DB%8C رژیم پهلوی] از زبان پدر و مادر، به گوش فرزندان نجوا میشد. این موضوع سبب پیدایش و تقویت روحیه ضدطاغوتی در مهدی و خواهرها و برادرهایش شد و کار را به جایی رساند که در بر[[نامه]] صبحگاه مدرسه، زمانیکه مدیر طاغوتی سر صف از دانشآموزان میخواست تا شعار «جاوید شاه» سر بدهند، او به همراه حجت پسرعموی همسن و همفکرش، لابهلای شعار بچهها صدایشان را بلند میکردند که: «چاپید شاه!»<ref name=":0">دوستکامی، فاطمه (1395). سرباز کوچک امام، خاطرات آزاده مهدی طحانیان، چ پنجم، تهران: پیام آزادگان</ref> | |||
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و همزمان با شکل گرفتن بسیج مستضعفین به | با نزدیک شدن به پیروزی انقلاب اسلامی و اوج تظاهرات مردمی علیه شاه، مهدی طحانیان، گاه به همراه پدر و مادر و حتی گاهی بهتنهایی در راهپیماییهایی که در اردستان به پا میشد، شرکت کرد و از نزدیک شاهد سبُعیت نیروهای ساواک و دستنشاندههایشان در ژاندارمری بود. مشاهده شهادت مظلومانه افرادی که در این راهپیماییها شرکت میکردند، دل او را به درد آورد و او را در همراهی این جریان مردمی تا به ثمر نشستن انقلاب اسلامی مصمم کرد. یکی از این افراد شهید «مهدی شفیق» بود؛ شهیدی که در اوایل بهمن 1357 در میدان اصلی شهر، هنگام پایین کشیدن سنگنوشته منشور پهلوی و در حضور مهدی طحانیان به دست نیروهای ژاندارمری به شهادت رسید. | ||
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و همزمان با شکل گرفتن بسیج مستضعفین به فرموده امام خمینی(ره)، مهدی طحانیان فضای بهتری برای بروز علاقه و ارادت خود به امام و انقلاب پیدا کرد. او برای اولینبار، به دعوت سرهنگ حسن زارعی، که آن زمان مسئول [[آموزش]] نظامی نیروها در سپاه و بسیج اردستان بود، برای شرکت در اردوی آموزشی عقیدتی بسیج که در کوهها و اردوگاه بسیج در اطراف شهر برگزار میشد، دعوت شد. این دعوت، که از تمام دانشآموزان مدرسه بود، با استقبال زیادی روبهرو شد. مهدی طحانیان در این اردوی چندروزه، برای اولینبار سلاح به دست گرفت و با نحوه کار با آن آشنا شد. بعد از این اردو، رفتوآمد او به دفتر بسیج و تبلیغات سپاه اردستان آغاز شد. | |||
چندی بعد با [[جنگ تحمیلی عراق علیه ایران|آغاز جنگ تحمیلی]]، شور و اشتیاق حضور در جبهه همراه دوستان سپاهی و بسیجی، سراپای وجود او را گرفت. اما دراینبین مشکلی وجود داشت. او تنها سیزده سال داشت و سهم او و دوستان کمسنوسالش از جنگ، حفظ سنگر مدرسه بود. چیزی که مهدی نوجوان را راضی نمیکرد. در آستانه [https://fa.wikifeqh.ir/%D8%B9%D9%85%D9%84%DB%8C%D8%A7%D8%AA_%D8%A8%DB%8C%D8%AA_%D8%A7%D9%84%D9%85%D9%82%D8%AF%D8%B3 عملیات بیتالمقدس]، که به آزادسازی خرمشهر انجامید، قرار بود تعدادی رزمنده از اردستان به جبهه اعزام شوند. مهدی از شنیدن این خبر بیقرار شد و دست به دامان سرهنگ زارعی شد تا شاید بتواند با وساطت او نظر مسئولان اعزام را جمع کند. با اینکه آقای زارعی روی مهدی و توانمندیهای اعتقادی و نظامیاش شناخت داشت، اما سن کم و جثه کوچک مهدی، نمیتوانست رضایت مسئولان را جلب کند. | |||
== اسارت == | |||
در نهایت زمانیكه در لحظه اعزام، مسئولان پادگان غدیر متوجه شدند که در ترتیب و شمارش نیروها یک تکتیرانداز کم است، به اعزام مهدی طحانیان راضی شدند و ناخواسته فصل جدیدی از زندگی را برای او رقم زدند. مهدی طحانیان در نوزدهم اردیبهشت 1361 در مرحله سوم [https://fa.wikifeqh.ir/%D8%B9%D9%85%D9%84%DB%8C%D8%A7%D8%AA_%D8%A8%DB%8C%D8%AA_%D8%A7%D9%84%D9%85%D9%82%D8%AF%D8%B3 عملیات بیتالمقدس]، در یک غروب غمانگیز و خونین، خسته و تشنه به [[اسارت و اسیران|اسارت]] دشمن درآمد. | |||
بعثیها، که از دیدن او بسیار تعجب کرده بودند، در نگاه اول به طمع به اسارت گرفتن یک طعمه فرهنگی تبلیغی، چنان به وجد آمدند که او را به خطوط مختلف نبردشان میبردند تا با نشان دادن او به سربازهایشان روحیه بدهند و بگویند سربازهای خمینی که اینقدر از آنها میترسید، همه در این سنوسال هستند و هراس شما بیهوده است! او بهواسطه مترجمی که همراه بعثیها بود، متوجه شد فرماندهی که او را به اسارت گرفته به نیروهایش میگوید این بچه نه ساله است و خمینی او را از مهد کودک دزدیده و به زور به جبهه آورده!!! | |||
بعثیها، که از دیدن او بسیار تعجب کرده بودند، در نگاه اول به طمع به اسارت گرفتن یک | |||
مهدی، که از این موضوع بسیار ناراحت میشود، از مترجم میپرسد که در زبان عربی «داوطلب» چه میشود. مترجم پاسخش را میدهد. از آن به بعد، زمانیکه او را برای سوءاستفاده تبلیغاتی به محورهای مختلف دشمن در خرمشهر، که در اشغال بود، میبرند، او قبل از هر حرفی با صدای بلند به زبان عربی فریاد میزند که من داوطلب هستم و خودم به جبهه آمدهام. بااینوجود، در اولین قدم او موفق به خنثی کردن توطئه دشمن و آبروریزی آنها میشود. | مهدی، که از این موضوع بسیار ناراحت میشود، از مترجم میپرسد که در زبان عربی «داوطلب» چه میشود. مترجم پاسخش را میدهد. از آن به بعد، زمانیکه او را برای سوءاستفاده تبلیغاتی به محورهای مختلف دشمن در خرمشهر، که در اشغال بود، میبرند، او قبل از هر حرفی با صدای بلند به زبان عربی فریاد میزند که من داوطلب هستم و خودم به جبهه آمدهام. بااینوجود، در اولین قدم او موفق به خنثی کردن توطئه دشمن و آبروریزی آنها میشود. | ||
یکی از همان روزها، مهدی طحانیان را در خرمشهر به اتاق جنگ و به دیدار عدنان خیرالله، وزیر دفاع عراق، میبرند. او بیخبر از اینکه به دیدار چه کسی رفته، در گفتوگو با عدنان خیرالله، در حضور سایر فرماندهان ردهبالای نظامی حزب بعث، چنان پاسخهای کوبندهای به سؤالات او میدهد که برای چند لحظه، سکوتی مرگبار اتاق جنگ را دربر میگیرد. مهدی در جواب عدنان، که | یکی از همان روزها، مهدی طحانیان را در خرمشهر به اتاق جنگ و به دیدار عدنان خیرالله، وزیر دفاع عراق، میبرند. او بیخبر از اینکه به دیدار چه کسی رفته، در گفتوگو با عدنان خیرالله، در حضور سایر فرماندهان ردهبالای نظامی حزب بعث، چنان پاسخهای کوبندهای به سؤالات او میدهد که برای چند لحظه، سکوتی مرگبار اتاق جنگ را دربر میگیرد. مهدی در جواب عدنان، که میپرسد چطور تو با این جثّه کوچک از اینکه به جنگ این ابطال و پهلوانان عرب آمدهای نترسیدی، میگوید: «چرا باید بترسم؟ مگر میخواستم با شما کشتی بگیرم که بخواهم از هیکلهای درشتتان بترسم؟ یک اسلحه شما دارید و یکی هم من. گلوله در برابر گلوله. تازه چون شما جثههای بزرگی دارید، من راحت میتوانم شما را ببینم و نشانه بگیرم، اما شما چه؟ چون من ریزنقش هستم، شما نمیتوانید راحت من را ببینید و نشانه بگیرید!!!»<ref name=":0" /> | ||
اسارت مهدی طحانیان در عراق با ورود به اردوگاه [[عنبر]] آغاز و با حضور در [[اردوگاه رمادی 2]] و بینالقفصین ادامه پیدا میکند. آنجا نیز او همواره کانون توجه بعثیها بود. علیرغم روحیه بسیجی و انقلابی او، فرماندهان اردوگاه، مرتب به دنبال ایجاد شرایطی بودند که بتوانند از او یک خوراک تبلیغاتی به نفع حزب بعث بسازند. | |||
سرهنگ محمودی، شکنجهگر خلّاق و بیمار بعثی که به زبان فارسی مسلط است، ازجمله کسانی بود که در آزار و اذیت این [[اسیران نوجوان و جوان|اسیر نوجوان]] هیچ کوتاهیای نکرد. او، که به دنبال تثبیت موقعیت خود در حزب بعث بود، اقدام به تشکیل آسایشگاه اطفال کرد و اسرای کمسن را از اردوگاههای مختلف دور هم جمع کرد تا به تصور خودش، راحتتر بتواند از آنها در راه مقاصد تبلیغاتی استفاده کند. | |||
مهدی طحانیان | مهدی طحانیان بارها و بارها توسط شخص محمودی تنبیه و [[شکنجه]] شد. اوج این [[شکنجه در اسارت|شکنجهها]] زمانی بود که او را برای رویارویی با خبرنگاران خارجی، که برای بازدید به [[اردوگاه]] میآمدند، میبردند. در تمام مدت، سرهنگ محمودی چه با چربزبانی و چه با خشونت از او خواسته بود تا جلوی خبرنگاران، دست از رفتارهای انقلابیاش بردارد، اما او حتی یکبار نیز خواستههای فرمانده بعثی اردوگاه را برآورده نکرد. | ||
نیمه خرداد 1362، تعدادی خبرنگار از شبکه پنج تلویزیون فرانسه به [[اردوگاه]] آمدند. همراه آنها یک زن خبرنگار هندی بیحجاب به نام «ناصره شارما» بود. ناصره به همراه همکارانش، برای بازدید به آسایشگاه موسوم به اطفال برده شد. سرهنگ محمودی، علیرغم فشارهای مختلف روحی، روانی و جسمیای که از چند وقت قبل به اسرای نوجوان اردوگاه آورده و بهزعم خودش آنها را حسابی در مسئله برخورد با خبرنگاران در مشت خودش گرفته بود، اما باز از رویارویی مهدی طحانیان، با آنها پرهیز میکرد. باوجوداین، خبرنگار هندی آنقدر پافشاری کرد که اجازه صحبت با مهدی را گرفت. | |||
وقتی ناصره شارما، نام مهدی را پرسید، او گفت: چون شما حجاب ندارید، من با شما صحبت نمیکنم! خبرنگار، که از حرف مهدی تکان خورده بود، شالی را که روی دوشش داشت، روی سر کشید و گفت: حالا بگویید که اسمتان چیست، چند سال دارید و از کجا اعزام شدهاید؟ مهدی خود را معرفی كرد و گفت که شانزده سال دارد و اعزامی از اصفهان است. او بهعمد سنش را دو سال بزرگتر گفته بود که در نظر آنها بچه نباشد. سؤال بعدی خبرنگار درباره خبری دروغ بود. او گفت: آقای صدام حسین بشردوست است و گفته که میخواهد شما را آزاد کند، اما آقای خمینی گفته که اینها بچههای ما نیستند! مهدی در نهایت شجاعت گفت: ایشان رهبر من است. اگر گفت بروید، میرویم و اگر گفت بمانید، میمانیم... از جواب او خبرنگار شوکه شد و سرهنگ محمودی از عصبانیت مانند اسفند بالا و پایین میپرید. این بیقراریهای سرهنگ، زمانی به اوج خودش رسید که مهدی در جواب این سؤال خبرنگار که پرسید: آیا شما آتشبس میخواهید؟ جواب داد: خیر، ما پیروزی اسلام علیه کفر را میخواهیم! مهدی مانند یک ژنرال جنگی پخته و باتجربه پاسخ سؤالهای خبرنگار را داد و به گفته خودش، در آن لحظات جانش را با خدا معامله کرد. | |||
ماجرای افتضاحی که سرهنگ محمودی در تربیت اسرای انقلابی و ضد رژیم بعث به بار آورده بود، توسط افراد فرستادهشده از [[استخبارات]] عراق، که همراه خبرنگاران بودند، گزارش شد و کار را به برکناری او از سمت فرمانده [[اردوگاه]] رساند. داستان به اینجا ختم نشد. زمانیکه زن خبرنگار هندی بنا به ترفندی توانست فیلم مصاحبه را به خارج از [[اردوگاه]] ببرد و در تلویزیون پخش کند، مهدی طحانیان با حرفهای راهبردی و کوبندهاش و مصاحبهاش بارها و بارها از رسانههای مختلف داخلی و خارجی در سطح جهان پخش شد. | |||
== آزادی == | |||
مهدی طحانیان با همین روحیه منحصربهفرد سالهای باقیمانده از [[اسارت و اسیران|اسارت]] را سپری کرد و سرانجام در چهارم شهریور 1369 به آغوش وطن بازگشت. پس از بازگشت در روابط عمومی وزارت بهداشت در اردستان مشغول به کار و بعد از مدتی به تهران آمد و مشغول به تحصیل شد. او در رشته علوم سیاسی در مقطع کارشناسی و در رشته علوم قرآنی و حدیث در مقطع کارشناسی ارشد فارغالتحصیل شد. عطیه و محمدمهدی طحانیان فرزندان این پدر غیور هستند؛ پدری که با مرور خاطرات و رشادتهایش در دوران [[اسارت و اسیران|اسارت]]، درس آزادی و آزادگی به فرزندان این مرز و بوم میدهد.خاطرات مهدی طحانیان در دو كتاب [[سرباز کوچک امام|سرباز كوچك امام]] و همه سیزده سالگیام منتشر شده است. | |||
== نیز نگاه كنید به == | |||
* [[سرباز کوچک امام]] | |||
* [[اردوگاه رمادی 2]] | |||
* [[جنگ تحمیلی عراق علیه ایران]] | |||
* [[اسیران نوجوان و جوان]] | |||
'''فاطمه دوستکامی''' | == '''كتابشناسی''' == | ||
<references />'''فاطمه دوستکامی''' | |||
[[en:Mehdi Tahanian]] | |||
[[رده:اسارت و اسیران]] | |||
[[رده:سرباز کوچک امام]] | |||
[[رده:اسیران نوجوان و جوان]] |
نسخهٔ کنونی تا ۱۷ سپتامبر ۲۰۲۴، ساعت ۱۲:۰۵
اسیر 13 ساله ایرانی كه در دوران اسارت، شجاعت و مقاومتی كمنظیر از خود به نمایش گذاشت.
زندگینامه
مشخصات | |
---|---|
نام و نام خانوادگی | مهدی طحانیان |
تاریخ تولد | شهریور 1346 |
تاریخ اسارت | 19 اردیبهشت 1361 |
تاریخ آزادی | 4 شهریور 1369 |
مهدی طحانیان اسیر آزادشده ایرانی است که در جریان جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، به اسارت نیروهای حزب بعث عراق درآمد و نُه سال در اسارتگاههای این رژیم محبوس بود. او متولد شب نیمه شعبان 1387/15 شهریور 1346 و فرزند ارشد خانوادهای هفتنفره است؛ خانوادهای متدین و انقلابی که در شهر اردستان، از توابع استان اصفهان زندگی میکنند. پدرش معمار و مادرش خانهدار است. دومین فرزند از این خانواده، مرتضی نام داشت، در جریان دفاع مقدس و در عملیات والفجر 8 مجروح و مدتی پس از آن، در بیمارستان ساسان تهران به شهادت رسید.
آشنایی مهدی طحانیان با فعالیتهای انقلابی زمانیكه تنها نه سال داشت و در کلاس سوم ابتدایی درس میخواند، رخ داد. آن زمان یعنی سال 1355 جوّ دبستان مصطفوی، دبستانی که او در آن درس میخواند، آرام و به دور از هیاهوی انقلاب بود. بااینوجود، فضای انقلابی و مذهبی خانواده طحانیان، بهگونهای بود که روایت ظلم و جور رژیم پهلوی از زبان پدر و مادر، به گوش فرزندان نجوا میشد. این موضوع سبب پیدایش و تقویت روحیه ضدطاغوتی در مهدی و خواهرها و برادرهایش شد و کار را به جایی رساند که در برنامه صبحگاه مدرسه، زمانیکه مدیر طاغوتی سر صف از دانشآموزان میخواست تا شعار «جاوید شاه» سر بدهند، او به همراه حجت پسرعموی همسن و همفکرش، لابهلای شعار بچهها صدایشان را بلند میکردند که: «چاپید شاه!»[۱]
با نزدیک شدن به پیروزی انقلاب اسلامی و اوج تظاهرات مردمی علیه شاه، مهدی طحانیان، گاه به همراه پدر و مادر و حتی گاهی بهتنهایی در راهپیماییهایی که در اردستان به پا میشد، شرکت کرد و از نزدیک شاهد سبُعیت نیروهای ساواک و دستنشاندههایشان در ژاندارمری بود. مشاهده شهادت مظلومانه افرادی که در این راهپیماییها شرکت میکردند، دل او را به درد آورد و او را در همراهی این جریان مردمی تا به ثمر نشستن انقلاب اسلامی مصمم کرد. یکی از این افراد شهید «مهدی شفیق» بود؛ شهیدی که در اوایل بهمن 1357 در میدان اصلی شهر، هنگام پایین کشیدن سنگنوشته منشور پهلوی و در حضور مهدی طحانیان به دست نیروهای ژاندارمری به شهادت رسید. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و همزمان با شکل گرفتن بسیج مستضعفین به فرموده امام خمینی(ره)، مهدی طحانیان فضای بهتری برای بروز علاقه و ارادت خود به امام و انقلاب پیدا کرد. او برای اولینبار، به دعوت سرهنگ حسن زارعی، که آن زمان مسئول آموزش نظامی نیروها در سپاه و بسیج اردستان بود، برای شرکت در اردوی آموزشی عقیدتی بسیج که در کوهها و اردوگاه بسیج در اطراف شهر برگزار میشد، دعوت شد. این دعوت، که از تمام دانشآموزان مدرسه بود، با استقبال زیادی روبهرو شد. مهدی طحانیان در این اردوی چندروزه، برای اولینبار سلاح به دست گرفت و با نحوه کار با آن آشنا شد. بعد از این اردو، رفتوآمد او به دفتر بسیج و تبلیغات سپاه اردستان آغاز شد.
چندی بعد با آغاز جنگ تحمیلی، شور و اشتیاق حضور در جبهه همراه دوستان سپاهی و بسیجی، سراپای وجود او را گرفت. اما دراینبین مشکلی وجود داشت. او تنها سیزده سال داشت و سهم او و دوستان کمسنوسالش از جنگ، حفظ سنگر مدرسه بود. چیزی که مهدی نوجوان را راضی نمیکرد. در آستانه عملیات بیتالمقدس، که به آزادسازی خرمشهر انجامید، قرار بود تعدادی رزمنده از اردستان به جبهه اعزام شوند. مهدی از شنیدن این خبر بیقرار شد و دست به دامان سرهنگ زارعی شد تا شاید بتواند با وساطت او نظر مسئولان اعزام را جمع کند. با اینکه آقای زارعی روی مهدی و توانمندیهای اعتقادی و نظامیاش شناخت داشت، اما سن کم و جثه کوچک مهدی، نمیتوانست رضایت مسئولان را جلب کند.
اسارت
در نهایت زمانیكه در لحظه اعزام، مسئولان پادگان غدیر متوجه شدند که در ترتیب و شمارش نیروها یک تکتیرانداز کم است، به اعزام مهدی طحانیان راضی شدند و ناخواسته فصل جدیدی از زندگی را برای او رقم زدند. مهدی طحانیان در نوزدهم اردیبهشت 1361 در مرحله سوم عملیات بیتالمقدس، در یک غروب غمانگیز و خونین، خسته و تشنه به اسارت دشمن درآمد.
بعثیها، که از دیدن او بسیار تعجب کرده بودند، در نگاه اول به طمع به اسارت گرفتن یک طعمه فرهنگی تبلیغی، چنان به وجد آمدند که او را به خطوط مختلف نبردشان میبردند تا با نشان دادن او به سربازهایشان روحیه بدهند و بگویند سربازهای خمینی که اینقدر از آنها میترسید، همه در این سنوسال هستند و هراس شما بیهوده است! او بهواسطه مترجمی که همراه بعثیها بود، متوجه شد فرماندهی که او را به اسارت گرفته به نیروهایش میگوید این بچه نه ساله است و خمینی او را از مهد کودک دزدیده و به زور به جبهه آورده!!!
مهدی، که از این موضوع بسیار ناراحت میشود، از مترجم میپرسد که در زبان عربی «داوطلب» چه میشود. مترجم پاسخش را میدهد. از آن به بعد، زمانیکه او را برای سوءاستفاده تبلیغاتی به محورهای مختلف دشمن در خرمشهر، که در اشغال بود، میبرند، او قبل از هر حرفی با صدای بلند به زبان عربی فریاد میزند که من داوطلب هستم و خودم به جبهه آمدهام. بااینوجود، در اولین قدم او موفق به خنثی کردن توطئه دشمن و آبروریزی آنها میشود.
یکی از همان روزها، مهدی طحانیان را در خرمشهر به اتاق جنگ و به دیدار عدنان خیرالله، وزیر دفاع عراق، میبرند. او بیخبر از اینکه به دیدار چه کسی رفته، در گفتوگو با عدنان خیرالله، در حضور سایر فرماندهان ردهبالای نظامی حزب بعث، چنان پاسخهای کوبندهای به سؤالات او میدهد که برای چند لحظه، سکوتی مرگبار اتاق جنگ را دربر میگیرد. مهدی در جواب عدنان، که میپرسد چطور تو با این جثّه کوچک از اینکه به جنگ این ابطال و پهلوانان عرب آمدهای نترسیدی، میگوید: «چرا باید بترسم؟ مگر میخواستم با شما کشتی بگیرم که بخواهم از هیکلهای درشتتان بترسم؟ یک اسلحه شما دارید و یکی هم من. گلوله در برابر گلوله. تازه چون شما جثههای بزرگی دارید، من راحت میتوانم شما را ببینم و نشانه بگیرم، اما شما چه؟ چون من ریزنقش هستم، شما نمیتوانید راحت من را ببینید و نشانه بگیرید!!!»[۱]
اسارت مهدی طحانیان در عراق با ورود به اردوگاه عنبر آغاز و با حضور در اردوگاه رمادی 2 و بینالقفصین ادامه پیدا میکند. آنجا نیز او همواره کانون توجه بعثیها بود. علیرغم روحیه بسیجی و انقلابی او، فرماندهان اردوگاه، مرتب به دنبال ایجاد شرایطی بودند که بتوانند از او یک خوراک تبلیغاتی به نفع حزب بعث بسازند.
سرهنگ محمودی، شکنجهگر خلّاق و بیمار بعثی که به زبان فارسی مسلط است، ازجمله کسانی بود که در آزار و اذیت این اسیر نوجوان هیچ کوتاهیای نکرد. او، که به دنبال تثبیت موقعیت خود در حزب بعث بود، اقدام به تشکیل آسایشگاه اطفال کرد و اسرای کمسن را از اردوگاههای مختلف دور هم جمع کرد تا به تصور خودش، راحتتر بتواند از آنها در راه مقاصد تبلیغاتی استفاده کند.
مهدی طحانیان بارها و بارها توسط شخص محمودی تنبیه و شکنجه شد. اوج این شکنجهها زمانی بود که او را برای رویارویی با خبرنگاران خارجی، که برای بازدید به اردوگاه میآمدند، میبردند. در تمام مدت، سرهنگ محمودی چه با چربزبانی و چه با خشونت از او خواسته بود تا جلوی خبرنگاران، دست از رفتارهای انقلابیاش بردارد، اما او حتی یکبار نیز خواستههای فرمانده بعثی اردوگاه را برآورده نکرد.
نیمه خرداد 1362، تعدادی خبرنگار از شبکه پنج تلویزیون فرانسه به اردوگاه آمدند. همراه آنها یک زن خبرنگار هندی بیحجاب به نام «ناصره شارما» بود. ناصره به همراه همکارانش، برای بازدید به آسایشگاه موسوم به اطفال برده شد. سرهنگ محمودی، علیرغم فشارهای مختلف روحی، روانی و جسمیای که از چند وقت قبل به اسرای نوجوان اردوگاه آورده و بهزعم خودش آنها را حسابی در مسئله برخورد با خبرنگاران در مشت خودش گرفته بود، اما باز از رویارویی مهدی طحانیان، با آنها پرهیز میکرد. باوجوداین، خبرنگار هندی آنقدر پافشاری کرد که اجازه صحبت با مهدی را گرفت.
وقتی ناصره شارما، نام مهدی را پرسید، او گفت: چون شما حجاب ندارید، من با شما صحبت نمیکنم! خبرنگار، که از حرف مهدی تکان خورده بود، شالی را که روی دوشش داشت، روی سر کشید و گفت: حالا بگویید که اسمتان چیست، چند سال دارید و از کجا اعزام شدهاید؟ مهدی خود را معرفی كرد و گفت که شانزده سال دارد و اعزامی از اصفهان است. او بهعمد سنش را دو سال بزرگتر گفته بود که در نظر آنها بچه نباشد. سؤال بعدی خبرنگار درباره خبری دروغ بود. او گفت: آقای صدام حسین بشردوست است و گفته که میخواهد شما را آزاد کند، اما آقای خمینی گفته که اینها بچههای ما نیستند! مهدی در نهایت شجاعت گفت: ایشان رهبر من است. اگر گفت بروید، میرویم و اگر گفت بمانید، میمانیم... از جواب او خبرنگار شوکه شد و سرهنگ محمودی از عصبانیت مانند اسفند بالا و پایین میپرید. این بیقراریهای سرهنگ، زمانی به اوج خودش رسید که مهدی در جواب این سؤال خبرنگار که پرسید: آیا شما آتشبس میخواهید؟ جواب داد: خیر، ما پیروزی اسلام علیه کفر را میخواهیم! مهدی مانند یک ژنرال جنگی پخته و باتجربه پاسخ سؤالهای خبرنگار را داد و به گفته خودش، در آن لحظات جانش را با خدا معامله کرد.
ماجرای افتضاحی که سرهنگ محمودی در تربیت اسرای انقلابی و ضد رژیم بعث به بار آورده بود، توسط افراد فرستادهشده از استخبارات عراق، که همراه خبرنگاران بودند، گزارش شد و کار را به برکناری او از سمت فرمانده اردوگاه رساند. داستان به اینجا ختم نشد. زمانیکه زن خبرنگار هندی بنا به ترفندی توانست فیلم مصاحبه را به خارج از اردوگاه ببرد و در تلویزیون پخش کند، مهدی طحانیان با حرفهای راهبردی و کوبندهاش و مصاحبهاش بارها و بارها از رسانههای مختلف داخلی و خارجی در سطح جهان پخش شد.
آزادی
مهدی طحانیان با همین روحیه منحصربهفرد سالهای باقیمانده از اسارت را سپری کرد و سرانجام در چهارم شهریور 1369 به آغوش وطن بازگشت. پس از بازگشت در روابط عمومی وزارت بهداشت در اردستان مشغول به کار و بعد از مدتی به تهران آمد و مشغول به تحصیل شد. او در رشته علوم سیاسی در مقطع کارشناسی و در رشته علوم قرآنی و حدیث در مقطع کارشناسی ارشد فارغالتحصیل شد. عطیه و محمدمهدی طحانیان فرزندان این پدر غیور هستند؛ پدری که با مرور خاطرات و رشادتهایش در دوران اسارت، درس آزادی و آزادگی به فرزندان این مرز و بوم میدهد.خاطرات مهدی طحانیان در دو كتاب سرباز كوچك امام و همه سیزده سالگیام منتشر شده است.
نیز نگاه كنید به
كتابشناسی
فاطمه دوستکامی