ساحت اسارت

از ویکی آزادگان

هر جنگ کشته‌شدن، مجروح‌شدن، اسیرشدن، ویرانی و تبعات زیادی را به‌دنبال دارد، اما بدون تردید یکی از سخت‌ترین تجربه‌های جنگی همان اسارت است و به‌طورقطع یکی از حوزه‌های اجتناب‌ناپذیر در همه جنگ‌های دنیا، اسارت است. اسارت را می‌توان یکی از پراضطراب‌ترین رویداد دوران جنگ نامید. «مگر جنگ سخت تر از لحظه اسارت هم دارد؟»[۱]. شوک روحی لحظه اسارت، آن‌قدر فرساینده است، که برای تخریب‌شدن روحی و جسمی تمام عمر یک اسیر جنگی کافی است؛ البته، به گفته آزادگان، تمام محرومیت‌ها، کمبودها، انواع و اقسام شکنجه‌های دوران اسارت و صدمات ناشی از آن، هرگز با لحظه به اسارت درآمدن برابری نمی‌کند.

جنگ‌های جهانی اول و دوم، جنگ‌های فرانسه، ژاپن، آلمان، روسیه و... هیچ‌کدام از حضور اسیران جنگی خالی نبوده‌اند. یکی از مهم‌ترین بخش‌هایی که عنوان اسارت را متمایز و افتخارآمیز معنی می‌کند، اسارت در جنگ کربلاست. با نگاهی به واقعه کربلا می‌بینیم که اسیران کربلا چگونه توانستند با فریاد حق‌طلبی و عدالت‌خواهی و ایجاد موجی ماندگار، در همیشه تاریخ جاودان بمانند. در جنگ هشت‌ساله عراق با ایران نیز، بنابر اظهارات افراد صلیب‌سرخ جهانی، اسیران ایرانی، متفاوت‌ترین اسیران جنگی در همه دنیا بودند؛ اسیرانی که با مقاومت مؤمنانه خود، اسارت را به بند کشیده بودند.

در ایران ناقوس بی‎هنگام جنگ در وضعیتی نواخته شد، که هنوز میهن انقلابی غرق در مسرت فروپاشی حکومت دو هزار و پانصدساله شاهنشاهی بود. شهد پیروزی خیلی زود جایش را به تلخی جنگ سپرده بود.

جنگ چهره کریهی دارد، اما جنگ نابرابر عراق با ایران، برای ما جنگی دفاعی بود؛ دفاعی مقدس و زیبا. در این دفاع، بزرگ و کوچک و زن و مرد، به‌پا خاستند و برای حفظ دین و میهن با همه امکانات خود مبارزه کردند. حفظ دین و میهن و یک وجب خاکی، که از دست ندادیم، به آسانی میسر نبود و برای حفظ آنها تاوان‌های سختی پرداخت شد، زیرا برای براندازی نظام و شکست انقلاب نورسته، که هنوز آمادگی لازم در مقابل این یورش ازپیش‌طراحی‌شده را نداشت، جهانی متحد و هم‌صدا شده بودند.

در این مسیر برای تعدادی شهادت یا جانبازی رقم خورد؛ بعضی‌ها نیز به اسارت رفتند و سال‌های طلایی عمر خود را در اردوگاه‌های مخوف رژیم بعث گذراندند.

«چگونگی و چراییِ به‌اسارت‌درآمدن حدود 40 هزار اسیر جنگی دلائل بسیاری دارد؛ اما نقش ستون پنجم[1]، ناآشنایی رزمندگان با فنون جنگی، اشتباهات فردی و غافلگیری، اشتباهات ستادی و اجرایی، ناکافی بودن تجهیزات، دسترسی‌نداشتن به تجهیزات مدرن و... را در ناکامی‌های موردی، هرگز نمی‌توان نادیده گرفت.»[۲].

داستان اسارت لایه‌های پنهان و حرف‌های ناگفته فراوان دارد. در بین اسیران جنگی افراد گوناگونی دیده می‌شوند از مرزنشین و خانواده تا افراد بسیجی، ارتشی، سپاهی، روحانی، هنرمند، امدادگر، اما آنچه مسلم است تعداد زیادی از اسیران جنگی در نابرابری اوضاع به اسارت درآمدند، اما در دوران اسارت آزاده شدند و سال‌های اسارت خود را با سربلندی به پایان رساندند.

اسیران ایرانی همچون حضرت زینب(س)، که رسالت انتقال پیام نهضت حسینی و مکتب شیعه را به عهده داشت، توانستند با صبر و صلابت، تأمل در احادیث و روایات و در سایه مدیریت و رهبری صحیح و مستمر، علاوه بر خودشناسی و خودسازی، در انتقال پیام انقلاب اسلامی به جهان نیز نقش به‌سزایی ایفا کنند و آزاده شوند.

اسارت در مقاطع زمانی پس‌از استقرار نظام جمهوری اسلامی[2]

اسارت بعداز پیروزی انقلاب اسلامی و قبل‌از شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران

«حکومت عراق پس از انعقاد قرارداد 1975 الجزایر. برای افزایش قدرت خود در برابر حکومت وقت ایران و تحقق بخشیدن به ادعای حاکمیت خود بر اروندرود تقویت توان رزمی و گسترش  ساختار ارتش را در دستور کار قرارداد[۳]. جنگ تحمیلی عراق علیه ایران به‌طور رسمی از 31 شهریور 1359 آغاز شد، اما پس‌از پیروزی انقلاب اسلامی؛ یعنی از زمستان 1357 تا نیمه اول سال 1359 نیز تحرکاتی صورت گرفته است و قبل از شروع رسمی جنگ تعدادی به اسارت درآمدند[۴]. طبق آمار وزارت خارجه جمهوری اسلامی ایران عراق از 13 فروردین 1358 تا پایان مرداد 1359، 397 بار به مرزهای زمینی، دریایی و هوایی ایران تجاوز کرده است.» [۵]

تعداد اسرا قبل از شروع رسمی جنگ[۶]

ردیف سال اسارت تعداد اسرا
1 1358 86
2 نیمه اول سال 1359 (1 فروردین تا 31 شهریور) 2506
جمع کل 2592 نفر

اسارت در آغاز جنگ تحمیلی عراق علیه ایران تا پذیرش قطعنامه

وقتی سایه جنگ در ایران گسترانده شد، مردم مرزنشین و نیروهای نظامی به صورت خودجوش به دفاع و مقابله پرداختند و بسیاری از هموطنان ما که غافلگیر شده بودند، به اسارت درآمدند. جمهوری اسلامی ایران در نیمه دوم سال 1359 فقط 4 عملیات انجام داد و تعدادی در این عملیات‌ها، که معمولاً موفقیت‌آمیز نبود، به اسارت درآمدند، باتوجه به آمار اسیران در این مقطع، اغلب آنها از مرزنشینان بودند، سیدحسین هاشمی، از اسیران هفته اول جنگ، روایت می‌کند:

«برای تهیه گزارشی از اوضاع مرزهای غرب ایران، رفتم کرمانشاه و از آنجا به قصرشیرین. کار اصلی ام تهیه برنامه‌های مستند فرهنگی و هنری بود. به کرمانشاه که رسیدیم، اوضاع بدتر از آنچه بود که فکر می‌کردیم. عراق یک ارتش کامل و مجهز را نشانده بود پشت دروازه‌های ما. آنها با کلی سرباز و ادوات، مثل ماری چمباتمه زده بودند و آماده حمله بودند، فقط کمی از مردم در شهر باقی مانده بودند؛ آن هم بدون سازماندهی و نظم. اوضاع قصرشیرین تلخ بود. گلوله‌های توپ، مثل زلزله می‌آمدند و داروندار مردم را زیر و رو می‌کردند. تعدادی از اهالی، هرجور که بود، فرار را بر قرار ترجیح داده بودند و از شهر رفته بودند. عده‌ای هم پناه برده بودند، به زیرزمین‌ها[۷].

حمید امینی‌فر یکی دیگر از اسیران ابتدای جنگ 1359 از چگونگی اسیرشدنش می‌گوید:

«وقتی که عراق حمله کرد تقریباً 24 ساعت یا 32 ساعت با تعداد اندکی توی پاسگاه خان‌اینلو مقاومت کردیم؛ یعنی تنها جایی که آنها نتوانسته بودند وارد شوند و اگر وارد می شدند گیلان‌غرب را هم رد کرده بودند، همان محور خان‌اینلو بود. پاسگاه بالای مکان قرار داشت. رودخانه عظیمی هم در آنجا جریان داشت که پلی روی آن بسته بودند، آن طرفش هم تا سمت بالا سطح شیب‌داری بود. تعداد کمی ‌از نیروهای ما آنجا بودند. عراقی ها با نیروهای پیاده آمدند. فرمانده دستور داد که آتش‌به‌اختیار عمل کنیم. آن 7و 8نفری که هستند خودشان تصمیم بگیرند که چه کنند. فرمانده آن قسمت اشاره کرد که صبر کنید تا بیایند روی پل. عراقی‌ها آمدند روی پل. از بالای تپه که نگاه میکردم خدا شاهد است با تعداد 3000 یا 4000 نفر مثل لشکرهای مورچه بودند و شاید 200 یا 250 تانک داشتند؛ در مقابل ما که 6 و 7 تا تانک بودیم با 40 یا 50 نفر، اسارتمان قطعی بود.»[۶]

اسرای آغاز جنگ تحمیلی عراق علیه ایران تا پذیرش قطعنامه [۶]

ردیف سال اسارت تعداد اسرا
1 از 31 شهریور تا پایان اسفند 1359 2341
2 1360 780
3 1361 4232
4 1362 2764
5 1363 632
6 1364 834
7 1365 3495
8 1366 1051
9 1367  از 1 فروردین تا 26 تیرماه) 12423
جمع 28552

اسارت بعداز پذیرش قطعنامه 598  شورای امنیت

پس‌از پذیرش قطعنامه 598 سازمان ملل، رژیم بعث عراق علی‌رغم پایبندی به تعهدات خود و مفاد قطعنامه، برای گرفتن اسیر بیشتر و تعادل در مبادله اسرا بدعهدی کرد و حملات گسترده‌ای را به خاک ایران انجام داد که به اسارت تعداد قابل‌توجهی از ایرانیان انجامید. پنج عملیات پدافندی و یک عملیات آفندی، به نام عملیات مرصاد طی سال‌های پس‌از پذیرش قطعنامه 598 انجام شد که منجر به شهید و اسیرشدن تعدادی از هموطنان ما شد.

عملیات‌‌های بعداز پذیرش قطعنامه 598

ردیف نام عملیات تاریخ ملاحظات
1 تمرچین 29/04/1367 در روزهای پایانی جنگ دقیقاً بعد از 48 ساعت از اعلان پذیرش و موافقت ایران با قطعنامه 598 شورای امنیت سازمان ملل متحد در 29 تیر سال 1367 چهار تیپ از یگان‌های عراقی مستقر در منطقه عمومی تمرچین و ارتفاعات سه کانیان به منظور دستیابی به ارتفاعات حساس منطقه به مواضع نیروهای ایران حمله و بعد از 5 روز نبرد شدید بدون دستیابی به موفقیت مجبور به عقب نشینی شدند ... [۸].
2 پدافند طلائیه کوشک 31/04/1367 عراق با احساس اینکه ایران در ناتوانی مطلق نظامی است و حتی با تکیه بر پذیرش قطعنامه تصور تداوم حملات از طرف مقابل را نیز ندارد اقدام به حمله ناجوانمردانه‌ای کرد تا شاید بتواند اهداف به‌دست‌نیامده در هجوم سراسری هشت سال گذشته را جامع عمل بپوشاند ...[۹].
3 پدافندی قصرشیرین 31/04/1367 عراقی ها که بیشتر قصد جمع‌آوری اسیر و ایجاد تعادل در مبادله اسرا را داشتند، پس از واردآوردن ضربات خود و به اسارت‌گرفتن تعداد قابل توجهی از نیروهای ایرانی منطقه را مهیا نمودند تا منافقین را برای ایجاد نبرد داخلی و ضربه به پیکره نظام جمهوری اسلامی ایران به داخل مرزهای ایران گسیل نمایند[۱۰].
4 پدافندی شمال مهران 31/04/1367 در تداوم عملیات آفندی دشمن که با استفاده از حجم سنگین آتش توپخانه و پشتیبانی نیروی هوایی و بمباران بی‌وقفه شیمیایی انجام گردید، یگان‌های عراق در منطقه میمک و مهران نیز به قصد تصرف صالح‌آباد و قطع جاده مواصلاتی منطقه غرب تک خود را آغاز کردند[۱۱].
5 آفندی مرصاد 03/05/1367 پذیرش قطعنامه 598 «باور عراقی‌ها را تقویت کرده بود که اوضاع به نفع نیروهای مخالف جمهوری اسلامی ایران تغییر کرده است، لذا با انجام اقدامات نظامی و سیاسی می‌توان دگرگونی نظام را در ایران پیگیری کرد، براین اساس اقدامات نظامی گسترده‌ای در منطقه جنوب، غرب و شط‌العرب [اروندرود] صورت گرفت ... لذا ایران با آمادگی قبلی منطقه قصرشیرین را تخلیه کرده و با حمایت هوایی و توپخانه‌ای، عناصر فریب‌خورده منافقین را در یک ستون شبه‌نظامی به طرف خاک ایران گسیل داشت ...[۱۲]
6 پدافندی شرهانی 30/05/1367 در این عملیات با تدبیر فرمانده ایرانی که به اسارت دشمن درآمده بود با تماس به وسیله بیسیم بایگان‌های خودی و صدور پیام لازم حدود 1800 نفر از نیروهای ایرانی از رودخانه دویرج عبور نموده و در ساحل شرقی مواضع پدافندی اتخاذ کردند و در نتیجه تعداد اسرا تقلیل یافت. به جز اسارت نیروهای ایرانی تلفات و ضایعاتی در این عملیات به وجود نیامد[۱۳].

محمد سلیمان‌زاده، آزاده ثبت‌نام‌نشده اردوگاه تکریت 16، که اول شهریور 1367به اسارت درآمده بود، می‌گوید:

«پذیرش قطعنامه 598 تازه انجام شده بود؛ اما نمی‌شد به دشمن بعثی ‎اعتماد کرد. مقر گردان مهندسی لشکر 77 خراسان، سه­راه فکه بود. قبل از اجرای رسمی، قرار شده بود در مرزها اجرای مراحل آتش­بس اعمال شود. ما در حال اجرای این مأموریت بودیم؛ البته با حضور نیروهای یونیماگ[3]. صبح اول شهریور 1367 بود ... بی‌سیمی به پشتم بستم و با محمد فرنقی[4] از تپه‌ای رفتیم بالا. محمد با دوربین همه‌جا را به‌دقت کنترل می­کرد ... به‌لحظه ای نکشید که محمد سراسیمه از حضور نیروهای زرهی و تانکی خبر داد. نیروهای دشمن، بی‌توجه به آتش‌بس، سرازیر شده بودند ‎توی منطقه. فوری خبر را با بی‌سیم مخابره کردم. دستور صریح بود: حتی اگه عراقیا اومدن و با تانک از روتون رد شدند، عکس­العملی نشون ندید؛ چون قرار نیست ما ناقضِ آتش­بس باشیم ... ناچار تا رسیدن نیروهای ارشد باید همان‌جا صبر می­ کردیم؛ بالأخره رسیدند. دستور عقب­نشینی که آمد، حرکت کردیم ... قرار بود برگردیم و تعدادی از بچه‌های جدید را که با منطقه آشنایی نداشتند، ببریم عقب. با سرگرد گلمکانی[5] سوار کمپرسی شدیم و رفتیم ... بعثی‌ها تا هشت کیلومتر نیرو مستقر کرده بودند. ساعت دو بعدازظهر بود و روز عاشورا. راهمان را با دو تانک و چهار ‌نفربر بستند و مثل مور و ملخ از هر طرف ریختند دورمان.. منطقه عملیاتی شُرهانی پایان ما بود. ما نمی­خواستیم ناقض آتش‌بس باشیم؛ فقط همین!»[۱۴]

آمار آزادگان بعداز پذیرش قطعنامه 598 تا 22 مرداد 1369[۶]

ردیف سال اسارت تعداد اسرا
1 از 27 تیرماه 1367 تا پیایان سال 12790
2 1368 45
3 22 مرداد 1369 63
جمع 12,898 نفر

آمار آزادگان پس‌از آزادی بزرگ اسیران جنگ تحمیلی[۶]

ردیف سال اسارت تعداد اسرا
1 1370 33
2 1371 25
3 1372 14
4 1373 13
5 1374 6
6 1375 4
7 1376 16
8 1377 3
9 1378 2
10 1379 1
11 1380 3
12 1381 2
13 1382 1
14 1383 1
جمع 124

آمار تفکیک شده و پایانی آزادگان مفقودالاثر[6][۶]

ردیف اردوگاه آمار پایانی اسرا
1 تکریت 11 2667
2 تکریت 12 2914
3 تکریت 14 1695
4 تکریت 15 2334
5 تکریت 16 3225
6 تکریت 18 (بعقوبه) 5155
7 تکریت 19 391
8 تکریت 20 1297
جمع 19678

چند نمونه از خاطرات لحظه اسارت در ذیل آمده است :

نمونه 1

سرهنگ محمدعلی سلاجقه

جانباز و آزاده ثبت‌نام‌نشده (مفقودالاثر)

عملیات: مرصاد

محل اسکان: اردوگاه تکریت 19

عملیات مرصاد آغاز شده بود. من معاون تیپ بودم. نیروهای عراقی از زمین و هوا [داخل خاک ایران در صالح‌آباد ایلام] شروع کرده بودند ما را کوبیدن، اما ما مقاومت میکردیم. در مواضع تیپ من، که تیپ 1 لشکر 58 ذوالفقار بود، هیچ‌گونه رخنه‌ای نکرده بودند. یکیدو نفر از فرماندهان گردان ما شهید شده بودند و ما جانشین برایشان انتخاب کرده بودیم. تا ساعت پنج الی پنج و نیم عصر مقاومت کردیم. بعد با فرمانده لشکر تماس گرفته بودم قبلاً فرمانده لشکر به من گفتند که شما از مواضعتان دفاع کنید تا ما دستور جدیدی به شما بدهیم. دیگر ارتباط ما با فرمانده قطع شد، ولی درهمین‌حین که نیروهای سمت چپ ما خودشان را کشیدند عقب، تغییر موضع دادند، اما به ما هیچ دستوری ندادند. ما ماندیم تا ساعت هفت و نیم الی نه شب. دیگر آتش دشمن هم قطع و مواضع ما آرام شده بود. همچنان ارتباط ما با لشکر قطع بود. هرچه تلاش کردیم با لشکر تماس بگیریم نشد[7]. [ازآنجایی‌که بیسیم‌های 106 برد بلند داشت] موفق شدم با ستاد نیروی زمینی در تهران تماس بگیرم. ستاد نیروی زمینی ابتدا به من گفت یگان‌های سمت چپ و راست و قرارگاه غرب همه عقب‌نشینی کردند و هفتاد کیلومتر رفتند عقب. گفتم من آذوقه دارم، آب دارم و تا حدودی مهمات دارم و میتوانم تا مدتی مقاومت کنم. گفتند ما هیچ کاری نمیتوانیم برای شما انجام دهیم. شما از تاریکی شب استفاده کنید و ترک موضع کنید و خودتان را بسپارید به خدا. ما هم شب دستور ترک موضع دادیم به واحدمان. از چهار طرف محاصره بودیم. دشمن هفتاد کیلومتر پشت سرمان بود. شب هم تا صبح تا حد توان خودروها و سلاح‌هایمان را نابود کردیم. بعضیها توانستند فرار کنند و بعضیها هم اسیر شدند. تقریباً یکی از تیپ های لشگر 17 زرهی عراق به ما حمله کرده بود. زمانی که من خودم را به قرارگاه گردان مهندسی خودمان رساندم دیدم عراقیها رسیده‌اند و مستقر شده‌اند. و من ساعت 10 صبح به دست دشمن اسیر شدیم..[۶]


نمونه 2

سیدحسن میرسید

جانباز و آزاده ثبت‌نام‌شده

عملیات: مرحله دوم بیت‌المقدس

محل اسکان: اردوگاه‌های رمادی 8 (الانبار و معروف به عنبر) و تکریت 5

ساعت 9 شب 16 اردیبهشت 1361، مصادف با 13 رجب، شب ولادت امیرالمؤمنین علیه‌السلام بود که مرحله دوم عملیات با رمز یا علی‌بن‌‌ابی‌طالب آغاز شد. ستون نظامی در صف واحد درحالی‌که نم‌نم باران می‌بارید از زیر قرآن کریم رد شدیم. ما در گردان شهیدبهشتی و در تیپ محمد رسول‌الله مستقر بودیم. آن‌موقع هنوز لشکر شکل نگرفته بود. باتوجه‌به ابری و بارانی‌بودن هوای آن شب، تاریکی مخوفی سرتاسر محور را گرفته بود. هرچه به‌طرف دشمن نزدیک‌تر می‌شدیم، صدای غرش توپ‌خانه، رگبار پی‌درپی گلوله، که فضا را می‌شکافت، منورهایی که ظلمات شب را مانند روز روشن می‌کردند، بیشتر می‌شد.

صدای جابه‌جایی تانک‌ها و نفربرها همه‌وهمه آرامش شب را درهم می‌شکست. سایه وحشت همه‌جا را برداشته بود. بچه‌ها زیر صوت وحشتناکِ خمپاره‌ها، که پیوسته در اطرافمان منفجر می‌شد، آرام و مطمئن درحالی‌که آهسته زیر لب ذکر یا الله و یا زهرا و یا مهدی داشتند به سمت مسلخ عشق می‌رفتند.

با رسیدن به اولین خاک‌ریز دشمن و شلیک آر.پی.‌جی به تانک‌هایشان و هم‌زمان با فریاد الله‌اکبر رزمندگان، عراقی‌ها فرار را بر قرار ترجیح دادند و با به‌جاگذاشتن تانک‌های آتش‌گرفته زدند به چاک.

اما این پایان کار نبود. طبق دستور فرماندهان پیشروی به‌طرف شلمچه ادامه داشت. در بین راه به دو نفر از عراقی‌ها برخوردیم که از ترس دست‌های خود را بالا گرفته بودند و ندای دخیل خمینی سر می‌دادند. به حکم وظیفه دینی از کشتن آنها صرف‌نظر کردیم. دست‌های آنها را بستیم و آنها را اسیر کردیم. حالا باید از آب و غذایی که همراه داشتیم به آ‌نها هم می‌دادیم. آنها هم که بسیار هیکلی و درشت‌اندام بودند هرچه می‌خوردند سیر نمی‌شدند. به‌هرحال درطول شب که در حرکت بودیم اسیرها هم همراه ما بودند، هرچه جلوتر می‌رفتیم اثری از نیروهای عراقی نمی‌دیدیم. آنها کیلومترها عقب‌نشینی کرده بودند. از دشت‌ وسیعی عبور کردیم که در آن تانک‌های نیمه‌سوخته و سنگرهای بعضاً بتونی و مستحکم، که بیانگر سنگرهای فرماندهی بود، و در میان آنها عکس‌های مستهجن و بطری‌های مشروب مشاهده می‌شد. تمام شب را در حرکت بودیم.

با روشن‌شدن هوا تیمم کردیم و نماز صبح را در حال حرکت خواندیم، طوری‌که رکوع و سجده را با سر اشاره می‌کردیم. با بالاآمدن آفتاب و روشن‌شدن هوا کم‌کم خط خاک‌ریز عراقی‌ها نمایان شد. بین خاکریز عراقیها و ما حدوداً 100 متر فاصله بود. درعرضِ دشت به‌طرف چپ و راست که نگاه می‌کردیم خاک‌ریزهای بلند و لوله‌های تانک پیدا بود که همه به‌طرف ما نشانه رفته بودند. منطقه‌ای که ما در آن قرار گرفته بودیم شلمچه بود، محلِ‌ تلاقی با عراقی‌ها. آنها بعداز فرار از جاده اهواز–‌خرمشهر در اینجا موانع خود را مستحکم کرده بودند. انگار منتظر بودند تا برسیم و ما را محاصره و قیچی کنند. با استقرار در پشت خاک‌ریزها منتظر دستور فرمانده محور بودیم.

حدود ساعت 8 صبح بود که به نیروها اطلاع دادند که ما محاصره شده‌ایم و هرکس می‌تواند خود را از محاصره نجات دهد و به عقب برگردد. این در حالی بود که عراقی‌ها از سه طرف با تانک، خمپاره و تیرهای مستقیم ما را آماج حملات سنگین خود قرار داده بودند. هرلحظه عرصه بر ما تنگ‌تر می‌شد. گلوله‌باران ادامه داشت. تعداد شهدا و مجروحان رو به افزایش بود. فقط تعداد کمی از رزمندگان توانستند از محاصره نجات پیدا کنند و به عقب برگردند. خمپاره‌های زمانی، که بالای سرمان منفجر می‌شد، امانمان را بریده بود. با اصابت ترکش به دست چپم کلاشینکفی که از خود عراقی‌ها به غنیمت گرفته بودم و در دستم بود به‌طرفی دیگر پرتاب شد. بعدازاینکه از سه قسمت بدن ترکش خوردم، در شیارهای که در آن بیابان بود، افتادم. یکی از بسیجی‌ها به‌سرعت آمد سمتم و دستم را بست تا از خون‌ریزی آن جلوگیری کند. نمی‌دانم چند ساعت از پناه گرفتنم درون چاله و شیاری کوچک گذشته بود که ناگهان صدای الله‌اکبر به گوشم خورد. با شنیدن این صدا جان تازه‌ای گرفتم. گمان کردم که نیروهای خودی به کمک ما آمده‌اند تا ما را از محاصره نجات دهند. به‌زحمت نیم‌خیز سر زانوهایم ایستادم تا ببینم چه خبر است.

چه خبر بود! به جای نیروهای خودی این عراقی‌ها بودند که داشتند با شعار الله‌اکبر مثل موروملخ، به‌صورت نعل‌اسبی پاکسازی می‌کردند و پیش می‌آمدند. اینها با کلک می‌خواستند بچه‌های ما از داخل چاله‌هایی که در آن افتاده بودند، بیایند بالا تا ببینند چه کسانی زنده‌اند ... .

آمدند بالای سرمان و ما دیگر راهی جز اسارت نداشتیم. تقریباً 20 نفر می‌شدیم[۶].

نمونه 3

سیدفاضل موسوی

جانباز و آزاده ثبت‌نام‌نشده (مفقودالاثر)

عملیات: - (بعداز قطعنامه اسیر شد.)

محل اسکان: اردوگاه نهروان و تکریت 20

از لحظه‌ای که شهید محرابیان از واحد خودش و من از واحد خودمان خارج شدیم و با اتومبیل ایشان به سمت قرارگاه کربلا (منطقه‌ای در اهواز به نام گلف) رفتیم ماجرا شروع شد. به شهر رفتیم و من ناراحت نیروهای آنجا بودم. بعداز پیمودن راهی که در حالت معمولی بیست و پنج دقیقه طول می کشید و ما به مدت دو ساعت آنجا را طی کردیم، چیزهایی آنجا دیدم که قادر به تعریف آن نیستم.

من دو بار از ماشین پیاده شدم. من که هیچ‌گاه اسلحه برنمیداشتم و گاهی کلت به همراه داشتم، این بار گلنگدن کشیده و آماده بودم که شلیک کنم. محرابیان مرا قسم داد که سید تو را به خدا کوتاه بیا.

وضع آن روز مثل وضعیت روز عاشورا بود. وقتی توپ به ماشین ما برخورد کرد، یک طرف صورت این بنده خدا از بین رفت و رو به من گفت: «سید من خیلی درد دارم.» من با پایم شیشه جلوی ماشین را درآوردم، از ماشین خارج شدم و ایشان را بیرون آوردم. درحالیکه اسلحه در دست دیگرم بود و قسمت قابل‌توجهی از لباسم خونی شده بود. خاک منطقه هم روی لباس‌های من نشسته بود. در این حالت به‌سمت عراقیها جلو میرفتم، اما آنها عقب میرفتند. وقتی من به عقب میرفتم آنها جلو میآمدند. آنها میترسیدند که مبادا نیروهای جلوی خط آماده باشند و به‌سمت آنها بیایند. در این میان من فریاد زدم که باید این مجروح را به دکتر برسانم. گفتند: «اسلحه‌ات را زمین بینداز تا ما او را نجات دهیم.» برای تصمیم‌گیری زمان نداشتم. فقط ده ثانیه طول کشید تا من فکر کردم که این کار را انجام دهم یا نه. اگر این کار را انجام نمی دادم محرابیان از دست میرفت و خودم هم با اسلحه فرار میکردم که معلوم نبود زنده بمانم یا نه، اما اگر تسلیم عراقی ها می شدم حداقل تلاشم را برای بهبودی محرابیان انجام داده بودم. بالأخره اسلحه را انداختم. هنوز اسلحه به زمین نرسیده بود که آنها مرا محاصره کردند یکی از آنها ترک بود و به زبان عربی صحبت می کرد. پرسید: «از نیروهای شما چه خبر؟» گفتم: «نیروها آماده هستند و تانک‌ها به این سمت در حرکتند!»

بعد کمک کردند و ما را پشت خاکریز بردند. ماشین ما که از بین رفته بود ما را با ماشین دیگر اسیر کردند و بردند[۶].

نمونه 4

مهدی توتونچیان

جانباز و آزاده ثبت‌نام‌شده

عملیات:

محل اسکان: اردوگاه رمادی 10 و تکریت 17

عملیات فاو که شروع شد در سپاه شور و شوقی عجیب بود که بچه ها بروند جبهه. با توجه به اینکه در منطقه خودمان منطقه کردستان منطقه عملیاتی بود مسئولان نمیگذاشتند برویم، چون منطقه خطرناکی بود هر چند که پاکسازی شده بود. تلاش فراوانی کردیم  تا برویم. نهایتاَ مسئول فرهنگیمان گفتند قبل‌از اعزام مسئولیت تبلیغات کل تیپ را به‌عهده بگیر و به‌عنوان مسئول تبلیغات برویم آنجا. قبول کردم.

اعزام که شروع شد، ما به همراه تیپ اعزامی ‌رفتیم در منطقه عملیاتی و تعدادی به‌عنوان گردان جمع کردیم. یک گردان منسجم، که مسئولان لشکر در منطقه عملیات جنوب آماده کردند، تشکیل دادیم و جز آن گردان شدیم. در گردان هم تقسیم‌بندی کار شد و من به‌عنوان جانشین گروهان تعیین شدم.

خودمان را برای عملیات آماده کرده بودیم. یک روز یا دو روز قبل از عملیات ما، که یک گروه 9 نفره بودیم، بردند منطقه کارخانه نمک به منطقه عملیاتی تا با منطقه آشنا شویم. فردا شبش عازم اجرای عملیات منطقه‌ای شدیم.

موقع اجرای عملیات بچه‌ها از آب رد شدند. قبلاَ اعلام کرده بودند که آب کم است و عمق آب کم است ولی اینطور نبود. در هنگام عملیات آب درست تا بالای سر بچه‌ها بود، چون چاله‌های انفجاری زیادی بود، این اتفاق افتاد. ما در منجلاب بدی گیر کرده بودیم. با توجه به این مسائل بچه‌ها خودشان را نگه داشتند و انند ستون حرکت کردذند. ستون داشت به آن‌طرف آب میرسید. عراق‌ ها متوجه ما شدند و تیراندازی شروع شد. بچه‌ها هم، که اکثراَ داخل آب بودند، خودشان را با هزار مصیبت زیر رگبار دشمن به خط ساحل رساندند. وضعیت خیلی بدی بود. نه راه برگشتی داشتیم و نه راه دفاع. خط دفاعی داخل آب داشتیم و خودمان را با تلفات زیاد به ساحل رساندیم. من آخرین نفر بودم چون باید از قسمت عقب بچه‌ها حرکت میکردم که بچه‌ها در آب نمانند. همه را باید جمع میکردیم. رسیدیم کنار ساحل. در ساحل شهدا مشخص شدند و مسیر بچه‌هایی که سالم بودند را مشخص کردیم که از کدام مسیر‌ها حرکت کنند تا به هدف اصلی خودمان برسیم .هدف اصلی ما هم الحاق یک خط 90 درجه بود با 90 درجه سمت چپ‌مان که این دو گردان را به هم ملحق کنیم تا خط عملیاتی از دست عراقی ها خارج ‌شود. ما با گروهی سی‌چهل نفری کارمان را شروع کردیم. با گروه اولیه داخل سنگرهای عراقی شدیم. چون خودم رمز عملیات دستم بود باید خودم را طرف گردان سمت چپ میرساندم تا رمز عملیات را اعلام و رمز الحاق را اعلام کنم تا گردان به گردان و خط‌ها وصل شوند و محور کلاَ دست بچه‌های ما بیفتد. من سنگر به سنگر تنهایی رفتم تا خطی که باید میرسیدیم. داخل یک سنگر رو باز شدم. یک مرده عراقی آنجا بود روی او نشستم. فردی بود که درازکش خودش را به مردگی زده بود. عراقی بود نشستم روی شکمش. با منورهایی که عراقیها پرت میکردند به نقشه‌ام نگاه میکردم تا ببینم چقدر مانده است تا من به منطقه موردنظر برسم همان لحظه یکی از بچه‌های بسیجی به نام سروان اسماعیلی، که بچه میاندوآب بود، رسید گفتم بیا داخل. او هم داخل شد. پشت به پشت نشستیم و حالا خیالم راحت‌تر بود که کسی از پشت ما را غافلگیر نمیکند. چند لحظه گذشت سروان اسماعیلی گفت این زنده است ،چون او به‌طرف سر عراقی نشسته بود و من روی سینه اش. ایشان حرکت چشم و پلک عراقی را که دید، گفت: «حاجی این زنده است.» گفتم: «نترس من خیلی وقته اینجا هستم اگر زنده بود حداقل با یک چاقو حساب مرا میرسید.» چند لحظه گذشت ظاهراَ این عراقی متوجه صحبت‌های ما شده بود خواست خودش را بلند کند. ما با هزار زحمت خودمان را نجات دادیم و با یک گلوله کارش را ساختیم. بعد دوتایی حرکت کردیم به همان زاویه 90 درجه. بعداَ یکی از بچه‌های کمک بیسیمچی هم رسید. سه نفر شدیم و رسیدیم به زاویه موردنظر، اما در آن نقطه خبری از رمز نبود. نگو گردان به آن جا وصل نشده و ما خبر نداشتیم. و از طریق بیسیم به ما اعلام نشده بود که آن گردان آن جا را نگرفته و به ما اعلام نشده بود. حالا ما به خیال اینکه بچه های خودمان دارند تیراندازی میکنند هوا تاریک بود، خواستیم رمز را بهشون بگوئیم اینها برگشتند و ما را دیدند و ما منتظر جواب شدیم که اعلام نشد. مشکوک نشسته بودیم که دیدیم عراقی ها دورمان را گرفتند و منور بالای سرمان. فاصله 2 تا 3 متری بود و دیگر سنگر هم نبود کنار خاکریز نشسته بودیم. با این وضعیت تا آن لحظه برای گرفتن خط و الحاق موفق شده بودیم اما در آن جا به اسارت نیروهای بعثی در آمدیم. همان لحظه یکی از بچه ها گفت حاجی ما اسیر شویم یا شلیک کنیم تصمیم گیری خیلی سخت بود. مسئولیتشان با من بود اگر میگفتم تیراندازی کنید تیراندازی میکردند و خوب شهادتشان حتمی و صد در صد بود و ما باید حفظ نیرو میکردیم برای هم خودشان هم جامعه مان و هم برای دینمان و هم برای خانواده شان. ناچاراَ گفتیم تیراندازی نکنید. تصمیم خیلی مشکلی بود با هزار مصیبت تصمیم را در عرض چند ثانیه گرفتیم و عراقی ها میگفتند بلند شوید بلند شوید. . . نهایتاَ ما سه نفر اسیر شدیم و بردن سنگر عقبشان و ساعت 3:30 - 4 شب بود که اسیر شدیم و صبح اش ما را سوار جیپ کردند با 2 و 3 اسیری که از آن گوشه محور مستقر شده بودند. از آن جا هم چند تا از بچه های هم گردان خودمان بودند که داخل جیپ کردند و ما را بردند به پادگان عقبشان[۶].

نمونه 5

محمدرضا صدیقی

جانباز و آزاده ثبت‌نام‌شده

عملیات: بدر

محل اسکان: اردوگاه‌های‌ رمادی 3 (کمپ 9)، اردوگاه 8 (الانبار معروف به عنبر) و تکریت 17

روز بیست‌وسوم اسفند فرارسید. روی جاده‌ای که در کناره هور کشیده شده بود، صدها تانک، مثل گله فیل‌ هر یک به فاصله تقریبی ده متر به‌سرعت به پیش می‌آمدند تا به عجله خود را به قتلگاه برسانند.

از ساعت شش تا هشت صبح بی‌وقفه زیر آتش شدید گیر افتاده بودیم. جهنمی به پا شده بود. خمپاره‌ها، توپ، تیرهای کالیبر و تیربار وجب‌به‌وجب به زمین می‌نشستند و مدام صدای یا مهدی، یا فاطمه و یا حسین بچه‌ها به گوش می‌رسید و خاموش می‌شد. خاک و دود همه‌جا را فراگرفته بود. در هر گوشه‌ای یکی افتاده بود و می‌نالید. هیچ راهی نبود.

در یک متری ما آب بود و داخل آن پر از سیم‌خاردار و انواع موانع جورواجور. نمی‌شد کاری کرد. آتش آن‌قدر سنگین بود که جز فرورفتن در سنگر حفره‌روباهی کاری دیگر از دست بچه‌ها بر نمی‌آمد.

صدای شنی تانک‌ها هرلحظه بیشتر می‌شد. هنوز خبری از نیروهای تازه‌نفس نبود. مهمات و تدارکات هم نداشتیم. قمقمه‌ها همه خالی بود و دشمن از اواخر شب تا به صبح آرایش خاصی اتخاذ کرده بود مثل اینکه‌ قرار بود تا ظهر نشده کار را یکسره کنند. عراقی‌ها با تمام توانش حمله کرده بود. از زمین و هوا بر سرمان گلوله می‌بارید.

ساعت هشت صبح، دوباره شیپور جنگ نواخته شد و ساحل هور پر شد از پیکرهای پاره‌پاره بسیجی‌ها. حوضچه‌های خون کوچک و بزرگ در کناره آب‌های هور جلوه‌نمایی می‌کردند.

ساعت 5/8 صبح بود که مرتب از احرامیان درخواست نیرو می‌کردم. شعبانعلی صادقیان[8] تیربارش را برداشت و آمد تا سمت چپ را زیر آتش بگیرد. همین‌که می‌خواست از دهنه خاکریز بپرد آن‌طرفِ خاکریز که راحت بتواند تیراندازی کند تیر کالیبر تانک‌های روبه‌رو به او اصابت کرد و پرت شد جلوی سنگر من. داشت ذکر می‌گفت که چندتا تیر مستقیم هم به تنش خورد. زبانش خاموش شد. همان‌طور او را می‌پاییدم و با خود گفتم که شعبانعلی هم شهید شده است.

پشت سر او هم امینی آمد و او هم شهید شد. نمی‌دانم چطور بود همه می‌آمدند و شهید می‌شدند الا من بیچاره که از همه جلوتر بودم. محمدعلی دشتی هم شهید شد. دیگر خجالت می‌کشیدم به کسی دستور بدهم.

باید کاری می‌کردم. نمی‌شد دست ‌روی ‌دست گذاشت و شهادت بچه‌ها را تماشا کرد. حبیب‌الله حسن‌آبادی، حسین رضاپور، باقر حیدری و چند تا از بچه‌ها را برداشتم و به هر کلکی پریدیم آن‌طرفِ خاکریز. با آرپی‌جی و کلاش و خمپاره 60 شروع کردیم به آتش روی عراقی‌هایی که این‌طرفِ خاکریز مستقر بودند.

صادق پیشداد، از بچه‌های کم‌سن‌وسال، یکی از خمپاره‌های کماندویی 60 و یک جعبه مهمات پیدا کرد و دوان‌دوان به‌طرف‌‌ ما آمد. کار من شد خمپاره‌زدن. بعداز‌این، با تعجب متوجه شدم عراقی‌ها انگار از آتش یک‌باره ما ترسیدند و کمی عقب رفتند، ولی دوباره جلو ‌آمدند. بلند شدم و با آرپی‌جی تانک را نشانه رفتم. موشک به بدنه تانک خورد و تکه‌تکه شد، ولی تانک منفجر نشد! تانک تی۷۲ بود و آرپی‌جی هفت حریفش نبود! تیر کالیبر تانک از زیر دست من رد شد و خورد به‌صورت‌ و فک باقر حیدری[9] و فکش وارونه شد. صحنه دلخراشی بود. گوشت‌های صورتش بیرون زده بود و چیزی از صورتش مشخص نبود. از لب تا گوشش دریده شده بود. دوتا از بچه‌های گردان امام‌علی بلند شدند و گوشت‌ها را جمع کردند و گذاشتند روی صورتش و با ارگال بستند. باقر حیدری افتاده بود روی زمین و از درد به خودش می‌پیچید ولی نمی‌توانست داد بزند. باقر حیدری، به‌هرطریقی که می‌توانست، کمکم کرده بود، هم تیراندازی و هم موشک‌گذاری می‌کرد و برای شلیک به من می‌داد یا خودش شلیک می‌کرد.

دوباره دست‌به‌کار شدم و آرپی‌جی زدم. ازبس آرپی‌جی زده بودم گوش‌هایم درد گرفته بود. هلی‌کوپتر و هواپیما از بالای سرمان شلیک می‌کردند و تانک‌های تی‌۷۲ هم از روبه‌رو.

بچه‌های الغدیر، که با امام خود عهد بسته بودند و حاضر نبودند از روی جنازه رفیقانشان به عقب برگردند، همچنان مقاومت می‌کردند. صدای شهید جعفرزاده در گوشم طنین‌انداز بود که می‌گفت: «مقاومت کنید، نیروهای فرهنگ‌دوست می‌رسند!» ولی بعداز گذشت یک روز، هنوز خبری از نیرویی نبود!

باقر حیدری و حسین آخوندزاده را[10]، که تیری زیر قلبش خورده بود، کشیدم گوشه‌ای که در تیررس عراقی‌ها نباشند. حسین رضاپور از بچه‌های نعیم‌آباد، خشابش را عوض کرد و بلند شد تا به طرف عراقی‌ها رگبار بگیرد که تیر کالیبری آمد و مستقیم خورد به چشمش. تخم چشمش به بیرون آویزان شده بود. اصلاً صحنه عجیبی بود که نمی‌شود توصیف کرد!

آقاماشاء‌الله حیدری خیلی شهامت به خرج داد و بلند شد چندتا آرپی‌جی شلیک کرد. سید بود. نمی‌دانم چه دعایی روی این موشک‌ها می‌خواند که همه‌اش عمل می‌کرد. عراقی‌ها دوباره حدود 300 متر عقب‌نشینی کردند. ارتباط بی‌سیمی ما قطع شده بود. همینطور درگیر بودیم. علی عربی آمد کنارم و گفت:

- برادر صدیقی از اینور هم داره تیر میاد!

نگاهی به آن سمت کردم و گفتم:

- اشتباه مِکنی بابا! کجا؟ خبری خو نیس!

رگبار می‌زدند و دوباره ساکت می‌شدند. می‌خواستند که گوشه مثلثی را بگیرند و مستقر بشوند تا بعد راحت آتش بریزند و ما را اسیر کنند. از این‌طرف هم ما دشمن را تعقیب می‌کردیم از آن‌طرف هم آنها.

عراقی‌ها شروع کردند به رگباربستن. خیلی از بچه‌های ما همین جا شهید شدند.

از دور چشمم افتاد به احرامیان؛ یکهو تیر خورد به پایش و افتاد روی زمین. پیش خودم گفتم که احرامیان هم شهید شد. از کادر گردان فقط من مانده بودم.

آتش موقتاً قطع شد. عراقی‌هایی را که داشتیم تعقیبشان می‌کردیم دوباره برگشتند. گلوله‌ها از همه ‌طرف به‌سویمان شلیک می‌شد. تانک‌ها آرام آرام جلو می‌آمدند. کالیبر تانک تی۷۲ حتی یک‌لحظه هم خاموش نمی‌شد.

حسابی افتاده بودیم توی محاصره. درهمین‌حین، یک تیر کالیبر به بازوی راستم خورد. آتش به‌جانم افتاد. انگار دستم قطع شده بود. امدادگری رسید و آن را با پد جنگی محکم بست. با اینکه درد داشتم ولی چاره‌ای نبود باید می‌جنگیدم و راهی برای گریز از محاصره پیدا می‌کردم. می‌خواستم حداقل جان بچه‌های باقی مانده را نجات بدهم. سه‌طرفمان عراقی‌ها بودند و یک‌طرفمان هم باتلاق. کاری نمی‌شد کرد. از همه طرف بدجوری گیر افتاده بودیم. بچه‌ها با عراقی‌ها قاطی شدند. عجب اوضاعی شد. هرکس به‌هرطرفی شلیک می‌کرد.

لشکر امام‌حسین کاملاً عقب‌نشینی کرده بود و چندتا از بچه‌های ما توانسته بودند همراه آنها‌ عقب بروند. لشکر امام‌حسین، فقط یک گردان را برای مقاومت‌کردن آنجا گذاشت تا بقیه بتوانند عقب بکشند. ولی دیگر عقب‌نشینی محال بود. هیچ راهی نبود. هیچ امیدی هم برای نجات نداشتیم. توکل به خدا کردم.

بچه‌ها تقریباً جنگ تن‌به‌تن را شروع کردند، اگرچه اکثراً مجروح بودند و نمی‌شد کاری کرد. بچه‌ها یکی یکی داشتند اسیر می‌شدند. دوست نداشتم اسیر بشوم. دوتا حکم مسلح حفاظت سپاه و کالک عملیات همراهم بود.

قطب‌نما هنوز به کمرم بسته بود. هیچ‌جوره دلم راضی نمی‌شد اینها را از خودم جدا کنم. آقاماشاء‌الله حیدری آمد کنارم و دست برد تا قطب‌نما را از من جدا کند. قطب‌نما را درآورد و پرت کرد توی باتلاق سمت راست ولی کیف قطب‌نما توی سوراخ‌های فانسقه گیر کرده بود و بیرون نمی‌‌آمد. کیف پولی که عکس بچه‌هایم و حکم سپاه در آن بود را درآوردم و پرتاب کردم توی باتلاق‌ها. وقت نشد برای آخرین بار عکس دختر و پسرم را ببینم.

عراقی‌ها ریختند دور و برمان. اشاره می‌کردند که سلاح‌ها را بیندازیم. نفربری به‌سرعت آمد کنارمان ایستاد. یکی از عراقی‌ها، که احتمالاً مرا در حال آرپی‌جی‌زدن دیده بود، آمد و به افسر عراقی چیزی گفت و به من اشاره ‌کرد. ناگهان یکی از آنها‌ سلاحش را کشید که مرا شهید کند. افسر عراقی مانع شد ولی خودش آمد جلو و کشیده محکمی توی گوشم زد. می‌خواستند سوار نفربر شویم. هنوز همین‌طور ایستاده بودیم. درد بازویم هرلحظه زیادتر می‌شد.

آقاماشاء‌الله حیدری هنوز تفنگ بی‌فشنگ دستش بود. سرباز عراقی به‌زور‌‌ سلاحش‌‌ را گرفت. آقاماشاء‌الله، که احتمال داده بود مرا اعدام صحرایی کنند، سریع هُلم داد به‌طرف‌‌ درِ باز نفربر عراقی. خودشم هم پشت سرم پرید داخل. آمدند توی نفربر و دستانمان را بستند. بازویم کشیده شد و درد در جانم افتاد[۱۵].

نمونه 6

محمد خطیبی

جانباز و آزاده ثبت‌نام‌نشده (مفقودالاثر)

عملیات: کربلای7

محل اسکان: اردوگاه تکریت 11 و 18

آخرین اعزام ما در 21 بهمن 1365با سپاه مهدی (ع) بود. بعداز تقسیم شدن در 22 یا 23 بهمن وارد خوزستان شدیم. در لشکر 25 کربلا به گردان مالک اشتر رفتیم. البته این گردان مالک اشتر 2 بود، چون گردان قبلی در عملیات کربلای 4 از بین رفته بود. من هم امام جماعت بودم و هم کمک آرپی‌جی.

2 روز قبل از عملیات از گروهان چند نفر انتخاب کرده بودند که برای شرکت در مراسم ختم یکی از فرماندهان به کاشان بروند. یکی از آنهایی که انتخاب شده بود، من بودم. رفتیم و داخل ماشین نشستیم، گفتم خوب ما که داریم به کاشان می‌رویم، آیا برای عملیات می رسیم یا نه؟ گفتند ممکن است عملیات زودتر بشود. من از رفتنم به کاشان منصرف شدم و از ماشین بیرون آمدم.

آن شب یعنی در 12 اسفند 1365 ما عملیات کردیم، هنگام عملیات قبل‌از رسیدن به منطقه موردنظر در یک میدان مین گیر افتادیم. نفربرهای ما آنجا منهدم شده بودند. مین‌های ضدنفر فراوانی آنجا بود.

متأسفانه راهمان را به محل عملیاتمان گم کرده بودیم و از ساعت 10 شب که وارد عملیات شدیم، تا حدود نزدیکی‌های صبح به جای اینکه به طرف ایران بیاییم، به طرف عراق می‌رفتیم. هنگام صبح دیدیم که بین خط اول و دوم عراق هستیم، نکته جالبش این است که همان شب ما تقریباً بعد از اینکه باران شدیدی آمده بود، وارد سنگرهای عراقی شده بودیم. بعد از آن که باران آرام گرفته بود و جلوتر رفته بودیم، آنجا چند تا تانک دیدیم. بچه‌ها رفته بودند و زیر تانک سنگر گرفته بودند، وقتی صبح هوا روشن شد فهمیدیم که داخل تانک عراقی‌ها بودند. آنها از ترس ما چیزی نگفته بودند و بچه‌ها هم داخل تانک نشده بودند و همین بیرون زیر تانک سنگر گرفته بودند. گفتیم تانک خالی است و همین جوری افتاده است و احتمال می‌دادیم که شاید مال بچه‌های ما باشد. تقریباً تاریک بود. بچه‌ها چون راه را گم کرده بودند و بلد نبودند که به کجا می‌روند.

نزدیکی‌های صبح، که هوا روشن شد، متوجه شدیم از دو طرف در محدوده عراقی‌ها هستیم. بچه‌ها شروع کردند به دفاع‌کردن و بعضی‌ها هم که راه‌هایی بلد بودند فرار کردند. از جمع ما ظاهراً فقط علی مهدیان، طلبه مازندرانی، توانست فرار کند.

تا صبح در آنجا سرگردان بودیم. صبح‌هنگام، عراقی‌ها دیگر پس‌از شناسایی بچه‌ها خیلی دقیق به ما که داشتیم ستونی حرکت می‌کردیم با قناصه تیراندازی می‌کردند. گلوله‌ای خورده بود به گردن معاون گروهان و شهید شد. یک گلوله هم مستقیم خورده بود به من، منتها سرم کلاه خود بود. یک تیر هم خورده بود قسمت سمت راست سرم و از گوشم هم خیلی خون می‌آمد. گوشه‌ای افتادم و شروع کردم به گفتن ذکر لا اله الا الله گفتم دارم شهید می‌شوم، اما نه خبری از شهادت نبود، دوباره به طرف جلوتر حرکت کرده بودیم. بالای تپه‌ای نشستم. دومین گلوله آمده بود به سمت راستم و به گوش راستم اصابت بود. تقریباً 4-5 انگشت به گردن من مانده بود. افتاده بودم روی زمین. در همین حال بودم که یکی از دوستان آملی، که با ما در هفت‌تپه بودیم، گفت: «حاج آقا مثل اینکه دوستان راه پیدا کردند، بیا برویم.» گفتم: «من مجروح هستم، خون هم از بدنم می‌آید، نمی‌توانم شما بروید، من هم ببینم قضیه چه می‌شود، کم‌کم دنبالتان می آیم.» لنگان‌لنگان دنبالشان رفتم، اما از راه خبری نبود و به جایش سربازهای عراقی دور ما را گرفتند. دشمن با اسلحه‌ زیاد در حال تفتیش بچه‌ها بود. تا چشمشان به من افتاد آمدند و جیب‌های مرا گشتند. در جیب سمت راستم قرآن بود، که کمی خونی شده بود، قرآن را در آورد و بوسید. می‌خواست بگیرد. گفتم: «من این قرآن را لازم دارم.» این سرباز قرآن را بوسید و گفت: «خون نجس است و نباید اینجا باشد.» سپس قرآن را گرفت و در جیب سمت چپم گذاشت. دوستان را جمع کرده بودند آنجا، آنهایی که سالم‌تر بودند، دست‌ها و چشم‌هایشان را بسته بودند. یک نفربر آورده بودند و ما را وارد نفربر کردند.

وارد نفربر که شدیم نگاهی به جیبم و اطرافم کردم. دیدم که یک کتاب زیارت عاشورا بود و یک نامه که از فیضیه گرفته بودم، عکسی هم با لباس روحانیت. گفتم اگر این دست عراقی‌ها بیفتد مشکل درست می‌کند. همان جا آنها را مچاله کردم و گذاشتم زیر صندلی.

از گروهان 80 نفری حدود 30-40 نفرمان به اسارت درآمدیم، بقیه هم که در همان درگیری‌ها به شهادت رسیده بودند.12 اسفند 1365 بود[۶].

نمونه 7

عباس شهریاری

جانباز و آزاده ثبت‌نام‌شده

عملیات: خیبر

محل اسکان: اردوگاه موصل 2 (خیبری‌ها)

من و علی داخل یک سنگر بودیم. علی، سوره الرحمان و زیارت عاشورا را خواند و به من گفت: «اگرشهید شدم و تو برگشتی وسایل شخصی‌ام را به خانواده‌ام برسان و هنگامی که دخترم بزرگ شد (آن زمان شش ماهه بود) به او بگو بابات خیلی دوستت داشت.» تقریباً ساعت نه صبح بود که فرمانده گردان دستور مقابله با دشمن را صادر کرد. من و علی مسئول شکار تانک و زدن خمپاره بودیم. مهمات ما به خاطر ناامن بودن جاده جزیره محدود بود و در خرج‌کردن آن خیلی احتیاط می‌کردیم، ولی چاره‌ای نبود جایــی که لازم بود می‌بایست مصرف می‌کردیم. گلوله خمپاره تمام شد. مشغول زدن تانک با آرپی‌جی ۷ شدیم. یکی، دو تا از تانک‌های دشمن را زدیم. آن‌ها اقدام به عقب‌نشینی کردند. ما تلاش بیشتری کردیم تا ازآن‌ها تلفات بگیریم. نوای الله‌اکبر بچه‌ها با نتیجه این تلاش‌ها در هم آمیخته شد. ساعتی نگذشته بود که دشمن دوباره اقدام به پیشروی کرد. متوجه شدیم که با این اقدام می‌خواست مهمات ما را هدر بدهد پیشروی دشمن به دویست‌متری ما رسیده بود. بچه‌ها با چنگ و دندان از مواضع خود دفاع می‌کردند. من و علی دوباره به شکار تانک‌ها ادامه دادیم. پس‌از زدن یک دستگاه تانک همین که خواستیم جای خود را عوض کنیم تا دشمن به طرف ما شلیک نکند، علی آهی کشید و آرام‌آرام به پشت روی زمین افتاد. نگاه کردم، تیر کالیبر به پشت سر علی اصابت کرده و از پیشانی او خارج شده بود سریع امدادگران‌ گردان را صدا کردم و دستم را محکم روی پیشانی او گذاشتم. دقیقاً تا مچ من خونی شده بود. امدادگر رسید و سر او را باندپیچی کرد. دیگر حالم را نمی‌فهمیدم. تمام خاطرات آن‌شبی که در سنگرش بودیم، برایم زنده شد. نمی‌خواستم باور کنم، ولی خدایا انگار داشت اتفاق می‌افتاد! یادآوری آن عهد و قول در آنشب بر سرم آوار شد. این‌بار با تعصب و جدیـت بیشتر به طرف تانک‌های عراقی نشانه می‌رفتم. طولی نکشید که صدایی مرا متوجه علی کرد. برگشتم؛ کمربند او از فشار جان‌دادن پاره شد. سریع او را رو به قبله کشیدم. به خاطر اینکه خاک جزیره روی پیکرش نشیند با پلاستیک‌های ضخیمی که توی سنگر پهن می‌کردیم جسم مطهرش را پوشاندم تا در فرصت مناسب به عقب برگردانیم. علی و شوخی‌های به موقع‌اش همچنان با من بود. دلم خون بود ولی جنگ با کسی شوخی نداشت. زمانی برای عزاداری نبود؛ باید ادامه می‌دادم. جنگ تمام عیار با دشمن ادامه داشت. ظهر شد. زیر آتش دشمن به حالت نشسته و سریع، به نوبت نماز خواندیم. آن روز دیگر از ناهار خبری از نبود. کسی به گرسنگی فکر نمی‌کرد. زمانی برای تعلل نبود باید می‌جنبیدیم. تنها فکر و ذکر بچه‌ها این بود که دشمن را عقب برانند؛ ولی متأسفانه با امکانات دشمن، حلقه محاصره هر لحظه تنگ و تنگ‌تر می‌شد تا جایی که برای از بین بردن سنگرها از گلوله تانک استفاده می‌کردنـد. پس از محاصره کامل ما (زمینی و هوایی) فرمانده عراقی دستور پیاده شدن نیروها را از نفربرها صادر کرد، عین مور و ملخ از نفربرها با تجهیزات پیاده شدند و با علامت دست فرمانده توی سنگرها نارنجک پرتاب می‌کرد تا سنگرها را پاک‌سازی کنند، به نفر بغل دستیم گفتم: «دیگه لحظه‌های آخره دارند سنگرها را پاک‌سازی می‌کنند اگه نارنجکی داخل سنگر ما انداختند 30ثانیه فرصت داریم آن را به بیرون پرتاب کنیم.» داود قاسمی از لا‌به‌لای گرد و خاکی که از شلیک توپ‌خانه دشمن به پا شده بود، به طرف خاکریز ما آمد. او به دستور فرمانده در جای دیگری از خط، مشغول دفاع بود و به لحاظ کمبود نیروی آرپی‌جی‌زن به کمک ما آمد. به داود گفتم: علی شهید شد. لحظاتی بعد هنگام آرپی زدن ،گلوله توپ مستقیم دشمن او را نیز چهار تکه کرد. هر تکه‌اش چندین متر به هوا پرتاپ کرد. خاطره شب گذشته یک لحظه رهایم نمی‌کرد. از سه هم‌پیمان دو نفر به شهادت رسیدند! من ماندم و بوی سنگر، عطر ستاره‌های پاره‌پاره و زمزمه‌هایی از جنس نور در نیمه‌شب! دشمن همچنان پافشاری می‌کرد و از ما تلفات می‌گرفت. کم‌کم نیروی هوایی عراق نیز وارد عمل شد. از آسمان، بچه‌ها را تیر باران می‌کرد. فرمانده گردان هر چه تلاش کرد با پشت جبهه تماس بگیرد و درخواست نیروی کمکی کند، تماس برقرار نشد. خودم از رادیو شنیدم که حضرت امام(ره) فرمودند جزایر مجنون را به‌هرشکلی که هست حفظ کنید. کسی فکر عقب‌نشینی هم به سرش نمی‌زد. شعار بچه‌ها پیروزی یا شهادت بود.

هر چه تعداد مجروحان زیاد می‌شد، امید کمک از پشت جبهه کم و کم‌تر و بألاخره قطع شد. فرمانده گردان گفت هر کدام از مجروحان که می‌تواند برگردد تا فرصت کمی وجود دارد برگردد. آن‌هایی که قادر به حرکت بودند سینه‌خیز به عقب حرکت کردند. زمانی نگذشته بود که دشمن آن‌ها را به رگبار بست. به نظر می‌رسید که به هر کدام حداقل ده تا بیست گلوله شلیک کرد. مجروحان مظلومانه وسط راه جان دادند. دیگر هیچ‌کس حتی افراد سالم هم قادر به عقب نشینی نبودند. ازطرف دیگر مهمات ما رو به اتمام بود. فرمانده گردان سینه به سینه اطلاع داد هرکس هرکاری از دستش بر می‌آید، انجام دهد، از این به بعد هر کس فرمانده خودش است و منتظر فرمان من نباشید. دشمن متوجه شد که دیگر ما امکاناتی برای دفاع از خود نداریم. تانک‌ها حرکت کردند تا صدمتری ما پیش آمدند و دیدند عکس‌العملی از طرف ما صورت نمی‌گیرد. کم‌کم فاصله را تا پنجاه‌متری نزدیک کردند. ما سه نفر داخل یک سنگر بودیم. نوبتی چند تیری که در خشاب داشتیم به طرف دشمن شلیک می‌کردیم. نوبت پیرمردی که کارگر کارخانه چیت‌ری بود رسید. همین که بلند شد به طرف دشمن شلیک کند، از ناحیه سر مورد اصابت قرارگرفت و شهید شد. محاصره ما هی تنگ و تنگ‌تر شد.

چند دقیقه‌ای نگذشته بود که نارنجکی به داخل سنگر ما پرتاب شد و رفت زیر پای نفر بغل‌دستی تا آمد نارنجک رو پیدا کند بیشتر از فرصت 30 ثانیه طول کشید و نارنجک منفجر شد. گویا دو تا سیم برق سه فاز با هم اتصالی کند چنان برقی زد و موج انفجاری ایجاد کرد که چیزی متوجه نشدم من مدتی بیهوش بودم وقتی کم‌کم به هوش آمدم و چشمانم را باز کردم دیدم بغل دستیم شهید شده و تمام اعضا و جوارح او بیرون ریخته شده است من هم از ناحیه دست چپ و پهلوی و گونه چپ مجروح شده بودم و حالت موج‌گرفتگی داشتم سرم را کمی بالا آوردم که اوضاع و احوال را بررسی کنم، دیدم چند متری من یک تانک ایستاده، تا دیدند زنده‌ام شروع به تیراندازی به سمت من کردند. یکی از تیرها به کلاه‌خودم خورد و آن را سوراخ کرد. تیراندازی تانک قطع شد؛ چند دقیقه بعد از پشت سر عراقی‌ها سر اسلحه خود را روی سینه من گذاشتند و یک نفر از آنجا چفیه‌ای که دور گردنم بود را کشید و کشان‌کشان منو به سمت تانکی که چند متری ما ایستاده بود، برد. ابتدا فکر می‌کردم قصد دارند تانک را از روزی بدن من حرکت دهند ولی این کار رو نکردند و دست و پایم را گرفتن روی تانک پرتاب کردند روی تانک بسیار داغ بود، تحمل آن بسیار سخت و طاقت‌فرسا بود تانک به طرف جبهه دشمن باز گشت و پس از طی چند صدمتر داخل گل گیر کرد و از حرکت باز ایستاد.

عراقی‌ها مرا از روی تانک به پشت وانت تویوتا انتقال دادند، چشم گرداندم تعدادی از هم گردانی‌هایم را داخل ماشین دیدم. تنها دو نفر از آنان سالم بودند[۱۶].

نمونه 8

سیداحمد قشمی

جانباز و آزاده ثبت‌نام‌شده

منطقه اسارت: تیله‌کوه

محل اسکان: اردوگاه‌های موصل 3 و 4 و رمادی 6

خبرهای ریز و درشتی از مرزهای غربی به ‌‌گوش می­رسید. عراق به بخش ­هایی از مناطق مرزی خسروی و سرپل‌ذهاب حمله کرده بود.

برنامه‌ریزی شده بود که تعدادی از بچه­ های سپاه، بروند سمت مرزهای غربی. بیشتر مأموریت ما، بازدید و ارزیابی مناطق مرزی بود. می‌خواستیم اوضاع قصرشیرین و همین‌طور پاسگاه‌های بین‌راهی، مثل پاتاق و تیله­کوه را رصد کنیم. مأموریت بچه­ های سپاه همدان، استقرار در پاسگاه ­های تیله­ کوه و گردنو در سرپل‌ذهاب بود. از بیست نفرمان، سیزده نفر حرکت کردیم ‎سمت قصرشیرین.

وقتی رسیدیم، رفتیم پاسگاه تیله­کوه و آنجا مستقر شدیم. تیله­کوه در منطقه سر­پل­ذهاب، پاسگاهی قدیمی، مخروبه و متروکه بود. این منطقه تا سیم‌خاردارهای مرزی عراق، حدوداً دویست ‎سیصد متر بیشتر فاصله نداشت. بعد از ما، یک گروهان از تیپ سه زرهی سرپل‌ذهاب، با چهار دستگاه تانک آمدند آنجا. گروهان با تانک‌هایشان مستقر شدند پشت خاکریزهایی که از قبل آماده شده بود.

می‌خواستیم بعد از ارزیابی منطقه، برگردیم؛ حمله سراسری عراق امان نداده بود. عراق با چند لشکر منظم و بهترین وسایل نظامی و تسلیحات پیشرفته، از زمین و هوا هجوم آورده بود ... .

پاسگاه تیله‌کوه، بسیار فرسوده و مخروبه بود. حاج حمید نوروزی[11] دستور داده بود سنگری دسته‌جمعی به‌صورت حفره‌روباهی[12] درست کنیم. سه‌روزی می‌شد که آنجا بودیم. هیچ‌کس خبر نداشت عراق چه خوابی برایمان دیده است. آخرین شب شهریور بود. صدای رفت‌وآمد خودروهای نظامی عراقی، تا خود صبح به گوش می‌رسید. فکر می‌کردیم آنها نیروهای گشت ‌شب‌اند؛ نمی­دانستیم در طول شب، چهار لشکر زرهی با تمام تجهیزات و آرایش نظامی مستقر شده‌اند در دره‌ای که بینمان بود.

پاسگاه فرسوده تیله‌کوه، همین‌جوری هم، حال زاری داشت. نیازی به خمپاره نبود؛ پاسگاه خودش در حال فروریختن بود. با شلیک خمپاره‌های پی‌درپی، آخرین رمق پاسگاه هم از دست رفت. بهترین راه، تخلیه پاسگاه بود و نجات همان ادوات جنگی ناچیزی که همراه داشتیم! وسایل را به سنگر حفره‌ روباهی منتقل کردیم. چند نفر از بچه­ ها، پشت خاکریزهای پاسگاه نگهبانی می­دادند. تا صبح روز اول مهر، حتی یک لحظه هم صدای شلیک خمپاره­ها قطع نمی­شد. چهارستون پاسگاه، از صدای بارش خمپاره ­ها می ­لرزید. جنگ مهمان ناخوانده بود. چه می‌دانستیم این‌‌طوری می‌شود؟ آن حوالی، پناهگاه مطمئنی هم برای بچه‌ها پیدا نمی‌شد. همه پناهگاه ما همان سنگر حفره‌روباهی بود. بی‌خوابی و صدای به‌هم‌پیوسته خمپاره ‎ها، توان ‌و رمق بچه ­ها را گرفته بود.

آفتاب مهر، هنوز گرمای تابستانه داشت و برای رفتن دودل بود. برعکس خودروهای عراقی که مجهز در دشت تیله ‎کوه ایستاده بودند، پاسگاه ما خالی از تجهیزات جنگی و نیروهای خودی بود. ساعت، یازده قبل‌ازظهر بود که حمله عراقی‌ها شروع شد. گلوله‌ها با هم مسابقه می‌دادند. آسمان تیله‌کوه دیگر آبی نبود.

غرش تانک‌های عراقی همه‌جا را برداشته بود. سینه دشت از شدت گلوله‌باران دشمن، جای سالمی نداشت. تیله‌کوه پر شده بود از صدها تانک، نفربر، توپ مستقیم و ده‌ها نوع از دیگر ادوات زرهی. چهار لشکر عراق، گوش‌تاگوش صف‌آرایی کرده بودند، در برابر سیزده نفر سپاهی و یک گروهان ارتشی.

فقط چند سلاح ژسه به‌دردنخور داشتیم با سه یا چهار قبضه تفنگ سالم. حاج‌حمید نوروزی هم یک قبضه کلاش داشت. غیر از آن، مهم‌ترین سلاحی که داشتیم، یک قبضه آر.پی.‌جی، در دست شهید مرتضی اولنج[13] بود؛ چون او تنها کسی بود که روش استفاده از آن را به ­خوبی می دانست.

بعد از حمله عراق، همان گلوله‌ها و مهمات اندکمان هم تمام شد؛ فقط شهید اولنج هنوز چند گلوله آر.پی.‌جی داشت. هرچه ما مقتصد و حساب‌شده شلیک می‌کردیم، بریزوبپاش عراقی‌ها بی‌حساب‌وکتاب بود. ما هم اگر جای آنها بودیم، شاید همین کار را می‌کردیم.

زمین‌گیر شده بودیم. سواره‌نظام و پیاده‌نظام دشمن، نفسمان را قبضه کرده بودند. پاسگاه تیله‌کوه، با تعداد کم نفراتش، محاصره شده بود. تمام شب، تا زمان محاصره کامل پاسگاه و تا آخرین تیر شلیک کرده بودیم. دیگر گلوله‌ای نمانده بود. هر کداممان فقط یک سلاح و یک خشاب‌ خالی داشتیم. به‌ناچار سنگر گرفتیم در حفره‌روباه.

در راسته منطقه، قدم‌به‌قدم نیروهای پیاده ایستاده بودند. این تعداد کم، در برابر چهار لشکر مسلح، فرصت و امکان هیچ مقاومتی نداشت. نیرو و مهمات دشمن بر ما چربیده بود[۱۷].

نیز نگاه کنید به

پاورقی

[1]  ستون پنجم به گروهی از مردم در داخل جامعه اصلی گفته می‌شود که در نهان به همکاری با دشمنان یا تضعیف گروه بزرگتری که ظاهراً باید به آن وفادار باشند می‌پردازند. این اصطلاح از زمان جنگ داخلی اسپانیا در عرصه نظامی و سیاسی رایج شده‌است. اصطلاح ستون پنجم از نظر معنی و مفهوم مجازی همان جاسوسی است؛ منتها با این تفاوت که جاسوس به ضرر و زیان بیگانه کار می‌کند و نفع و مصلحت ملت و کشور خویش را ولو به قیمت جان از نظر دور نمی‌دارد؛ در حالی که ستون پنجم این معنی را افاده نمی‌کند بلکه افراد این ستون، دانسته یا ندانسته به زیان و ضرر خودی و نفع بیگانگان کار می‌کنند[۱۸]. ستون‌پنجم دشمن در طول جنگ تحمیلی، به مزدوران خودفروخته و احزاب و گروهک های چپ و راست التقاطی و انحرافی داخلی که به‌عنوان نیروهای نفوذی دشمن عمل میکردند و... . اطلاق می شد. نمونه بارز ستون‌پنجم دشمن، گروه های سیاسی محارب جمهوری اسلامی ایران از جمله سازمان منافقین خلق، دمکرات، کومله و سلطنت‌طلب‎ها بودند. این گروهک‎ها علاوه بر جمع‌آوری اطلاعات به نفع دشمن، مبادرت به اقدامات نظامی در کردستان و کرمانشاه می کردند[۱۹].

[2] جدول آماری اسرای ایرانی در عراق، در کتاب اسناد تبادل اسرا، نشان می‌دهد که تعداد آزادگان تا پایان تبادل بزرگ 38916 نفر است.

[3] نیروهای پاسدار صلح سازمان ملل

[4] شهید غریب اسارت، محمد فرنقی، اهالی یکی از روستاهای خمین بود. ما با هم در گردان مهندسی لشکر 77 پیروز خراسان بودیم و با همدیگر به اسارت درآمدیم. او در سال 1368 که بیماری‌های واگیردار به جان بچه‌های اردوگاه تکریت 16 افتاده بود، به‌سختی بیمار شد. محمد بر اثر بی‌توجهی عراقی‌ها و دیر اعزام‌شدن به بیمارستان، بدنش آن‌چنان ضعیف شد تا سرانجام به لقاء‌الله پیوست.

[5] آزاده مرحوم، داود گلمکانی، فرمانده گردان مهندس و از نیروهای ارشد خراسانی بود که در سال 1390 به رحمت خدا رفت.

[6] در قسمت پنهانی از اردوگاه‌ تکریت 5 و نیز اردوگاه کوتاه مدت نهروان اسرای مفقودالاثر بودند که قبل از آزادی و حضور نمایندگان صلیب سرخ به اردوگاه‌های دیگر منتقل شدند.

[7] بعداً متوجه شدیم که ستاد لشکر در محاصره کامل عراقی‌ها افتاده و هیچ امکان تماس با آنها وجود نداشته است؛ درواقع فرماندهان تیپ‌ها و گردان‌ها مستقلاً عمل می‌کردند.

[8] شعبانعلی صادقیان، درحالی‌که قطع نخاع شده بود، به اسارت درآمد.

[9] برادر جانباز و آزاده، باقر حیدری، در همین عملیات درحالی‌که مجروح بود اسیر شد.

[10] شهید حسین آخوندزاده، بعداز آزادی، به‌دلیل همین جراحت شهید شد.

[11]. فرمانده وقت سپاه همدان

[12] این نوع سنگر از دو طرف، راه ورود و خروج دارد.

[13] شهید مرتضی اولنج اولین سنگربان، اولین دیده­بان و اولین شهید سپاه همدان، با تنها سلاح آر.پی.جی تا آخرین لحظه و تا آخرین تیری که در ترکش داشت جنگید و بعد از شلیک همه گلوله ­هایش، خودش را به قلب دشمن زد و آن‌قدر به مبارزه ادامه داد تا در آخر به مقام والای شهادت نائل آمد. از این شهید بزرگوار هیچ اثری به دست نیامده است. در طول ده سال اسارت، بارها با شیوه‌های مختلف خبر شهادتش را به خانواده­اش نوشتیم اما باور نکردند و چشم انتظار ماندند.

کتابشناسی

  1. قلعه‌قوند، فرزانه (1398). زمان ایستاده بود، تهران: پیام آزادگان، ص.19.
  2. قلعه‌قوند، فرزانه (1398). زمان ایستاده بود. تهران: پیام آزادگان،ص.11.
  3. رشید، محسن(1389). اطلس جنگ ایران و عراق، چاپ دوم، تهران: مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی (مرکز مطالعات و تحقیقات جنگ، ص.20.
  4. (ویکی آزادگان، مقاله آزادی)
  5. علاماتی، غلامرضا، منوچهری، علی (1398). اسناد تبادل اسرا (جنگ تحمیلی عراق علیه ایران (1367-1359). تهران: بنیاد حفظ آثار و ارزش‌های دفاع مقدس با همکاری مؤسسه چاپ و انتشارات دانشگاه جامع امام حسین.
  6. ۶٫۰۰ ۶٫۰۱ ۶٫۰۲ ۶٫۰۳ ۶٫۰۴ ۶٫۰۵ ۶٫۰۶ ۶٫۰۷ ۶٫۰۸ ۶٫۰۹ ۶٫۱۰ آرشیو اسناد و اطلاعات مؤسسه پیام آزادگان»
  7. قلعه‌قوند، فرزانه (1398). زمان ایستاده بود، تهران: پیام آزادگان،ص.271.
  8. جعفری،  مجتبی (1393). اطلس نبردهای ماندگار. تهران: انتشارات سوره سبز، ص. 156.
  9. جعفری، مجتبی (1393). اطلس نبردهای ماندگار. تهران: انتشارات سوره سبز، ص.157.
  10. جعفری، مجتبی (1393). اطلس نبردهای ماندگار. تهران: انتشارات سوره سبز، ص.158.
  11. جعفری، مجتبی (1393). اطلس نبردهای ماندگار. تهران: انتشارات سوره سبز، ص.159
  12. جعفری، مجتبی(1393). اطلس نبردهای ماندگار. تهران: انتشارات سوره سبز، ص.160.
  13. جعفری، مجتبی (1393). اطلس نبردهای ماندگار. تهران: انتشارات سوره سبز، ص.161.
  14. قلعه‌قوند، فرزانه (1398). زمان ایستاده بود، تهران: پیام آزادگان، ص.140.
  15. یزدانی، کرامت (1401). ارشد سلطنتی. تهران: پیام آزادگان، ص. 194-201.
  16. شهریاری، عباس (1397). من، داود، علی. تهران: پیام آزادگان، ص.31-36.
  17. قلعه‌قوند، فرزانه (1398). زمان ایستاده بود. تهران: پیام آزادگان، ص. 197.
  18. برگرفته از ویکی پدیای فارسی. قابل بازیابی از https://fa.wikipedia.org/wiki/
  19. (سایت اندیشه قم، مرکز مطالعات و پاسخگویی به شبهات حوزه علمیه قم.)