فاطمه ناهیدی: تفاوت میان نسخه‌ها

از ویکی آزادگان
جز (جایگزینی متن - 'ي' به 'ی')
بدون خلاصۀ ویرایش
 
(۷ نسخهٔ میانی ویرایش شده توسط ۴ کاربر نشان داده نشد)
خط ۱: خط ۱:
[[پرونده:فاطمه ناهیدی.png|بندانگشتی|تصویر فاطمه ناهیدی ، بانوی آزاده ایرانی]]
'''<big>بانوی آزاده ایرانی.</big>'''
'''بانوی آزاده ایرانی.'''


=== زندگینامه ===
== زندگینامه ==
فاطمه ناهیدی در دوازدهم فروردین 1332 به دنیا آمد. سال 1351 در رشته مامایی وارد دانشگاه شهید بهشتی تهران شد. اوایل انقلاب، که فارغ‌التحصیل شده بود، با سفر به مناطق محروم می‌کوشید در حد توان انجام وظیفه كند: «از وقتی فارغ‌التحصیل شده بودم، رفته بودم به مناطق محروم. احساس می‌کردم وجودم آنجا لازم‌تر است. امام اعلام کرده بود برویم جهاد سازندگی. هرکس می‌توانست می‌رفت.»<ref name=":0">برادران، مریم (1381). دوره درهای بسته/ کتاب دوم. تهران: روایت فتح .</ref>
{{Infobox|title=فاطمه ناهیدی|image=[[ پرونده:فاطمه ناهیدی.png]]|label1=نام و نام خانوادگی|data1=فاطمه ناهیدی|label2=زمان تولد|data2=12 فروردین 1332|data3=بیستم مهر ماه|label3=زمان اسارت|label4=مدت زمان اسارت|data4=سه سال و چهار ماه|header5=کتابها|label6=نام کتاب|data6=چشم در چشم آنان|label7=نام کتاب|data7=دوره درهای بسته}}


===     چگونگی اسارت ===
فاطمه ناهیدی در دوازدهم فروردین 1332 به دنیا آمد. سال 1351 در رشته مامایی وارد دانشگاه شهید بهشتی تهران شد. اوایل انقلاب، که فارغ‌التحصیل شده بود، با سفر به مناطق محروم می‌کوشید در حد توان انجام وظیفه كند: «از وقتی فارغ‌التحصیل شده بودم، رفته بودم به مناطق محروم. احساس می‌کردم وجودم آنجا لازم‌تر است. امام اعلام کرده بود برویم جهاد سازندگی. هرکس می‌توانست می‌رفت.»<ref name=":0">برادران، مریم (1381). دوره درهای بسته/ کتاب دوم. تهران: روایت فتح .</ref>
 
== چگونگی [[اسارت و اسیران|اسارت]] ==
در یکی از همین سفرها به شهر بَم، خبر آغاز جنگ را می‌شنود. آن زمان بیست‌و‌چهار ساله بود. با شنیدن خبر جنگ به تهران برمی‌گردد و از آنجا، همراه گروه اعزامی راهی جبهه می‌شود: «تازه رسیده بودیم دزفول و یک‌راست رفتیم پایگاه وحدتی. من بودم، دکتر صادقی، آقای زندی و برادر جرگویی با دو نفر دیگر که امدادگر بودند. من هم مامایی خوانده بودم. از تهران یک اکیپ شده بودیم و آمده بودیم جبهه.» <ref name=":0" />  
در یکی از همین سفرها به شهر بَم، خبر آغاز جنگ را می‌شنود. آن زمان بیست‌و‌چهار ساله بود. با شنیدن خبر جنگ به تهران برمی‌گردد و از آنجا، همراه گروه اعزامی راهی جبهه می‌شود: «تازه رسیده بودیم دزفول و یک‌راست رفتیم پایگاه وحدتی. من بودم، دکتر صادقی، آقای زندی و برادر جرگویی با دو نفر دیگر که امدادگر بودند. من هم مامایی خوانده بودم. از تهران یک اکیپ شده بودیم و آمده بودیم جبهه.» <ref name=":0" />  


    فاطمه ناهیدی و چند نفر دیگر روز بیستم مهرماه به اسارت نیروهای عراق درمی‌آیند: «صبح روز بیستم مهرماه، ساعت هشت‌ونیم بود... دو تا سرباز، که خیلی مضطرب بودند، آمدند و خبر دادند که تو خطّ مقدم خیلی شهید و مجروح دادیم و به آمبولانس و نیرو احتیاج داریم. من و برادر جرگویی با آن دو سرباز سوار آمبولانس شدیم و حرکت کردیم... آن‌قدر جلو رفتیم که تانک‌ها به‌خوبی دیده می‌شدند. ولی باز هم برای آنها [دو سرباز] قابل تشخیص نبود که اینها خودی نیستند. تیراندازی شدیدی به‌طرف ما شروع شد. نمی‌دانم گلوله تانک بود یا توپ. هرچه بود که ماشین رو هوا بلند شد. بچه‌ها گفتند گیر افتادیم.»
    فاطمه ناهیدی و چند نفر دیگر روز بیستم مهرماه به [[اسارت و اسیران|اسارت]] نیروهای عراق درمی‌آیند: «صبح روز بیستم مهرماه، ساعت هشت‌ونیم بود... دو تا سرباز، که خیلی مضطرب بودند، آمدند و خبر دادند که تو خطّ مقدم خیلی شهید و مجروح دادیم و به آمبولانس و نیرو احتیاج داریم. من و برادر جرگویی با آن دو سرباز سوار آمبولانس شدیم و حرکت کردیم... آن‌قدر جلو رفتیم که تانک‌ها به‌خوبی دیده می‌شدند. ولی باز هم برای آنها [دو سرباز] قابل تشخیص نبود که اینها خودی نیستند. تیراندازی شدیدی به‌طرف ما شروع شد. نمی‌دانم گلوله تانک بود یا توپ. هرچه بود که ماشین رو هوا بلند شد. بچه‌ها گفتند گیر افتادیم.»
 
    فاطمه ناهیدی را بعد از دو سه بار [[بازجویی در اسارت|بازجویی]] به پادگانی در تنومه می‌برند. یک هفته از اسارتش گذشته که دو دختر اسیر دیگر را می‌آورند: «یک هفته بود که آنجا بودم. دو نفر را دیدم که دارند می‌آورند. مانتوشلوار به تن داشتند و مقنعه‌ای به سر. دست همدیگر را گرفته بودند. خواهر [[معصومه آباد]] و [[بهرامی ،شمسی|شمسی (مریم) بهرامی]] بودند. از من کوچک‌تر به‌نظر می‌رسیدند. چیزی حدود 17 تا 20 سال داشتند.»
 
    مدتی بعد، خانم [[حلیمه آزموده]] هم به جمع آنها اضافه می‌شود. فاطمه ناهیدی و سه دختر اسیر دیگر را مدتی در [[استخبارات]] عراق و بعد در [[زندان الرشید|زندان الرّشید]] بغداد نگه می‌دارند. آنها برای اینکه دیگران را از وضعیت خودشان مطلع کنند، نامشان را روی دیوار می‌نویسند: «تکه‌ای از سرامیک دیوار سلول 19 کنده شده بود و روی زمین افتاده بود. گفتم بچه‌ها با این می‌توانیم اسم‌مان را روی دیوار بکنیم. با نوک آن هرکس اسم خودش را روی دیوار کند.» آنها امید دارند کسی که بعد از آنها ساکن آن سلول می‌شود، خبر وجود چهار دختر ایرانی را به [[صلیب سرخ]] برساند. همین‌طور هم می‌شود: «اما چون فقط یک نفر این جریان را اطلاع داده بود، [[صلیب سرخ|صلیب]] آن را زیاد جدی نمی‌گیرد.»<ref name=":1">شانکی، مریم (1375). چشم در چشم آنان. تهران: دفتر [[ادبیات و هنر]] [[مقاومت]] حوزه هنری،ص.11-12 و29 و55-56 ، 38 و 138.</ref>


    فاطمه ناهیدی را بعد از دو سه بار بازجویی به پادگانی در تنومه می‌برند. یک هفته از اسارتش گذشته که دو دختر اسیر دیگر را می‌آورند: «یک هفته بود که آنجا بودم. دو نفر را دیدم که دارند می‌آورند. مانتوشلوار به تن داشتند و مقنعه‌ای به سر. دست همدیگر را گرفته بودند. خواهر معصومه آباد و شمسی (مریم) بهرامی بودند. از من کوچک‌تر به‌نظر می‌رسیدند. چیزی حدود 17 تا 20 سال داشتند.»  
    آنها با ضربه زدن به دیوار با اسرای محبوس در سلول کناریشان ارتباط برقرار می‌کنند و از حقوق [[اسرا]] مطلع می‌شوند: «با این ارتباط‌ها خیلی چیزها فهمیده بودیم. اینکه جای ما آنجا نیست. آنجا زندان سیاسی‌های عراق بود. ما را باید می‌بردند [[اردوگاه]] اسرای جنگی. می‌گفتند اسرایی که در [[اردوگاه]] هستند، برای خانواده‌شان [[نامه]] می‌نویسند. ماهانه حقوق می‌گیرند. می‌توانند بروند خرید. ولی ما حتی ازنظر بهداشت مشکل داشتیم<ref name=":0" />


    مدتی بعد، خانم [[حلیمه آزموده]] هم به جمع آنها اضافه می‌شود. فاطمه ناهیدی و سه دختر اسیر دیگر را مدتی در استخبارات عراق و بعد در زندان الرّشید (← [[زندان الرشید]] )بغداد نگه می‌دارند. آنها برای اینکه دیگران را از وضعیت خودشان مطلع کنند، نامشان را روی دیوار می‌نویسند: «تکه‌ای از سرامیک دیوار سلول 19 کنده شده بود و روی زمین افتاده بود. گفتم بچه‌ها با این می‌توانیم اسم‌مان را روی دیوار بکنیم. با نوک آن هرکس اسم خودش را روی دیوار کندآنها امید دارند کسی که بعد از آنها ساکن آن سلول می‌شود، خبر وجود چهار دختر ایرانی را به [[صلیب سرخ]] برساند. همین‌طور هم می‌شود: «اما چون فقط یک نفر این جریان را اطلاع داده بود، صلیب آن را زیاد جدی نمی‌گیرد.»<ref name=":1">شانکی، مریم (1375). چشم در چشم آنان. تهران: دفتر ادبیات و هنر مقاومت حوزه هنری،ص.11-12 و29 و55-56 ، 38 و 138.</ref>
    فاطمه ناهیدی و سه دختر اسیر دیگر تقاضا دارند که به [[اردوگاه]] منتقل شده و به [[صلیب سرخ]] معرفی شوند. برای این منظور، دست به اعتصاب غذا می‌زنند. نوزدهمین روز اعتصاب، آنها را به [[بیمارستان]] انتقال می‌دهند. هر چهار نفرشان از دریافت سِرُم سر باز می‌زنند. در نهایت، آنها را بستری می‌كنند و نماینده‌های  [[صلیب سرخ]] را به دیدن آنها می‌آورند: «وقتی دیدند نمی‌توانند حریف ما بشوند، دست و پاهایمان را بستند و سرم وصل کردند... قبل از ظهر بود که [[صلیب سرخ]] آمد. قبل از آمدن آنها اتاق را تمیز کردند و دسته‌گلی روی میز گذاشتند بعد از ملاقات [[صلیب سرخ]] و نوشتن نامه برای خانواده‌هایشان، آنها را به اردوگاه موصل (← [[اردوگاه]] )می‌برند. بعد از آن هم مدتی در [[اردوگاه العماره]] بودند و در نهایت در بهمن 1362 آنها را با تعدادی از [[اسرا]] به ایران می‌فرستند.


    آنها با ضربه زدن به دیوار با اسرای محبوس در سلول کناریشان ارتباط برقرار می‌کنند و از حقوق اسرا مطلع می‌شوند: «با این ارتباط‌ها خیلی چیزها فهمیده بودیم. اینکه جای ما آنجا نیست. آنجا زندان سیاسی‌های عراق بود. ما را باید می‌بردند [[اردوگاه]] اسرای جنگی. می‌گفتند اسرایی که در [[اردوگاه]] هستند، برای خانواده‌شان نامه می‌نویسند. ماهانه حقوق می‌گیرند. می‌توانند بروند خرید. ولی ما حتی ازنظر بهداشت مشکل داشتیم.»<ref name=":0" />  
    فاطمه ناهیدی سه سال و چهار ماه در [[اسارت و اسیران|اسارت]] نیروهای بعثی عراق بود و بعد به میهن بازگشت: «آن شب دهم بهمن‌ماه 1362 بود که به ایران رسیدیم. دو ساعتی در فرودگاه بودیم و ساعت یازده، ما را با آمبولانس به‌طرف [[بیمارستان]] سرخه‌حصار بردند. برق نبود. نمی‌دانم خاموشی به چه علت بود. برف سنگینی باریده بود. تمام طول راه در سکوت و خاموشی طی شد. به مظلومیت خودمان فکر می‌کردم و به عراق که تمام شهرهایش چراغانی بود.»<ref name=":1" />


    فاطمه ناهیدی و سه دختر اسیر دیگر تقاضا دارند که به [[اردوگاه]] منتقل شده و به [[صلیب سرخ]] معرفی شوند. برای این منظور، دست به اعتصاب غذا می‌زنند. نوزدهمین روز اعتصاب، آنها را به [[بیمارستان]] انتقال می‌دهند. هر چهار نفرشان از دریافت سِرُم سر باز می‌زنند. در نهایت، آنها را بستری می‌كنند و نماینده‌های  [[صلیب سرخ]] را به دیدن آنها می‌آورند: «وقتی دیدند نمی‌توانند حریف ما بشوند، دست و پاهایمان را بستند و سرم وصل کردند... قبل از ظهر بود که [[صلیب سرخ]] آمد. قبل از آمدن آنها اتاق را تمیز کردند و دسته‌گلی روی میز گذاشتند.»  بعد از ملاقات [[صلیب سرخ]] و نوشتن نامه برای خانواده‌هایشان، آنها را به اردوگاه موصل (← [[اردوگاه]] )می‌برند. بعد از آن هم مدتی در اردوگاه العماره(← [[اردوگاه]] )بودند و در نهایت در بهمن 1362 آنها را با تعدادی از اسرا به ایران می‌فرستند.
==     انتشار کتاب ==
خاطرات فاطمه ناهیدی از دوران اسارت یک‌بار در سال 1381 در مؤسسه روایت فتح به قلم مریم برادران گردآوری و در مجموعه دوره درهای بسته، کتاب دوم، به چاپ رسید. در بخشی از آن می‌خوانیم: «درِ سلول که بسته شد، چند لحظه ایستادند. جا خورده بودند. از بصره که راه افتاده بودند، فکر می‌کردند می‌خواهند برشان گردانند ایران. چرا باید آنجا نگه‌شان می‌داشتند؟ حتی اسم خیلی از اسرا را گرفته بودند که با خودشان ببرند ایران. حالا سر از آنجا درآورده بودند، یک سلول چهار متری. کف و دیوارها کاشی قهوه‌ای پررنگ بود. داخل سوراخی نزدیک سقف، لامپ کم‌سویی بود. با دو تا دیوار هفتاد هشتاد سانتی کوتاه، کنج سلول را جدا کرده بودند. پشت آن [[توالت]] فرنگی با شیر مخلوط‌کن [[آب]] سرد و گرم بود. در آهنی دریچه کوچکی داشت که فقط از بیرون باز می‌شد. دور در را نوار لاستیکی گرفته بودند. هیچ صدایی نه بیرون می‌رفت، نه تو می‌آمد. جای کوچک کثیفی بود. اما برای چند روز قابل تحمل بود. به گوشه‌و‌کنار سرک می‌کشیدند و هر چه می‌دیدند برای هم می‌گفتند. فاطمه خم شد و حلیمه روی پشتش رفت. تو سوراخی که لامپ بود، یک مداد پیدا کرد و آن را برداشت. روی دیوار، بین کاشی‌ها چیزهایی نوشته شده بود. بعضی نوشته بودند فردا قرار است اعدام شوند و وصیت‌نامه‌هاشان را روی دیوار کنده بودند. حلیمه آنها را برایشان می‌خواند. نوشته‌ها عربی بودند. بعضی جاها فقط اسم و تاریخ بود.» <ref name=":0" />


    فاطمه ناهیدی سه سال و چهار ماه در اسارت نیروهای بعثی عراق بود و بعد به میهن بازگشت: «آن شب دهم بهمن‌ماه 1362 بود که به ایران رسیدیم. دو ساعتی در فرودگاه بودیم و ساعت یازده، ما را با آمبولانس به‌طرف [[بیمارستان]] سرخه‌حصار بردند. برق نبود. نمی‌دانم خاموشی به چه علت بود. برف سنگینی باریده بود. تمام طول راه در سکوت و خاموشی طی شد. به مظلومیت خودمان فکر می‌کردم و به عراق که تمام شهرهایش چراغانی بود.»<ref name=":1" />
    چشم در چشم آنان کتاب دیگری است که با قلم مریم شانکی به خاطرات دوران [[اسارت و اسیران|اسارت]] خانم ناهیدی پرداخته است. این کتاب در 1375 در انتشارات حوزه هنری چاپ و راهی بازار کتاب شده است.


===     انتشار کتاب ===
== نیز نگاه کنید به ==
خاطرات فاطمه ناهیدی از دوران اسارت یک‌بار در سال 1381 در مؤسسه روایت فتح به قلم مریم برادران گردآوری و در مجموعه دوره درهای بسته، کتاب دوم، به چاپ رسید. در بخشی از آن می‌خوانیم: «درِ سلول که بسته شد، چند لحظه ایستادند. جا خورده بودند. از بصره که راه افتاده بودند، فکر می‌کردند می‌خواهند برشان گردانند ایران. چرا باید آنجا نگه‌شان می‌داشتند؟ حتی اسم خیلی از اسرا را گرفته بودند که با خودشان ببرند ایران. حالا سر از آنجا درآورده بودند، یک سلول چهار متری. کف و دیوارها کاشی قهوه‌ای پررنگ بود. داخل سوراخی نزدیک سقف، لامپ کم‌سویی بود. با دو تا دیوار هفتاد هشتاد سانتی کوتاه، کنج سلول را جدا کرده بودند. پشت آن توالت فرنگی با شیر مخلوط‌کن آب سرد و گرم بود. در آهنی دریچه کوچکی داشت که فقط از بیرون باز می‌شد. دور در را نوار لاستیکی گرفته بودند. هیچ صدایی نه بیرون می‌رفت، نه تو می‌آمد. جای کوچک کثیفی بود. اما برای چند روز قابل تحمل بود. به گوشه‌و‌کنار سرک می‌کشیدند و هر چه می‌دیدند برای هم می‌گفتند. فاطمه خم شد و حلیمه روی پشتش رفت. تو سوراخی که لامپ بود، یک مداد پیدا کرد و آن را برداشت. روی دیوار، بین کاشی‌ها چیزهایی نوشته شده بود. بعضی نوشته بودند فردا قرار است اعدام شوند و وصیت‌نامه‌هاشان را روی دیوار کنده بودند. حلیمه آنها را برایشان می‌خواند. نوشته‌ها عربی بودند. بعضی جاها فقط اسم و تاریخ بود.» <ref name=":0" />


    چشم در چشم آنان کتاب دیگری است که با قلم مریم شانکی به خاطرات دوران اسارت خانم ناهیدی پرداخته است. این کتاب در 1375 در انتشارات حوزه هنری چاپ و راهی بازار کتاب شده است.
* [[اردوگاه]]
* [[اسارت و اسیران]]
* [[معصومه آباد]]
* [[بهرامی ،شمسی|شمسی بهرامی]]


=== '''کتاب‌شناسی''' ===
== '''کتاب‌شناسی''' ==
<references />'''فاطمه دهقان نیری'''
<references />'''فاطمه دهقان نیری'''
[[رده:فاطمه ناهیدی]]
[[رده:بانوان اسیر]]
[[رده:افراد (آزاده‌ها)]]
[[رده:معصومه آباد]]
[[رده:شمسی بهرامی]]
[[en:Fateme Nahidi]]

نسخهٔ کنونی تا ‏۲۶ اکتبر ۲۰۲۴، ساعت ۲۲:۲۵

بانوی آزاده ایرانی.

زندگینامه

فاطمه ناهیدی
فاطمه ناهیدی.png
نام و نام خانوادگیفاطمه ناهیدی
زمان تولد12 فروردین 1332
زمان اسارتبیستم مهر ماه
مدت زمان اسارتسه سال و چهار ماه
کتابها
نام کتابچشم در چشم آنان
نام کتابدوره درهای بسته

فاطمه ناهیدی در دوازدهم فروردین 1332 به دنیا آمد. سال 1351 در رشته مامایی وارد دانشگاه شهید بهشتی تهران شد. اوایل انقلاب، که فارغ‌التحصیل شده بود، با سفر به مناطق محروم می‌کوشید در حد توان انجام وظیفه كند: «از وقتی فارغ‌التحصیل شده بودم، رفته بودم به مناطق محروم. احساس می‌کردم وجودم آنجا لازم‌تر است. امام اعلام کرده بود برویم جهاد سازندگی. هرکس می‌توانست می‌رفت.»[۱]

چگونگی اسارت

در یکی از همین سفرها به شهر بَم، خبر آغاز جنگ را می‌شنود. آن زمان بیست‌و‌چهار ساله بود. با شنیدن خبر جنگ به تهران برمی‌گردد و از آنجا، همراه گروه اعزامی راهی جبهه می‌شود: «تازه رسیده بودیم دزفول و یک‌راست رفتیم پایگاه وحدتی. من بودم، دکتر صادقی، آقای زندی و برادر جرگویی با دو نفر دیگر که امدادگر بودند. من هم مامایی خوانده بودم. از تهران یک اکیپ شده بودیم و آمده بودیم جبهه.» [۱]

    فاطمه ناهیدی و چند نفر دیگر روز بیستم مهرماه به اسارت نیروهای عراق درمی‌آیند: «صبح روز بیستم مهرماه، ساعت هشت‌ونیم بود... دو تا سرباز، که خیلی مضطرب بودند، آمدند و خبر دادند که تو خطّ مقدم خیلی شهید و مجروح دادیم و به آمبولانس و نیرو احتیاج داریم. من و برادر جرگویی با آن دو سرباز سوار آمبولانس شدیم و حرکت کردیم... آن‌قدر جلو رفتیم که تانک‌ها به‌خوبی دیده می‌شدند. ولی باز هم برای آنها [دو سرباز] قابل تشخیص نبود که اینها خودی نیستند. تیراندازی شدیدی به‌طرف ما شروع شد. نمی‌دانم گلوله تانک بود یا توپ. هرچه بود که ماشین رو هوا بلند شد. بچه‌ها گفتند گیر افتادیم.»

    فاطمه ناهیدی را بعد از دو سه بار بازجویی به پادگانی در تنومه می‌برند. یک هفته از اسارتش گذشته که دو دختر اسیر دیگر را می‌آورند: «یک هفته بود که آنجا بودم. دو نفر را دیدم که دارند می‌آورند. مانتوشلوار به تن داشتند و مقنعه‌ای به سر. دست همدیگر را گرفته بودند. خواهر معصومه آباد و شمسی (مریم) بهرامی بودند. از من کوچک‌تر به‌نظر می‌رسیدند. چیزی حدود 17 تا 20 سال داشتند.»

    مدتی بعد، خانم حلیمه آزموده هم به جمع آنها اضافه می‌شود. فاطمه ناهیدی و سه دختر اسیر دیگر را مدتی در استخبارات عراق و بعد در زندان الرّشید بغداد نگه می‌دارند. آنها برای اینکه دیگران را از وضعیت خودشان مطلع کنند، نامشان را روی دیوار می‌نویسند: «تکه‌ای از سرامیک دیوار سلول 19 کنده شده بود و روی زمین افتاده بود. گفتم بچه‌ها با این می‌توانیم اسم‌مان را روی دیوار بکنیم. با نوک آن هرکس اسم خودش را روی دیوار کند.» آنها امید دارند کسی که بعد از آنها ساکن آن سلول می‌شود، خبر وجود چهار دختر ایرانی را به صلیب سرخ برساند. همین‌طور هم می‌شود: «اما چون فقط یک نفر این جریان را اطلاع داده بود، صلیب آن را زیاد جدی نمی‌گیرد.»[۲]

    آنها با ضربه زدن به دیوار با اسرای محبوس در سلول کناریشان ارتباط برقرار می‌کنند و از حقوق اسرا مطلع می‌شوند: «با این ارتباط‌ها خیلی چیزها فهمیده بودیم. اینکه جای ما آنجا نیست. آنجا زندان سیاسی‌های عراق بود. ما را باید می‌بردند اردوگاه اسرای جنگی. می‌گفتند اسرایی که در اردوگاه هستند، برای خانواده‌شان نامه می‌نویسند. ماهانه حقوق می‌گیرند. می‌توانند بروند خرید. ولی ما حتی ازنظر بهداشت مشکل داشتیم.»[۱]

    فاطمه ناهیدی و سه دختر اسیر دیگر تقاضا دارند که به اردوگاه منتقل شده و به صلیب سرخ معرفی شوند. برای این منظور، دست به اعتصاب غذا می‌زنند. نوزدهمین روز اعتصاب، آنها را به بیمارستان انتقال می‌دهند. هر چهار نفرشان از دریافت سِرُم سر باز می‌زنند. در نهایت، آنها را بستری می‌كنند و نماینده‌های صلیب سرخ را به دیدن آنها می‌آورند: «وقتی دیدند نمی‌توانند حریف ما بشوند، دست و پاهایمان را بستند و سرم وصل کردند... قبل از ظهر بود که صلیب سرخ آمد. قبل از آمدن آنها اتاق را تمیز کردند و دسته‌گلی روی میز گذاشتند.»  بعد از ملاقات صلیب سرخ و نوشتن نامه برای خانواده‌هایشان، آنها را به اردوگاه موصل (← اردوگاه )می‌برند. بعد از آن هم مدتی در اردوگاه العماره بودند و در نهایت در بهمن 1362 آنها را با تعدادی از اسرا به ایران می‌فرستند.

    فاطمه ناهیدی سه سال و چهار ماه در اسارت نیروهای بعثی عراق بود و بعد به میهن بازگشت: «آن شب دهم بهمن‌ماه 1362 بود که به ایران رسیدیم. دو ساعتی در فرودگاه بودیم و ساعت یازده، ما را با آمبولانس به‌طرف بیمارستان سرخه‌حصار بردند. برق نبود. نمی‌دانم خاموشی به چه علت بود. برف سنگینی باریده بود. تمام طول راه در سکوت و خاموشی طی شد. به مظلومیت خودمان فکر می‌کردم و به عراق که تمام شهرهایش چراغانی بود.»[۲]

    انتشار کتاب

خاطرات فاطمه ناهیدی از دوران اسارت یک‌بار در سال 1381 در مؤسسه روایت فتح به قلم مریم برادران گردآوری و در مجموعه دوره درهای بسته، کتاب دوم، به چاپ رسید. در بخشی از آن می‌خوانیم: «درِ سلول که بسته شد، چند لحظه ایستادند. جا خورده بودند. از بصره که راه افتاده بودند، فکر می‌کردند می‌خواهند برشان گردانند ایران. چرا باید آنجا نگه‌شان می‌داشتند؟ حتی اسم خیلی از اسرا را گرفته بودند که با خودشان ببرند ایران. حالا سر از آنجا درآورده بودند، یک سلول چهار متری. کف و دیوارها کاشی قهوه‌ای پررنگ بود. داخل سوراخی نزدیک سقف، لامپ کم‌سویی بود. با دو تا دیوار هفتاد هشتاد سانتی کوتاه، کنج سلول را جدا کرده بودند. پشت آن توالت فرنگی با شیر مخلوط‌کن آب سرد و گرم بود. در آهنی دریچه کوچکی داشت که فقط از بیرون باز می‌شد. دور در را نوار لاستیکی گرفته بودند. هیچ صدایی نه بیرون می‌رفت، نه تو می‌آمد. جای کوچک کثیفی بود. اما برای چند روز قابل تحمل بود. به گوشه‌و‌کنار سرک می‌کشیدند و هر چه می‌دیدند برای هم می‌گفتند. فاطمه خم شد و حلیمه روی پشتش رفت. تو سوراخی که لامپ بود، یک مداد پیدا کرد و آن را برداشت. روی دیوار، بین کاشی‌ها چیزهایی نوشته شده بود. بعضی نوشته بودند فردا قرار است اعدام شوند و وصیت‌نامه‌هاشان را روی دیوار کنده بودند. حلیمه آنها را برایشان می‌خواند. نوشته‌ها عربی بودند. بعضی جاها فقط اسم و تاریخ بود.» [۱]

    چشم در چشم آنان کتاب دیگری است که با قلم مریم شانکی به خاطرات دوران اسارت خانم ناهیدی پرداخته است. این کتاب در 1375 در انتشارات حوزه هنری چاپ و راهی بازار کتاب شده است.

نیز نگاه کنید به

کتاب‌شناسی

  1. ۱٫۰ ۱٫۱ ۱٫۲ ۱٫۳ برادران، مریم (1381). دوره درهای بسته/ کتاب دوم. تهران: روایت فتح .
  2. ۲٫۰ ۲٫۱ شانکی، مریم (1375). چشم در چشم آنان. تهران: دفتر ادبیات و هنر مقاومت حوزه هنری،ص.11-12 و29 و55-56 ، 38 و 138.

فاطمه دهقان نیری