بازخوانی چند روز در اسارت: تفاوت میان نسخه‌ها

از ویکی آزادگان
(صفحه‌ای تازه حاوی «'''اردوگاه رمادی 9''' === دوشنبه ـ ۵ فروردین ۱۳۶۴ === دوازده روز از مجروحیتم می­گذشت و دستم هنوز بخیه نشده بود. هربار به کلاه‌رنگی‌ها می­گفتم چشم‌غره‌ای می‌رفتند و می‌گفتند «بالنوبه». بالاخره نوبت به من رسید و بهیاری که به او سائر می­گفتند صدای...» ایجاد کرد)
 
خط ۲: خط ۲:


=== دوشنبه ـ ۵ فروردین ۱۳۶۴ ===
=== دوشنبه ـ ۵ فروردین ۱۳۶۴ ===
دوازده روز از مجروحیتم می­گذشت و دستم هنوز بخیه نشده بود. هربار به کلاه‌رنگی‌ها می­گفتم چشم‌غره‌ای می‌رفتند و می‌گفتند «بالنوبه». بالاخره نوبت به من رسید و بهیاری که به او سائر می­گفتند صدایم کرد. سائر جوانی بچه‌­شکل بود و به هرکسی می­رسید اشکش را درمی‌آورد. از وسایل توی دستش فهمیدم چه کارم دارد. دو زانو جلویش نشستم و سرم را برگرداندم. سائر قیچی­‌اش را توی زخم فرو کرد تا گوشت­‌های مرده دستم را در بیاورد. در همان حال ترانه‌­ای عربی می­خواند و با صدای بلند می­خندید. انگارنه‌انگار طرفش یک آدم بود و درد می­کشید. هربار که نوک قیچی‌­اش در دستم می­رفت آه از نهادم بلند می‌شد. برای تحمل دردی که می­کشیدم دندان­هایم را به­‌هم ‌می­فشردم. می­ترسیدم چیزی بگویم بدتر کند. بالاخره سوزن بخیه را برداشت و شروع به دوختن کرد. به دلیل عفونت دستم دو طرف زخم به‌­هم نمی­رسید. هربار که نخ بخیه را می­کشید گوشتم پاره می­شد.  
دوازده روز از مجروحیتم می­گذشت و دستم هنوز بخیه نشده بود. هربار به کلاه‌رنگی‌ها می­‌گفتم چشم‌غره‌ای می‌رفتند و می‌گفتند «بالنوبه». بالاخره نوبت به من رسید و بهیاری که به او سائر می‌­گفتند صدایم کرد. سائر جوانی بچه‌­شکل بود و به هرکسی می‌­رسید اشکش را درمی‌آورد. از وسایل توی دستش فهمیدم چه کارم دارد. دو زانو جلویش نشستم و سرم را برگرداندم. سائر قیچی­‌اش را توی زخم فرو کرد تا گوشت­‌های مرده دستم را در بیاورد. در همان حال ترانه‌­ای عربی می‌­خواند و با صدای بلند می‌­خندید. انگارنه‌انگار طرفش یک آدم بود و درد می‌­کشید. هربار که نوک قیچی‌­اش در دستم می‌­رفت آه از نهادم بلند می‌شد. برای تحمل دردی که می­‌کشیدم دندان­هایم را به­‌هم ‌می‌­فشردم. می­‌ترسیدم چیزی بگویم بدتر کند. بالاخره سوزن بخیه را برداشت و شروع به دوختن کرد. به دلیل عفونت دستم دو طرف زخم به‌­هم نمی‌­رسید. هربار که نخ بخیه را می­‌کشید گوشتم پاره می‌­شد.  


خداخدامی­کردم زودتر بخیه‌­ام تمام شود و نفس راحتی بکشم!
خداخدامی­کردم زودتر بخیه‌­ام تمام شود و نفس راحتی بکشم!


بعضی از مجروحان آسایشگاه نسبت به بقیه شرایط سخت‌تری داشتند. یکی از آنها نادر منصورآبادی، همافر نیروی هوایی بوشهر، بود. نادر یک­ دست و دو پایش تیر خورده بود و به‌­سختی راه می­رفت. یکی دیگر ابوطالب نظری<sup>[1]</sup> بود که در بازار رضای مشهد مغازه داشت. ابوطالب تیر به چشم چپش خورده و یک‌طرف صورتش کبود شده بود. حسین آخوندزاده هم ترکش بزرگی به مثانه‌­اش خورده بود و مدام ناله می­کرد. هر روز که می­گذشت بوی تعفن زخم در آسایشگاه بیشتر می­شد. بهیارهای عراقی هفته‌­ای دوبار برای رسیدگی به مجروحان به [[اردوگاه]] می­‌آمدند. آن­ها هروقت کیفشان کوک بود پانسمان ما را عوض می­کردند؛ هروقت هم نه، چرخی در آسایشگاه می­زدند و می­رفتند. بعضی از بچه‌­ها زرنگی می­کردند و مقداری لوازم درمانی کش می­رفتند.
بعضی از مجروحان آسایشگاه نسبت به بقیه شرایط سخت‌تری داشتند. یکی از آنها نادر منصورآبادی، همافر نیروی هوایی بوشهر، بود. نادر یک­ دست و دو پایش تیر خورده بود و به‌­سختی راه می‌­رفت. یکی دیگر ابوطالب نظری<sup>[1]</sup> بود که در بازار رضای مشهد مغازه داشت. ابوطالب تیر به چشم چپش خورده و یک‌طرف صورتش کبود شده بود. حسین آخوندزاده هم ترکش بزرگی به مثانه‌­اش خورده بود و مدام ناله می­‌کرد. هر روز که می­گذشت بوی تعفن زخم در آسایشگاه بیشتر می‌­شد. بهیارهای عراقی هفته‌­ای دوبار برای رسیدگی به مجروحان به [[اردوگاه]] می­‌آمدند. آن­ها هروقت کیفشان کوک بود پانسمان ما را عوض می‌­کردند؛ هروقت هم نه، چرخی در آسایشگاه می‌­زدند و می‌­رفتند. بعضی از بچه‌­ها زرنگی می‌­کردند و مقداری لوازم درمانی کش می­‌رفتند.


=== چهارشنبه ـ ۷ فروردین ۱۳۶۴ ===
=== چهارشنبه ـ ۷ فروردین ۱۳۶۴ ===
صبح زود خبر شهادت غلامعلی معتمدی<sup>[2]</sup> در [[اردوگاه]] پیچید. غلامعلی در عملیات بدر از ناحیه سر مجروح شده بود و خیلی درد می­کشید. چند روز پیش نگهبانی به نام جواد با کابل به سرش زده بود. بعد از شهادتش محمدرضا عروجی<sup>[3]</sup> می‌گفت:<blockquote>غلامعلی خیلی [[نماز]] می­خوند. یه­‌روز بهش گفتم: چرا این­قدر نماز می­خونی؟!</blockquote>آروم گفت: <blockquote>مگه اینجا به‌­جز نماز کار دیگه‌­ای هم داریم!</blockquote>روز شهادتش بعد از نماز صبح به سجده رفت. مثل همیشه سجده‌ا­ش خیلی طول کشید. هر چی صداش زدیم بلند نشد. رفتیم جلوی پنجره و نگهبانای عراقی رو صدا زدیم. در آسایشگاه که باز شد به کمک یکی از بچه‌­ها بردیمش پایین. صورتِش کبود شده بود و به­‌سختی نفس می­کشید. دهنمو رو دهنش گذاشتم و تا تونستم بهش تنفس دادم؛ فایده‌­ای نداشت. چند دقیقه بعد غلامعلی رفت و روح پاکش به [[شهدای اسیر|شهدا]] پیوست. مثِ اینکه قسمت ما نبود بیشتر خدمتش باشیم.
صبح زود خبر شهادت غلامعلی معتمدی<sup>[2]</sup> در [[اردوگاه]] پیچید. غلامعلی در عملیات بدر از ناحیه سر مجروح شده بود و خیلی درد می‌­کشید. چند روز پیش نگهبانی به نام جواد با کابل به سرش زده بود. بعد از شهادتش محمدرضا عروجی<sup>[3]</sup> می‌گفت:<blockquote>غلامعلی خیلی [[نماز]] می­خوند. یه­‌روز بهش گفتم: چرا این­قدر [[نماز]] می­‌خونی؟!</blockquote>آروم گفت: <blockquote>مگه اینجا به‌­جز [[نماز]] کار دیگه‌­ای هم داریم!</blockquote>روز شهادتش بعد از [[نماز]] صبح به سجده رفت. مثل همیشه سجده‌ا­ش خیلی طول کشید. هر چی صداش زدیم بلند نشد. رفتیم جلوی پنجره و نگهبانای عراقی رو صدا زدیم. در آسایشگاه که باز شد به کمک یکی از بچه‌­ها بردیمش پایین. صورتِش کبود شده بود و به­‌سختی نفس می­کشید. دهنمو رو دهنش گذاشتم و تا تونستم بهش تنفس دادم؛ فایده‌­ای نداشت. چند دقیقه بعد غلامعلی رفت و روح پاکش به [[شهدای اسیر|شهدا]] پیوست. مثِ اینکه قسمت ما نبود بیشتر خدمتش باشیم.


آن­روز جوان هجده­‌ساله فرخ­شهری از بین ما رفت و نام خود را به­‌عنوان اولین [[شهید و شهادت|شهید]] [[اردوگاه]] ثبت کرد. عراقی‌­ها پیکر مطهرش را به قبرستان رمادی بردند و در محل مخصوص [[اسرا]]<nowiki/>ی ایرانی دفن کردند.
آن‌­روز جوان هجده­‌ساله فرخ‌­شهری از بین ما رفت و نام خود را به­‌عنوان اولین [[شهید و شهادت|شهید]] [[اردوگاه]] ثبت کرد. عراقی‌­ها پیکر مطهرش را به قبرستان رمادی بردند و در محل مخصوص [[اسرا]]<nowiki/>ی ایرانی دفن کردند.


=== یکشنبه ـ ۱۱ فروردین ۱۳۶۴ ===
=== یکشنبه ـ ۱۱ فروردین ۱۳۶۴ ===
سر ظهر یک آمبولانس نظامی وارد حیاط قاطع شد. جلوی پنجره‌­ها جمع شدیم تا ببینیم اسیر جدیدی آورده­‌اند یا می­خواهند کسی را ببرند. چند دقیقه بعد ده اسیر مجروح از آمبولانس پیاده شد.<sup>[4]</sup> یکی از آن­ها نوجوانی با دشداشه نارنجی بود که با دو عصای زیربغلی می­‌آمد. خوب نگاه کردم او را شناختم؛ سیدمحمد مرتضایی بود. عراقی‌­ها پای چپش را از بالای ران قطع کرده بودند. با دیدن او خیلی خوشحال شدم. از طرفی هم ناراحت شدم که پایش را در نوجوانی از دست داده بود. سیدمحمد از کنار آسایشگاه ما رد شد و به‌طرف آسایشگاه ۴ رفت. از گوشه پنجره تا توانستم نگاهش کردم. خداخدا می­کردم زودتر بیرون برویم و او را ببینم.
سر ظهر یک آمبولانس نظامی وارد حیاط قاطع شد. جلوی پنجره‌­ها جمع شدیم تا ببینیم اسیر جدیدی آورده­‌اند یا می­‌خواهند کسی را ببرند. چند دقیقه بعد ده اسیر مجروح از آمبولانس پیاده شد.<sup>[4]</sup> یکی از آن­ها نوجوانی با دشداشه نارنجی بود که با دو عصای زیربغلی می­‌آمد. خوب نگاه کردم او را شناختم؛ سیدمحمد مرتضایی بود. عراقی‌­ها پای چپش را از بالای ران قطع کرده بودند. با دیدن او خیلی خوشحال شدم. از طرفی هم ناراحت شدم که پایش را در نوجوانی از دست داده بود. سیدمحمد از کنار آسایشگاه ما رد شد و به‌طرف آسایشگاه ۴ رفت. از گوشه پنجره تا توانستم نگاهش کردم. خداخدا می‌­کردم زودتر بیرون برویم و او را ببینم.


ساعت ۵ عصر در آسایشگاه را باز کردند. باعجله به انتهای راهرو رفتم. روبه‌­روی آسایشگاه ۴ اتاقکی بود که بعدها به آسایشگاه ده‌­نفره معروف شد. عراقی‌­ها همه آن ده نفر را در آن اتاق جای داده بودند. نگاهی به داخل کردم؛ سیدمحمد گوشه‌­ای نشسته بود و با بچه‌­ها خوش­وبش می­کرد. انگارنه‌انگار که پایش قطع شده بود. به­‌طرفش رفتم و گفتم:
ساعت ۵ عصر در آسایشگاه را باز کردند. باعجله به انتهای راهرو رفتم. روبه‌­روی آسایشگاه ۴ اتاقکی بود که بعدها به آسایشگاه ده‌­نفره معروف شد. عراقی‌­ها همه آن ده نفر را در آن اتاق جای داده بودند. نگاهی به داخل کردم؛ سیدمحمد گوشه‌­ای نشسته بود و با بچه‌­ها خوش­وبش می­‌کرد. انگارنه‌انگار که پایش قطع شده بود. به­‌طرفش رفتم و گفتم:


چرا پاتو قطع کردن؟!
چرا پاتو قطع کردن؟!


لبخندی زد و گفت: نمی­دونم؛ کردن دیگه!
لبخندی زد و گفت:<blockquote>نمی­دونم؛ کردن دیگه!</blockquote>بعدها ماجرای مجروحیتش را پرسیدم؛ گفت:<blockquote>اون­روز به­‌طرف دشمن پیشروی کرده بودیم. نزدیک بود تو محاصره قرار بگیریم که دستور عقب­‌نشینی داده شد. به ستون ۱ شدیم و به­‌صورت نیم­‌خیزدو شروع به عقب­‌رفتن کردیم. آر­پی­جی‌­زنا از کنار جاده به­‌طرف دشمن شلیک می­کردن. ما که رسیدیم چند دقیقه صبر کردن تا رد بشیم. من آخرای ستون بودم. یکی از آرپی­جی‌­زنا به خیال اینکه همه رفتن شلیک کرد و آتیش عقبه­‌ش به پای من خورد. اولش فکر نمی­کردم اتفاق خاصی پیش اومده باشه. کمی که رفتم پام سنگین شد و نتونستم قدم‌­ازقدم بردارم. تو [[استخبارات]] فهمیدم که بعدش یه تیر قناصه هم به پام خورده!</blockquote>


بعدها ماجرای مجروحیتش را پرسیدم؛ گفت:
لبخندی زد و ادامه داد:<blockquote>البته برای منم بد نشد. هم پامو فرستادم بهشت برام جا بگیره؛ هم مثل امام موسی­‌بن جعفر <sup>(ع)</sup> توفیق زندونای عراق نصیبم شد؛ هم دوستای خوبی مثل تو پیدا کردم.</blockquote>در قاطع ۱ چهار جانباز قطع پا داشتیم. یکی از آن­ها سیدمحمد مرتضایی بود که پای چپش را از بالای ران قطع کرده بودند. دو نفر دیگر شمس‌­الله بختیاری<sup>[5]</sup> و داوود نواب<sup>[6]</sup> بودند که پای چپشان از زیر زانو قطع شده بود. محمدرضا شریف‌­زاده<sup>[7]</sup> هم پای راستش از کنار قوزک قطع شده بود. ماجرای قطع پای شریف­زاده در نوع خودش عجیب بود. یک­روز ماجرای پایش را پرسیدم، گفت:<blockquote>تو عملیات شیش‌­تا تیر به شکمم خورد. عراقیا منو بردن [[بیمارستان]] تموز رمادی. تو [[بیمارستان]] یه وزنه ده کیلویی به پای راستم آویزون کردن. هر چی می­گفتم پام چیزیش نیس، گوش نمی­دادن. بعد از ۳۳ روز یکی از دکترا گفت پات سیاه شده و باید قطعش کنیم. منو بردن اتاق عمل و انگشتای پامو قطع کردن. چند روز بعد پام عفونت کرد؛ فرستادنم [[بیمارستان نظامی الرشید بغداد|بیمارستان الرشید]] بغداد. اونجا هم پامو از قوزک قطع کردن!</blockquote>بچه­‌های قطع پا با مشکلات زیادی مانند کمبود عصا بودند. با این‌حال کارهای شخصی­شان را خودشان انجام می­‌دادند و در کارهای عمومی آسایشگاه همکاری می­‌کردند. ماه­های اول سال ۶۴ رزمندگان اسلام عملیات­‌های ظفر، قدس و قادر را انجام دادند. عراقی­‌ها [[اسرا]]<nowiki/>یی که در این عملیات­‌ها می­‌گرفتند را به قاطع 2 می‌­آوردند.


اون­روز به­‌طرف دشمن پیشروی کرده بودیم. نزدیک بود تو محاصره قرار بگیریم که دستور عقب­‌نشینی داده شد. به ستون ۱ شدیم و به­‌صورت نیم­‌خیزدو شروع به عقب­‌رفتن کردیم. آر­پی­جی‌­زنا از کنار جاده به­‌طرف دشمن شلیک می­کردن. ما که رسیدیم چند دقیقه صبر کردن تا رد بشیم. من آخرای ستون بودم. یکی از آرپی­جی‌­زنا به خیال اینکه همه رفتن شلیک کرد و آتیش عقبه­‌ش به پای من خورد. اولش فکر نمی­کردم اتفاق خاصی پیش اومده باشه. کمی که رفتم پام سنگین شد و نتونستم قدم‌­ازقدم بردارم. تو [[استخبارات]] فهمیدم که بعدش یه تیر قناصه هم به پام خورده!
در بین [[اسرا]]<nowiki/>ی جدید ده نفر قطع پای زیر زانو داشتیم. از آن ده نفر موسی وفادار<sup>[8]</sup>، حسن عشقی<sup>[9]</sup>، غلامرضا بیات<sup>[10]</sup> و مصطفی ثروتی<sup>[11]</sup> پای راستشان قطع بود؛


لبخندی زد و ادامه داد:<blockquote>البته برای منم بد نشد. هم پامو فرستادم بهشت برام جا بگیره؛ هم مثل امام موسی­‌بن جعفر <sup>(ع)</sup> توفیق زندونای عراق نصیبم شد؛ هم دوستای خوبی مثل تو پیدا کردم.</blockquote>در قاطع ۱ چهار جانباز قطع پا داشتیم. یکی از آن­ها سیدمحمد مرتضایی بود که پای چپش را از بالای ران قطع کرده بودند. دو نفر دیگر شمس‌­الله بختیاری<sup>[5]</sup> و داوود نواب<sup>[6]</sup> بودند که پای چپشان از زیر زانو قطع شده بود. محمدرضا شریف‌­زاده<sup>[7]</sup> هم پای راستش از کنار قوزک قطع شده بود. ماجرای قطع پای شریف­زاده در نوع خودش عجیب بود. یک­روز ماجرای پایش را پرسیدم، گفت:
محمدرضا فروغی<sup>[12]</sup>، رمضان قمری<sup>[13]</sup>، داراب  زکی­زاده<sup>[14]</sup>، ابراهیم رمضانی<sup>[15]</sup> و محمدعلی برزگر<sup>[16]</sup> پای چپشان قطع بود؛


''تو عملیات شیش­تا تیر به شکمم خورد. عراقیا منو بردن [[بیمارستان]] تموز رمادی. تو بیمارستان یه وزنه ده کیلویی به پای راستم آویزون کردن. هر چی می­گفتم پام چیزیش نیس، گوش نمی­دادن. بعد از ۳۳ روز یکی از دکترا گفت پات سیاه شده و باید قطعش کنیم. منو بردن اتاق عمل و انگشتای پامو قطع کردن. چند روز بعد پام عفونت کرد؛ فرستادنم بیمارستان الرشید بغداد. اونجا هم پامو از قوزک قطع کردن!''
مهدی پیرزاد<sup>[17]</sup> هم پاشنه پای چپش رفته بود.  


بچه­های قطع پا با مشکلات زیادی مانند کمبود عصا بودند. با این‌حال کارهای شخصی­شان را خودشان انجام می­دادند و در کارهای عمومی آسایشگاه همکاری می­کردند. ماه­های اول سال ۶۴ رزمندگان اسلام عملیات­های ظفر، قدس و قادر را انجام دادند. عراقی­ها اسرایی که در این عملیات­ها می­گرفتند را به قاطع 2 می­آوردند. در بین اسرای جدید ده نفر قطع پای زیر زانو داشتیم. از آن ده نفر موسی وفادار<sup>[8]</sup>، حسن عشقی<sup>[9]</sup>، غلامرضا بیات<sup>[10]</sup> و مصطفی ثروتی<sup>[11]</sup> پای راستشان قطع بود؛ محمدرضا فروغی<sup>[12]</sup>، رمضان قمری<sup>[13]</sup>، داراب زکی­زاده<sup>[14]</sup>، ابراهیم رمضانی<sup>[15]</sup> و محمدعلی برزگر<sup>[16]</sup> پای چپشان قطع بود؛ مهدی پیرزاد<sup>[17]</sup> هم پاشنه پای چپش رفته بود. سال­های اول که اسیر کمتر بود عراقی­ها سالی یک­بار کفش کتانی می­دادند. هربار که کفش می­دادند بچه­های قطع پا لنگه­های اضافی­اش را جفت می­کردند و به فوتبالیست­ها می­دادند.
سال­‌های اول که [[اسیران جنگ|اسیر]] کمتر بود عراقی­‌ها سالی یک­بار کفش کتانی می­‌دادند. هربار که کفش می‌­دادند بچه‌­های قطع پا لنگه­‌های اضافی‌­اش را جفت می‌­کردند و به فوتبالیست‌­ها می­‌دادند.


بعضی از بچه­ها شرایط متفاوتی نسبت به بقیه داشتند. سیدمحمد مرتضایی پدرش سال گذشته در عملیات خیبر مفقودالاثر شده بود. جاوید فتوحی برادرش دو سال پیش در عملیات والفجر مقدماتی مفقودالاثر شده بود. علی­اکبر ناصری<sup>[18]</sup> برادرش سه سال پیش در عملیات فتح­المبین شهید شده بود. برادر محمود جهانبخش<sup>[19]</sup> در عملیات بدر که خودش اسیر می­شود به شهادت رسیده بود. محمدرضا و عباس صدیقی دو برادری اسیر شده بودند. محمدحسین شیری<sup>[20]</sup>، قدمعلی اسحاقیان<sup>[21]</sup>، عبدالله طالبی<sup>[22]</sup>، امین غریبی<sup>[23]</sup> و محمد صادقیان<sup>[24]</sup> برادرشان در اردوگاه دیگری بود. سیدرضا کاظمی<sup>[25]</sup>، محمدرضا احرامیان<sup>[26]</sup> و شعبانعلی صادقیان تازه ازدواج کرده بودند. حسین آخوندزاده هم دختری به نام فاطمه داشت که مدتی پیش گم شده بود. آخوندزاده هر وقت درباره دخترش حرف می­زد بغضش می­ترکید و اشک از گونه­اش سرازیر می­شد.<sup>[27]</sup>
بعضی از بچه­ها شرایط متفاوتی نسبت به بقیه داشتند. سیدمحمد مرتضایی پدرش سال گذشته در عملیات خیبر مفقودالاثر شده بود. جاوید فتوحی برادرش دو سال پیش در عملیات والفجر مقدماتی مفقودالاثر شده بود. علی‌­اکبر ناصری<sup>[18]</sup> برادرش سه سال پیش در عملیات فتح­المبین شهید شده بود. برادر محمود جهانبخش<sup>[19]</sup> در عملیات بدر که خودش اسیر می­شود به شهادت رسیده بود. محمدرضا و عباس صدیقی دو برادری اسیر شده بودند. محمدحسین شیری<sup>[20]</sup>، قدمعلی اسحاقیان<sup>[21]</sup>، عبدالله طالبی<sup>[22]</sup>، امین غریبی<sup>[23]</sup> و محمد صادقیان<sup>[24]</sup> برادرشان در اردوگاه دیگری بود. سیدرضا کاظمی<sup>[25]</sup>، محمدرضا احرامیان<sup>[26]</sup> و شعبانعلی صادقیان تازه ازدواج کرده بودند. حسین آخوندزاده هم دختری به نام فاطمه داشت که مدتی پیش گم شده بود. آخوندزاده هر وقت درباره دخترش حرف می­‌زد بغضش می‌­ترکید و اشک از گونه­‌اش سرازیر می‌­شد.<sup>[27]</sup>


در اردوگاه چهار نفر داشتیم که تیر به فکشان خورده و دندان­هایشان شکسته بود. یکی از آن­ها فرمانده دلاور نیشابوری محمدباقر درودی<sup>[28]</sup> بود. آقای درودی شخصیتی متین داشت و استواری در چهره­اش موج می­زد. نفر دوم بسیجی اهوازی علی برهان<sup>[29]</sup> و نفر سوم بسیجی یزدی باقر حیدری<sup>[30]</sup> بود. نفر چهارم هم سرباز تهرانی سیدجواد صفوی<sup>[31]</sup> بود. این چهار نفر و بعضی دیگر از مجروحان شرایط بسیار سختی داشتند. علیرضا اصفهانی<sup>[32]</sup> ترکش به کمرش خورده و قطع نخاع شده بود. علی­اکبر یوسف­زاده<sup>[33]</sup>، مجید خورشیدی<sup>[34]</sup> و محسن حاجی­قاضی<sup>[35]</sup> تیر به سرشان خورده و نصف بدنشان فلج شده بود. شعبانعلی صادقیان، فریبرز خوب­نژاد، قدرت­الله رضوی<sup>[36]</sup> و علیرضا میرشمسی<sup>[37]</sup> کمرشان آسیب دیده بود و نمی­توانستند راه بروند. فریدون همتی<sup>[38]</sup> هم هر دوپایش شکسته و از کمر به پایین توی گچ بود.
در [[اردوگاه]] چهار نفر داشتیم که تیر به فکشان خورده و دندان­هایشان شکسته بود. یکی از آن­ها فرمانده دلاور نیشابوری محمدباقر درودی<sup>[28]</sup> بود. آقای درودی شخصیتی متین داشت و استواری در چهره­‌اش موج می­زد. نفر دوم بسیجی اهوازی علی برهان<sup>[29]</sup> و نفر سوم بسیجی یزدی باقر حیدری<sup>[30]</sup> بود. نفر چهارم هم سرباز تهرانی سیدجواد صفوی<sup>[31]</sup> بود. این چهار نفر و بعضی دیگر از مجروحان شرایط بسیار سختی داشتند. علیرضا اصفهانی<sup>[32]</sup> ترکش به کمرش خورده و قطع نخاع شده بود. علی‌­اکبر یوسف­‌زاده<sup>[33]</sup>، مجید خورشیدی<sup>[34]</sup> و محسن حاجی­‌قاضی<sup>[35]</sup> تیر به سرشان خورده و نصف بدنشان فلج شده بود. شعبانعلی صادقیان، فریبرز خوب‌­نژاد، قدرت‌­الله رضوی<sup>[36]</sup> و علیرضا میرشمسی<sup>[37]</sup> کمرشان آسیب دیده بود و نمی‌­توانستند راه بروند. فریدون همتی<sup>[38]</sup> هم هر دوپایش شکسته و از کمر به پایین توی گچ بود.


یکی از مجروحان که شرایط سختی داشت «علی­محمد صادقیان» بود. علی­محمد در جبهه مسئول تدارکات گروهان­ ما بود. در عملیات گلوله­ای به پیشانی­اش می­خورد و عصب چشم راستش قطع می­شود. اسیر که می­شود عراقی­ها هفت گلوله روی سرش خالی می­کنند. یکی از گلوله­ها به چشم چپش می­خورد و بینایی آن هم از بین می­رود. یک­روز درباره بیمارستان تموز صحبت می­کردیم؛ آه سردی کشید و گفت:  
یکی از مجروحان که شرایط سختی داشت «علی­محمد صادقیان» بود. علی­محمد در جبهه مسئول تدارکات گروهان­ ما بود. در عملیات گلوله‌­ای به پیشانی‌­اش می­خورد و عصب چشم راستش قطع می­شود. اسیر که می‌­شود عراقی‌­ها هفت گلوله روی سرش خالی می­‌کنند. یکی از گلوله‌­ها به چشم چپش می‌­خورد و بینایی آن هم از بین می­رود. یک­روز درباره [[بیمارستان]] تموز صحبت می­کردیم؛ آه سردی کشید و گفت: <blockquote>تو [[بیمارستان]] یه پزشک عراقی بود به نام دکتر سعدی که فارسی خوب صحبت می­کرد. می­گفت پیش‌­از انقلاب دانشگاه شیراز درس می­خونده. دکتر سعدی چشم منو بدون بی­هوشی تخلیه کرد. موقع عمل طاقت نیاوُردم و شروع به ناله کردم. یکی­ از عراقیا سیلی محکمی به صورتم زد که دنیا رو سرم خراب شد!</blockquote>چشم راست علی­محمد ظاهر سالمی داشت؛ برای همین نگهبان­‌ها به او گیر می­‌دادند که می­بیند. آن­ها گاهی علی­محمد را به غرفه<sup>[39]</sup> می­بردند و به شیوه منحصربه­فردی «تست بینایی» انجام می‌­دادند.


''تو بیمارستان یه پزشک عراقی بود به نام دکتر سعدی که فارسی خوب صحبت می­کرد. می­گفت پیش­از انقلاب دانشگاه شیراز درس می­خونده. دکتر سعدی چشم منو بدون بی­هوشی تخلیه کرد. موقع عمل طاقت نیاوُردم و شروع به ناله کردم. یکی­ از عراقیا سیلی محکمی به صورتم زد که دنیا رو سرم خراب شد!''
مدتی پیش سروان­‌سمیر جای خودش را به سرگردحسین داده بود. یک­روز نگهبانی به نام نبیل، علی­محمد را نزد فرمانده جدید [[اردوگاه]] می­برد. سرگرد نگاهی به صورتش می­کند و  


چشم راست علی­محمد ظاهر سالمی داشت؛ برای همین نگهبان­ها به او گیر می­دادند که می­بیند. آن­ها گاهی علی­محمد را به غرفه<sup>[39]</sup> می­بردند و به شیوه منحصربه­فردی «تست بینایی» انجام می­دادند. مدتی پیش سروان­سمیر جای خودش را به سرگردحسین داده بود. یک­روز نگهبانی به نام نبیل، علی­محمد را نزد فرمانده جدید اردوگاه می­برد. سرگرد نگاهی به صورتش می­کند و می­گوید: چشمات چی شده؟
می­گوید:<blockquote>چشمات چی شده؟</blockquote>می­‌گوید: <blockquote>چشم راستم عصبش قطع شده؛ چشم چپم هم تو بیمارستان تخلیه کردن. </blockquote>خودکارش را به‌­طرف چشم راست علی­محمد می­‌برد. وقتی مطمئن می­شود که نمی­بیند، می­‌گوید: <blockquote>تو آدم بدی بودی؛ برای همین خدا چشماتو کور کرد.</blockquote>سرش را بالا می­‌گیرد و می­‌گوید:<blockquote>راضی‌­ام به رضای خدا</blockquote>شخصیت علی­محمد و نحوه جانبازی‌­اش طوری بود که همه دوستش داشتیم. بعضی از بچه‌­ها مثل محمود غلامی، رسول پارساییان<sup>[40]</sup>، خلیل جعفری<sup>[41]</sup> و محمدحسین کریمی<sup>[42]</sup> همیشه همراهش بودند. ماه­‌های اول پارچه سفیدی روی سرش می‌­انداخت تا آفتاب اذیتش نکند. بعدها [[صلیب سرخ]] یک عینک آفتابی برایش آورد. در [[شکنجه|شکنجه‌]]­های عمومی کسانی که می‌­دیدند خودشان را زیر مشت و لگد دشمن جمع می­‌کردند. علی­محمد نمی‌­دانست از کجا برایش می‌­آید و به کجای بدنش می­‌خورد!<ref>بصری، محمدعلی(1403). [[زمستان می گذرد|زمستان می‌گذرد]]، تهران: انتشارات [https://www.mfpa.ir پیام آزادگان]،</ref>
 
می­گوید: چشم راستم عصبش قطع شده؛ چشم چپم هم تو بیمارستان تخلیه کردن.  
 
خودکارش را به­طرف چشم راست علی­محمد می­برد. وقتی مطمئن می­شود که نمی­بیند، می­گوید: تو آدم بدی بودی؛ برای همین خدا چشماتو کور کرد.
 
سرش را بالا می­گیرد و می­گوید: راضی­ام به رضای خدا
 
شخصیت علی­محمد و نحوه جانبازی­اش طوری بود که همه دوستش داشتیم. بعضی از بچه­ها مثل محمود غلامی، رسول پارساییان<sup>[40]</sup>، خلیل جعفری<sup>[41]</sup> و محمدحسین کریمی<sup>[42]</sup> همیشه همراهش بودند. ماه­‌های اول پارچه سفیدی روی سرش می­انداخت تا آفتاب اذیتش نکند. بعدها [[صلیب سرخ]] یک عینک آفتابی برایش آورد. در شکنجه‌­های عمومی کسانی که می­دیدند خودشان را زیر مشت و لگد دشمن جمع می­کردند. علی­محمد نمی­دانست از کجا برایش می­آید و به کجای بدنش می­خورد!<ref>بصری، محمدعلی(1403). [[زمستان می گذرد|زمستان می‌گذرد]]، تهران: انتشارات [https://www.mfpa.ir پیام آزادگان]،</ref>


== پاورقی ==
== پاورقی ==
خط ۱۴۳: خط ۱۳۵:
[[رده:اسارت و اسیران]]
[[رده:اسارت و اسیران]]
[[رده:اسرا]]
[[رده:اسرا]]
<references />
[[رده:شکنجه]]
[[رده:شکنجه در اسارت]]
[[رده:شکنجه های جسمی]]

نسخهٔ ‏۱ سپتامبر ۲۰۲۵، ساعت ۱۱:۰۸

اردوگاه رمادی 9

دوشنبه ـ ۵ فروردین ۱۳۶۴

دوازده روز از مجروحیتم می­گذشت و دستم هنوز بخیه نشده بود. هربار به کلاه‌رنگی‌ها می­‌گفتم چشم‌غره‌ای می‌رفتند و می‌گفتند «بالنوبه». بالاخره نوبت به من رسید و بهیاری که به او سائر می‌­گفتند صدایم کرد. سائر جوانی بچه‌­شکل بود و به هرکسی می‌­رسید اشکش را درمی‌آورد. از وسایل توی دستش فهمیدم چه کارم دارد. دو زانو جلویش نشستم و سرم را برگرداندم. سائر قیچی­‌اش را توی زخم فرو کرد تا گوشت­‌های مرده دستم را در بیاورد. در همان حال ترانه‌­ای عربی می‌­خواند و با صدای بلند می‌­خندید. انگارنه‌انگار طرفش یک آدم بود و درد می‌­کشید. هربار که نوک قیچی‌­اش در دستم می‌­رفت آه از نهادم بلند می‌شد. برای تحمل دردی که می­‌کشیدم دندان­هایم را به­‌هم ‌می‌­فشردم. می­‌ترسیدم چیزی بگویم بدتر کند. بالاخره سوزن بخیه را برداشت و شروع به دوختن کرد. به دلیل عفونت دستم دو طرف زخم به‌­هم نمی‌­رسید. هربار که نخ بخیه را می­‌کشید گوشتم پاره می‌­شد.

خداخدامی­کردم زودتر بخیه‌­ام تمام شود و نفس راحتی بکشم!

بعضی از مجروحان آسایشگاه نسبت به بقیه شرایط سخت‌تری داشتند. یکی از آنها نادر منصورآبادی، همافر نیروی هوایی بوشهر، بود. نادر یک­ دست و دو پایش تیر خورده بود و به‌­سختی راه می‌­رفت. یکی دیگر ابوطالب نظری[1] بود که در بازار رضای مشهد مغازه داشت. ابوطالب تیر به چشم چپش خورده و یک‌طرف صورتش کبود شده بود. حسین آخوندزاده هم ترکش بزرگی به مثانه‌­اش خورده بود و مدام ناله می­‌کرد. هر روز که می­گذشت بوی تعفن زخم در آسایشگاه بیشتر می‌­شد. بهیارهای عراقی هفته‌­ای دوبار برای رسیدگی به مجروحان به اردوگاه می­‌آمدند. آن­ها هروقت کیفشان کوک بود پانسمان ما را عوض می‌­کردند؛ هروقت هم نه، چرخی در آسایشگاه می‌­زدند و می‌­رفتند. بعضی از بچه‌­ها زرنگی می‌­کردند و مقداری لوازم درمانی کش می­‌رفتند.

چهارشنبه ـ ۷ فروردین ۱۳۶۴

صبح زود خبر شهادت غلامعلی معتمدی[2] در اردوگاه پیچید. غلامعلی در عملیات بدر از ناحیه سر مجروح شده بود و خیلی درد می‌­کشید. چند روز پیش نگهبانی به نام جواد با کابل به سرش زده بود. بعد از شهادتش محمدرضا عروجی[3] می‌گفت:

غلامعلی خیلی نماز می­خوند. یه­‌روز بهش گفتم: چرا این­قدر نماز می­‌خونی؟!

آروم گفت:

مگه اینجا به‌­جز نماز کار دیگه‌­ای هم داریم!

روز شهادتش بعد از نماز صبح به سجده رفت. مثل همیشه سجده‌ا­ش خیلی طول کشید. هر چی صداش زدیم بلند نشد. رفتیم جلوی پنجره و نگهبانای عراقی رو صدا زدیم. در آسایشگاه که باز شد به کمک یکی از بچه‌­ها بردیمش پایین. صورتِش کبود شده بود و به­‌سختی نفس می­کشید. دهنمو رو دهنش گذاشتم و تا تونستم بهش تنفس دادم؛ فایده‌­ای نداشت. چند دقیقه بعد غلامعلی رفت و روح پاکش به شهدا پیوست. مثِ اینکه قسمت ما نبود بیشتر خدمتش باشیم.

آن‌­روز جوان هجده­‌ساله فرخ‌­شهری از بین ما رفت و نام خود را به­‌عنوان اولین شهید اردوگاه ثبت کرد. عراقی‌­ها پیکر مطهرش را به قبرستان رمادی بردند و در محل مخصوص اسرای ایرانی دفن کردند.

یکشنبه ـ ۱۱ فروردین ۱۳۶۴

سر ظهر یک آمبولانس نظامی وارد حیاط قاطع شد. جلوی پنجره‌­ها جمع شدیم تا ببینیم اسیر جدیدی آورده­‌اند یا می­‌خواهند کسی را ببرند. چند دقیقه بعد ده اسیر مجروح از آمبولانس پیاده شد.[4] یکی از آن­ها نوجوانی با دشداشه نارنجی بود که با دو عصای زیربغلی می­‌آمد. خوب نگاه کردم او را شناختم؛ سیدمحمد مرتضایی بود. عراقی‌­ها پای چپش را از بالای ران قطع کرده بودند. با دیدن او خیلی خوشحال شدم. از طرفی هم ناراحت شدم که پایش را در نوجوانی از دست داده بود. سیدمحمد از کنار آسایشگاه ما رد شد و به‌طرف آسایشگاه ۴ رفت. از گوشه پنجره تا توانستم نگاهش کردم. خداخدا می‌­کردم زودتر بیرون برویم و او را ببینم.

ساعت ۵ عصر در آسایشگاه را باز کردند. باعجله به انتهای راهرو رفتم. روبه‌­روی آسایشگاه ۴ اتاقکی بود که بعدها به آسایشگاه ده‌­نفره معروف شد. عراقی‌­ها همه آن ده نفر را در آن اتاق جای داده بودند. نگاهی به داخل کردم؛ سیدمحمد گوشه‌­ای نشسته بود و با بچه‌­ها خوش­وبش می­‌کرد. انگارنه‌انگار که پایش قطع شده بود. به­‌طرفش رفتم و گفتم:

چرا پاتو قطع کردن؟!

لبخندی زد و گفت:

نمی­دونم؛ کردن دیگه!

بعدها ماجرای مجروحیتش را پرسیدم؛ گفت:

اون­روز به­‌طرف دشمن پیشروی کرده بودیم. نزدیک بود تو محاصره قرار بگیریم که دستور عقب­‌نشینی داده شد. به ستون ۱ شدیم و به­‌صورت نیم­‌خیزدو شروع به عقب­‌رفتن کردیم. آر­پی­جی‌­زنا از کنار جاده به­‌طرف دشمن شلیک می­کردن. ما که رسیدیم چند دقیقه صبر کردن تا رد بشیم. من آخرای ستون بودم. یکی از آرپی­جی‌­زنا به خیال اینکه همه رفتن شلیک کرد و آتیش عقبه­‌ش به پای من خورد. اولش فکر نمی­کردم اتفاق خاصی پیش اومده باشه. کمی که رفتم پام سنگین شد و نتونستم قدم‌­ازقدم بردارم. تو استخبارات فهمیدم که بعدش یه تیر قناصه هم به پام خورده!

لبخندی زد و ادامه داد:

البته برای منم بد نشد. هم پامو فرستادم بهشت برام جا بگیره؛ هم مثل امام موسی­‌بن جعفر (ع) توفیق زندونای عراق نصیبم شد؛ هم دوستای خوبی مثل تو پیدا کردم.

در قاطع ۱ چهار جانباز قطع پا داشتیم. یکی از آن­ها سیدمحمد مرتضایی بود که پای چپش را از بالای ران قطع کرده بودند. دو نفر دیگر شمس‌­الله بختیاری[5] و داوود نواب[6] بودند که پای چپشان از زیر زانو قطع شده بود. محمدرضا شریف‌­زاده[7] هم پای راستش از کنار قوزک قطع شده بود. ماجرای قطع پای شریف­زاده در نوع خودش عجیب بود. یک­روز ماجرای پایش را پرسیدم، گفت:

تو عملیات شیش‌­تا تیر به شکمم خورد. عراقیا منو بردن بیمارستان تموز رمادی. تو بیمارستان یه وزنه ده کیلویی به پای راستم آویزون کردن. هر چی می­گفتم پام چیزیش نیس، گوش نمی­دادن. بعد از ۳۳ روز یکی از دکترا گفت پات سیاه شده و باید قطعش کنیم. منو بردن اتاق عمل و انگشتای پامو قطع کردن. چند روز بعد پام عفونت کرد؛ فرستادنم بیمارستان الرشید بغداد. اونجا هم پامو از قوزک قطع کردن!

بچه­‌های قطع پا با مشکلات زیادی مانند کمبود عصا بودند. با این‌حال کارهای شخصی­شان را خودشان انجام می­‌دادند و در کارهای عمومی آسایشگاه همکاری می­‌کردند. ماه­های اول سال ۶۴ رزمندگان اسلام عملیات­‌های ظفر، قدس و قادر را انجام دادند. عراقی­‌ها اسرایی که در این عملیات­‌ها می­‌گرفتند را به قاطع 2 می‌­آوردند.

در بین اسرای جدید ده نفر قطع پای زیر زانو داشتیم. از آن ده نفر موسی وفادار[8]، حسن عشقی[9]، غلامرضا بیات[10] و مصطفی ثروتی[11] پای راستشان قطع بود؛

محمدرضا فروغی[12]، رمضان قمری[13]، داراب زکی­زاده[14]، ابراهیم رمضانی[15] و محمدعلی برزگر[16] پای چپشان قطع بود؛

مهدی پیرزاد[17] هم پاشنه پای چپش رفته بود.

سال­‌های اول که اسیر کمتر بود عراقی­‌ها سالی یک­بار کفش کتانی می­‌دادند. هربار که کفش می‌­دادند بچه‌­های قطع پا لنگه­‌های اضافی‌­اش را جفت می‌­کردند و به فوتبالیست‌­ها می­‌دادند.

بعضی از بچه­ها شرایط متفاوتی نسبت به بقیه داشتند. سیدمحمد مرتضایی پدرش سال گذشته در عملیات خیبر مفقودالاثر شده بود. جاوید فتوحی برادرش دو سال پیش در عملیات والفجر مقدماتی مفقودالاثر شده بود. علی‌­اکبر ناصری[18] برادرش سه سال پیش در عملیات فتح­المبین شهید شده بود. برادر محمود جهانبخش[19] در عملیات بدر که خودش اسیر می­شود به شهادت رسیده بود. محمدرضا و عباس صدیقی دو برادری اسیر شده بودند. محمدحسین شیری[20]، قدمعلی اسحاقیان[21]، عبدالله طالبی[22]، امین غریبی[23] و محمد صادقیان[24] برادرشان در اردوگاه دیگری بود. سیدرضا کاظمی[25]، محمدرضا احرامیان[26] و شعبانعلی صادقیان تازه ازدواج کرده بودند. حسین آخوندزاده هم دختری به نام فاطمه داشت که مدتی پیش گم شده بود. آخوندزاده هر وقت درباره دخترش حرف می­‌زد بغضش می‌­ترکید و اشک از گونه­‌اش سرازیر می‌­شد.[27]

در اردوگاه چهار نفر داشتیم که تیر به فکشان خورده و دندان­هایشان شکسته بود. یکی از آن­ها فرمانده دلاور نیشابوری محمدباقر درودی[28] بود. آقای درودی شخصیتی متین داشت و استواری در چهره­‌اش موج می­زد. نفر دوم بسیجی اهوازی علی برهان[29] و نفر سوم بسیجی یزدی باقر حیدری[30] بود. نفر چهارم هم سرباز تهرانی سیدجواد صفوی[31] بود. این چهار نفر و بعضی دیگر از مجروحان شرایط بسیار سختی داشتند. علیرضا اصفهانی[32] ترکش به کمرش خورده و قطع نخاع شده بود. علی‌­اکبر یوسف­‌زاده[33]، مجید خورشیدی[34] و محسن حاجی­‌قاضی[35] تیر به سرشان خورده و نصف بدنشان فلج شده بود. شعبانعلی صادقیان، فریبرز خوب‌­نژاد، قدرت‌­الله رضوی[36] و علیرضا میرشمسی[37] کمرشان آسیب دیده بود و نمی‌­توانستند راه بروند. فریدون همتی[38] هم هر دوپایش شکسته و از کمر به پایین توی گچ بود.

یکی از مجروحان که شرایط سختی داشت «علی­محمد صادقیان» بود. علی­محمد در جبهه مسئول تدارکات گروهان­ ما بود. در عملیات گلوله‌­ای به پیشانی‌­اش می­خورد و عصب چشم راستش قطع می­شود. اسیر که می‌­شود عراقی‌­ها هفت گلوله روی سرش خالی می­‌کنند. یکی از گلوله‌­ها به چشم چپش می‌­خورد و بینایی آن هم از بین می­رود. یک­روز درباره بیمارستان تموز صحبت می­کردیم؛ آه سردی کشید و گفت:

تو بیمارستان یه پزشک عراقی بود به نام دکتر سعدی که فارسی خوب صحبت می­کرد. می­گفت پیش‌­از انقلاب دانشگاه شیراز درس می­خونده. دکتر سعدی چشم منو بدون بی­هوشی تخلیه کرد. موقع عمل طاقت نیاوُردم و شروع به ناله کردم. یکی­ از عراقیا سیلی محکمی به صورتم زد که دنیا رو سرم خراب شد!

چشم راست علی­محمد ظاهر سالمی داشت؛ برای همین نگهبان­‌ها به او گیر می­‌دادند که می­بیند. آن­ها گاهی علی­محمد را به غرفه[39] می­بردند و به شیوه منحصربه­فردی «تست بینایی» انجام می‌­دادند.

مدتی پیش سروان­‌سمیر جای خودش را به سرگردحسین داده بود. یک­روز نگهبانی به نام نبیل، علی­محمد را نزد فرمانده جدید اردوگاه می­برد. سرگرد نگاهی به صورتش می­کند و

می­گوید:

چشمات چی شده؟

می­‌گوید:

چشم راستم عصبش قطع شده؛ چشم چپم هم تو بیمارستان تخلیه کردن.

خودکارش را به‌­طرف چشم راست علی­محمد می­‌برد. وقتی مطمئن می­شود که نمی­بیند، می­‌گوید:

تو آدم بدی بودی؛ برای همین خدا چشماتو کور کرد.

سرش را بالا می­‌گیرد و می­‌گوید:

راضی‌­ام به رضای خدا

شخصیت علی­محمد و نحوه جانبازی‌­اش طوری بود که همه دوستش داشتیم. بعضی از بچه‌­ها مثل محمود غلامی، رسول پارساییان[40]، خلیل جعفری[41] و محمدحسین کریمی[42] همیشه همراهش بودند. ماه­‌های اول پارچه سفیدی روی سرش می‌­انداخت تا آفتاب اذیتش نکند. بعدها صلیب سرخ یک عینک آفتابی برایش آورد. در شکنجه‌­های عمومی کسانی که می‌­دیدند خودشان را زیر مشت و لگد دشمن جمع می­‌کردند. علی­محمد نمی‌­دانست از کجا برایش می‌­آید و به کجای بدنش می­‌خورد![۱]

پاورقی

[1]. آزاده و جانباز 70% ابوطالب نظری؛ تولد: فریمان، ۱ اسفند ۱۳۳۸؛ اسارت: ۲۳ اسفند ۱۳۶۳ تا ۳۱ مرداد ۱۳۶۹

[2]. آزاده و جانباز شهید غلامعلی معتمدی قهفرخی؛ تولد: فرخ­شهر، 1 مرداد ۱۳۴۵؛ اسارت: 27 اسفند ۱۳۶۳؛ شهادت: ۷ فروردین ۱۳۶۴ (پیکر مطهر وی ۱ مرداد ۱۳۸۱ همراه با پیکرهای مطهر 570 آزاده شهید دیگر به وطن بازگشت و در گلزار شهدای بهشت­صالح فرخ­شهر آرام گرفت.)

[3]. آزاده و جانباز 55% محمدرضا عروجی؛ تولد: اهواز، 30 مهر ۱۳۴۳؛ اسارت: 26 اسفند ۱۳۶۳ تا 4 شهریور ۱۳۶۹

[4]. شهید محمدباقر درودی (نیشابور)، شهید قربانعلی رئیسی (اهواز)، سیدمحمد مرتضایی (تهران)، شمس­الله بختیاری (داران)، شعبانعلی صادقیان (یزد)، سیدجواد صفوی (تهران)، منصور طهماسبی (تهران)، شجاع شمسی (بافت)، فریبرز خوب­نژاد (بهمئی) و علی برهان (اهواز)

[5]. آزاده و جانباز 70% شمس­الله بختیاری؛ تولد: داران، 1 اردیبهشت ۱۳۴۱؛ اسارت: 22 اسفند ۱۳۶۳ تا 4 بهمن ۱۳۶۷

[6]. آزاده و جانباز 55% داوود نواب؛ تولد: تهران، 11 اردیبهشت ۱۳۴۵؛ اسارت: 28 اسفند ۱۳۶۳ تا 4 بهمن ۱۳۶۷

[7]. آزاده و جانباز 60% محمدرضا شریف­زاده؛ تولد: میبد، 7 خرداد ۱۳۴۷؛ اسارت: 23 اسفند ۱۳۶۳ تا 3 بهمن ۱۳۶۷

[8]. آزاده و جانباز 50% موسی وفادار؛ تولد: سراب، ۵ آذر ۱۳۴۴؛ اسارت: ۱۰ مرداد ۱۳۶۴ تا ۳ بهمن ۱۳۶۷

[9]. آزاده و جانباز 55% حسن عشقی؛ تولد: شهریار، ۱ تیر ۱۳۴۴؛ اسارت: ۱۰ مرداد ۱۳۶۴ تا ۳ بهمن ۱۳۶۷

[10]. آزاده و جانباز 55% غلامرضا (حسن) بیات؛ تولد: ملایر، ۱۰ دی ۱۳۴۴؛ اسارت: ۱۰ مرداد ۱۳۶۴ تا ۳ بهمن ۱۳۶۷

[11]. آزاده و جانباز 65% مصطفی (جانشین) ثروتی؛ تولد: شفت، ۲ مهر ۱۳۴۷؛ اسارت: ۷ تیر ۱۳۶۴ تا ۴ بهمن ۱۳۶۷

[12]. آزاده و جانباز 50% دکتر محمدرضا فروغی؛ تولد: مبارکه، ۱۰ آذر ۱۳۴۸؛ اسارت: ۱۸ شهریور ۱۳۶۴ تا ۴ بهمن ۱۳۶۷

[13]. آزاده و جانباز 55% رمضان قمری؛ تولد: تویسرکان، ۱ فروردین ۱۳۴۳؛ اسارت: ۱۲ مرداد ۱۳۶۴ تا ۳ بهمن ۱۳۶۷

[14]. آزاده و جانباز 70% داراب زکی­زاده؛ تولد: بندر انزلی، ۱ فروردین ۱۳۴۲؛ اسارت: ۶ مرداد ۱۳۶۴ تا ۳ بهمن ۱۳۶۷

[15]. آزاده و جانباز 70% ابراهیم رمضانی بنده­قرایی؛ تولد: کاشمر، ۳ فروردین ۱۳۴۶؛ اسارت: ۲۴ شهریور ۱۳۶۴ تا ۳ بهمن ۱۳۶۷

[16]. آزاده و جانباز 30% محمدعلی برزگر؛ تولد: لنگرود، ۳۰ شهریور ۱۳۴۱؛ اسارت: ۴ تیر ۱۳۶۴ تا ۳ بهمن ۱۳۶۷

[17]. آزاده و جانباز 43% محمدمهدی پیرزاد؛ تولد: فسا، ۱۴ مرداد ۱۳۴۴؛ اسارت: ۸ تیر ۱۳۶۴ تا ۳۰ مرداد ۱۳۶۹

[18]. آزاده و جانباز 40% علی­اکبر ناصری دستنائی؛ تولد: شهرکرد، ۲ اردیبهشت ۱۳۴۷؛ اسارت: ۲۵ اسفند ۱۳۶۳ تا ۱ شهریور ۱۳۶۹ (برادرش ناصر ۱ فروردین ۱۳۶۱ به شهادت رسید و در گلزار شهدای دستناء شهرکرد آرام گرفت.)

[19]. آزاده و جانباز 35% محمود جهانبخش؛ تولد: اهواز، ۱۷ تیر ۱۳۴۵؛ اسارت: ۲۳ اسفند ۱۳۶۳ تا ۴ شهریور ۱۳۶۹ (برادرش محمدعلی در عملیات بدر به شهادت رسید. پیکر مطهر وی ۱۶ آذر ۱۳۷۳ پس­از ده سال مفقودیت تشییع گردید. برادر دیگرش حمید ۵ دی ۱۳۶۵ شهید شد. پیکرهای مطهر شهدای جهانبخش در گلستان شهدای اصفهان آرام‌ گرفته است.)

[20]. آزاده و جانباز شهید محمدحسین شیری؛ تولد: اردکان، ۴ تیر ۱۳۳۴؛ اسارت: ۲۳ اسفند ۱۳۶۳؛ شهادت: ۲۹ شهریور ۱۳۶۴ در اردوگاه رمادی ۳ (پیکر مطهر وی ۱ مرداد ۱۳۸۱ همراه با پیکرهای مطهر 570 آزاده شهید دیگر به وطن بازگشت و در گلزار شهدای احمدآباد اردکان آرام گرفت.)

[21]. آزاده و جانباز 35% دفاع مقدس و رزمنده مدافع حرم حجه‌الاسلام قدمعلی اسحاقیان دُرچه؛ تولد: اصفهان، ۱ فروردین ۱۳۴۶؛ اسارت: ۲۲ اسفند ۱۳۶۳ تا ۳۰ آبان ۱۳۶۹

[22]. آزاده و جانباز 40% عبدالله طالبی احمدآبادی؛ تولد: کربلا، ۱۸ آبان ۱۳۴۷؛ اسارت: ۲۳ اسفند ۱۳۶۳ تا ۱ شهریور ۱۳۶۹

[23]. آزاده و جانباز 55% امین غریبی فلاحیه؛ تولد: اهواز، ۱۸ دی ۱۳۴۸؛ اسارت: ۲۲ اسفند ۱۳۶۳ تا ۴ شهریور ۱۳۶۹

[24]. آزاده و جانباز 35% محمد (اوساحاجی) صادقیان؛ تولد: یزد، ۱ اسفند 1333؛ اسارت: ۲۳ اسفند ۱۳۶۳ تا ۲۶ مرداد ۱۳۶۹

[25]. آزاده و جانباز 35% سیدرضا کاظمی (مسئول سازماندهی لشکر 5 نصر مشهد)؛ تولد: کاشمر، ۱۷ فروردین ۱۳۴۲؛ اسارت: ۲۰ اسفند ۱۳۶۳ تا ۴ شهریور ۱۳۶۹

[26]. آزاده و جانباز 35% محمدرضا احرامیان (جانشین گردان امام­حسن ع تیپ الغدیر)؛ تولد: یزد، ۱۷ بهمن ۱۳۴۰؛ اسارت: ۲۳ اسفند ۱۳۶۳ تا ۱ شهریور ۱۳۶۹

[27]. فاطمه آخوندزاده سال 1372 پیدا شد و پس­از شانزده سال به آغوش خانواده بازگشت. آقای آخوندزاده شش سال پس­از پیدا شدن دخترش بر اثر جراحات جنگ به شهادت رسید.

[28]. آزاده و جانباز 55% شهید حاج­محمدباقر درودی (فرمانده گردان سیف­الله لشکر 5 نصر)؛ تولد: نیشابور، ۲۰ فروردین ۱۳۳۴؛ اسارت: ۲۲ اسفند ۱۳۶۳ تا ۲۸ مرداد ۱۳۶۹ (۲۲ اسفند ۱۳۷۷ برای مقابله با اشرار شمال شرق کشور عازم مأموریت بود که در اثر سانحه رانندگی به شهادت رسید. پیکر مطهر وی در بهشت­رضای مشهد به­خاک سپرده شد. سه واقعه مهم زندگی شهید درودی یعنی «اسارت»، «تشرف به حج» و «شهادت» ایشان در ۲۲ اسفند به وقوع پیوسته است.)

[29]. آزاده و جانباز 50% علی برهان؛ تولد: اهواز، ۳۰ خرداد ۱۳۴۵؛ اسارت: ۲۱ اسفند ۱۳۶۳ تا ۴ شهریور ۱۳۶۹

[30]. آزاده و جانباز 35% باقر حیدری؛ تولد: یزد، ۱ فروردین ۱۳۴۵؛ اسارت: ۲۳ اسفند ۱۳۶۳ تا ۱ شهریور ۱۳۶۹

[31]. آزاده و جانباز 45% سیدجواد صفوی؛ تولد: تهران، ۱ شهریور ۱۳۴۳؛ اسارت: ۲۸ اسفند ۱۳۶۳ تا ۲ شهریور ۱۳۶۹

[32]. آزاده و جانباز 70% علیرضا لران اصفهانی؛ تولد: اصفهان، ۱ آبان ۱۳۴۴؛ اسارت: ۲۳ اسفند ۱۳۶۳ تا ۸ آبان ۱۳۶۷

[33]. آزاده و جانباز 70% علی‌اکبر یوسف­زاده نجف­آبادی (یوسفیان)؛ تولد: نجف­آباد، ۱۰ دی ۱۳۴۷؛ اسارت: ۲۳ اسفند ۱۳۶۳ تا ۸ آبان ۱۳۶۷

[34]. آزاده و جانباز 70% دکتر مجید خورشیدی؛ تولد: تکاب، ۱ تیر ۱۳۴۸؛ اسارت: ۳ فروردین ۱۳۶۴ تا ۸ آبان ۱۳۶۷

[35]. آزاده و جانباز 70% محسن حاجی­قاضی؛ تولد: گرگان، ۱۸ اسفند ۱۳۴۶؛ اسارت: ۲۵ اسفند ۱۳۶۳ تا ۸ آبان ۱۳۶۷

[36]. آزاده و جانباز 50% قدرت­الله رضوی (نظافتی)؛ تولد: گرگان، ۲۲ خرداد ۱۳۴۴؛ اسارت: ۲۲ اسفند ۱۳۶۳ تا ۳ شهریور ۱۳۶۹

[37]. آزاده و جانباز 50% علیرضا میرشمسی؛ تولد: یزد، ۲۹ اردیبهشت ۱۳۴۶؛ اسارت: ۲۳ اسفند ۱۳۶۳ تا ۱ شهریور ۱۳۶۹

[38]. آزاده و جانباز 70% فریدون همتی؛ تولد: سمنان، ۱۸ شهریور ۱۳۴۱؛ اسارت: ۲۵ اسفند ۱۳۶۳ تا ۲ شهریور ۱۳۶۹ (خاطرات مشترک فریدون همتی و مصطفی امامی را می­توانید در کتاب «در ویلای صدام» به قلم محمدرضا اسلامی بخوانید.)

[39]. اتاق نگهبان­های اردوگاه

[40]. آزاده و جانباز 50% رسول پارساییان؛ تولد: یزد، 1 آبان ۱۳۴۴؛ اسارت: 23 اسفند ۱۳۶۳ تا 1 شهریور ۱۳۶۹

[41]. آزاده و جانباز 35% خلیل جعفری نجف­آبادی؛ تولد: تهران، ۱۰ فروردین ۱۳۴۷؛ اسارت: 23 اسفند ۱۳۶۳ تا 1 شهریور ۱۳۶۹

[42]. آزاده و جانباز 35% محمدحسین کریمی؛ تولد: تفت، 30 فروردین ۱۳۴۷؛ اسارت: 23 اسفند ۱۳۶۳ تا 1 شهریور ۱۳۶۹

نیز نگاه کنید به

کتابشناسی

  1. بصری، محمدعلی(1403). زمستان می‌گذرد، تهران: انتشارات پیام آزادگان،