ملا صالح قاری
مترجم اسرای ایرانی در عراق.
ملاصالح قاری دیماه 1320 در قریه بوتکلاب در منطقه بِریم آبادان به دنیا آمد. پدرش، شیخ مهدی الاسدی، ذاکر اهل بیت (ع)، دعانویس و کارگر پالایشگاه آبادان بود. صالح قرائت قرآن را در مکتبخانه عمویش، ملا عبدالجلیل، آموخت و در 1326 وارد دبستان قریه شد. در 1332 به توصیه پدرش، برای فراگیری دروس حوزوی نزد عموی دیگرش، شیخ ناجی الاسدی، به تنومه بصره رفت و در محافلی که عمویش با سران قبایل عرب داشت، با نهضتهای آزادیبخش فعّال در مصر، فلسطین، یمن و غیره آشنا شد. در 1337، سید محمود بعاج، نماینده آیتالله سید محسن حکیم در آبادان، او را برای تحصیل در حوزه علمیه نجف معرفی كرد.
در 1963 میلادی، با سرنگونی دولت عبدالکریم قاسم و تغییر شرایط سیاسی عراق، از آن کشور اخراج شد و به ایران برگشت و برای ادامه تحصیل به مدرسه فیضیه قم رفت. در 1342 با هجوم مأموران رژیم پهلوی به مدرسه فیضیه، به آبادان برگشت و با اوجگیری فعالیتهای ضد رژیم پهلوی در 1349 وارد گروه شیخ عیسی طُرفی شد و چندی بعد تا سطح معاونت گروه ارتقا یافت. ملّاصالح در مأموریتهایی که ازطریق مرز آبی جزیره مینو به خاک عراق داشت، اعلامیهها و نوارهای سخنرانی امام خمینی (ره) را از نوه ایشان، سید حسین خمینی، در مسجد الهندی نجف دریافت و به ایران منتقل میکرد. در 1349 به دست ساواک بازداشت شد: «مرا به جرم اقدام علیه امنیت کشور در دادگاهی که قضاوت آن را تیمسار خاوری، رئیس ساواک آبادان، برعهده داشت، به ١۵ سال زندان محکوم کردند. یکسال مرا میزدند که با کی در ارتباطی. مدتی به اهواز و بعد به همدان تبعید شدم. آنجا هم آرام نبودم و بین زندانیان، بدِ رژیم را زیاد میگفتم. خبر به گوششان رسید و دوباره محاکمهام کردند. اینبار حبس ابد خوردم و بودم تا اینکه دستور رسید همه زندانیان سیاسی را در زندانهای قصر و اوین ساماندهی کنند. این شد که همه را به تهران منتقل کردند و من در زندان قصر، همبند افراد سرشناسی مثل آیتالله انواری، آیت الله شیرازی و جواد منصوری شدم.» [۱]
ملاصالح قاری در زندان همدان با جاسم محمد العزاوی، سرهنگ عراقی که به جرم جاسوسی دستگیر شده بود، آشنا و دوست شد. در فروردین 1356 مورد عفو قرار گرفت و از زندان آزاد شد: «در پروندهام نوشته بود: صالح قاری، فرزند مهدی بهعلت تجرد و داشتن والدین پیر، مشمول عفو ملوکانه شد و حکم اعدام به 15 سال حبس تقلیل یافته و با وساطت مأموران صلیب سرخ از زندان آزاد شده است.» [۲]
در بهمن 1357 با حجتالاسلام والمسلمین غلامحسین جمی و شیخ عیسی طرفی در قالب کمیته استقبال از امام خمینی(ره) از آبادان به تهران رفت. مدتی بعد به اتفاق علی فلاحیان و اسماعیل اسلامی کمیته 48 را برای حراست از اماکن دولتی در منطقه بریم آبادان ایجاد کرد: «کمیته ۴٨ بهصورت خودبهخودی تشکیل شد. رئیس کمیته آقای فلاحیان بود و من معاون او بودم. یکییکی مراکز مهم شهری را فتح کردیم و رادیو یکی از آنها بود.» [۱] سپس در بخش عربی رادیو آبادان مشغول به کار شد: «به زبان عربی تسلط کامل داشتم و همیشه از رادیو عربزبان، رژیم بعث را به تمسخر میگرفتم. در میان عراقیها به «بلبل خمینی» معروف شده بودم و بعثیها چشم دیدن مرا نداشتند.»[۱] آنگاه با همراهی جمعی از دوستانش، مرکز فرهنگی الثقافی را برای تربیت جوانان انقلابی تشکیل داد و با تأسیس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، به این نهاد انقلابی پیوست.
در زمان جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، همراه با چند پاسدار دیگر، در پوشش تجارت میوه و ترهبار با لنج به مأموریتهای برونمرزی میرفت. در یکی از این مأموریتها، که با هدف تحویل اسلحه به نیروهای حزبالدعوه و سازمان امل اسلامی انجام شد، به اسارت نیروهای عراقی درآمد: «لنج ما اشتباهی بهسمتی رفت که نباید میرفت و این شد که دستگیر شدیم. چهار سپاهی عربزبان، ناخدا و دو نفر خدمه بودیم. قبل از رسیدن عراقیها توفان شد و نفهمیدیم چه بلایی سر لنجمان آمد. اما خودمان را به زبیر و بصره بردند. آن هم درست در شب عملیات ثامنالائمه.» (همان) پس از شکنجه در استخبارات عراق، با وساطت جاسم محمد العزاوی، که آن زمان تیمسار و مشاور عالی صدام حسین شده بود، بهعنوان مترجم در استخبارات عراق مشغول کار شد: «عزاوی درحالیکه بازوهایم را در دستهایش گرفته بود گفت: من به هر شکل ممکن میخواهم زحمات تو را جبران کنم. تو همینجا میمانی و بهعنوان مترجم با ما همکاری میکنی.»[۲]
او کار ترجمه را بهنحوی انجام میداد که به نفع اسرای ایرانی باشد: «ابو وقاص [رییس زندان] دوباره با فریاد حرفهایش را تکرار کرد و من نیز ترجمه کردم: برادران، ایشان میگوید بسیجیها یک طرف، ارتشیها هم یک طرف، پاسدارها هم- که نداریم- یک طرف بایستند. متوجه صحبتم شدید؟» [۲] در دوران اسارت، با سیّد آزادگان حجتالاسلام علیاكبر ابوترابیفرد دیدار و ارتباط نزدیک داشت: «دستها و چشمهای اسرا را باز کرده بودند. خوشحال و با عجله بهسمت سیّد دویدم و صورتش را غرق بوسه کردم. مأمورها که مصافحه مرا با او دیدند، به طرفم آمدند و ما را از هم جدا کردند.» [۲]
ملّاصالح در جلسه دیدار صدام حسین با 23 نوجوان اسیر ایرانی، بهعنوان مترجم حضور داشت: «یک روز در سلول باز شد و مرا فرستادند حمام. بعد بی آنکه بدانم مرا کجا میبرند، همراهشان رفتم. چند دقیقه بعد از من ٢٣ نوجوان را آوردند که همه در جنگ اسیر شده بودند. چند دقیقه بعد از بچهها هم صدام و دختر کوچکش وارد شدند. آنجا بود که فهمیدم قرار است در یک برنامه زنده تلویزیونی، مترجم صدام باشم. میدانستم این برنامه که روی آنتن برود، برگشتنم به ایران مساوی با اعدام است.»[۱].
وی پس از ۴ سال اسارت در ۱۳۶۴ ازسوی رژیم عراق همراه با ۵۰۰ نفر دیگر از اسرای ایرانی آزاد شد و به کشور بازگشت. ملّاصالح پس از آزادی از اسارت عراق، مورد سوءظن مقامات اطلاعاتی و امنیتی ایران قرار گرفت: «صدای قاضی در اتاق طنین انداخت: آقای صالح قاری شما متهم به همکاری با رژیم بعثی عراق و شکنجه اسیران ایرانی و جاسوسی برای عراقیها هستید. اتهامات را قبول دارید؟ با ناراحتی آهی کشیدم و گفتم: من بهجز خدمت برای اسرا کاری نکردم. به ظاهر با بعثیها همکاری داشتم، ولی در خفا به اسیران خدمت میکردم. بارها جان آنها را نجات دادم. جواب را باید اسرا بدهند و من باید تا آمدنشان صبر کنم.»[۲]
او در زندان حفاظت اطلاعات اهواز زندانی و بعد از ۲ سال با وساطت علی فلاحیان، که معاون وزیر اطلاعات و رئیس دادگاه ویژه روحانیت بود، به قید ضمانت از زندان آزاد شد: «از وزارت اطلاعات آمدند سراغم. آقای فلاحیان آن روزها معاون وزارت اطلاعات و مسئول دادگاه ویژه روحانیون بود. مرا بهعنوان یک فرد ملبّس محاکمه کردند. فلاحیان گفت: تعارف که نداریم. درست است که ما دوستیم، اما پای صیانت از انقلاب که به میان بیاید، با تو هم شوخی ندارم. اگر مجرمی باید محاکمه شوی و اگر محرمی که هیچ، غم به دلت راه نده. گفتم: اگر قصد خیانت داشتم، اصلاً برنمیگشتم و مینشستم همانجا جلوی تلویزیون بر علیه ایران حرف میزدم. مگر امریكا دنبال همین نیست؟ شما میگویید خیانت کردم و من ثابت میکنم که خدمت کردم. ما بیشتر از سی تیم در کویت داشتیم. آیا بعد از دستگیری من یکیشان لو رفت؟ بگذارید اسرا بیایند از آنها بپرسید من چهکاره بودم و بر ما چه گذشت.» [۱]
با آزادی و بازگشت حجتالاسلام سید علیاكبر ابوترابیفرد به ایران در ۱۳۶۹ و نامه این روحانی آزاده، بیگناهی ملّاصالح اثبات و از وی رفع اتهام شد: «من در اردوگاههای عراق دو سال در یک اتاق کوچک با او زندگی کرده بودم و او در جریان کامل ماجرا بود. همان روزها آقای فلاحیان میرود پیش ابوترابی و اولین سؤالی که میپرسد راجع به من است. ابوترابی هم نامهای مینویسد.» [۱]
سرانجام با نامه حجتالاسلام ابوترابیفرد از کلیه اتهامات تبرئه شد: «برادران گرامی، با سلام و تحیه و با آرزوی سلامتی و موفقیت شما عزیزان، در مورد برادر عزیز آزاده متعهد آقای ملّاصالح قاری فرزند مهدی با کارت اسارت به شماره ... که در سال 64 از اسارت رهایی یافتند، ولی متأسفانه تا امروز به عنوان آزاده ازطرف شما شناخته نشدهاند. نمیدانم شما علم غیب دارید که ایشان خیانت کرده و ما بیاطلاع هستیم!؟ بیش از همه بنده خودم از وضعیت ایشان اطلاع دارم، مطمئن باشید به حرمت خون پاک شهدا، ایشان کمترین خیانتی یا همکاری با بعثیان کافر نداشته، بلکه نهایت فداکاری و همراهی و همکاری با برادران اسیر ما نموده است.» [۲]
نیز نگاه كنید به
کتابشناسی
حسین عبدی