نقص عضو رضا شریفیراد در اردوگاه موصل 1
یکی از تجربههای مشترک همه اسرای ایرانی در اردوگاههای رژیم بعثی عراق عبور از تونلی بود که به آن «تونل مرگ» یا «تونل وحشت» یا «تونل گوشتی» یا «کوچه مرگ» میگفتند. [۱]
اسرا در بدو ورود به اردوگاه یا هنگام انتقال به اردوگاهی دیگر با این تونل مواجه میشدند. سربازان عراقی درحالیکه وسایلی نظیر باتوم، کابل، نبشی، چوب، طنابهای ضخیم، تسمه و مانند آن در دست داشتند با فاصله یک تا دو متر از یکدیگر در دو ستون، روبهروی هم، قرار میگرفتند و راهرو یا تونلی را میساختند که اسرا باید از آن گذر میکردند. با عبور هر اسیر، آوار ضربات این وسایل بر سر و صورت و دست و پا و کمر فرود میآمد و گاه منجر به آسیبهاي جدي بدني يا نقص عضو میشد.
در روزهای پایانی سال 1362، در اردوگاه موصل 1 (موصل 2 قدیم یا موصل بزرگه)، چشم رضا شریفیراد هنگام عبور از تونل مرگ در اثر برخورد کابل سرباز عراقی آسیب جدی میبینید و به قول پزشک عراقی که میگوید «عَلَیالاَبَد مو شوف»، بیناییاش را از دست میدهد.
زندگینامه
رضا شریفیراد در سال ۱۳۴۰ در همدان به دنیا میآید. در سال ۱۳57 موفق به اخذ مدرک دیپلم میشود. پس از تهاجم گسترده رژیم بعث عراق به خاک ایران، در آذرماه ۱۳۵۹ به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی همدان درمیآید. بیستودوم تیرماه 13۶۰ به همراه ۲۹ پاسدار دیگر عازم منطقه سرپلذهاب و جایگزین نیروهای قبلی میشود. عملیاتی که طرحریزی شده بود، بهسبب لو رفتن آن توسط نیروهای نفوذی به تعویق میافتد و باعث ناراحتی و بلاتکلیفی نیروها میشود. صبح روز ۹ شهریور، غم و اندوه زیادی فضای پادگان ابوذر را دربر میگیرد، چرا که خبر موثق انفجار دفتر نخستوزیری و شهادت شهیدان رجایی و باهنر از اخبار سراسری پخش میشود: «بچهها بهصورت خودجوش، محزون و سینهزنان، به خیابانهای پادگان سرازیر شدیم. نوحه میخواندیم و سینه میزدیم. از همانجا تصمیم به عملیات گرفته شد. نیروهای پاسدار و بسیجی با نیروهای ارتشی ادغام و گروههای عملیاتی را تشکیل دادیم و عصر روز ۱۰ شهریور از شهرک المهدی سرپلذهاب به محورهای معینشده حرکت کردیم.»
چگونگی اسارت
با پاتک سنگین دشمن، تعدادی از نیروها مجروح میشوند، بیسیمچی نیز به شهادت میرسد و ارتباط با عقبه مختل میشود و شریفیراد به همراه همرزمانش به اسارت نیروهای بعثی درمیآید. آنها را از ارتفاعات قراویز به قصرشیرین منتقل میکنند که آن زمان در اشغال عراقیهاست. پس از بازجویی اولیه، به نفتشهر و لانهکفتری (کبوتری) و سپس به استخبارات منتقل میشوند.
شریفیراد در تاریخ ۲۴ شهریور وارد اردوگاه عنبر میشود و پس از ثبتِ نامش در فهرست صلیب سرخ، شماره اسارتِ ۲۴۹۴ را میگیرد. پس از حدود هفت ماه به همراه ۱۵۰ نفر از اسرا به اردوگاه موصل 1 قدیم (2 جدید) و حدوداً بعد از ۲۳ ماه به تاریخ ۱۸ اسفند 13۶۳ به اردوگاه موصل 2 قدیم (1 جدید یا موصل بزرگه) منتقل میشود: «به دروازه اردوگاه رسیدیم. ما در اتوبوس اول بودیم. دستور تخلیه دادند. یکی یکی از صندلی اول پیاده شدیم. از درِ نفررو وارد راهرو شدیم که دو فرمانده بالای پله ایستاده بودند و ظاهراً اسرا را با شمارش تحویل یکدیگر میدادند. در این راهرو که دو طرفِ آن سربازان عراقی مستقر بودند خبری از ضربوشتم نبود! تا اینکه وارد حیاط اولیه اردوگاه، که محل رفتوآمد خود عراقی ها بود، شدیم. صحرای محشر اینجا بود!
«محوطه نیمهتاریک بود. به فاصله هر دو متر، سربازان عراقی در دو ردیف و روبهروی هم و مجهز به کابل، شلاق، فانسقه، چوب و بعضاً هم نبشی آهن ایستاده و آماده پذیرایی از ما بودند.
«از همین لحظه ضربوشتمها شروع شد. از هر طرف میرفتی، میخوردی. نفرات اول رفته بودند و کیسههایشان بر زمین افتاده بود. من هم با دمپایی دویدم که به آنها برسم. کیسهام را به حالت سپر بالای سرم قرار دادم که سرم محفوظ بماند و از ناحیه سر صدمه نبینم. ضربه کابلی به دستم اصابت کرد و پنجه دست راستم سرّ شد. کیسه را رها کردم و به سرعتم افزودم. آن سرباز ناشناخته، که پشت من بود، بیشتر به من حمله کرد. با خود فکر میکردم که فرار کنم و از دستش نجات پیدا کنم که پایم گیر کرد به وسایل دوستان که کف حیاط رها شده بود و به زمین افتادم.
«نگهبان با کابلی که به دست داشت چند تایی به من زد و به عربی گفت: ’بلند شو، بلند شو، آمار، آمار.‘میترسیدند مبادا اسیری در جایی مخفی شود و بعداً فرار کند.
«متوجه منظورش شدم. دستانم را که روی زمین قرار دادم تا بلند شوم، از پشتسر کابلی به من زد و کابل در صورتم کمانه کرد. همان لحظه برقی از چشم چپم پرید. متوجه شدم که صورتم زخمی شده است. فکرش را نمیکردم که چشمم صدمه دیده باشد. بلافاصله، خودم را به زمین انداختم و دست راستم را به حالتی از سپرْ بالش سرم قرار دادم و با دست چپ، صورتم را لمس کردم. حس کردم که دستم گرم و مرطوب شد. سرباز ولکن نبود و دائم مرا میزد.
«فریاد زدم یا ابوالفضل، یا عباس (شنیده بودم که عراقیها از اسم حضرت عباس وحشت دارند و برای ایشان خیلی احترام قائل هستند) و دست خونیام را هم نشان دادم و با عربی دستوپا شکستهای به او گفتم: ’أنَا مو شوف‘ [من نمیبینم]. این صحنه و اسم (حضرت) عباس را که شنید، مرا رها کرد و رفت.»
هر اتوبوسی که وارد اردوگاه میشود و اسرا را از آن پیاده و از آنها با ضربوشتم پذیرایی میکنند، شریفیراد نیمخیز میشود و دومرتبه از شدت ضعف بیحال میشود و میافتد. تا اینکه ارشد سربازها متوجه شریفیراد و مجروحیت چشم او میشود: «با صدای بلند به نگهبانان تشر زد و گفت: ’قُندره، مواظب باشید از ناحیه سر کسی را نزنید. از سر به پایین بزنید. یک اسیر از چشم مجروح شده است.‘» و با احتیاط زیر بغل شریفیراد را میگیرد و او را میبرد کنار دیوار.
پس از اینکه آخرین اتوبوس وارد اردوگاه و اسرای آن پذیرایی میشوند، ماجرای چشم شریفیراد را به اطلاع فرمانده اردوگاه میرسانند. او دستور میدهد با بیمارستان تماس بگیرند و اتاق عمل را برای فردا آماده کنند. نیمهشب، شریفی را به درمانگاه اردوگاه میفرستند که مسئول ایرانی آن و دستیارش، با حداقل امکانات، صورت او را شستوشو داده و چشم چپ او را با باند و گاز استریل میبندند.
فردا صبح، زود شریفیراد را به بیمارستان اعزام میکنند و بلافاصله او را به بخش جراحی و سپس به اتاق عمل میبرند: «وقتی به هوش آمدم، روی تخت داخل اتاقی بودم و یک سرباز جلو در از من و اتاق مواظبت میکرد. روز سوم، دکتر میانسالی با درجه سرگردی و موهای جوگندمی وارد اتاق شد. مستقیم آمد کنار تخت من و پانسمان چشمم را بررسی کرد و پرسید:
’چشمت درد دارد؟‘
با اشاره گفتم: ’نه. ‘
اشاره کرد به پانسمان و پرسید: ’کی آن را تعویض کردهاند؟‘
«گفتم: ’یوم القبل.‘(روز قبل)
ناراحت شد و با عصبانیت به سرباز نگهبان گفت: ’هذا خیاط‘(چشم ایشان بخیه شده) و دستور داد روزی سه بار قطره و پماد بزنند و پانسمان عوض شود. با اشاره دست و نشان دادن قطره و پماد به من هم تأکید کرد که روزی سه بار تکرار گردد.» شریفیراد را، پس از حدود دو هفته بستری در بیمارستان، به اردوگاه برمیگرداندند:
«وقتی وارد اردوگاه شدم، دوستان اطرافم حلقه زدند و از وضعیت بیمارستان و جراحی و چشمم پرسیدند. دکتر عراقی وقتی مرا دید گفت: ’علیالابد، مو شوف.‘(تا ابد نمیبینی)
با خونسردی و لبخند در جوابش گفتم: ’الله کریم.‘»
بعد از حدود یک هفته تا ده روز، شریفیراد را به بیمارستان میفرستند تا بخیههای چشم تخلیهشده را بکشند. یک هفته در بیمارستان بستری میشود و مجدداً او را به اردوگاه برمیگردانند.
نیز نگاه کنید به
کتابشناسی
- ↑ این مقاله حاصل گفتوگوی نویسنده با آزاده سرافراز رضا شریفیراد است.
مسعود امیرخانی