بهرامی ،شمسی: تفاوت میان نسخه‌ها

از ویکی آزادگان
بدون خلاصۀ ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش
 
(۱۲ نسخهٔ میانی ویرایش شده توسط ۵ کاربر نشان داده نشد)
خط ۱: خط ۱:
بانوي آزادة ايراني.
'''<big>بانوی آزاده ایرانی.</big>'''
===زندگینامه===
شمسی بهرامی در بیست‌و‌پنجم آذر 1338 در محلة کارگری در آبادان به دنیا مي‌آيد. بین پنج برادر و چهار خواهر، او فرزند هفتم خانواده است. پدرش، امید بهرامی، کارگر شرکت نفت بود. دورة تحصیلی ابتدایی را در دبستان بهمن و راهنمایی و دبیرستان را در دبیرستان فردوسی آبادان مي‌گذراند. سال سوم دبیرستان بود که زمزمه‌های انقلاب را شنید و همپای معترضان در تجمعات و تظاهرات‌ها شرکت می‌کرد. بعد از انقلاب نیز از فعّالان اجتماعی بود: «شب‌ها اعضای گروه‌های سیاسی مختلف توی خیابان دور هم جمع می‌شدند و با هم بحث می‌کردند. من هم دوستانی را که می‌دانستم خوب صحبت می‌کنند، به این جمع‌ها دعوت می‌کردم.»با شروع جنگ تحمیلی به‌عنوان نمایندة فرماندار آبادان، مسئول تهیة گزارش و برآورد میزان خسارات وارده به مناطق بمباران‌شده مي‌شود. در بیست‌وسوم مهرماه ۱۳۵۹، بعد از مرخصی سه‌روزه، هنگام عزيمت از شیراز به آبادان، در جادة ماهشهر- آبادان، همراه [[معصومه آباد]] به اسارت نیروهای دشمن درمي‌آيد<ref>بهرامی،شمسی(1395). مصاحبه.</ref>. «دکتر سلحشور، که اکنون معاون وزیر نفت هستند، سه روز به ما مرخصی دادند تا به خانواده سر بزنیم و برگردیم، در راه بازگشت [از شیراز] به آبادان، اسیر شدیم.»<ref>پایگاه اطلاع‌رسانی آزادگان ایران به نشاني www.badriyoon.com</ref>
===شرح اسارت===
    [[معصومه آباد]]، که به همراه خانم بهرامی اسیر شده بود، در کتاب من زنده‌ام در مورد لحظة اسارتشان این‌گونه آورده است: «از راننده پرسیدم: چی شد؟


گفت: اسیر شدیم.
== تولد و پرورش ==
شمسی بهرامی در بیست‌و‌پنجم آذر 1338 در محله کارگری در آبادان به دنیا می‌آید. بین پنج برادر و چهار خواهر، او فرزند هفتم [[خانواده]] است.
{{Infobox|title=شمسی بهرامی|image=[[پرونده:Pic2.png]]|label2=نام و نام خانوادگی|data2=شمسی بهرامی|label3=تاریخ تولد|data3=25 آذر 1338|label4=تاریخ اسارت|data4=23 مهر 1359|label5=تاریخ بازگشت به وطن|data5=بهمن 1362|caption=بانوی آزاده ایرانی|header1=مشخصات|label6=مدت زمان اسارت|data6=سه سال و چهار ماه}}
 
پدرش، امید بهرامی، کارگر شرکت نفت بود. دوره تحصیلی ابتدایی را در دبستان بهمن و راهنمایی و دبیرستان را در دبیرستان فردوسی آبادان می‌گذراند. سال سوم دبیرستان بود که زمزمه‌های انقلاب را شنید و همپای معترضان در تجمعات و تظاهرات‌ها شرکت می‌کرد. بعد از انقلاب نیز از فعّالان اجتماعی بود: «شب‌ها اعضای گروه‌های سیاسی مختلف توی خیابان دور هم جمع می‌شدند و با هم بحث می‌کردند. من هم دوستانی را که می‌دانستم خوب صحبت می‌کنند، به این جمع‌ها دعوت می‌کردم.»با شروع [[جنگ تحمیلی عراق علیه ایران]] به‌عنوان نماینده فرماندار آبادان، مسئول تهیه گزارش و برآورد میزان خسارات وارده به مناطق بمباران‌شده می‌شود. در بیست‌وسوم مهرماه ۱۳۵۹، بعد از مرخصی سه‌روزه، هنگام عزیمت از شیراز به آبادان، در جاده ماهشهر- آبادان، همراه [[معصومه آباد]] به [[اسارت و اسیران|اسارت]] نیروهای دشمن درمی‌آید<ref name=":0">بهرامی،شمسی(1395). مصاحبه.</ref>. «دکتر سلحشور، که اکنون معاون وزیر نفت هستند، سه روز به ما مرخصی دادند تا به خانواده سر بزنیم و برگردیم، در راه بازگشت [از شیراز] به آبادان، اسیر شدیم.»<ref>[https://www.mfpa.ir/ پایگاه اطلاع‌رسانی آزادگان ایران] به نشانی https://www.mfpa.ir/</ref>
 
== شرح [[اسارت و اسیران|اسارت]] ==
    [[معصومه آباد]]، که به همراه خانم بهرامی اسیر شده بود، در کتاب [[من زنده ام|من زنده‌ام]] در مورد لحظه اسارتشان این‌گونه آورده است: «از راننده پرسیدم: چی شد؟
 
گفت: [[اسیران جنگ|اسیر]] شدیم.


اسیر کی شدیم؟
اسیر کی شدیم؟
خط ۱۵: خط ۲۰:
الله‌اکبر، خواهر! همه‌مون اسیر شدیم.
الله‌اکبر، خواهر! همه‌مون اسیر شدیم.


سربازهای عراقی سریع خودشان را به ماشین ما رساندند. من، که کنار پنجره بی‌حرکت نشسته بودم، شیشة ماشین را بالا کشیده سریع قفل در ماشین را زدم. اما آنها شیشة ماشین را با قنداق تفنگ شکستند. از ترس خودم را روی خواهر بهرامی انداختم. تعدادی از سربازهای عراقی شیشة پنجرة سمت خواهر بهرامی را هم شکستند. راننده فرمان ماشین را رها کرد و پیاده شد. سرنشین دیگر هم نفر بعدی بود که پیاده شد. اما من و خواهر بهرامی مقاومت می‌کردیم و نمی‌خواستیم پیاده شویم.»<ref>آباد، معصومه (1394). من زنده‌ام. چ 179، تهران: بروج،ص.156.</ref>
سربازهای عراقی سریع خودشان را به ماشین ما رساندند. من، که کنار پنجره بی‌حرکت نشسته بودم، شیشه ماشین را بالا کشیده سریع قفل در ماشین را زدم. اما آنها شیشه ماشین را با قنداق تفنگ شکستند. از ترس خودم را روی خواهر بهرامی انداختم. تعدادی از سربازهای عراقی شیشه پنجره سمت خواهر بهرامی را هم شکستند. راننده فرمان ماشین را رها کرد و پیاده شد. سرنشین دیگر هم نفر بعدی بود که پیاده شد. اما من و خواهر بهرامی [[مقاومت]] می‌کردیم و نمی‌خواستیم پیاده شویم.»<ref name=":1">[[آباد، معصومه]] (1394). [[من زنده ام|من زنده‌ام]]. چ 179، تهران: بروج.</ref>


    در همان ابتدای اسارت، خانم آباد شمسي بهرامي را با نام مستعار «مریم» و به‌عنوان خواهرش به عراقی‌ها معرفی مي‌كند تا در ادامة اسارت آنها را از هم جدا نکنند: «هرچه بیشتر گوش می‌دادم کمتر می‌فهمیدم. کلمة «بنات‌الخمیني» و «ژنرال» را در هر جمله و عبارتی می‌شنیدم. بلافاصله بی‌سیم زد و خبر را ارسال کرد. از جواد پرسیدم: چی داره می‌گه؟
    در همان ابتدای [[اسارت و اسیران|اسارت]]، [[معصومه آباد|خانم آباد]]، شمسی بهرامی را با نام مستعار «مریم» و به‌عنوان خواهرش به عراقی‌ها معرفی می‌كند تا در ادامه [[اسارت و اسیران|اسارت]] آنها را از هم جدا نکنند: «هرچه بیشتر گوش می‌دادم کمتر می‌فهمیدم. کلمه «بنات‌الخمینی» و «ژنرال» را در هر جمله و عبارتی می‌شنیدم. بلافاصله بی‌سیم زد و خبر را ارسال کرد. از جواد پرسیدم: چی داره می‌گه؟


    گفت: می‌گه ما دو ژنرال زن ایرانی را اسیر کرده‌ایم.
    گفت: می‌گه ما دو ژنرال زن ایرانی را اسیر کرده‌ایم.


    گفتم: ما مددکار هلال احمریم. نظامی بعثی کلمة هلال احمر را فهمید و گفت: هلال احمر، بنات‌الخمینی. رو به خواهر بهرامی کرد و پرسید: اسمت چیه؟ قبل از اینکه او دهان باز کند، من گفتم: مریم، ما هر دو خواهریم.»<ref>آباد، معصومه (1394). من زنده‌ام. چ 179، تهران: بروج،ص.158.</ref>
    گفتم: ما مددکار [[هلال احمر]]<nowiki/>یم. نظامی بعثی کلمه [[هلال احمر]] را فهمید و گفت: [[هلال احمر]]، بنات‌الخمینی. رو به خواهر بهرامی کرد و پرسید: اسمت چیه؟ قبل از اینکه او دهان باز کند، من گفتم: مریم، ما هر دو خواهریم.»<ref name=":1" />
 
    شمسی بهرامی، به همراه سه دختر [[اسیران جنگ|اسیر]] دیگر به مدت یک سال و نُه ماه بدون اطلاع [[صلیب سرخ]] در [[زندان الرشید|زندان الرّشید بغداد]] نگه‌داری می‌شوند.
 
    آنها برای ارتباط برقرار کردن با دیگر [[اسرا]] به روش ضربه زدن به دیوار رو می‌آورند و به این وسیله، از [[اسرا|اسرای]] سلول هم‌جوار آگاهی پیدا می‌کنند. مدتی بعد سلول آنها را عوض می‌کنند. در این جابه‌جایی او و هم‌سلولی‌هایش با خلبان محمدرضا لبیبی، که در سلول هم‌جوار زندانی است، ارتباط می‌گیرند و خودشان را به خلبان لبیبی معرفی می‌کنند. در این مکالمات نسبت به حقوقشان هم آگاه می‌شوند. وقتی می‌بینند از این حقوق محروم هستند، دست به [[اعتصاب غذای اسیران نوجوان|اعتصاب غذا]] می‌زنند: «روز یازدهم [اعتصاب] تصمیم گرفتیم نمایش یک تراژدی را بازی کنیم و هرکدام عهده‌دار نقشی شدیم تا شرایط را وخیم‌تر از آنچه هست، جلوه دهیم و از این طریق واکنش آنها را بسنجیم. مریم در نقش یک بی‌هوش به زمین افتاد و ما دورش را گرفتیم و با نفس‌هایی که تا آن زمان در قفسه سینه ذخیره کرده بودیم، شروع به جیغ و فریاد کردیم: وای یا حسین، یا ابوالفضل، مریم موت، مریم موت، حلیمه به سر و صورت خودش می‌زد و فاطمه چنان فریاد می‌زد که خود من هم یادم رفت داریم فیلم بازی می‌کنیم. احساس کردم مریم واقعاً مرده و هرچه می‌توانستم جیغ و داد کردم. در را باز کردند و دیدند بله مریم بی‌هوش افتاده است و ما هم می‌گوییم که مرده است و حلیمه هم هنوز به سر و صورت خودش می‌زند. عراقی‌ها اولین کاری که کردند پای مریم را کشیدند تا او را بیرون ببرند. وقتی مریم دید قرار است روی دست نامحرمان قرار گیرد، یک‌باره بلند شد نشست. مریم نمی‌خواست حتی مرده‌اش هم دست عراقی‌ها بیفتد. با بلند شدن او، اوضاع به هم ریخت و نمایش برملا شد. سرباز بعثی لگد محکمی به پهلوی مریم زد و فحش داد و رفت. لگدی که رنگ پستی و حماقت داشت.»<ref name=":1" />


    شمسی بهرامی، به همراه سه دختر اسیر دیگر به مدت یک سال و نُه ماه بدون اطلاع صلیب سرخ در زندان الرّشید بغداد نگه‌داري می‌شوند.
    در نهایت، بعد از هجده روز اعتصاب غذا به [[بیمارستان نظامی الرشید بغداد|بیمارستان الرشید]] منتقل و با اطلاع‌رسانی محمدرضا لبیبی به [[صلیب سرخ]] ، آنها موفق می‌شوند مأموران [[صلیب سرخ]]  را ملاقات كنند و خبر زنده بودنشان را به خانواده‌شان برسانند.


    آنها برای ارتباط برقرار کردن با دیگر اسرا به روش ضربه زدن به دیوار رو می‌آورند و به این وسیله، از اسرای سلول هم‌جوار آگاهی پیدا می‌کنند. مدتی بعد سلول آنها را عوض می‌کنند. در این جابه‌جایی او و هم‌سلولی‌هایش با خلبان محمدرضا لبیبی، که در سلول هم‌جوار زندانی است، ارتباط مي‌گيرند و خودشان را به خلبان لبیبی معرفی می‌کنند. در این مکالمات نسبت به حقوقشان هم آگاه می‌شوند. وقتی می‌بینند از این حقوق محروم هستند، دست به اعتصاب غذا می‌زنند: «روز یازدهم [اعتصاب] تصمیم گرفتیم نمایش یک تراژدی را بازی کنیم و هرکدام عهده‌دار نقشی شدیم تا شرایط را وخیم‌تر از آنچه هست، جلوه دهیم و از این طریق واکنش آنها را بسنجیم. مریم در نقش یک بی‌هوش به زمین افتاد و ما دورش را گرفتیم و با نفس‌هایی که تا آن زمان در قفسة سینه ذخیره کرده بودیم، شروع به جیغ و فریاد کردیم: وای یا حسین، یا ابوالفضل، مریم موت، مریم موت، حلیمه به سر و صورت خودش می‌زد و فاطمه چنان فریاد می‌زد که خود من هم یادم رفت داریم فیلم بازی می‌کنیم. احساس کردم مریم واقعاً مرده و هرچه می‌توانستم جیغ و داد کردم. در را باز کردند و دیدند بله مریم بی‌هوش افتاده است و ما هم می‌گوییم که مرده است و حلیمه هم هنوز به سر و صورت خودش می‌زند. عراقی‌ها اولین کاری که کردند پای مریم را کشیدند تا او را بیرون ببرند. وقتی مریم دید قرار است روی دست نامحرمان قرار گیرد، یک‌باره بلند شد نشست. مریم نمی‌خواست حتی مرده‌اش هم دست عراقی‌ها بیفتد. با بلند شدن او، اوضاع به هم ریخت و نمایش برملا شد. سرباز بعثی لگد محکمی به پهلوی مریم زد و فحش داد و رفت. لگدی که رنگ پستی و حماقت داشت.» <ref>آباد، معصومه (1394). من زنده‌ام. چ 179، تهران: بروج،ص.325.</ref>
    شمسی بهرامی، بعد از ثبت‌نام در فهرست [[اسرا]] به [[اردوگاه موصل، جلد3(کتاب)|اردوگاه موصل]] انتقال داده می‌شود و بعد از مدتی، او را به [[اردوگاه الانبار]] می‌برند. او در بهمن 1362 به همراه سه دختر دیگر ازطریق [[صلیب سرخ]] جهانی به ایران بازگردانده می‌شوند: «یادم هست که برای جشن بیست‌و‌دوم بهمن 1362 ایران بودیم. پدرم در آخرین نامه‌ای که در عراق به دستم رسید، نوشته بود: یوسف گم‌گشته باز آید به کنعان غم مخور.» <ref name=":0" />


    در نهایت، بعد از هجده روز اعتصاب غذا به بیمارستان الرشید منتقل و با اطلاع‌رسانی محمدرضا لبیبی به صلیب سرخ، آنها موفق می‌شوند مأموران صلیب سرخ را ملاقات كنند و خبر زنده بودنشان را به خانواده‌شان برسانند.
==     پس از اسارت ==
پس از [[بازگشت آزادگان به وطن|بازگشت به ایران]]، به‌عنوان منشی بخش در [[بیمارستان]] شیراز (شهید بهشتی کنونی) مشغول به کار می‌شود. سال 1364 در کنکور سراسری شرکت کرده و در دانشگاه فردوسی مشهد در رشته ادبیات عرب پذیرفته و مشغول به تحصیل می‌شود، ولی تحصیلاتش دو ترم بیشتر طول نمی‌کشد. او سپس درس را رها می‌كند و به‌عنوان کارمند بخش اداری به استخدام آموزش‌ و پرورش شیراز درمی‌آید. <ref name=":0" />


    شمسی بهرامی، بعد از ثبت‌نام در فهرست اسرا به اردوگاه موصل انتقال داده مي‌شود و بعد از مدتی، او را به [[اردوگاه الانبار]] می‌برند. او در بهمن 1362 به همراه سه دختر دیگر ازطريق صلیب سرخ جهانی به ایران بازگردانده می‌شوند: «یادم هست که برای جشن بیست‌و‌دوم بهمن 1362 ایران بودیم. پدرم در آخرین نامه‌ای که در عراق به دستم رسید، نوشته بود: یوسف گم‌گشته باز آید به کنعان غم مخور.» <ref>بهرامی،شمسی(1395).مصاحبه.</ref>
    در این مدت به علاقه‌اش نقاشی با آبرنگ و مداد رنگی پرداخته و تاکنون دو نمایشگاه انفرادی برگزار کرده است. اکنون بازنشسته آموزش‌ و پرورش است و در اصفهان زندگی می‌کند.


    پس از بازگشت به ایران، به‌عنوان منشی بخش در بیمارستان شیراز (شهید بهشتی کنونی) مشغول به کار مي‌شود. سال 1364 در کنکور سراسری شرکت کرده و در دانشگاه فردوسی مشهد در رشته ادبیات عرب پذیرفته و مشغول به تحصیل مي‌شود، ولی تحصیلاتش دو ترم بیشتر طول نمي‌کشد. او سپس درس را رها مي‌كند و به‌عنوان کارمند بخش اداری به استخدام آموزش‌وپرورش شیراز درمي‌آيد. <ref>بهرامی،شمسی(1395).مصاحبه.</ref>
== نیز نگاه كنید به ==


    در این مدت به علاقه‌اش نقاشی با آبرنگ و مداد رنگی پرداخته و تاکنون دو نمایشگاه انفرادی برگزار کرده است. اکنون بازنشسته آموزش‌وپرورش است و در اصفهان زندگی می‌کند.
* [[اردوگاه موصل، جلد3(کتاب)|اردوگاه موصل]]
* [[من زنده ام]]
* [[معصومه آباد]]
* [[اردوگاه الانبار]]


نيز نگاه كنيد به [[آباد، معصومه]]؛ [[من زنده‌ام]] ؛ [[معصومه آباد]]
== '''كتاب‌شناسی''' ==
==='''كتاب‌شناسي'''===
<references />
<references />
'''فاطمه دهقان نيري'''
'''فاطمه دهقان نیری'''
[[رده:شمسی بهرامی]]
[[رده:بانوان اسیر]]
[[رده:افراد (آزاده‌ها)]]
[[رده:معصومه آباد]]
[[رده:فاطمه ناهیدی]]

نسخهٔ کنونی تا ‏۲۷ اوت ۲۰۲۴، ساعت ۰۹:۵۱

بانوی آزاده ایرانی.

تولد و پرورش

شمسی بهرامی در بیست‌و‌پنجم آذر 1338 در محله کارگری در آبادان به دنیا می‌آید. بین پنج برادر و چهار خواهر، او فرزند هفتم خانواده است.

شمسی بهرامی
Pic2.png
بانوی آزاده ایرانی
مشخصات
نام و نام خانوادگیشمسی بهرامی
تاریخ تولد25 آذر 1338
تاریخ اسارت23 مهر 1359
تاریخ بازگشت به وطنبهمن 1362
مدت زمان اسارتسه سال و چهار ماه

پدرش، امید بهرامی، کارگر شرکت نفت بود. دوره تحصیلی ابتدایی را در دبستان بهمن و راهنمایی و دبیرستان را در دبیرستان فردوسی آبادان می‌گذراند. سال سوم دبیرستان بود که زمزمه‌های انقلاب را شنید و همپای معترضان در تجمعات و تظاهرات‌ها شرکت می‌کرد. بعد از انقلاب نیز از فعّالان اجتماعی بود: «شب‌ها اعضای گروه‌های سیاسی مختلف توی خیابان دور هم جمع می‌شدند و با هم بحث می‌کردند. من هم دوستانی را که می‌دانستم خوب صحبت می‌کنند، به این جمع‌ها دعوت می‌کردم.»با شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران به‌عنوان نماینده فرماندار آبادان، مسئول تهیه گزارش و برآورد میزان خسارات وارده به مناطق بمباران‌شده می‌شود. در بیست‌وسوم مهرماه ۱۳۵۹، بعد از مرخصی سه‌روزه، هنگام عزیمت از شیراز به آبادان، در جاده ماهشهر- آبادان، همراه معصومه آباد به اسارت نیروهای دشمن درمی‌آید[۱]. «دکتر سلحشور، که اکنون معاون وزیر نفت هستند، سه روز به ما مرخصی دادند تا به خانواده سر بزنیم و برگردیم، در راه بازگشت [از شیراز] به آبادان، اسیر شدیم.»[۲]

شرح اسارت

    معصومه آباد، که به همراه خانم بهرامی اسیر شده بود، در کتاب من زنده‌ام در مورد لحظه اسارتشان این‌گونه آورده است: «از راننده پرسیدم: چی شد؟

گفت: اسیر شدیم.

اسیر کی شدیم؟

اسیر عراقی‌ها.

اینجا مگر آبادان نیست؟ تو ما رو دادی دست عراقی‌ها؟

الله‌اکبر، خواهر! همه‌مون اسیر شدیم.

سربازهای عراقی سریع خودشان را به ماشین ما رساندند. من، که کنار پنجره بی‌حرکت نشسته بودم، شیشه ماشین را بالا کشیده سریع قفل در ماشین را زدم. اما آنها شیشه ماشین را با قنداق تفنگ شکستند. از ترس خودم را روی خواهر بهرامی انداختم. تعدادی از سربازهای عراقی شیشه پنجره سمت خواهر بهرامی را هم شکستند. راننده فرمان ماشین را رها کرد و پیاده شد. سرنشین دیگر هم نفر بعدی بود که پیاده شد. اما من و خواهر بهرامی مقاومت می‌کردیم و نمی‌خواستیم پیاده شویم.»[۳]

    در همان ابتدای اسارت، خانم آباد، شمسی بهرامی را با نام مستعار «مریم» و به‌عنوان خواهرش به عراقی‌ها معرفی می‌كند تا در ادامه اسارت آنها را از هم جدا نکنند: «هرچه بیشتر گوش می‌دادم کمتر می‌فهمیدم. کلمه «بنات‌الخمینی» و «ژنرال» را در هر جمله و عبارتی می‌شنیدم. بلافاصله بی‌سیم زد و خبر را ارسال کرد. از جواد پرسیدم: چی داره می‌گه؟

    گفت: می‌گه ما دو ژنرال زن ایرانی را اسیر کرده‌ایم.

    گفتم: ما مددکار هلال احمریم. نظامی بعثی کلمه هلال احمر را فهمید و گفت: هلال احمر، بنات‌الخمینی. رو به خواهر بهرامی کرد و پرسید: اسمت چیه؟ قبل از اینکه او دهان باز کند، من گفتم: مریم، ما هر دو خواهریم.»[۳]

    شمسی بهرامی، به همراه سه دختر اسیر دیگر به مدت یک سال و نُه ماه بدون اطلاع صلیب سرخ در زندان الرّشید بغداد نگه‌داری می‌شوند.

    آنها برای ارتباط برقرار کردن با دیگر اسرا به روش ضربه زدن به دیوار رو می‌آورند و به این وسیله، از اسرای سلول هم‌جوار آگاهی پیدا می‌کنند. مدتی بعد سلول آنها را عوض می‌کنند. در این جابه‌جایی او و هم‌سلولی‌هایش با خلبان محمدرضا لبیبی، که در سلول هم‌جوار زندانی است، ارتباط می‌گیرند و خودشان را به خلبان لبیبی معرفی می‌کنند. در این مکالمات نسبت به حقوقشان هم آگاه می‌شوند. وقتی می‌بینند از این حقوق محروم هستند، دست به اعتصاب غذا می‌زنند: «روز یازدهم [اعتصاب] تصمیم گرفتیم نمایش یک تراژدی را بازی کنیم و هرکدام عهده‌دار نقشی شدیم تا شرایط را وخیم‌تر از آنچه هست، جلوه دهیم و از این طریق واکنش آنها را بسنجیم. مریم در نقش یک بی‌هوش به زمین افتاد و ما دورش را گرفتیم و با نفس‌هایی که تا آن زمان در قفسه سینه ذخیره کرده بودیم، شروع به جیغ و فریاد کردیم: وای یا حسین، یا ابوالفضل، مریم موت، مریم موت، حلیمه به سر و صورت خودش می‌زد و فاطمه چنان فریاد می‌زد که خود من هم یادم رفت داریم فیلم بازی می‌کنیم. احساس کردم مریم واقعاً مرده و هرچه می‌توانستم جیغ و داد کردم. در را باز کردند و دیدند بله مریم بی‌هوش افتاده است و ما هم می‌گوییم که مرده است و حلیمه هم هنوز به سر و صورت خودش می‌زند. عراقی‌ها اولین کاری که کردند پای مریم را کشیدند تا او را بیرون ببرند. وقتی مریم دید قرار است روی دست نامحرمان قرار گیرد، یک‌باره بلند شد نشست. مریم نمی‌خواست حتی مرده‌اش هم دست عراقی‌ها بیفتد. با بلند شدن او، اوضاع به هم ریخت و نمایش برملا شد. سرباز بعثی لگد محکمی به پهلوی مریم زد و فحش داد و رفت. لگدی که رنگ پستی و حماقت داشت.»[۳]

    در نهایت، بعد از هجده روز اعتصاب غذا به بیمارستان الرشید منتقل و با اطلاع‌رسانی محمدرضا لبیبی به صلیب سرخ ، آنها موفق می‌شوند مأموران صلیب سرخ را ملاقات كنند و خبر زنده بودنشان را به خانواده‌شان برسانند.

    شمسی بهرامی، بعد از ثبت‌نام در فهرست اسرا به اردوگاه موصل انتقال داده می‌شود و بعد از مدتی، او را به اردوگاه الانبار می‌برند. او در بهمن 1362 به همراه سه دختر دیگر ازطریق صلیب سرخ جهانی به ایران بازگردانده می‌شوند: «یادم هست که برای جشن بیست‌و‌دوم بهمن 1362 ایران بودیم. پدرم در آخرین نامه‌ای که در عراق به دستم رسید، نوشته بود: یوسف گم‌گشته باز آید به کنعان غم مخور.» [۱]

    پس از اسارت

پس از بازگشت به ایران، به‌عنوان منشی بخش در بیمارستان شیراز (شهید بهشتی کنونی) مشغول به کار می‌شود. سال 1364 در کنکور سراسری شرکت کرده و در دانشگاه فردوسی مشهد در رشته ادبیات عرب پذیرفته و مشغول به تحصیل می‌شود، ولی تحصیلاتش دو ترم بیشتر طول نمی‌کشد. او سپس درس را رها می‌كند و به‌عنوان کارمند بخش اداری به استخدام آموزش‌ و پرورش شیراز درمی‌آید. [۱]

    در این مدت به علاقه‌اش نقاشی با آبرنگ و مداد رنگی پرداخته و تاکنون دو نمایشگاه انفرادی برگزار کرده است. اکنون بازنشسته آموزش‌ و پرورش است و در اصفهان زندگی می‌کند.

نیز نگاه كنید به

كتاب‌شناسی

  1. ۱٫۰ ۱٫۱ ۱٫۲ بهرامی،شمسی(1395). مصاحبه.
  2. پایگاه اطلاع‌رسانی آزادگان ایران به نشانی https://www.mfpa.ir/
  3. ۳٫۰ ۳٫۱ ۳٫۲ آباد، معصومه (1394). من زنده‌ام. چ 179، تهران: بروج.

فاطمه دهقان نیری