محمد جواد تندگویان: تفاوت میان نسخهها
بدون خلاصۀ ویرایش |
(←اسارت) |
||
(۴ نسخهٔ میانیِ ایجادشده توسط همین کاربر نشان داده نشد) | |||
خط ۱: | خط ۱: | ||
[[پرونده:تندگویان.png | '''وزیر نفت كابینه محمدعلی رجایی، كه به [[اسارت و اسیران|اسارت]] نیروهای بعثی درآمد و به شهادت رسید.''' | ||
وزیر نفت كابینه محمدعلی رجایی، كه به | |||
== زندگینامه == | |||
{{Infobox|title=محمد جواد تندگویان|image=[[پرونده:تندگویان.png]]|caption=وزیر نفت كابینه محمدعلی رجایی، كه به اسارت نیروهای بعثی درآمد و به شهادت رسید|header1=مشخصات|label2=نام و نام خانوادگی|data2=محمد جواد تندگویان|label3=تاریخ تولد|data3=24 خرداد 1329|label4=تاریخ اسارت|data4=9 آبان 1359|label5=تاریخ شهادت|data5=29 آذر 1370}} | |||
محمدجواد تندگویان در 24 خرداد 1329 در خانیآباد تهران به دنیا آمد. بچه اول [[خانواده]] بود و جثهای کوچک داشت. در کودکی در کنار پدر به اقامه [[نماز]] مشغول میشد و بهکمک پدر و پدربزرگش، به حفظ ادعیه میپرداخت. در میان خاطرات زیبایی که از این شهید به یادگار مانده، خاطره خواندن دعای کمیل او بسیار زیباست. در یکی از شبهای جمعه، که به همراه پدر به مسجد رفته بود و طبق معمول پس از [[نماز]] به خواندن دعای کمیل پرداخته میشد، ناگهان در میان [[نماز]]، برق مسجد قطع میشود و مردم پس از [[نماز]]، بهعلت اینکه بدون برق نمیتوان دعا خواند مسجد را ترک میکنند که در این میان شهید تندگویان با صدای کودکانهاش و از حفظ، شروع به خواندن دعا میکند و صدای دلنشین او مانع از رفتن مردم میشود. | محمدجواد تندگویان در 24 خرداد 1329 در خانیآباد تهران به دنیا آمد. بچه اول [[خانواده]] بود و جثهای کوچک داشت. در کودکی در کنار پدر به اقامه [[نماز]] مشغول میشد و بهکمک پدر و پدربزرگش، به حفظ ادعیه میپرداخت. در میان خاطرات زیبایی که از این شهید به یادگار مانده، خاطره خواندن دعای کمیل او بسیار زیباست. در یکی از شبهای جمعه، که به همراه پدر به مسجد رفته بود و طبق معمول پس از [[نماز]] به خواندن دعای کمیل پرداخته میشد، ناگهان در میان [[نماز]]، برق مسجد قطع میشود و مردم پس از [[نماز]]، بهعلت اینکه بدون برق نمیتوان دعا خواند مسجد را ترک میکنند که در این میان شهید تندگویان با صدای کودکانهاش و از حفظ، شروع به خواندن دعا میکند و صدای دلنشین او مانع از رفتن مردم میشود. | ||
خط ۲۰: | خط ۲۲: | ||
شهید تندگویان زمانی مسئولیت وزارت را برعهده گرفت که تنها سی سال داشت و پذیرش چنین مسئولیت خطیری در چنان شرایط سخت شجاعت و اعتمادبهنفس و ایمان او را نشان میدهد که با دیدن آن همه سختیها، به استقبال آن میرود و با وجود خرابیهایی که دشمن ایجاد کرده، شرایط را مرتب میکند و طرحهای جدید میدهد. | شهید تندگویان زمانی مسئولیت وزارت را برعهده گرفت که تنها سی سال داشت و پذیرش چنین مسئولیت خطیری در چنان شرایط سخت شجاعت و اعتمادبهنفس و ایمان او را نشان میدهد که با دیدن آن همه سختیها، به استقبال آن میرود و با وجود خرابیهایی که دشمن ایجاد کرده، شرایط را مرتب میکند و طرحهای جدید میدهد. | ||
از سیویکم شهریور، که [[جنگ تحمیلی عراق علیه ایران]] آغاز شد، تا هشتم آبان، که او و دوستانش اسیر متجاوزان عراقی شدند، فقط 38 روز میگذشت. رفتن او به مناطق جنگی در چنین شرایطی بسیار سخت بود، اما جواد در همین فاصله سه مرتبه به مناطق نفتخیز جنوب سفر کرده بود. او با این کار هم از اوضاع مناطق نفتخیز آگاه میشد و هم به نیروهای صنعت نفت روحیه میداد. تازه به سرپرستی مناطق جنوب منصوب شده بود که خبرنگاری از او پرسید: «به اعتقاد شما در شرایط فعلی نفت مهمتر است یا مکتب؟» محمدجواد بیدرنگ جواب داد: «اکنون مکتب مغز این جامعه را تشکیل میدهد و نفت خونی است که باید در رگهای آن جریان داشته باشد. این ثروت ملی، یک کالای اولیه است که صرفاً برای تأمین لوازم ضروری و غیرلوکس، در کشور مورد استفاده قرار خواهد گرفت | از سیویکم شهریور، که [[جنگ تحمیلی عراق علیه ایران]] آغاز شد، تا هشتم آبان، که او و دوستانش اسیر متجاوزان عراقی شدند، فقط 38 روز میگذشت. رفتن او به مناطق جنگی در چنین شرایطی بسیار سخت بود، اما جواد در همین فاصله سه مرتبه به مناطق نفتخیز جنوب سفر کرده بود. او با این کار هم از اوضاع مناطق نفتخیز آگاه میشد و هم به نیروهای صنعت نفت روحیه میداد. تازه به سرپرستی مناطق جنوب منصوب شده بود که خبرنگاری از او پرسید: «به اعتقاد شما در شرایط فعلی نفت مهمتر است یا مکتب؟» محمدجواد بیدرنگ جواب داد: «اکنون مکتب مغز این جامعه را تشکیل میدهد و نفت خونی است که باید در رگهای آن جریان داشته باشد. این ثروت ملی، یک کالای اولیه است که صرفاً برای تأمین لوازم ضروری و غیرلوکس، در کشور مورد استفاده قرار خواهد گرفت..» | ||
== اسارت == | |||
محمدجواد تندگویان در 9 آبان 1359 درحالیکه حدود یک ماه از دوران وزارتش سپری میشد، هنگامیکه برای بازدید از پالایشگاه آبادان عازم جنوب بود، در جاده ماهشهر به آبادان، به اسارت نیرویهای ارتش عراق درآمد. از چگونگی وضعیت [[اسارت و اسیران|اسارت]] و نحوه درگذشت وی در [[اردوگاه]] [[اسرا]] اطلاعات دقیقی در دست نیست. | محمدجواد تندگویان در 9 آبان 1359 درحالیکه حدود یک ماه از دوران وزارتش سپری میشد، هنگامیکه برای بازدید از پالایشگاه آبادان عازم جنوب بود، در جاده ماهشهر به آبادان، به اسارت نیرویهای ارتش عراق درآمد. از چگونگی وضعیت [[اسارت و اسیران|اسارت]] و نحوه درگذشت وی در [[اردوگاه]] [[اسرا]] اطلاعات دقیقی در دست نیست. | ||
مهندس بهروز بوشهری، معاون تندگویان که همراه او [[اسیران جنگ|اسیر]] شده بود و بعد از تحمل سالهای [[اسارت و اسیران|اسارت]] به ایران بازگشت، میگوید: «جواد واقعاً ایثارگر بود، بهخاطر اعتقادش اسیر شد و بهخاطر ایثارش شناسایی و شهید شد. ما به جنوب رفتیم که همکارانمان احساس تنهایی نکنند و کارشان را رها نکنند. وقتی [[اسیران جنگ|اسیر]] شدیم، تصمیم گرفته بودیم تن به مرگ بدهیم، اما خود را معرفی نکنیم. تمام مدارک شناسایی خود را بین راه معدوم کردیم. اگر خود را معرفی نمیکردیم، مانند سایر [[اسرا]] به [[اردوگاه|اردوگاه]]<nowiki/>ها میرفتیم، از نعمت نوشتن [[نامه]] به عزیزان خود برخوردار میشدیم و با بقیه اگر خدا میخواست بازمیگشتیم. اما خود را معرفی کردیم. میپرسید چرا؟ در یک نقطه ما را به گودالی بردند. تصور کردیم قصد زنده به گور کردن ما را دارند. حدود یکصد نفر غیرنظامی در اطراف گودال نشسته بودند. دستهای ما را از پشت بستند، چشمهای ما را هم بستند. اشیای ما را گرفتند پول، انگشتر و... ناگهان صدای رگبار گلوله شنیده شد. احساس کردیم شروع به کشتن [[اسرا]] کردهاند... جواد غیرت نشان داد و گفت: بهروز، الآن این ناجوانمردان همگی این بیگناهان را میکشند. بهتر است خودم را معرفی کنم. شاید اینها خیال کنند مقامات دیگری هم با ما اسیرند و مردم را نکشند. جواد خود را معرفی کرد و باعث شد حداقل صد نفر از جوانان این مرزوبوم کشته نشوند. بعد از اینکه جواد خود را معرفی کرد، او را از میان ما بردند، صدای رگبارها قطع شد و کسی کشته نشد<ref>عربلو، احمد (1387). پرندهای که با قفس پرواز کرد (زندگینامه داستانی شهید محمدجواد تندگویان). تهران: شاهد ،ص.69.</ref>. | مهندس بهروز بوشهری، معاون تندگویان که همراه او [[اسیران جنگ|اسیر]] شده بود و بعد از تحمل سالهای [[اسارت و اسیران|اسارت]] به ایران بازگشت، میگوید: «جواد واقعاً ایثارگر بود، بهخاطر اعتقادش اسیر شد و بهخاطر ایثارش شناسایی و شهید شد. ما به جنوب رفتیم که همکارانمان احساس تنهایی نکنند و کارشان را رها نکنند. وقتی [[اسیران جنگ|اسیر]] شدیم، تصمیم گرفته بودیم تن به مرگ بدهیم، اما خود را معرفی نکنیم. تمام مدارک شناسایی خود را بین راه معدوم کردیم. اگر خود را معرفی نمیکردیم، مانند سایر [[اسرا]] به [[اردوگاه|اردوگاه]]<nowiki/>ها میرفتیم، از نعمت نوشتن [[نامه]] به عزیزان خود برخوردار میشدیم و با بقیه اگر خدا میخواست بازمیگشتیم. اما خود را معرفی کردیم. میپرسید چرا؟ در یک نقطه ما را به گودالی بردند. تصور کردیم قصد زنده به گور کردن ما را دارند. حدود یکصد نفر غیرنظامی در اطراف گودال نشسته بودند. دستهای ما را از پشت بستند، چشمهای ما را هم بستند. اشیای ما را گرفتند پول، انگشتر و... ناگهان صدای رگبار گلوله شنیده شد. احساس کردیم شروع به کشتن [[اسرا]] کردهاند... جواد غیرت نشان داد و گفت: بهروز، الآن این ناجوانمردان همگی این بیگناهان را میکشند. بهتر است خودم را معرفی کنم. شاید اینها خیال کنند مقامات دیگری هم با ما اسیرند و مردم را نکشند. جواد خود را معرفی کرد و باعث شد حداقل صد نفر از جوانان این مرزوبوم کشته نشوند. بعد از اینکه جواد خود را معرفی کرد، او را از میان ما بردند، صدای رگبارها قطع شد و کسی کشته نشد<ref>عربلو، احمد (1387). پرندهای که با قفس پرواز کرد (زندگینامه داستانی شهید محمدجواد تندگویان). تهران: شاهد ،ص.69.</ref>. | ||
سید محسن یحیوی، که همراه محمدجواد [[اسیران جنگ|اسیر]] دشمن بعثی شده، درباره روزهای اسارت میگوید: حدود یک هفته بعد از [[اسارت و اسیران|اسارت]]، ما را به سازمان [[امنیت]] عراق بردند. در طول مدتی که آنجا بودیم، موفق به دیدن جواد نشدم، اما صدایش را میشنیدم. ما را بهصورت انفرادی در سلولهای تنگ و تاریک محبوس کرده بودند. بعد به فکر تماس با یکدیگر افتادیم. بالأخره بهوسیله علائم مورس توانستیم با یکدیگر ارتباط برقرار کنیم و سرانجام بهوسیله [[اسرا|اسرای]] دیگر، که تازه به آن زندان مخوف منتقل شده بودند، فهمیدیم مسئولان ایرانی تأكید بسیاری روی زنده ماندن تندگویان نشان میدهند و دولت عراق را مسئول هر اتفاقی که برای او بیفتد میدانند. سلول من و جواد روبهروی هم بود و بهطورکلی از بقیه به او نزدیکتر بودم... من و جواد را همزمان برای [[بازجویی در اسارت|بازجویی]] میبردند، اما بهسبب بسته بودن چشمهایمان یکدیگر را نمیدیدیم. بازجویان به زبان فارسی و عربی [[بازجویی در اسارت|بازجویی]] میکردند. پاسخ جواد همیشه یک چیز بود. میگفت: من تندگویان، محمدجواد تندگویان وزیر نفت جمهوری اسلامی ایران هستم. هیچ چیز تازهای غیر از آنچه گفتم ندارم... جواد را شدیدتر از بقیه [[شکنجه در اسارت|شکنجه]] میکردند؛ بهگونهایکه تا مدتها نمیتوانست بنشیند. هر ماه سه چهار بار ما را برای [[بازجویی در اسارت|بازجویی]] به طبقه همکف میبردند، اما در مدت دو سالی که من آنجا بودم، جواد را شش بار برای [[بازجویی در اسارت|بازجویی]] بردند... جواد ازجمله زندانیانی محسوب میشد كه ممنوعالملاقات بودند؛ غیر از دو نگهبان مخصوص کسی اجازه باز کردن در سلول یا تماس با آنان را نداشت. تعداد این زندانیان حدوداً به 15 نفر میرسید.... و چیزی که بسیار مهم بود این است که همیشه در سلول و در [[اسارت و اسیران|اسارت]] قرآن تلاوت میکرد. من خود شخصاً صدای او را هرچند ضعیف میشنیدم که روزهای جمعه سوره جمعه و روزهای پنجشنبه دعای کمیل میخواند. با توجه به تاریک بودن زندان و اینکه جواد کتاب دعا همراه نداشت، از حفظ میخواند. درهرحال، صوت حزین قرآن و دعای او در آن شرایط دشوار در [[اسارت و اسیران|اسارت]] عراقیها، روحیه و اعتمادبهنفس و صبر و توکل برای ما به ارمغان میآورد و ما از این روحیه بالا لذت میبردیم. در تمام مدت [[اسارت و اسیران|اسارت]] تندگویان، مسئولان ایرانی تلاشهای زیادی برای آزادی او انجام دادند اما هر بار دولت متجاوز عراق به بهانههای مختلف با آزاد کردن محمدجواد مخالفت میکرد<ref>عربلو، احمد (1387). پرندهای که با قفس پرواز کرد (زندگینامه داستانی شهید محمدجواد تندگویان). تهران: شاهد،ص.75.</ref>. | سید محسن یحیوی، که همراه محمدجواد [[اسیران جنگ|اسیر]] دشمن بعثی شده، درباره روزهای اسارت میگوید: حدود یک هفته بعد از [[اسارت و اسیران|اسارت]]، ما را به سازمان [[امنیت]] عراق بردند. در طول مدتی که آنجا بودیم، موفق به دیدن جواد نشدم، اما صدایش را میشنیدم. ما را بهصورت انفرادی در سلولهای تنگ و تاریک محبوس کرده بودند. بعد به فکر تماس با یکدیگر افتادیم. بالأخره بهوسیله علائم مورس توانستیم با یکدیگر ارتباط برقرار کنیم و سرانجام بهوسیله [[اسرا|اسرای]] دیگر، که تازه به آن زندان مخوف منتقل شده بودند، فهمیدیم مسئولان ایرانی تأكید بسیاری روی زنده ماندن تندگویان نشان میدهند و دولت عراق را مسئول هر اتفاقی که برای او بیفتد میدانند. سلول من و جواد روبهروی هم بود و بهطورکلی از بقیه به او نزدیکتر بودم... من و جواد را همزمان برای [[بازجویی در اسارت|بازجویی]] میبردند، اما بهسبب بسته بودن چشمهایمان یکدیگر را نمیدیدیم. بازجویان به زبان فارسی و عربی [[بازجویی در اسارت|بازجویی]] میکردند. پاسخ جواد همیشه یک چیز بود. میگفت: من تندگویان، محمدجواد تندگویان وزیر نفت جمهوری اسلامی ایران هستم. هیچ چیز تازهای غیر از آنچه گفتم ندارم... جواد را شدیدتر از بقیه [[شکنجه در اسارت|شکنجه]] میکردند؛ بهگونهایکه تا مدتها نمیتوانست بنشیند. هر ماه سه چهار بار ما را برای [[بازجویی در اسارت|بازجویی]] به طبقه همکف میبردند، اما در مدت دو سالی که من آنجا بودم، جواد را شش بار برای [[بازجویی در اسارت|بازجویی]] بردند... جواد ازجمله زندانیانی محسوب میشد كه ممنوعالملاقات بودند؛ غیر از دو نگهبان مخصوص کسی اجازه باز کردن در سلول یا تماس با آنان را نداشت. تعداد این زندانیان حدوداً به 15 نفر میرسید.... و چیزی که بسیار مهم بود این است که همیشه در سلول و در [[اسارت و اسیران|اسارت]] قرآن تلاوت میکرد. من خود شخصاً صدای او را هرچند ضعیف میشنیدم که روزهای جمعه سوره جمعه و روزهای پنجشنبه دعای کمیل میخواند. با توجه به تاریک بودن زندان و اینکه جواد کتاب دعا همراه نداشت، از حفظ میخواند. درهرحال، صوت حزین قرآن و دعای او در آن شرایط دشوار در [[اسارت و اسیران|اسارت]] عراقیها، روحیه و اعتمادبهنفس و صبر و توکل برای ما به ارمغان میآورد و ما از این روحیه بالا لذت میبردیم. در تمام مدت [[اسارت و اسیران|اسارت]] تندگویان، مسئولان ایرانی تلاشهای زیادی برای آزادی او انجام دادند اما هر بار دولت متجاوز عراق به بهانههای مختلف با آزاد کردن محمدجواد مخالفت میکرد<ref>عربلو، احمد (1387). پرندهای که با قفس پرواز کرد (زندگینامه داستانی شهید محمدجواد تندگویان). تهران: شاهد،ص.75.</ref>. | ||
== شهادت == | |||
هنگامیکه نیروهای ایرانی توانستند دشمن متجاوز را از خاک مقدس ایران اسلامی بیرون رانند، [[اسرا]] گروهگروه به خاک وطن بازگشتند، اما از جواد خبری نشد. پس از اتمام [[جنگ تحمیلی عراق علیه ایران|جنگ تحمیلی]] و تبادل [[اسرا]] و جانباختگان میان عراق و ایران پیکر محمدجواد تندگویان، که در اثر شدت [[شکنجه در اسارت|شکنجه]] در زندان عراق جان سپرده بود، به ایران بازگردانده شد و در تاریخ 29 آذر 1370 به خاک سپرده شد. | هنگامیکه نیروهای ایرانی توانستند دشمن متجاوز را از خاک مقدس ایران اسلامی بیرون رانند، [[اسرا]] گروهگروه به خاک وطن بازگشتند، اما از جواد خبری نشد. پس از اتمام [[جنگ تحمیلی عراق علیه ایران|جنگ تحمیلی]] و تبادل [[اسرا]] و جانباختگان میان عراق و ایران پیکر محمدجواد تندگویان، که در اثر شدت [[شکنجه در اسارت|شکنجه]] در زندان عراق جان سپرده بود، به ایران بازگردانده شد و در تاریخ 29 آذر 1370 به خاک سپرده شد. | ||
خط ۳۷: | خط ۴۱: | ||
* [[اسارت، اسرا و آزادگان در مطبوعات]] | * [[اسارت، اسرا و آزادگان در مطبوعات]] | ||
== ''' | == '''كتابشناسی''' == | ||
<references /> | <references /> | ||
خط ۴۹: | خط ۵۳: | ||
'''محمد كیشانی فراهانی''' | '''محمد كیشانی فراهانی''' | ||
[[en:Tondguyan, Mohammad Javad]] | [[en:Tondguyan, Mohammad Javad]] | ||
[[رده:اسارت و اسیران]] | |||
[[رده:افراد (آزادهها)]] |
نسخهٔ کنونی تا ۱۷ سپتامبر ۲۰۲۴، ساعت ۱۰:۴۶
وزیر نفت كابینه محمدعلی رجایی، كه به اسارت نیروهای بعثی درآمد و به شهادت رسید.
زندگینامه
مشخصات | |
---|---|
نام و نام خانوادگی | محمد جواد تندگویان |
تاریخ تولد | 24 خرداد 1329 |
تاریخ اسارت | 9 آبان 1359 |
تاریخ شهادت | 29 آذر 1370 |
محمدجواد تندگویان در 24 خرداد 1329 در خانیآباد تهران به دنیا آمد. بچه اول خانواده بود و جثهای کوچک داشت. در کودکی در کنار پدر به اقامه نماز مشغول میشد و بهکمک پدر و پدربزرگش، به حفظ ادعیه میپرداخت. در میان خاطرات زیبایی که از این شهید به یادگار مانده، خاطره خواندن دعای کمیل او بسیار زیباست. در یکی از شبهای جمعه، که به همراه پدر به مسجد رفته بود و طبق معمول پس از نماز به خواندن دعای کمیل پرداخته میشد، ناگهان در میان نماز، برق مسجد قطع میشود و مردم پس از نماز، بهعلت اینکه بدون برق نمیتوان دعا خواند مسجد را ترک میکنند که در این میان شهید تندگویان با صدای کودکانهاش و از حفظ، شروع به خواندن دعا میکند و صدای دلنشین او مانع از رفتن مردم میشود.
دوران ابتدایی را در دبستان اسلامی سپری کرد. زندگی جواد در دوران کودکی و نوجوانی رنگی از رفاه نداشت و او مجبور بود همزمان با تحصیل در دبیرستان، زبان انگلیسی و عربی را بهخوبی فراگیرد تا از راه تدریس خصوصی، زندگیاش را تأمین کند. او در 1347 با وجود همه سختیها، توانست دیپلم ریاضی را بگیرد و در امتحانات کنکور شرکت کند. با اینکه تعداد شرکتکنندهها بسیار زیاد بود و تعداد پذیرش پایین، محمدجواد در سه دانشگاه شیراز و تهران و نفت آبادان پذیرفته شد. رفتن به دانشگاه شیراز را بهخاطر مخالفت خانواده کنار گذاشت. او علاقه شدیدی به تحصیل در دانشکده نفت آبادان داشت و توانست خانواده را برای تحصیل در دانشكده نفت راضی کند.
در آن زمان، بانک ملی از میان پذیرفتهشدگان کنکور تعداد 7 نفر را برای گذراندن دورههای تخصصی بانکداری به اروپا اعزام میکرد و محمدجواد جزو این هفت نفر بود. آخرین مرحله اعزام مصاحبه بود. در روز مصاحبه وقتی مصاحبهکننده فهمید که جواد فردی مذهبی است، بعد از جرّوبحث با او در مورد مسائل مذهبی از پذیرش امتناع کرد. روز مصاحبه از او پرسیدند: اگر در خیابانها یا یکی از پارکهای لندن، یك دختر خانم عریان ببینی، عکسالعملات چه خواهد بود؟ جواد گفت: در همچین موقعیتی چون امر به معروف ازطرف من فایدهای ندارد و نمیتوانم جلوی رواج منکرات را بگیرم، اول سعی میکنم خودم را از مسیرش دور کنم و بهاش نگاه نکنم. بعدش از خدا میخواهم که کمکم کند تا به نفسم مسلط بشوم و حتی در تصور و رؤیا هم بهاش فکر نکنم. زیر برگه مصاحبهاش نوشته بودند: نامبرده بهعلت تعصبات مذهبی شدید، صلاحیت اعزام به خارج از کشور را ندارد و حتی وجودش در میان سهمیه بانک نیز خالی از دردسر نیست.
از نیمه اول سال تحصیلی 1347-1348، تحصیلات خود را در دانشکده نفت آبادان آغاز نمود و بلافاصله با انجمن اسلامی دانشجویان همکاری کرد و در مدتی کوتاه، عضوی بسیار فعال و مؤثر شد. او از شخصیتهایی چون مرتضی مطهری، علی شریعتی، محمدتقی جعفری برای ایراد سخنرانی در دانشکده نفت دعوت کرد. تندگویان در نوشتن کتاب چهار زندان انسان، که از روی نوار کاست سخنان علی شریعتی در دانشکده نفت آبادان بود، مشارکت كرد.
محمدجواد از دانشکده نفت فارغالتحصیل شد و بعد به سربازی رفت. در آن زمان دانشجویان نمونه دانشکدهها بعد از گذراندن دوره 24 هفتهای به مناطقی اعزام میشدند که به وجود آنها نیاز بود. او یکسال پس از فراغت از تحصیل، هنگامیکه در پالایشگاه نفت تهران مشغول بهکار بود، با بتول برهان اشکوری از خانوادهای مذهبی اهل خیابان پیروزی تهران ازدواج کرد. او ازطریق همسر یکی از دوستانش، که در جلسات تفسیر قرآن با بتول برهان اشکوری شرکت میکرد، با او آشنا شد.
پس از مدتی، تندگویان بهعلت فعالیتهای سیاسی بر ضد حکومت شاه دستگیر شد. او را به یکسال زندان محکوم کردند. مدت اندک محکومیت او حکایت از آن داشت که دژخیمان ساواک نتوانسته بودند اعترافات و اطلاعات زیادی از او بگیرند. پس از آزادی، بهخاطر اینکه از شرکت نفت اخراج شده بود، باید به سربازی میرفت و با اینکه زن و بچه داشت، با درجه سرباز معمولی، باقی خدمتش را گذراند. وی همیشه ازطرف مأموران ساواک تحتنظر بود. برای امرار معاش، مدتی را در شرکت بوتان کار کرد. اما با فشار ساواک مجبور به استعفا شد. مدتی مجبور شد با ماشین یکی از دوستانش، که به امانت گرفته بود، کار کند. در این دوران زندگی سختی داشت، اما پس از پیروزی انقلاب، به مدیریت کارخانه برگزیده شد و در همین دوران مدیریت صنعتی را هم در دانشگاه مدیریت عالی خواند.
پس از گذشت حدود 11 ماه از پیروزی انقلاب، وزارت نفت با توجه به سوابقش، او را به کار دعوت کرد و در نهایت، ازجانب نخستوزیر محمدعلی رجایی برای وزارت نفت جمهوری اسلامی انتخاب شد. در مجلس، پس از قرائت متن کامل معرفی تندگویان و پس از بحثهای موافقان و مخالفان، با 155 رأی موافق و 3 رأی مخالف و 18 رأی ممتنع مورد تأیید نمایندگان قرار گرفت.
او حتی پس از وزیر شدن از سادگی و صمیمیت دست برنداشت. در خاطرهای از خواهر او آمده است: «گاهیاوقات همراه مادرمان، زنبیل به دست میگرفت و برای خرید از این مغازه به آن مغازه میرفت. در مقابل حرفهای مردم کوچهوبازار که میگفتند شما حالا وزیر هستید، نباید زنبیل به دست برای خرید در خانیآباد قدم بزنید، میخندید و به شوخی میگفت: مگر وزیر نباید خرید کند.»
شهید تندگویان زمانی مسئولیت وزارت را برعهده گرفت که تنها سی سال داشت و پذیرش چنین مسئولیت خطیری در چنان شرایط سخت شجاعت و اعتمادبهنفس و ایمان او را نشان میدهد که با دیدن آن همه سختیها، به استقبال آن میرود و با وجود خرابیهایی که دشمن ایجاد کرده، شرایط را مرتب میکند و طرحهای جدید میدهد.
از سیویکم شهریور، که جنگ تحمیلی عراق علیه ایران آغاز شد، تا هشتم آبان، که او و دوستانش اسیر متجاوزان عراقی شدند، فقط 38 روز میگذشت. رفتن او به مناطق جنگی در چنین شرایطی بسیار سخت بود، اما جواد در همین فاصله سه مرتبه به مناطق نفتخیز جنوب سفر کرده بود. او با این کار هم از اوضاع مناطق نفتخیز آگاه میشد و هم به نیروهای صنعت نفت روحیه میداد. تازه به سرپرستی مناطق جنوب منصوب شده بود که خبرنگاری از او پرسید: «به اعتقاد شما در شرایط فعلی نفت مهمتر است یا مکتب؟» محمدجواد بیدرنگ جواب داد: «اکنون مکتب مغز این جامعه را تشکیل میدهد و نفت خونی است که باید در رگهای آن جریان داشته باشد. این ثروت ملی، یک کالای اولیه است که صرفاً برای تأمین لوازم ضروری و غیرلوکس، در کشور مورد استفاده قرار خواهد گرفت..»
اسارت
محمدجواد تندگویان در 9 آبان 1359 درحالیکه حدود یک ماه از دوران وزارتش سپری میشد، هنگامیکه برای بازدید از پالایشگاه آبادان عازم جنوب بود، در جاده ماهشهر به آبادان، به اسارت نیرویهای ارتش عراق درآمد. از چگونگی وضعیت اسارت و نحوه درگذشت وی در اردوگاه اسرا اطلاعات دقیقی در دست نیست.
مهندس بهروز بوشهری، معاون تندگویان که همراه او اسیر شده بود و بعد از تحمل سالهای اسارت به ایران بازگشت، میگوید: «جواد واقعاً ایثارگر بود، بهخاطر اعتقادش اسیر شد و بهخاطر ایثارش شناسایی و شهید شد. ما به جنوب رفتیم که همکارانمان احساس تنهایی نکنند و کارشان را رها نکنند. وقتی اسیر شدیم، تصمیم گرفته بودیم تن به مرگ بدهیم، اما خود را معرفی نکنیم. تمام مدارک شناسایی خود را بین راه معدوم کردیم. اگر خود را معرفی نمیکردیم، مانند سایر اسرا به اردوگاهها میرفتیم، از نعمت نوشتن نامه به عزیزان خود برخوردار میشدیم و با بقیه اگر خدا میخواست بازمیگشتیم. اما خود را معرفی کردیم. میپرسید چرا؟ در یک نقطه ما را به گودالی بردند. تصور کردیم قصد زنده به گور کردن ما را دارند. حدود یکصد نفر غیرنظامی در اطراف گودال نشسته بودند. دستهای ما را از پشت بستند، چشمهای ما را هم بستند. اشیای ما را گرفتند پول، انگشتر و... ناگهان صدای رگبار گلوله شنیده شد. احساس کردیم شروع به کشتن اسرا کردهاند... جواد غیرت نشان داد و گفت: بهروز، الآن این ناجوانمردان همگی این بیگناهان را میکشند. بهتر است خودم را معرفی کنم. شاید اینها خیال کنند مقامات دیگری هم با ما اسیرند و مردم را نکشند. جواد خود را معرفی کرد و باعث شد حداقل صد نفر از جوانان این مرزوبوم کشته نشوند. بعد از اینکه جواد خود را معرفی کرد، او را از میان ما بردند، صدای رگبارها قطع شد و کسی کشته نشد[۱].
سید محسن یحیوی، که همراه محمدجواد اسیر دشمن بعثی شده، درباره روزهای اسارت میگوید: حدود یک هفته بعد از اسارت، ما را به سازمان امنیت عراق بردند. در طول مدتی که آنجا بودیم، موفق به دیدن جواد نشدم، اما صدایش را میشنیدم. ما را بهصورت انفرادی در سلولهای تنگ و تاریک محبوس کرده بودند. بعد به فکر تماس با یکدیگر افتادیم. بالأخره بهوسیله علائم مورس توانستیم با یکدیگر ارتباط برقرار کنیم و سرانجام بهوسیله اسرای دیگر، که تازه به آن زندان مخوف منتقل شده بودند، فهمیدیم مسئولان ایرانی تأكید بسیاری روی زنده ماندن تندگویان نشان میدهند و دولت عراق را مسئول هر اتفاقی که برای او بیفتد میدانند. سلول من و جواد روبهروی هم بود و بهطورکلی از بقیه به او نزدیکتر بودم... من و جواد را همزمان برای بازجویی میبردند، اما بهسبب بسته بودن چشمهایمان یکدیگر را نمیدیدیم. بازجویان به زبان فارسی و عربی بازجویی میکردند. پاسخ جواد همیشه یک چیز بود. میگفت: من تندگویان، محمدجواد تندگویان وزیر نفت جمهوری اسلامی ایران هستم. هیچ چیز تازهای غیر از آنچه گفتم ندارم... جواد را شدیدتر از بقیه شکنجه میکردند؛ بهگونهایکه تا مدتها نمیتوانست بنشیند. هر ماه سه چهار بار ما را برای بازجویی به طبقه همکف میبردند، اما در مدت دو سالی که من آنجا بودم، جواد را شش بار برای بازجویی بردند... جواد ازجمله زندانیانی محسوب میشد كه ممنوعالملاقات بودند؛ غیر از دو نگهبان مخصوص کسی اجازه باز کردن در سلول یا تماس با آنان را نداشت. تعداد این زندانیان حدوداً به 15 نفر میرسید.... و چیزی که بسیار مهم بود این است که همیشه در سلول و در اسارت قرآن تلاوت میکرد. من خود شخصاً صدای او را هرچند ضعیف میشنیدم که روزهای جمعه سوره جمعه و روزهای پنجشنبه دعای کمیل میخواند. با توجه به تاریک بودن زندان و اینکه جواد کتاب دعا همراه نداشت، از حفظ میخواند. درهرحال، صوت حزین قرآن و دعای او در آن شرایط دشوار در اسارت عراقیها، روحیه و اعتمادبهنفس و صبر و توکل برای ما به ارمغان میآورد و ما از این روحیه بالا لذت میبردیم. در تمام مدت اسارت تندگویان، مسئولان ایرانی تلاشهای زیادی برای آزادی او انجام دادند اما هر بار دولت متجاوز عراق به بهانههای مختلف با آزاد کردن محمدجواد مخالفت میکرد[۲].
شهادت
هنگامیکه نیروهای ایرانی توانستند دشمن متجاوز را از خاک مقدس ایران اسلامی بیرون رانند، اسرا گروهگروه به خاک وطن بازگشتند، اما از جواد خبری نشد. پس از اتمام جنگ تحمیلی و تبادل اسرا و جانباختگان میان عراق و ایران پیکر محمدجواد تندگویان، که در اثر شدت شکنجه در زندان عراق جان سپرده بود، به ایران بازگردانده شد و در تاریخ 29 آذر 1370 به خاک سپرده شد.
شهید تندگویان را بهحق میتوان تنهاترین سردار سالهای جنگ نامید؛ چراکه هیچگاه به مانند دیگر اسرا به اردوگاه منتقل نشد و با گذشت سالهای سال از جنگ هنوز نحوه و تاریخ دقیق شهادتش مبهم است.
نیز نگاه کنید به
كتابشناسی
برای مطالعه بیشتر
جوانبخت، محمود (1373). حکایت آن مرد غریب. تهران: شاهد.
سالمینژاد، عبدالرضا (1391). ستاره کابینه (خاطراتی از وزیر شهید محمدجواد تندگویان). تهران: نیلوفران.
رستمی، علی (1390). وزیر نفت منم (زندگینامه داستانی شهید مهندس محمدجواد تندگویان). تهران: آلاحمد.
محمد كیشانی فراهانی