پنج‌خطی

از ویکی آزادگان
نسخهٔ تاریخ ‏۳ ژوئیهٔ ۲۰۲۴، ساعت ۱۲:۲۸ توسط Marjan-khanlari (بحث | مشارکت‌ها) (صفحه‌ای تازه حاوی «== فراداده کتاب == بندانگشتی|269x269پیکسل|پنج‌خطی‌ خاطراتی است که عبدالکریم مازندرانی، آنها را روایت می‌کند. '''نویسنده:''' عبدالکریم مازندرانی '''ويراست...» ایجاد کرد)
(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)

فراداده کتاب

پنج‌خطی‌ خاطراتی است که عبدالکریم مازندرانی، آنها را روایت می‌کند.

نویسنده: عبدالکریم مازندرانی

ويراستار: فرزانه قلعه‌قوند    

صفحه‌آرايي و صفحه‌بندي: مریم مردانی

تصويرگر و طراح چاپ: سيدايمان نوري‌نجفي

سال نشر: 1401

قطع کتاب: رقعي

نوع ماده: کتاب( خاطره )

معرفی کتاب

پنج‌خطی‌ خاطراتی است که عبدالکریم مازندرانی، آنها را روایت می‌کند. عبدالکریم، در 15 سالگی، برای اولین‌بار به جبهه رفت و در عملیات مطلع‌الفجر در ارتفاعات شیاکوه مجروح شد. عملیات بیت المقدس، رمضان، محرم، والفجر4 و سرانجام کربلای 5 عملیاتی بودند که او در آنها حضور داشته است. فکه و هزارقله مریوآن‌هم مقصد اعزام‌های تبلیغی او بود.

عبدالکریم مازندرانی، صبح روز 12 اسفند 1365 با دو بسیجی دیگر، که در محاصره یک گردان تانک و نفرات پیاده قرار داشتند، در‌حالی‌که دو هم‌رزمش به شهادت رسیده بودند و خود نیز به‌‌سختی مجروح بود، به اسارت دشمن درآمد. استخبارات شهر بغداد و زندان‌الرشید مقصد بعدی او بود. عبدالکریم مازندرانی بقیة سال‌های اسارتش را در اردوگاه‌های مفقودین تکریت 11 و اردوگاه 18 (بعقوبه) سپری کرد.

فعاليت‌هاي عبدالکریم در اسارت به‌طور عمده معطوف به سخنرانی‌های دینی و اعتقادی و سیاسی بود. تدریس عربی، آموزش قرآن و انتشار نشریه در خفقان شدید اردوگاه بخشی از فعالیت‌های اردوگاهی ایشان بود. در ماه آخر اسارت مسئولیت فرهنگی اردوگاه بعقوبه نیز از موارد مهم کارنامة تبلیغی ایشان است.

گزیده ای از محتوای کتاب

ناسلامتی بیستمین سال تولدم بود؛ چی فکر می‌کردم، چی شد! منتظر شمع و کیک که نبودم، ولی به ذهنم هم نمی‌رسید تولدم را با آتش‌باران جنگ جشن بگیرم!

درست ساعت دهِ شب روز ۱۲ اسفند 1365 دستور شروع عملیات ابلاغ شد. واحد مکانیزه، وظیفة حمل مهمات را به‌عهده داشت. با بار مهمات و بسیجیانی که داخل دو نفربر بودند، زیر آتش شدید دشمن جلو می‌رفتیم.

اول انفجار و بعد توقف! تا به ‌خودم بیایم حس کردم جایی را نمی‌بینم. تمام سر و صورتم پر شده بود از ترکش.

وقتی از نفربر خارج شدم، دقیقاً، وسط میدان مین بودیم!