شب های بی مهتاب: تفاوت میان نسخه‌ها

از ویکی آزادگان
بدون خلاصۀ ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش
 
(۳ نسخهٔ میانی ویرایش شده توسط ۲ کاربر نشان داده نشد)
خط ۱: خط ۱:
[[پرونده:شب های بی مهتابی.png|بندانگشتی|خاطره آزاده شهاب الدین شهبازی ]]
[[پرونده:شب های بی مهتابی.png|بندانگشتی|خاطره آزاده شهاب الدین شهبازی ]]
'''خاطرات آزاده شهاب ‏الدین شهبازی از دوران اسارت در اردوگاه ‏های رژیم بعث عراق.'''  
'''خاطرات آزاده شهاب ‏الدین شهبازی از دوران اسارت در اردوگاه ‏های رژیم بعث عراق.'''


=== مقدمه ===
== مقدمه ==
کتاب شب‏های بی ‏مهتاب حاصل 19 ساعت گفت‏وگو با شهاب ‏الدین شهبازی، افسر ژاندارم سال‏های آخر حکومت پهلوی و از اولین اسرای جنگ تحمیلی است که در 25 آبان 1359 در دهلاویه مجروح و اسیر می‏شود و مدت 10 سال را در اسارت رژیم بعث عراق می ‏گذراند.
کتاب شب‏های بی ‏مهتاب حاصل 19 ساعت گفت‏وگو با شهاب ‏الدین شهبازی، افسر ژاندارم سال‏های آخر حکومت پهلوی و از اولین اسرای جنگ تحمیلی است که در 25 آبان 1359 در دهلاویه مجروح و اسیر می‏شود و مدت 10 سال را در اسارت رژیم بعث عراق می ‏گذراند.


===    ساختار کتاب ===
== ساختار کتاب ==
این کتاب 10 فصل و 360 صفحه دارد. شهبازی در '''فصل اول''' خاطرات خود را از بدو تولد در محله گوشه نهاوند و بالیدنش در دامان دو مادر و پدر نظامی‏ اش، پذیرفته شدنش در کنکور ژاندارمی، همکاری ‏اش با مبارزان ضد رژیم شاه، و پیروزی انقلاب اسلامی بیان می‏ کند.
این کتاب 10 فصل و 360 صفحه دارد. شهبازی در '''فصل اول''' خاطرات خود را از بدو تولد در محله گوشه نهاوند و بالیدنش در دامان دو مادر و پدر نظامی‏ اش، پذیرفته شدنش در کنکور ژاندارمی، همکاری ‏اش با مبارزان ضد رژیم شاه، و پیروزی انقلاب اسلامی بیان می‏ کند.


    در '''فصل دوم''' از شروع ناآرامی ‏های قبل از جنگ در نوار مرزی و آغاز جنگ تحمیلی(← [[جنگ تحمیلی عراق علیه ایران]] )در شهریور 1359 می‏گوید. مرور تحركات دشمن قبل از حمله سراسری و آغاز جنگ از نگاه یک نظامی کهنه‌کار نخستین مشخصه این اثر است. شهبازی در آن دوران فرمانده مستقیم 14 پاسگاه در هویزه است که 70 کیلومتر نوار مرزی ایران را در اختیار و تحت کنترل دارد و وظیفه حفاظت از مرزهای کشور و دفاع از میهن را برعهده دارند: «با افزایش تحرکات عراقی‌ها، ما نیز به تعداد گشتی‌هایمان افزودیم و شب و روز دسته‌هایی را برای گشت،‌ شناسایی و دیده‌بانی می‌فرستادیم. بعد از این فعالیت‌ها از انسجام، انتظام لشکر و تمرکز نیروها در برخی نقاط مطلع شدیم که عراق آماده حمله گسترده و جنگ تمام‌عیار است. همه این مشاهدات را گزارش می‌کردیم و هشدار می‌دادیم. این گزارش‌ها در سوابق من در هویزه موجود است.» <ref name=":0">كاظمي، محسن (1386). شب‌هاي بي‌مهتاب. خاطرات اسير آزاده‌شدة ايراني سرهنگ شهاب‌الدين شهبازي، چ 4. تهران: سوره مهر.</ref>
== '''فصل دوم''' کتاب ==
فصل دوم از شروع ناآرامی ‏های قبل از جنگ در نوار مرزی و آغاز [[جنگ تحمیلی عراق علیه ایران|جنگ تحمیلی]] در شهریور 1359 می‏گوید. مرور تحركات دشمن قبل از حمله سراسری و آغاز جنگ از نگاه یک نظامی کهنه‌کار نخستین مشخصه این اثر است. شهبازی در آن دوران فرمانده مستقیم 14 پاسگاه در هویزه است که 70 کیلومتر نوار مرزی ایران را در اختیار و تحت کنترل دارد و وظیفه حفاظت از مرزهای کشور و دفاع از میهن را برعهده دارند: «با افزایش تحرکات عراقی‌ها، ما نیز به تعداد گشتی‌هایمان افزودیم و شب و روز دسته‌هایی را برای گشت،‌ شناسایی و دیده‌بانی می‌فرستادیم. بعد از این فعالیت‌ها از انسجام، انتظام لشکر و تمرکز نیروها در برخی نقاط مطلع شدیم که عراق آماده حمله گسترده و جنگ تمام‌عیار است. همه این مشاهدات را گزارش می‌کردیم و هشدار می‌دادیم. این گزارش‌ها در سوابق من در هویزه موجود است.» <ref name=":0">كاظمی، محسن (1386). شب‌های بی‌مهتاب. خاطرات اسیر آزاده‌شده ایرانی سرهنگ شهاب‌الدین شهبازی، چ 4. تهران: سوره مهر.</ref>


    حکایت راوی کتاب از روز تهاجم دشمن، حکایت تلخ و دردناکی است: «پس از آن همه گزارش، درخواست و هشدار، تنها 48 ساعت قبل از شروع جنگ فراگیر و تحمیلی عراق علیه ایران، به نیروهای رزمی و نظامی آماده‌باش دادند و ما به وضعیت آماده‌باش کامل در مراکز خدمتی‌مان در هویزه و سوسنگرد درآمدیم. حمله گسترده عراق به ایران در 31 شهریور 1359 آغاز شد. ابتدا گزارش از فکه به ما رسید که پاسگاه فکه سقوط کرد و عراقی‌ها در حال پیشروی درون خاک ایران هستند و پی‌درپی خبر سقوط پاسگاه‌ها می‌رسید.» <ref name=":0" /> به گفته شهبازی، در آن مقطع نیروهای مرزی هیچ‏گونه آمادگی برای جنگ نداشتند؛ این درحالی بود که عراقی‏ ها با تجهیزات مدرن و لجستیک کامل به میدان آمده بودند و وعده ‏های بنی ‏صدر، فرمانده وقت کل قوا، مبنی‏ بر رسیدن تانک و زره ‏پوش و قوای کمکی توخالی از آب درمی‏آمد.
حکایت راوی کتاب از روز تهاجم دشمن، حکایت تلخ و دردناکی است: «پس از آن همه گزارش، درخواست و هشدار، تنها 48 ساعت قبل از شروع [[جنگ تحمیلی عراق علیه ایران|جنگ فراگیر و تحمیلی عراق علیه ایران]]، به نیروهای رزمی و نظامی آماده‌باش دادند و ما به وضعیت آماده‌باش کامل در مراکز خدمتی‌مان در هویزه و سوسنگرد درآمدیم. حمله گسترده عراق به ایران در 31 شهریور 1359 آغاز شد. ابتدا گزارش از فکه به ما رسید که پاسگاه فکه سقوط کرد و عراقی‌ها در حال پیشروی درون خاک ایران هستند و پی‌درپی خبر سقوط پاسگاه‌ها می‌رسید.» <ref name=":0" /> به گفته شهبازی، در آن مقطع نیروهای مرزی هیچ‏گونه آمادگی برای جنگ نداشتند؛ این درحالی بود که عراقی‏ ها با تجهیزات مدرن و لجستیک کامل به میدان آمده بودند و وعده ‏های بنی ‏صدر، فرمانده وقت کل قوا، مبنی‏ بر رسیدن تانک و زره ‏پوش و قوای کمکی توخالی از [[آب]] درمی‏آمد.


    در روزهای آغازین جنگ، شهبازی در دهلاویه از ناحیه کمر مجروح می‏شود و با ناباوری اسیر می‏شود: «باورکردنی نبود، من! شهبازی! گرفتار دشمن شده باشم. آن لحظه تلخ ‏ترین و ناراحت‏ کننده ‏ترین لحظه عمرم بود. هوا گرگ‏ و میش بود، صدای جروبحث عراقی‏ ها مرا از شوک درمی ‏آورد؛ آنها با هم اختلاف پیدا کرده بودند که ما را با خود ببرند یا بکشند.» <ref name=":0" />
در روزهای آغازین جنگ، شهبازی در دهلاویه از ناحیه کمر مجروح می‏شود و با ناباوری اسیر می‏شود: «باورکردنی نبود، من! شهبازی! گرفتار دشمن شده باشم. آن لحظه تلخ ‏ترین و ناراحت‏ کننده ‏ترین لحظه عمرم بود. هوا گرگ‏ و میش بود، صدای جروبحث عراقی‏ ها مرا از شوک درمی ‏آورد؛ آنها با هم اختلاف پیدا کرده بودند که ما را با خود ببرند یا بکشند.» <ref name=":0" />


    در '''فصل سوم،''' عراقی ‏ها شهبازی را به دب حردان، که به اشغال عراق درآمده، می‏برند و از آنجا به تنومه، العماره، بغداد و از آنجا نیز به اردوگاه موصل(←[[اردوگاه]] ) می‏برند. در [[اردوگاه موصل 1]]، نقش ه‏ای برای فرار می‏ کشند که با شکست مواجه می‌شود؛ اعتصاب غذا هم به نتیجه نمی‏ رسد: «آنجا در هر شبانه‏ روز فقط یک وعده غذا می ‏دادند؛ بیشتر اوقات برگ چغندر یا شلغم را درون آبی میریختند و می‏ پختند، بعد به آن کمی رب می‏زدند تا رنگ خورش بگیرد، این خورش را به همراه مشتی برنج به هر نفر می‏دادند.»<ref name=":0" /> در اردوگاه موصل 1، اتاق کوچکی به‏عنوان بهداری وجود داشت. دکتر مجید جلال‏وند، که هنگام اسارت دانشجوی پزشکی بود، توانسته بود با برداشتن پنهانی قرص و شربت، داروخانه سیاری در آن درست کند. او گوش شهبازی را، که از بدو اسارت عفونت دارد، مداوا م ی‏کند. به‌دست آوردن [[رادیو]] و استفاده مخفی از آن، و حضور سه نفر در پوشش اسیر با هدف جذب هواداران به‌سوی شاپور بختیار و ایجاد دودستگی و اختلاف بین اسرا، و اطلاع از بركناری بنی صدر و انفجار دفتر حزب جمهوری از دیگر بخش‌های این فصل است.
== فصل سوم کتاب ==
    در '''فصل چهارم،''' شهاب ‏الدین را به [[اردوگاه رمادی 1]] می‏برند: «مقاومت در بازجویی‏ ها و پایداری در برابر شکنج ه‏ها و کتک‏ ها و رخدادهایی چون اعتصاب غذای موصل، ما را مردانی سازش ‏ناپذیر در برابر عراقی‏ ها معرفی کرد، پرونده‏ای قطور برای ما شکل گرفت و اصطلاحاً ما را رأس ‏الفتنه و ام‏ال مشاکل نامیدند.» <ref name=":0" /> مواجهه با سروان محمودی و تهدیدات او مبنی بر منع برگزاری مراسم‌های مذهبی و بروز عقاید دینی بخش اول این فصل است: «سروان محمودی از اكراد عراقی بود كه مدتی در ایران زندگی كرده، زبان فارسی آموخته بود. او فردی اهل خدعه و نیرنگ بود، هدفش خوش‌خدمتی به رژیم پر از ظلم و ستم بعثی بود. سروان به‌علت تسلط به زبان فارسی با ترفندهای خاص به میان بچه‌ها نفوذ میكرد و از افكار و عقاید ایشان مطلع می شد و برای برنامه‌هایی كه در سر داشت از اسرای ضعیف، جاسوس میساخت.» <ref name=":0" /> دومین مشخصه خاطرات شهبازی در جریان‌شناسی سیاسی‌ایدئولوژیک دوران اسارت است که مرزبندی‌ها و دسته‌بندی‌های بخشی از اسرا را به‌دست می‌دهد: «در نگاه اول همه ایرانی بودند؛ هم‌دین و هم‌عقیده و هم‌وطن. فرقی بین شان نبود، اما گذشت زمان و نگاه‌های عمیق‌تر، نشان از اختلاف‌نظر، تفاوت ماهیت و دوگانگی داشت... ما در سطح اردوگاه و در میان افسران، كسانی را داشتیم كه بر عرق ملی یا وظیفه نظامی گری خود پای می فشردند كه ما با ایشان مشكلی نداشتیم. مشكل ما با كسانی بود كه به هیچ چیز و هیچ كس اعتقادی نداشتند. نه عقیده‌ای، نه دینی، نه عرقی، نه وظیفه‌ای. هیچی! آدم‌های هرهری مذهب بودند كه تعدادشان هم متاسفانه كم نبود. دشمن با استفاده از وجود چنین عناصر بی هویت و بیفكر به جمع اسرا رسوخ میكرد.» <ref name=":0" />
در فصل سوم'''،''' عراقی ‏ها شهبازی را به دب حردان، که به اشغال عراق درآمده، می‏برند و از آنجا به تنومه، العماره، بغداد و از آنجا نیز به اردوگاه موصل(←[[اردوگاه]] ) می‏برند. در [[اردوگاه موصل 1]]، نقش ه‏ای برای [[فرار]] می‏ کشند که با شکست مواجه می‌شود؛ اعتصاب غذا هم به نتیجه نمی‏ رسد: «آنجا در هر شبانه‏ روز فقط یک وعده غذا می ‏دادند؛ بیشتر اوقات برگ چغندر یا شلغم را درون آبی میریختند و می‏ پختند، بعد به آن کمی رب می‏زدند تا رنگ خورش بگیرد، این خورش را به همراه مشتی برنج به هر نفر می‏دادند.»<ref name=":0" /> در اردوگاه موصل 1، اتاق کوچکی به‏عنوان بهداری وجود داشت. دکتر مجید جلال‏وند، که هنگام اسارت دانشجوی پزشکی بود، توانسته بود با برداشتن پنهانی قرص و شربت، داروخانه سیاری در آن درست کند. او گوش شهبازی را، که از بدو اسارت عفونت دارد، مداوا م ی‏کند. به‌دست آوردن [[رادیو]] و استفاده مخفی از آن، و حضور سه نفر در پوشش اسیر با هدف جذب هواداران به‌سوی شاپور بختیار و ایجاد دودستگی و اختلاف بین اسرا، و اطلاع از بركناری بنی صدر و انفجار دفتر حزب جمهوری از دیگر بخش‌های این فصل است.


    در همین مقطع، حضور و آشنایی با مرحوم ابوترابیفرد شرایط را برای بسیاری از اسرا تغییر داد: «ابوترابی فرد(← [[ابوترابی فرد ،سید علی اکبر]]) با دید بالا و خلیفه‌اللهی به تمامی اسرا (چه خوب چه بد) نگاه می كرد كه به‌راستی این نگرش و دید او جای تأمل داشت... ابوترابی فرد(← [[ابوترابی فرد ،سید علی اکبر]]) می‌خواست اسرا از عالی ترین درجه تا پست‌ترین درجه با هم روابط عادی و معمولی داشته باشند و كوچك‌ترین برخوردی میانشان رخ ندهد.»<ref name=":0" />  
==  فصل چهارم کتاب ==
در فصل چهارم'''،''' شهاب ‏الدین را به [[اردوگاه رمادی 1]] می‏برند: «[[مقاومت]] در بازجویی‏ ها و پایداری در برابر شکنج ه‏ها و کتک‏ ها و رخدادهایی چون اعتصاب غذای موصل، ما را مردانی سازش ‏ناپذیر در برابر عراقی‏ ها معرفی کرد، پرونده‏ای قطور برای ما شکل گرفت و اصطلاحاً ما را رأس ‏الفتنه و ام‏ال مشاکل نامیدند.» <ref name=":0" /> مواجهه با سروان محمودی و تهدیدات او مبنی بر منع برگزاری مراسم‌های مذهبی و بروز عقاید دینی بخش اول این فصل است: «سروان محمودی از اكراد عراقی بود كه مدتی در ایران زندگی كرده، زبان فارسی آموخته بود. او فردی اهل خدعه و نیرنگ بود، هدفش خوش‌خدمتی به رژیم پر از ظلم و ستم بعثی بود. سروان به‌علت تسلط به زبان فارسی با ترفندهای خاص به میان بچه‌ها نفوذ میكرد و از افكار و عقاید ایشان مطلع می شد و برای برنامه‌هایی كه در سر داشت از اسرای ضعیف، جاسوس میساخت.» <ref name=":0" /> دومین مشخصه خاطرات شهبازی در جریان‌شناسی سیاسی‌ایدئولوژیک دوران اسارت است که مرزبندی‌ها و دسته‌بندی‌های بخشی از [[اسرا]] را به‌دست می‌دهد: «در نگاه اول همه ایرانی بودند؛ هم‌دین و هم‌عقیده و هم‌وطن. فرقی بین شان نبود، اما گذشت زمان و نگاه‌های عمیق‌تر، نشان از اختلاف‌نظر، تفاوت ماهیت و دوگانگی داشت... ما در سطح اردوگاه و در میان افسران، كسانی را داشتیم كه بر عرق ملی یا وظیفه نظامی گری خود پای می فشردند كه ما با ایشان مشكلی نداشتیم. مشكل ما با كسانی بود كه به هیچ چیز و هیچ كس اعتقادی نداشتند. نه عقیده‌ای، نه دینی، نه عرقی، نه وظیفه‌ای. هیچی! آدم‌های هرهری مذهب بودند كه تعدادشان هم متاسفانه كم نبود. دشمن با استفاده از وجود چنین عناصر بی هویت و بیفكر به جمع اسرا رسوخ میكرد.» <ref name=":0" />


    شهبازی برای مقابله با پخش فیلم موهنی كه [[منافقین]] علیه امام خمینی (ره) و رهبران سیاسی و دینی كشورمان تولید می كنند، اذان بی‏ موقعی سر میدهد: «خداوند فكری در سرم انداخت، به كنار پنجره‌ای كه رو به قاطع دیگر بود رفتم و با صدایی بلند آن‌چنان كه [[اردوگاه]] را دربر گیرد، شروع به گفتن اذان كردم. با طنین‌انداز شدن اذان بی وقت در [[اردوگاه]]، سروان محمودی هراسان و متعجب به سراغ ابوترابی فرد(← [[ابوترابی فرد ،سید علی اکبر]]) می رود كه این چه بساطی است؟ چرا اذان بیموقع میگویند؟ آقای ابوترابی فرد(← [[ابوترابی فرد ،سید علی اکبر]]) كه فرصت را برای جلوگیری از نمایش فیلم مغتنم دیده بود گفت: اذان بی موقع برای شیعیان مفاهیم زیادی دارد و از آن جمله هشدار و انذار به شیعیان كه عقیده‌شان و مقدساتشان در معرض خطر و تهدید است. ما شیعیان وقتی احساس كنیم كه خدای ناكرده خطر حادثه‌ای فكرمان و عقیده‌مان یا مجتهد و رهبر دینی ما را تهدید میكند و یا كه ثلمه‌ای بر جهان تشیع وارد شده باشد، آن‌گاه اذان بی وقت سر میدهیم كه به منزله هشدار و آماده‌باش است... با شنیدن این جملات و توضیحات، سروان محمودی دستپاچه شد و از بیم اغتشاش و بحران در اردوگاه، دستور داد بساط فیلم را از اتاق ما جمع كردند و دیگر در هیچ اتاق و سالن دیگری به نمایش نگذاشتند. به‏خاطر این تحریم، 17 ماه دوزخی را در اتاقی کوچک فاقد منفذ و در شرایط سخت، وحشتناك و محیطی غیرانسانی سپری می ‏کند.  
در همین مقطع، حضور و آشنایی با [[سید علی اکبر ابو ترابی فرد|مرحوم ابوترابی فرد]] شرایط را برای بسیاری از [[اسرا]] تغییر داد:<blockquote>«[[سید علی اکبر ابو ترابی فرد|ابوترابی فرد]] با دید بالا و خلیفه‌اللهی به تمامی [[اسرا]] (چه خوب چه بد) نگاه می كرد كه به‌راستی این نگرش و دید او جای تأمل داشت... [[سید علی اکبر ابو ترابی فرد|ابوترابی فرد]] می‌خواست [[اسرا]] از عالی ترین درجه تا پست‌ترین درجه با هم روابط عادی و معمولی داشته باشند و كوچك‌ترین برخوردی میانشان رخ ندهد.»<ref name=":0" /></blockquote>شهبازی برای مقابله با پخش فیلم موهنی كه [[منافقین]] علیه امام خمینی (ره) و رهبران سیاسی و دینی كشورمان تولید می كنند، اذان بی‏ موقعی سر میدهد: «خداوند فكری در سرم انداخت، به كنار پنجره‌ای كه رو به قاطع دیگر بود رفتم و با صدایی بلند آن‌چنان كه [[اردوگاه]] را دربر گیرد، شروع به گفتن اذان كردم. با طنین‌انداز شدن اذان بی وقت در [[اردوگاه]]، سروان محمودی هراسان و متعجب به سراغ [[سید علی اکبر ابو ترابی فرد|ابوترابی فرد]] می رود كه این چه بساطی است؟ چرا اذان بیموقع میگویند؟ آقای [[سید علی اکبر ابو ترابی فرد|ابوترابی فرد]] كه فرصت را برای جلوگیری از نمایش فیلم مغتنم دیده بود گفت: اذان بی موقع برای شیعیان مفاهیم زیادی دارد و از آن جمله هشدار و انذار به شیعیان كه عقیده‌شان و مقدساتشان در معرض خطر و تهدید است. ما شیعیان وقتی احساس كنیم كه خدای ناكرده خطر حادثه‌ای فكرمان و عقیده‌مان یا مجتهد و رهبر دینی ما را تهدید میكند و یا كه ثلمه‌ای بر جهان تشیع وارد شده باشد، آن‌گاه اذان بی وقت سر میدهیم كه به منزله هشدار و آماده‌باش است... با شنیدن این جملات و توضیحات، سروان محمودی دستپاچه شد و از بیم اغتشاش و بحران در اردوگاه، دستور داد بساط فیلم را از اتاق ما جمع كردند و دیگر در هیچ اتاق و سالن دیگری به نمایش نگذاشتند. به‏خاطر این تحریم، 17 ماه دوزخی را در اتاقی کوچک فاقد منفذ و در شرایط سخت، وحشتناك و محیطی غیرانسانی سپری می ‏کند.  


    سپس او را به [[استخبارات]] منتقل می‏ کنند و حدود 15 روز در آنجا می‏ماند که از آن به ‏عنوان خوان مخوف یاد می‏ کند و می‏ گوید: «ما را یک شب در میان، یعنی هفت شب مرتب از ساعت یک تا سه بامداد برای بازجویی و شکنجه می‏بردند و با قساوت تمام و شدیدترین وجه شکنجه می‏ کردند. از پنکه آویزان می‌کردند یا وارونه به تسمه و قرقره‏ای می‏ بستند و بعد پایین می ‏آوردند و سرمان را داخل وان آب می‏کردند، ده پانزده دقیقه تا ‌جایی‏که نفس باقی بود سر را در آب نگه می ‏داشتند.»<ref name=":0" />  
سپس او را به [[استخبارات]] منتقل می‏ کنند و حدود 15 روز در آنجا می‏ماند که از آن به ‏عنوان خوان مخوف یاد می‏ کند و می‏ گوید: «ما را یک شب در میان، یعنی هفت شب مرتب از ساعت یک تا سه بامداد برای بازجویی و [[شکنجه]] می‏بردند و با قساوت تمام و شدیدترین وجه شکنجه می‏ کردند. از پنکه آویزان می‌کردند یا وارونه به تسمه و قرقره‏ای می‏ بستند و بعد پایین می ‏آوردند و سرمان را داخل وان آب می‏کردند، ده پانزده دقیقه تا ‌جایی‏که نفس باقی بود سر را در آب نگه می ‏داشتند.»<ref name=":0" />


    '''فصل پنجم''' کتاب به خاطرات راوی در [[اردوگاه تکریت 5]] (کمپ افسران) اختصاص داده شده است. با اعتراضات اسرا و اطلاع ‏رسانی به نمایندگان [[صلیب سرخ]]، قلم و كاغذ برای مکاتبه و از سال چهارم و پنجم هم کتاب آزاد می‏شود.
== '''فصل پنجم''' کتاب ==
فصل پنجم کتاب به خاطرات راوی در [[اردوگاه تکریت 5]] (کمپ افسران) اختصاص داده شده است. با اعتراضات اسرا و اطلاع ‏رسانی به نمایندگان [[صلیب سرخ]]، قلم و كاغذ برای مکاتبه و از سال چهارم و پنجم هم کتاب آزاد می‏شود.


    به گفته راوی، اسرا در آسایشگاه‌های این [[اردوگاه]] گروه‌بندی خاصی داشتند: خلبانان، ملّیون، سلطنت ‏طلب‏ ها، حزب‏اللهی ‏ها، و هرهری‏ مزاج ‏ها. شهبازی وجود اختلافات درونی، نفاق‏ ها و تقابل میان اسرای ایرانی را به ‏عنوان حصارهای واقعی معرفی می ‏کند: «به ‏تدریج پرده ‏ها کنار رفت و چهره حقیقی هرکس نمایان شد و ماهیت درونی اشخاص رخ نمود و شرایط به‏ گونه ‏ای تغییر کرد که ما معروف به جماعت خمینی در محاصره کامل افکار و عقاید انحرافی و التقاطی قرار گرفته بودیم و باید در این حصر خود را حفظ می‏ کردیم.»<ref name=":0" />   
به گفته راوی، اسرا در آسایشگاه‌های این [[اردوگاه]] گروه‌بندی خاصی داشتند: خلبانان، ملّیون، سلطنت ‏طلب‏ ها، حزب‏اللهی ‏ها، و هرهری‏ مزاج ‏ها. شهبازی وجود اختلافات درونی، نفاق‏ ها و تقابل میان اسرای ایرانی را به ‏عنوان حصارهای واقعی معرفی می ‏کند: «به ‏تدریج پرده ‏ها کنار رفت و چهره حقیقی هرکس نمایان شد و ماهیت درونی اشخاص رخ نمود و شرایط به‏ گونه ‏ای تغییر کرد که ما معروف به جماعت خمینی در محاصره کامل افکار و عقاید انحرافی و التقاطی قرار گرفته بودیم و باید در این حصر خود را حفظ می‏ کردیم.»<ref name=":0" />   


    حزب‌اللهی ها در كمپ افسران تكریت یك تشكیلات مخفی به راه می اندازند و شهبازی را به‌عنوان مسئول انتخاب می كنند. با راه افتادن این تشكیلات، انتقال اخبار و اطلاع‌رسانی كمی بهتر می شود. هرچند با استقرار [[منافقین]] در بغداد، دوباره شیطنت‌ها علیه اسرا شدت گرفت. حضور [[منافقین]] هم تأثیراتش را می گذاشت و باعث نزاع و زدوخورد بین آزادگان می شد. مدیریت این وضع برای شهبازی و دیگران خیلی سخت بود.
    حزب‌اللهی ها در كمپ افسران تكریت یك تشكیلات مخفی به راه می اندازند و شهبازی را به‌عنوان مسئول انتخاب می كنند. با راه افتادن این تشكیلات، انتقال اخبار و اطلاع‌رسانی كمی بهتر می شود. هرچند با استقرار [[منافقین]] در بغداد، دوباره شیطنت‌ها علیه اسرا شدت گرفت. حضور [[منافقین]] هم تأثیراتش را می گذاشت و باعث نزاع و زدوخورد بین آزادگان می شد. مدیریت این وضع برای شهبازی و دیگران خیلی سخت بود.


    در '''فصل ششم''' به شرح جنگ رسانه ‏ای دشمن می ‏پردازد. عراقی ‏ها با وارد کردن تلویزیون و پخش برنامه ‏هایی مستهجن و افتراآمیز علیه رهبران ایران در پی ایجاد تفرقه بیشتر بین اسرا بودند. البته كه ضمن تحریم و ممنوع كردن رسانه‌های جمعی دشمن، از بخش‌های خبری آن برای كسب اخبار استفاده می شد.
== '''فصل ششم کتاب''' ==
در فصل ششم به شرح جنگ رسانه ‏ای دشمن می ‏پردازد. عراقی ‏ها با وارد کردن تلویزیون و پخش بر[[نامه]] ‏هایی مستهجن و افتراآمیز علیه رهبران ایران در پی ایجاد تفرقه بیشتر بین اسرا بودند. البته كه ضمن تحریم و ممنوع كردن رسانه‌های جمعی دشمن، از بخش‌های خبری آن برای كسب اخبار استفاده می شد.


    '''فصل هفتم و هشتم''' کتاب از تغییر شرایط اسارت صحبت می‏کند؛ از اینکه خطوط مقاومت بچه ‏ها شکننده ‏تر شده و [[منافقین]] تشکیلات خود را از پاریس به بغداد منتقل می‏کنند و عراقی ‏ها با استفاده از ضدانقلاب و ایجاد جنگ روانی می ‏خواهند اسرا را به زانو دربیاورند. در این مقطع عراقی‏ ها برخی از اسرا را به بهانه زیارت امام حسین (ع) از [[اردوگاه]] خارج می‏ کنند و به خانه ‏های سازمانی می‏برند که وسایل طرب و قمار و مشروب در آن فراهم است و [[منافقین]] جهت جذب آنان تبلیغات مسموم خود را انجام می ‏دادند: «سرگرد اصرار کرد که من پیشنهاد آنها را بپذیرم و به ‏اصطلاح به زیارت بروم و ثواب ببرم! گفتم: من اصلاً زیارت دوست ندارم. گفت: شما شیعه هستید و به امام حسین (ع) بیش از همه علاقه دارید. بدون ترس و واهمه گفتم: آخر این زیارت امام حسین نیست، زیارت صدام حسین است!» <ref name=":0" />
== '''فصل هفتم و هشتم''' کتاب ==
فصل هفتم و هشتم کتاب از تغییر شرایط اسارت صحبت می‏کند؛ از اینکه خطوط مقاومت بچه ‏ها شکننده ‏تر شده و [[منافقین]] تشکیلات خود را از پاریس به بغداد منتقل می‏کنند و عراقی ‏ها با استفاده از ضدانقلاب و ایجاد جنگ روانی می ‏خواهند اسرا را به زانو دربیاورند. در این مقطع عراقی‏ ها برخی از اسرا را به بهانه زیارت امام حسین (ع) از [[اردوگاه]] خارج می‏ کنند و به خانه ‏های سازمانی می‏برند که وسایل طرب و قمار و مشروب در آن فراهم است و [[منافقین]] جهت جذب آنان تبلیغات مسموم خود را انجام می ‏دادند: «سرگرد اصرار کرد که من پیشنهاد آنها را بپذیرم و به ‏اصطلاح به زیارت بروم و ثواب ببرم! گفتم: من اصلاً زیارت دوست ندارم. گفت: شما شیعه هستید و به امام حسین (ع) بیش از همه علاقه دارید. بدون ترس و واهمه گفتم: آخر این زیارت امام حسین نیست، زیارت صدام حسین است!» <ref name=":0" />


    در فصل نهم و دهم از راز پایداری سخن به میان آمده و پایان شب سیه را به تصویر کشیده است و از تیرماه 1367 می‏گوید که امام قطعنامه 598 را پذیرفت و دو سال بعد اسرای جنگ مبادله شدند.
== فصل نهم و دهم کتاب ==
در فصل نهم و دهم از راز پایداری سخن به میان آمده و پایان شب سیه را به تصویر کشیده است و از تیرماه 1367 می‏گوید که امام قطعنامه 598 را پذیرفت و دو سال بعد اسرای جنگ مبادله شدند.


    شهبازی و یارانش در زمره حزب‏ اللهی ‏ها بودند و عشق سوزانی به امام داشتند و چشم امیدشان بعد از خدا به امام بود که ناگهان خبر فوت ایشان از بلندگو پخش می‏ شود و این دردناک‏ترین خبری است که میشنوند و غم غربت و بی‏ پناهی را برایشان دوچندان می كند.
شهبازی و یارانش در زمره حزب‏ اللهی ‏ها بودند و عشق سوزانی به امام داشتند و چشم امیدشان بعد از خدا به امام بود که ناگهان خبر فوت ایشان از بلندگو پخش می‏ شود و این دردناک‏ترین خبری است که میشنوند و غم غربت و بی‏ پناهی را برایشان دوچندان می كند.


    سال‌های پایانی اسارت به دشواری هرچه تمام می گذشت. سال‌ها ماندن در اسارت بدون داشتن آینده‌ای روشن، وحشتناك بود: «در دو سال آخر دیگر من نیز بریده بودم، آخر چقدر ما صبح بلند شویم، عصر شود، برویم هواخوری و بعد برویم توی همان سوراخ، دوباره صبح در بیاییم بیرون.» <ref name=":0" />
    سال‌های پایانی اسارت به دشواری هرچه تمام می گذشت. سال‌ها ماندن در اسارت بدون داشتن آینده‌ای روشن، وحشتناك بود: «در دو سال آخر دیگر من نیز بریده بودم، آخر چقدر ما صبح بلند شویم، عصر شود، برویم هواخوری و بعد برویم توی همان سوراخ، دوباره صبح در بیاییم بیرون.» <ref name=":0" />


    دعاهای اسرا بدون نتیجه نماند و در ۱۳۶۹ نوبت به تبادل رسید. شهبازی هم در مرداد همان سال جزو شانزدهمین گروه از اسرا بود كه به میهن بازگشت. ۱۰ سال اسارت با تمام اتفاقات، سختی و تلخی هایش به پایان رسید و شهبازی دوباره خود را در كنار خانواده و دوستانش می دید.
    دعاهای اسرا بدون نتیجه نماند و در ۱۳۶۹ نوبت به تبادل رسید. شهبازی هم در مرداد همان سال جزو شانزدهمین گروه از اسرا بود كه به میهن بازگشت. ۱۰ سال اسارت با تمام اتفاقات، سختی و تلخی هایش به پایان رسید و شهبازی دوباره خود را در كنار [[خانواده]] و دوستانش می دید.


    این کتاب، كه تاکنون به چاپ‌های مکرر رسیده است، در نهمین دوره كتاب سال دفاع مقدس حائز رتبه اول شده است. نویسنده در پاورقی‌ها، به‌طور كامل به گویاسازی اشخاص، اماکن و موضوعات پرداخته است.
    این کتاب، كه تاکنون به چاپ‌های مکرر رسیده است، در نهمین دوره كتاب سال دفاع مقدس حائز رتبه اول شده است. نویسنده در پاورقی‌ها، به‌طور كامل به گویاسازی اشخاص، اماکن و موضوعات پرداخته است.


=== '''كتاب‌شناسی''' ===
== نیز نگاه کنید به ==
 
* [[یک باغ سپیده]]
* [[اشک پروانه ها]]
 
== '''كتاب‌شناسی''' ==
<references />'''زینب سنچولی'''
<references />'''زینب سنچولی'''
[[رده:شب های بی مهتاب]]
[[رده:اسارت در شعر]]
[[رده:شعر در اسارت]]
[[رده:ادبیات و هنر]]

نسخهٔ کنونی تا ‏۱۹ ژانویهٔ ۲۰۲۴، ساعت ۱۴:۳۱

خاطره آزاده شهاب الدین شهبازی

خاطرات آزاده شهاب ‏الدین شهبازی از دوران اسارت در اردوگاه ‏های رژیم بعث عراق.

مقدمه

کتاب شب‏های بی ‏مهتاب حاصل 19 ساعت گفت‏وگو با شهاب ‏الدین شهبازی، افسر ژاندارم سال‏های آخر حکومت پهلوی و از اولین اسرای جنگ تحمیلی است که در 25 آبان 1359 در دهلاویه مجروح و اسیر می‏شود و مدت 10 سال را در اسارت رژیم بعث عراق می ‏گذراند.

ساختار کتاب

این کتاب 10 فصل و 360 صفحه دارد. شهبازی در فصل اول خاطرات خود را از بدو تولد در محله گوشه نهاوند و بالیدنش در دامان دو مادر و پدر نظامی‏ اش، پذیرفته شدنش در کنکور ژاندارمی، همکاری ‏اش با مبارزان ضد رژیم شاه، و پیروزی انقلاب اسلامی بیان می‏ کند.

فصل دوم کتاب

فصل دوم از شروع ناآرامی ‏های قبل از جنگ در نوار مرزی و آغاز جنگ تحمیلی در شهریور 1359 می‏گوید. مرور تحركات دشمن قبل از حمله سراسری و آغاز جنگ از نگاه یک نظامی کهنه‌کار نخستین مشخصه این اثر است. شهبازی در آن دوران فرمانده مستقیم 14 پاسگاه در هویزه است که 70 کیلومتر نوار مرزی ایران را در اختیار و تحت کنترل دارد و وظیفه حفاظت از مرزهای کشور و دفاع از میهن را برعهده دارند: «با افزایش تحرکات عراقی‌ها، ما نیز به تعداد گشتی‌هایمان افزودیم و شب و روز دسته‌هایی را برای گشت،‌ شناسایی و دیده‌بانی می‌فرستادیم. بعد از این فعالیت‌ها از انسجام، انتظام لشکر و تمرکز نیروها در برخی نقاط مطلع شدیم که عراق آماده حمله گسترده و جنگ تمام‌عیار است. همه این مشاهدات را گزارش می‌کردیم و هشدار می‌دادیم. این گزارش‌ها در سوابق من در هویزه موجود است.» [۱]

حکایت راوی کتاب از روز تهاجم دشمن، حکایت تلخ و دردناکی است: «پس از آن همه گزارش، درخواست و هشدار، تنها 48 ساعت قبل از شروع جنگ فراگیر و تحمیلی عراق علیه ایران، به نیروهای رزمی و نظامی آماده‌باش دادند و ما به وضعیت آماده‌باش کامل در مراکز خدمتی‌مان در هویزه و سوسنگرد درآمدیم. حمله گسترده عراق به ایران در 31 شهریور 1359 آغاز شد. ابتدا گزارش از فکه به ما رسید که پاسگاه فکه سقوط کرد و عراقی‌ها در حال پیشروی درون خاک ایران هستند و پی‌درپی خبر سقوط پاسگاه‌ها می‌رسید.» [۱] به گفته شهبازی، در آن مقطع نیروهای مرزی هیچ‏گونه آمادگی برای جنگ نداشتند؛ این درحالی بود که عراقی‏ ها با تجهیزات مدرن و لجستیک کامل به میدان آمده بودند و وعده ‏های بنی ‏صدر، فرمانده وقت کل قوا، مبنی‏ بر رسیدن تانک و زره ‏پوش و قوای کمکی توخالی از آب درمی‏آمد.

در روزهای آغازین جنگ، شهبازی در دهلاویه از ناحیه کمر مجروح می‏شود و با ناباوری اسیر می‏شود: «باورکردنی نبود، من! شهبازی! گرفتار دشمن شده باشم. آن لحظه تلخ ‏ترین و ناراحت‏ کننده ‏ترین لحظه عمرم بود. هوا گرگ‏ و میش بود، صدای جروبحث عراقی‏ ها مرا از شوک درمی ‏آورد؛ آنها با هم اختلاف پیدا کرده بودند که ما را با خود ببرند یا بکشند.» [۱]

فصل سوم کتاب

در فصل سوم، عراقی ‏ها شهبازی را به دب حردان، که به اشغال عراق درآمده، می‏برند و از آنجا به تنومه، العماره، بغداد و از آنجا نیز به اردوگاه موصل(←اردوگاه ) می‏برند. در اردوگاه موصل 1، نقش ه‏ای برای فرار می‏ کشند که با شکست مواجه می‌شود؛ اعتصاب غذا هم به نتیجه نمی‏ رسد: «آنجا در هر شبانه‏ روز فقط یک وعده غذا می ‏دادند؛ بیشتر اوقات برگ چغندر یا شلغم را درون آبی میریختند و می‏ پختند، بعد به آن کمی رب می‏زدند تا رنگ خورش بگیرد، این خورش را به همراه مشتی برنج به هر نفر می‏دادند.»[۱] در اردوگاه موصل 1، اتاق کوچکی به‏عنوان بهداری وجود داشت. دکتر مجید جلال‏وند، که هنگام اسارت دانشجوی پزشکی بود، توانسته بود با برداشتن پنهانی قرص و شربت، داروخانه سیاری در آن درست کند. او گوش شهبازی را، که از بدو اسارت عفونت دارد، مداوا م ی‏کند. به‌دست آوردن رادیو و استفاده مخفی از آن، و حضور سه نفر در پوشش اسیر با هدف جذب هواداران به‌سوی شاپور بختیار و ایجاد دودستگی و اختلاف بین اسرا، و اطلاع از بركناری بنی صدر و انفجار دفتر حزب جمهوری از دیگر بخش‌های این فصل است.

 فصل چهارم کتاب

در فصل چهارم، شهاب ‏الدین را به اردوگاه رمادی 1 می‏برند: «مقاومت در بازجویی‏ ها و پایداری در برابر شکنج ه‏ها و کتک‏ ها و رخدادهایی چون اعتصاب غذای موصل، ما را مردانی سازش ‏ناپذیر در برابر عراقی‏ ها معرفی کرد، پرونده‏ای قطور برای ما شکل گرفت و اصطلاحاً ما را رأس ‏الفتنه و ام‏ال مشاکل نامیدند.» [۱] مواجهه با سروان محمودی و تهدیدات او مبنی بر منع برگزاری مراسم‌های مذهبی و بروز عقاید دینی بخش اول این فصل است: «سروان محمودی از اكراد عراقی بود كه مدتی در ایران زندگی كرده، زبان فارسی آموخته بود. او فردی اهل خدعه و نیرنگ بود، هدفش خوش‌خدمتی به رژیم پر از ظلم و ستم بعثی بود. سروان به‌علت تسلط به زبان فارسی با ترفندهای خاص به میان بچه‌ها نفوذ میكرد و از افكار و عقاید ایشان مطلع می شد و برای برنامه‌هایی كه در سر داشت از اسرای ضعیف، جاسوس میساخت.» [۱] دومین مشخصه خاطرات شهبازی در جریان‌شناسی سیاسی‌ایدئولوژیک دوران اسارت است که مرزبندی‌ها و دسته‌بندی‌های بخشی از اسرا را به‌دست می‌دهد: «در نگاه اول همه ایرانی بودند؛ هم‌دین و هم‌عقیده و هم‌وطن. فرقی بین شان نبود، اما گذشت زمان و نگاه‌های عمیق‌تر، نشان از اختلاف‌نظر، تفاوت ماهیت و دوگانگی داشت... ما در سطح اردوگاه و در میان افسران، كسانی را داشتیم كه بر عرق ملی یا وظیفه نظامی گری خود پای می فشردند كه ما با ایشان مشكلی نداشتیم. مشكل ما با كسانی بود كه به هیچ چیز و هیچ كس اعتقادی نداشتند. نه عقیده‌ای، نه دینی، نه عرقی، نه وظیفه‌ای. هیچی! آدم‌های هرهری مذهب بودند كه تعدادشان هم متاسفانه كم نبود. دشمن با استفاده از وجود چنین عناصر بی هویت و بیفكر به جمع اسرا رسوخ میكرد.» [۱]

در همین مقطع، حضور و آشنایی با مرحوم ابوترابی فرد شرایط را برای بسیاری از اسرا تغییر داد:

«ابوترابی فرد با دید بالا و خلیفه‌اللهی به تمامی اسرا (چه خوب چه بد) نگاه می كرد كه به‌راستی این نگرش و دید او جای تأمل داشت... ابوترابی فرد می‌خواست اسرا از عالی ترین درجه تا پست‌ترین درجه با هم روابط عادی و معمولی داشته باشند و كوچك‌ترین برخوردی میانشان رخ ندهد.»[۱]

شهبازی برای مقابله با پخش فیلم موهنی كه منافقین علیه امام خمینی (ره) و رهبران سیاسی و دینی كشورمان تولید می كنند، اذان بی‏ موقعی سر میدهد: «خداوند فكری در سرم انداخت، به كنار پنجره‌ای كه رو به قاطع دیگر بود رفتم و با صدایی بلند آن‌چنان كه اردوگاه را دربر گیرد، شروع به گفتن اذان كردم. با طنین‌انداز شدن اذان بی وقت در اردوگاه، سروان محمودی هراسان و متعجب به سراغ ابوترابی فرد می رود كه این چه بساطی است؟ چرا اذان بیموقع میگویند؟ آقای ابوترابی فرد كه فرصت را برای جلوگیری از نمایش فیلم مغتنم دیده بود گفت: اذان بی موقع برای شیعیان مفاهیم زیادی دارد و از آن جمله هشدار و انذار به شیعیان كه عقیده‌شان و مقدساتشان در معرض خطر و تهدید است. ما شیعیان وقتی احساس كنیم كه خدای ناكرده خطر حادثه‌ای فكرمان و عقیده‌مان یا مجتهد و رهبر دینی ما را تهدید میكند و یا كه ثلمه‌ای بر جهان تشیع وارد شده باشد، آن‌گاه اذان بی وقت سر میدهیم كه به منزله هشدار و آماده‌باش است... با شنیدن این جملات و توضیحات، سروان محمودی دستپاچه شد و از بیم اغتشاش و بحران در اردوگاه، دستور داد بساط فیلم را از اتاق ما جمع كردند و دیگر در هیچ اتاق و سالن دیگری به نمایش نگذاشتند. به‏خاطر این تحریم، 17 ماه دوزخی را در اتاقی کوچک فاقد منفذ و در شرایط سخت، وحشتناك و محیطی غیرانسانی سپری می ‏کند.

سپس او را به استخبارات منتقل می‏ کنند و حدود 15 روز در آنجا می‏ماند که از آن به ‏عنوان خوان مخوف یاد می‏ کند و می‏ گوید: «ما را یک شب در میان، یعنی هفت شب مرتب از ساعت یک تا سه بامداد برای بازجویی و شکنجه می‏بردند و با قساوت تمام و شدیدترین وجه شکنجه می‏ کردند. از پنکه آویزان می‌کردند یا وارونه به تسمه و قرقره‏ای می‏ بستند و بعد پایین می ‏آوردند و سرمان را داخل وان آب می‏کردند، ده پانزده دقیقه تا ‌جایی‏که نفس باقی بود سر را در آب نگه می ‏داشتند.»[۱]

فصل پنجم کتاب

فصل پنجم کتاب به خاطرات راوی در اردوگاه تکریت 5 (کمپ افسران) اختصاص داده شده است. با اعتراضات اسرا و اطلاع ‏رسانی به نمایندگان صلیب سرخ، قلم و كاغذ برای مکاتبه و از سال چهارم و پنجم هم کتاب آزاد می‏شود.

به گفته راوی، اسرا در آسایشگاه‌های این اردوگاه گروه‌بندی خاصی داشتند: خلبانان، ملّیون، سلطنت ‏طلب‏ ها، حزب‏اللهی ‏ها، و هرهری‏ مزاج ‏ها. شهبازی وجود اختلافات درونی، نفاق‏ ها و تقابل میان اسرای ایرانی را به ‏عنوان حصارهای واقعی معرفی می ‏کند: «به ‏تدریج پرده ‏ها کنار رفت و چهره حقیقی هرکس نمایان شد و ماهیت درونی اشخاص رخ نمود و شرایط به‏ گونه ‏ای تغییر کرد که ما معروف به جماعت خمینی در محاصره کامل افکار و عقاید انحرافی و التقاطی قرار گرفته بودیم و باید در این حصر خود را حفظ می‏ کردیم.»[۱]

    حزب‌اللهی ها در كمپ افسران تكریت یك تشكیلات مخفی به راه می اندازند و شهبازی را به‌عنوان مسئول انتخاب می كنند. با راه افتادن این تشكیلات، انتقال اخبار و اطلاع‌رسانی كمی بهتر می شود. هرچند با استقرار منافقین در بغداد، دوباره شیطنت‌ها علیه اسرا شدت گرفت. حضور منافقین هم تأثیراتش را می گذاشت و باعث نزاع و زدوخورد بین آزادگان می شد. مدیریت این وضع برای شهبازی و دیگران خیلی سخت بود.

فصل ششم کتاب

در فصل ششم به شرح جنگ رسانه ‏ای دشمن می ‏پردازد. عراقی ‏ها با وارد کردن تلویزیون و پخش برنامه ‏هایی مستهجن و افتراآمیز علیه رهبران ایران در پی ایجاد تفرقه بیشتر بین اسرا بودند. البته كه ضمن تحریم و ممنوع كردن رسانه‌های جمعی دشمن، از بخش‌های خبری آن برای كسب اخبار استفاده می شد.

فصل هفتم و هشتم کتاب

فصل هفتم و هشتم کتاب از تغییر شرایط اسارت صحبت می‏کند؛ از اینکه خطوط مقاومت بچه ‏ها شکننده ‏تر شده و منافقین تشکیلات خود را از پاریس به بغداد منتقل می‏کنند و عراقی ‏ها با استفاده از ضدانقلاب و ایجاد جنگ روانی می ‏خواهند اسرا را به زانو دربیاورند. در این مقطع عراقی‏ ها برخی از اسرا را به بهانه زیارت امام حسین (ع) از اردوگاه خارج می‏ کنند و به خانه ‏های سازمانی می‏برند که وسایل طرب و قمار و مشروب در آن فراهم است و منافقین جهت جذب آنان تبلیغات مسموم خود را انجام می ‏دادند: «سرگرد اصرار کرد که من پیشنهاد آنها را بپذیرم و به ‏اصطلاح به زیارت بروم و ثواب ببرم! گفتم: من اصلاً زیارت دوست ندارم. گفت: شما شیعه هستید و به امام حسین (ع) بیش از همه علاقه دارید. بدون ترس و واهمه گفتم: آخر این زیارت امام حسین نیست، زیارت صدام حسین است!» [۱]

فصل نهم و دهم کتاب

در فصل نهم و دهم از راز پایداری سخن به میان آمده و پایان شب سیه را به تصویر کشیده است و از تیرماه 1367 می‏گوید که امام قطعنامه 598 را پذیرفت و دو سال بعد اسرای جنگ مبادله شدند.

شهبازی و یارانش در زمره حزب‏ اللهی ‏ها بودند و عشق سوزانی به امام داشتند و چشم امیدشان بعد از خدا به امام بود که ناگهان خبر فوت ایشان از بلندگو پخش می‏ شود و این دردناک‏ترین خبری است که میشنوند و غم غربت و بی‏ پناهی را برایشان دوچندان می كند.

    سال‌های پایانی اسارت به دشواری هرچه تمام می گذشت. سال‌ها ماندن در اسارت بدون داشتن آینده‌ای روشن، وحشتناك بود: «در دو سال آخر دیگر من نیز بریده بودم، آخر چقدر ما صبح بلند شویم، عصر شود، برویم هواخوری و بعد برویم توی همان سوراخ، دوباره صبح در بیاییم بیرون.» [۱]

    دعاهای اسرا بدون نتیجه نماند و در ۱۳۶۹ نوبت به تبادل رسید. شهبازی هم در مرداد همان سال جزو شانزدهمین گروه از اسرا بود كه به میهن بازگشت. ۱۰ سال اسارت با تمام اتفاقات، سختی و تلخی هایش به پایان رسید و شهبازی دوباره خود را در كنار خانواده و دوستانش می دید.

    این کتاب، كه تاکنون به چاپ‌های مکرر رسیده است، در نهمین دوره كتاب سال دفاع مقدس حائز رتبه اول شده است. نویسنده در پاورقی‌ها، به‌طور كامل به گویاسازی اشخاص، اماکن و موضوعات پرداخته است.

نیز نگاه کنید به

كتاب‌شناسی

  1. ۱٫۰۰ ۱٫۰۱ ۱٫۰۲ ۱٫۰۳ ۱٫۰۴ ۱٫۰۵ ۱٫۰۶ ۱٫۰۷ ۱٫۰۸ ۱٫۰۹ ۱٫۱۰ ۱٫۱۱ كاظمی، محسن (1386). شب‌های بی‌مهتاب. خاطرات اسیر آزاده‌شده ایرانی سرهنگ شهاب‌الدین شهبازی، چ 4. تهران: سوره مهر.

زینب سنچولی