محمد رضایی: تفاوت میان نسخه‌ها

از ویکی آزادگان
جز (M-jafari صفحهٔ رضایی ،محمد را به محمد رضایی منتقل کرد)
 
(۱۶ نسخهٔ میانی ویرایش شده توسط ۳ کاربر نشان داده نشد)
خط ۱: خط ۱:
'''اسیر شهیدی که زیر شکنجه، فریاد یا زهرا(س) سر داد.'''
{{Infobox|title=محمد رضایی|header1=مشخصات|label2=نام و نام خانوادگی|data2=محمد رضایی|label3=تاریخ تولد|data3=1346|label4=تاریخ اسارت|data4=دی 1365|label5=تاریخ شهادت|data5=اردیبهشت 1366|image=[[پرونده:رضایی.jpg]]|caption=اسیر شهیدی که زیر شکنجه، فریاد یا زهرا(س) سر داد}}'''بازخوانی پرونده یک شهادت در دوران اسارت.'''


محمد رضایی، فرزند رمضان‌علی، در ۱۳۴۶ شمسی در مشهد مقدس به دنیا آمد. با شروع [[جنگ تحمیلی عراق علیه ایران]] عازم جبهه شد: «او فرمانده یکی از دسته‌های غواصان اطلاعات‌عملیات تیپ ۲۱ امام رضا (ع) بود.»<ref name=":0">گفت‌وگو با علیرضا صادق‌زاده و علیرضا دلبریان، برنامه تلویزیونی ماه عسل، 16 تیر 1394.</ref>. در دی‌ماه 1365 در جریان '''عملیات کربلای 4''' درحالی‌که مجروح شده بود، در جزیره بوارین به اسارت دشمن درآمد: «نزدیک یک پادگان نظامی دو اسیر با لباس غواصی سوار اتوبوس شدند. یکی از آنها محمد رضايي بود. یک گلوله به مچ دست چپش خورده بود و یک گلوله هم به بالای ابروی چپ ایشان که کمی داخل رفته بود و در بالای ابرو گیر کرده بود و داخل سر فرو نرفته بود.» <ref name=":1">شهدای غریب اسارت (10 مرداد 1394) بازیابی از: <nowiki>http://azadeganhome.ir/5223</nowiki></ref>
== زندگینامه ==
'''نام و نام‌خانوادگی شهید:''' محمد رضایی


    محمد را همراه با سایر اسرای ایرانی به [[اردوگاه 11 تکریت]] عراق بردند. مدتی بعد هویت او برای مأموران عراقی فاش شد: «یکی از بچه‌ها از روی ناآگاهی در مورد محمد در یک جمع صحبت کرده و گفته بود که محمد از بچه‌های اطلاعات‌عملیات تیپ 21 امام رضا (ع) است و با توجه به اطلاعات او، تعداد زیادی از فرماندهان ارتش عراق کشته شده‌اند. جاسوسان به عراقی‌ها خبر دادند. خرداد 1366 علی امريكایی، مأمور عراقی که لباس امريكایی می‌پوشید و بسیار قوی و درشت‌هیکل بود، و عدنان، که بسیار جلاد بود، در [[اردوگاه 11 تکریت]] آسایشگاه به آسایشگاه، دنبال محمد می‌گشتند.»<ref name=":1" /> وقتی او را یافتند، به‌شدت شکنجه‌اش کردند: «یکی از بچه‌های [[اردوگاه]] به نام محسن مصلحی به نقل از مجتبی سنقری نحوه شکنجه شهید رضایی را برای ما تعریف کرد: محمد را داخل حمام [[اردوگاه]] بردند. عدنان با کابل شکنجه را شروع کرد و بعد شلنگ [[آب]] داغ را روی بدن محمد گرفت. شدت شکنجه به‌حدی بود که خونابه و پوست و گوشت‌ بدن محمد روی دیوارهای حمام پاشیده شده بود. به‌طوری‌که تا چند ماه پس از شهادت او آثارش بر روی دیوارها باقی مانده بود.» <ref>روایت اردوگاه تکریت ۱۱ از زبان ایثارگران مشهدی (26 مرداد 1393) بازیابی از: <nowiki>https://www.tasnimnews.com/fa/news</nowiki></ref> «مأموران عراقی می‌خواستند از محمد اعتراف بگیرند. ولی او جز فریاد یا زهرا (س) حرف دیگری نزد.»<ref name=":1" /> «در نهایت، یک صابون در دهانش گذاشتند. عدنان چنان با پایش روی دهان محمد زد که جای پوتینش روی صابون ماند.»<ref name=":0" />.
'''تاریخ تولد:''' ۱۳۴۶


    به‌این‌ترتیب محمد رضایی در خرداد 1366 بر اثر شکنجه‌های مأموران عراقی در [[اردوگاه 11 تکریت]] عراق به شهادت رسید و در قبر شماره 173 مقبره الکرخ به خاک سپرده شد.در مرداد 1381 پیکر مطهر او به ایران منتقل شد. مزار او در 15 کیلومتری جاده فاروج- شیروان در کنار مسجد امام سجاد(ع) قرار دارد.
'''تاریخ اسارت:''' 1365/10/04


===  '''كتاب‌شناسي''' ===
'''عملیات منجر به اسارت:''' کربلای چهار
 
'''منطقه عملیاتی اسارت''': شلمچه
 
'''تاریخ شهادت:''' دوشنبه1366/02/07
 
'''آرامگاه:''' 15 کیلومتری جاده فاروج- شیروان (از توابع خراسان شمالی) در کنار مسجد امام سجاد(ع)
 
با نزدیک شدن به ماه مبارک رمضان، یاد شهید محمد رضایی دوباره زنده می‌شود. محمد رضایی از غواصان شجاع واحد اطلاعات‌عملیات، تیپ 21 امام‌رضا<sup>(علیه السلام)</sup>، از استان خراسان<sup>[1]</sup> بود.
 
او علی‌رغم سن کم با توجه به اخلاص و تجربه‌ای که داشت مورداعتماد فرماندهان عملیات بود و در جلسات آن‌ها نیز شرکت می‌کرد.<ref name=":0">گفت‌وگو با علیرضا صادق‌زاده و علیرضا دلبریان، بر[[نامه]] تلویزیونی ماه عسل، 16 تیر 1394.</ref>
 
محمد رضایی شب عملیات کربلای چهار، سردسته و راهنمای غواصان ویژه بود. ایشان پس ‌از سه روز محاصره و مخفی شدن داخل نیزارها با تنی مجروح به اسارت درمی‌آید.
[[پرونده:Photo18983236232.jpg|بندانگشتی|231x231پیکسل|شهید محمد رضایی]]
در همان شب یا روز عملیات گلوله‌ای به دست چپ او اصابت کرد و ترکشی هم بالای ابروی سمت چپ را شکافت<ref name=":1">[[شهدای غریب]] اسارت(10مرداد1394). قابل بازیابی از<nowiki/>http://azadeganhome.ir/5223</ref>. با توجه به اینکه لباس غواصی به تن داشته، مدت سه شبانه‌روز در میان [[آب]] و نیزارها گرفتار شد و زخم دستش عفونت کرد.
 
حسین محمدی‌مفرد، از آزادگان دلاور لشکر پنج نصر خراسان، پس ‌از گذشت سه روز از [[اسارت در جنگ تحمیلی عراق علیه ایران|اسارت]] در مسیر بصره به بغداد با شهید رضایی همسفر بود و آنجا متوجه کرم‌های سفیدی روی زخم دست آن عزیز شده بود.
 
شهید رضایی از بصره تا بغداد به اتفاق هم‌رزمانش به [[زندان الرشید]] منتقل می‌شود. او نیز مثل سایر مجروحین با کمبود [[امکانات]] درمانی روبه‌رو بود و دوستانش مجبور به استفاده چندباره از باندهایی که آنها را بارها با آب مختصری شسته بودند، می‌شوند. محمد رضایی پس ‌از انتقال به [[اردوگاه]] در همان تقسیمات اولیه در آسایشگاه 8 بند 3 جای می‌گیرد.<sup>[2]</sup>
 
او در روزهای اول، با جراحتی که دارد، دورانی سخت را سپری می‌کند. اما براثرِ سهل‌انگاری بچه‌ها در بند 2، وقتی از مسئولیت‌ها و رشادت‌های محمد در جبهه سخن به میان می‌آید و اینکه رضایی چند نفر از فرماندهان بعثی را به درک واصل کرده و ... خبر از طریق یک خبرچین به بعثی‌ها می‌رسد. بگیروببندها شروع می‌شود. یکی‌دو نفر زیر شدید‌ترین [[شکنجه|شکنجه‌]]<nowiki/>ها قرار‌ می‌گیرند، اما محمد در بند 3 از همه‌چیز بی‌خبر است.
 
در شش ماهه اول تأسیس اردوگاه عدنان و علی‌آمریکایی، دو نگهبان بی‌رحم عراقی، در اردوگاه بودند. آنها بدون استثنا، هر روز علاوه‌بر ضرب‌وشتم همگانی به‌صورت اختصاصی [[اسیران جنگ|اسیران]] را به بهانه‌های متعدد [[شکنجه]] می‌کردند. حالا که بهانه به این خوبی پیدا شده بود چه جای درنگ! آن‌هم فردی بسیجی که هم غواص بوده و هم از بچه‌های اطلاعات‌عملیات و سردسته و راهنمای گروه غواصان.
 
به‌محض دریافت خبر، علی‌آمریکایی، نگهبان بعثی، آسایشگاه به آسایشگاه دنبال محمد می‌گردد<ref name=":1" />. بند 3 ساعت حدود 12 صبح آن‌روز، ظاهراً دوشنبه، در نوبت شستن لباس‌های پنبه‌ای بود. این لباس‌ها را روز اول افتتاح اردوگاه دریافت کرده بودیم. بند 3 محل اسکان شهید رضایی بود. هنوز لباس‌های زرد، با آرم پی‌دابلیو p.w، را تحویل نداده بودند و فقط همین یک‌دست لباس را در اختیار داشتیم. بچه‌ها لباس‌هایشان را شسته و روی سیم‌خاردارها جلوی بالکن آسایشگاه پهن کرده بودند و با لباس زیر (شورت) در آسایشگاه اقامت داشتند. جلوی بالکن هر آسایشگاه چند ردیف سیم‌خاردار کشیده بودند که چندان جنبه امنیتی نداشت و به‌عنوان بند لباس از آن استفاده می‌شد.
 
زمان هواخوری بچه‌های بند 3، که از ساعت 8 تا 10 بوده، پایان یافته و نوبت به بند روبه‌رو یعنی بند 4 می‌رسد. حدود ساعت 11 الی 12 صبح علی‌آمریکایی به بند 3 رفت.
 
وقتی درِ آسایشگاه 8 باز می‌شود، مسئول آسایشگاه برپا می‌دهد. بچه‌ها همه در دو طرف آسایشگاه سر جایشان میخکوب می‌شوند. علی‌آمریکایی درحالی‌که چوب بلندی در دست دارد، وارد آسایشگاه می‌شود. دستور می‌دهد سرها بالا. طبق قانون آن‌ها، وقتی نگهبان وارد آسایشگاه می‌شد همه باید سرشان پایین باشد؛ کسی حق نگاه کردن به چهره نگهبان را نداشت. اگر نگاه کردن هم آزاد بود، کسی تمایل به هم‌چشم شدن با جلادان بعثی را نداشت. علی‌امریکایی از سمت راست، یعنی طرف پنجره‌ها، شروع می‌کند به ورانداز کردن. دیدی می‌زند و به انتهای آسایشگاه می‌رسد. در بازگشت از سمت دیگر آسایشگاه محمد را فرا می‌خواند:<blockquote>محمد رمضانعلی غلامحسین (یعنی محمد ابن رمضانعلی ابن غلامحسین) این شیوه فراخوانیِ اسامیِ افراد در ارتش عراق است.)</blockquote>محمد پاسخ می‌دهد. علی‌آمریکایی باورش نمی‌شود. با توجه به توصیفی که از او شنیده انتظار دارد با فردی میان‌سال و در حدوقواره خودش مواجه شود. تمام محاسباتش به‌هم می‌خورد. زورش می‌آید قبول کند جوانی که تازه پا به سن بیست‌سالگی گذاشته، با جثه‌ای متوسط، گرداننده گروهی از غواص دریادل و خط‌شکن باشد و خواب را از چشم صدام و حزب بعثش گرفته باشد. غرولندکنان او را به بیرون هدایت می‌کند. هنوز چند قدمی از آسایشگاه دور نشده بودند که محمد باز می‌گردد تا لباس‌هایش را از روی سیم‌خاردار جلوی بالکن بردارد. علی‌آمریکایی که عجله دارد، فریاد می‌زند یالله اِسرع ... او که مهلت ندارد، از روی عجله به اشتباه پیراهن حمیدرضا مغنی، از بچه‌های اصفهان را، که شبیه و هم‌شکل لباس خودش بوده، برمی‌دارد و آن‌ها را می‌پوشد. لباسی سفید با خطوط قهوه‌ای روشن. لباس‌هایی که تازه شسته و هنوز خیس هستند. اجازه بستن دکمه‌های پیراهنش را نمی‌دهند. از طرفی جراحت دست چپش هنوز التیام نیافته و به‌علت رسیدگی نکردن بی‌حس است و برای بستن سریع دکمه‌های پیراهن کارایی لازم را ندارد. عراقی‌ها خیلی عجله دارند مثل گرگ تشنه خونند.
 
با توجه به محل اسکان عدنان و علی‌آمریکایی در بند 1 و 2 او را به حمام آنجا منتقل می‌کنند. آن دو جانی فرصتی برای بازجویی قبل ‎از شکنجه ندارند و در زیر ضربات کابل از او بازجویی می‌کنند. اطلاعات روزهای عملیات بعد از گذشت حدود پنج ماه از آن روزها به چه کارشان می‌آید! هدف چیز دیگری است. می‌خواهند بدانند چه کسی را دارند شکنجه می‌کنند، ولی او محال است اطلاعاتی از زبانش جاری‌ شود.
 
محمد رضایی در راهروی سمت راست حمام، زیر شدیدترین [[شکنجه|شکنجه‌]]<nowiki/>ها قرار می‌گیرد<ref>روایت اردوگاه تکریت ۱۱ از زبان ایثارگران مشهدی(26 مرداد 1393). قابل بازیابی از https://www.tasnimnews.com/fa/news</ref>. مکانی که شاهد اکثر شکنجه‌های اختصاصی است. او فقط ناله می‌کند و با خدا و ائمه اطهار<sup>(علیهم‌ا‌لسلام)</sup> نجوا می‌کند، درست مانند شب عملیات، رمز عملیات ورد زبانش می‌شود. آرام ناله می‌زند یا زهرا یا زهرا<sup>(س)</sup> یا حسین یا حسین<sup>(س)</sup><ref name=":1" />. او را زیر یکی از دوش‌ها می‌فرستند و آب داغ بر بدن نحیفش می‌ریزند.
 
در آن ایام ساختمان حمام دارای حدود ده دوش بود و آب گرم آن از یک آبگرمکن برقی تأمین می‌شد. البته به‌نظرم آخرین دوش سمت راست مختص خود نگهبانان بعثی بود ... .
 
با مرور شهادت شهید محمد رضایی حتی جوهر قلم هم به‌رنگ خون درمی‌آید و با این یادآوری جگرم شرحه‌شرحه می‌شود، می‌خواهم ادامه ماجرا را از زبان دیگران شرح بدهم.
 
امیر سرتیپ2 خلبان محمدجعفر وارسته به‌علت درجه و رسته‌ای که داشتند، بنا به دستور مقامات بالاتر، آزادتر بودند و به ایشان اجازه می‌دادند زمان بیشتری در محوطه به اصطلاح هواخوری داشته باشند. سرهنگ حدوداً یک‌سال بعد از این واقعه، خاطره‌ای برایم تعریف کردند که به‌نظرم با شهادت شهید رضایی تطابق دارد.
 
ایشان تعریف می‌کردند که:<blockquote>«من در حال قدم زدن اطراف آسایشگاه 3 بودم (در فاصله حدود 20 متری حمام) صدای ضربات کابل و چوب به‌ خوبی می‌آمد، برای لحظاتی فقط صدای ناله و فریاد به گوش می‌رسید. به خود می‌گفتم دارند چه کار می‌کنند که صدای ضربات کابل نمی‌آید ولی صدای ناله به آسمان بلند است، بعدها متوجه شدم که در آن لحظات ایشان را زیر آب‌جوش برده بودند.»  
 
</blockquote>بعد عدنان با چوب یا کابل شیشه پنجره بالای سرشان را شکست. (دو طرف ساختمان [[حمام در اسارت|حمام]] یک ردیف پنجره حدودا 50×1/5 در ارتفاع دو متری از سطح زمین قرار داشت که بعد از شکستن آن برای همیشه در این حالت باقی ماند.)
 
عدنان شیشه را ‌شکسته و خرد می‌کند و بدن تاول‌زده شهید رضایی را در آن می‌غلتاند و با کابل بدن پاره‌پاره‌اش را نوازش می‌دهد.
 
مشاهدات عینی دو نفر از بچه‌ها هنگام خروج پیکر نازنین شهید رضایی از حمام دلالت دارد که بالاتنه ایشان فاقد پوشش بوده است. حتی یکی از عزیزان اذعان می‌دارد هنگام خروج پیکرش از [[حمام در اسارت|حمام]]، شاهد جای ضربات کابل و چوب روی بدنش بوده است. در ادامه محلول آب و نمک را روی زخم‌هایش می‌ریزند و با کابل می‌زنند.
 
یکی از دوستان مورداعتماد با چشم خود دیده است که یکی از نگهبان‌ها ظرفی (پارچ پلاستیکی) حاوی محلول آب و نمک را از اتاق نگهبانی به [[حمام در اسارت|حمام]] منتقل کرده است. محمد رضایی همچنان [[مقاومت]] می‌کند، مقاومتش دژخیمان بعثی را در هم می‌شکند و آن‌ها ناامید می‌شوند. شکنجه‌گران به خشم می‌آیند. سابقه داشت عدنان وقتی جوش می‌آورد، وحشی می‌شد. کلاً وقتی فردی زیر [[شکنجه]] فریاد می‌زد آنها عصبانی می‌شدند.
 
براثرِ شدت شکنجه‌های طاقت‌‍فرسا، ناله‌های محمد به آسمان بلند می‌شود. نگهبان بعثی برای خاموش کردن صدای او، صابون در دهانش می‌گذارد. صابونی بزرگ و بدبو، به رنگ سبز که احتمالاً مخصوص ارتش عراق بوده است.<ref name=":0" />
 
آن‌ روزها هنوز دمپایی یا پاپوش دیگری نداشتیم وگرنه نیازی به صابون نبود، بعدها که دمپایی آوردند در این‌گونه موارد برای خفه کردن صدای بچه‌ها از دمپایی استفاده می‌کردند!
 
حمیدرضا توحیدی، از آسایشگاه 6، که به جرم پاسدار بودن، همزمان و دوشادوش شهید رضایی در راهروی حمام [[شکنجه]] می‌شود، شاهد عینی ماجراست؛
 
او می‌گوید: <blockquote>«عدنان شیشه پنجره را شکست و علاوه‌برآن نگهبانی دیگر به‌نام ولید، شیشه‌مربایی را که از آن به‌عنوان لیوان چای استفاده می‌کرده، در کف راهرو می‌شکند تا مقدار شیشه شکسته برای غلتاندن شهید بیشتر شود! </blockquote>شهید رضایی به‌علت وارد آمدن ضربه به مهره تحتانی نخاع، درحالی‌که صابون راه نفسش را محدود کرده بود، بیهوش می‌شود و بعثی‌ها قبل‌از شهادت شهید رضایی وی را از معرکه خارج می‌کنند. ضربات کابل از یک طرف و قرار گرفتن صابون در دهان باعث می‌شود نفس شهید رضایی در سینه حبس شود. از طرفی تمام سطح بدنش خون‌مرده و زخمی و استخوان‌هایش درهم‌شکسته است، اما نمی‌خواهند به این زودی‌ها خلاصش کنند. برای همین یک امدادگر از بچه‌های خودی را فرا می‌خوانند‌ تا اقدامات اولیه جهت احیا و بازگرداندن تنفس را انجام دهد. پیکر نیمه‌جانش را از ساختمان [[حمام در اسارت|حمام]] خارج کرده و به فضای سیمانی جلوی [[حمام در اسارت|حمام]] منتقل می‌کنند. امدادگر نبضش را می‌گیرد، چهارپنج بار در دقیقه! لحظات آخر یکی‌دو بار نفس عمیق همراه با صدای خس‌خس شدید و سرانجام روحش به آسمان پر می‌کشد!
 
در همان دقایقی که امدادگر مشغول بررسی وضعیت شهید بود و هنوز نفس ضعیفی در پیکر درهم‌شکسته‌اش پنهان بود، عدنان یا علی‌آمریکایی یکی از نگهبان‌ها را به بند 3، محل اقامت شهید، می‌فرستد تا چند نفر را همراه با یک تخته پتو بیاورند. قصدشان این بود که محمد را پس از بهبودی نسبی فعلاً به بند 3 بازگردانند و در فرصتی دیگر او را شکنجه کنند. نگهبان بعثی به آسایشگاه 8 مراجعه کرده و چهار نفر از بچه‌های هیکلی و قد بلند را به همراه پتوی شخصی شهید فرا می‌خواند و به بند 1 و 2 منتقل می‌شوند.
 
داوود اسکندری یکی از این چهار نفر می‌گوید: <blockquote>«چهار نفر با یک پتو پشت‌سرهم از بند 3 حرکت کردیم. حدوداً در فاصله ده الی پانزده‌متری پیکر نیمه‌جان شهید رضایی متوقف شدیم. نشستیم. سرهایمان پایین بود. جرئت سر بلندکردن نداشتیم. من نفر جلو بودم. زیرچشمی نگاه می‌کردم. صدای خِرخِر از گلویش شنیده می‌شد. نشستن در حالت [[آمار]] به این شکل بود که روی پا مینشستیم و سر در گریبان و دستها دور سر حلقه میشد، طوری که فقط دیدن جلوی پای امکانپذیر بود.</blockquote>کاری از امدادگر ساخته نبود. نگهبان‌ها مضطرب بودند. خیلی سروصدا می‌کردند و به اطراف می‌دویدند. چون بدون هماهنگی مافوقشان محمد رضایی را کشته بودند. حدود ده‌پانزده دقیقه همان‌جا روی پا نشستیم. وقتی دیدند فایده‌ای ندارد و رضایی شهید شده است ما را با همان حالت به آسایشگاه بازگرداندند. عصر همان روز یا فردایش وسایل شخصی‌اش شامل لباس و پتو و ... را  تحویل گرفتند و بردند.
 
ما در آسایشگاه 3 از فاصله ده‌متری شاهد ماجرا بودیم. هرچند دستور بود که حق سرک کشیدن نداریم! ترسیم جو رعب و وحشتِ بوجود آمده، حتی با نمایش فیلم و تصویر واقعی از این وقایع ناممکن است! اسیران در بند که گاه‌وبی‌گاه صدای آه و ناله شهید رضایی و رضایی‌ها را در [[اسارت در جنگ تحمیلی عراق علیه ایران|اسارت]] می‌شنیدند، بیشتر از [[شهدای غریب]] اسارت در فشار و استرس به‌سر می‌بردند.
 
پس ‌از شهادت، عدنان فریاد می‌زند و به سایر نگهبان‌ها دستور می‌دهد که  اعلام کنند همه اسرای بند 1 و 2 کف آسایشگاه‌ها دراز بکشند و هیچ‌کس حق برخاستن ندارد، صحبت کردن هم ممنوع! به آن چهار نفر هم گفتند به حالت آمار بنشینند. نشستن در حالت [[آمار]] به ‌این شکل بود که روی پا می‌نشستیم و سر در گریبان و دست‌ها دور سر حلقه می‌شد، طوری که فقط دیدن جلوی پای امکان‌پذیر بود.
 
پس از شهادت شهید رضایی خودروی آیفا وارد [[اردوگاه]] شد. یکی از بعثی‌ها به آسایشگاه 3 رفت و چند نفر را فرا ‌خواند تا پیکر پاک شهید را به خودرو منتقل کنند. دوسه نفر از بچه‌ها در جوّی همراه با رعب و وحشت پیکر غرق به خون آن عزیز را در پتویی پیچیده با احترام و تشییع‌گونه داخل خودرو می‌گذارند. همان پتوی سبز و سفید راه‌راه ارتشی که در عکسِ گرفته شده از پیکر شهید مشهود است.
 
نگهبان‌های بعثی از اینکه پیکر شهید با احترام داخل خودرو گذاشته می‌شود عصبانی هستند. خودرو برای همیشه [[اردوگاه]] را ترک می‌کند و ما پیکر همسنگرمان را به خدا می‌سپاریم.
 
دوسه روز بعد مأموری با لباس شخصی، احتمالاً از [[استخبارات]] بغداد، به اردوگاه می‌آید داوود اسکندری یکی از شاهدان ماجرا را احضار کرده و روبه‌روی اتاق نگهبان‌های بند 3 و 4 در ارتباط با جراحت شهید رضایی در منطقه عملیاتی سؤال می‌کند. اسکندری تایید می‌کند که ایشان در شب یا روز عملیات از ناحیه پیشانی و دست مجروح شده‌اند. ناصر، ارشد آسایشگاه و مترجم بند، هم قبلاً همین اظهارت را بیان کره و ثبت و ضبط شده بود.
 
اسکندری بعداً متوجه می‌شود که آنها دنبال پرونده‌سازی بوده‌اند تا وانمود کنند شهید رضایی براثرِ صدمات ناشی از جراحات شب عملیات فوت کرده است نه براثرِ [[شکنجه]]!
 
پیکر شهید در یکی از آرامگاه‌های مخصوص اسیران به خاک می‌سپارند.<sup>[3]</sup>
 
== پاورقی ==
<small><sup>[1]</sup>. تیپ 21 امام‌رضا<sup>(علیه‌السلام)</sup> تا آن تاریخ جمعی لشکر پنج نصر بود و بعد‌ از عملیات کربلای پنج به لشکر ارتقا یافت.</small>
 
<small><sup>[2]</sup>. بعد از ساخت‌وساز و اضافه کردن دو آسایشگاه 4 و 11 آسایشگاه 8 قدیم به 9 تغییر نام داده می‌شود.</small>
 
<small><sup>[3]</sup>. پانزده سال بعد، یعنی مرداد سال 1381، پیکر پاک شهید محمد رضایی، فرزند رمضانعلی متولد 1346، به‌ همراه 22 تن از شهدای دیگر در مشهدمقدس تشییع و سپس به زادگاهش فاروج، از توابع استان خراسان شمالی اعزام و آماده تشییع مجدد و خاکسپاری می‌شود. پدر شهید مثل سایر پدران شهدا به معراج شهدا و به استقبال فرزندش می‌آید. سراغ محمد را می‌گیرد و انتظار دیدار مشتی استخوان را دارد. ناباوارنه می‌شنود که پیکر محمد سالم است و به‌همین‌جهت در سردخانه نگهداری می‌شود.</small>
 
<small>آقای علی قربانپور از آزادگان همشهری و همسنگر اردوگاه 11 تکریت که در مراسم تشییع پیکر این شهید عزیز حضور داشته اذعان می‌دارد، بعد از خروج جسد از سردخانه و در هوای گرم مردادماه خون از تابوت جاری و بر بدن تشییع‌کنندگان می‌نشیند.</small>
 
<small>مرحوم رمضانعلی رضایی پدر معزز شهید رضایی قبل ‌از بازگشت پیکر شهید به ایران اسلامی در 15کیلومتری شهرستان فاروج ‌(مابین شهرستان فاروج و شیروان و در مسیر زائرین حرم حضرت ثامن الحج<sup>(علیه‌السلام)</sup> به‌یاد فرزند شهیدش مسجدی به‌نام مسجد امام سجاد<sup>(علیه‌السلام)</sup> بنا می‌کند، لذا پس ‌از تشییع پیکر آن شهید عزیز میان مناره‌های آن مسجد آرام می‌گیرد.</small>
 
<small>در ارتباط با تاریخ شهادت شهید رضایی اطلاع دقیقی در دست نیست، ولی طبق تحقیقاتی که از سایر دوستان آزاده صورت گرفته و همچنین بررسی تاریخ وقایع دیگری که به‌شکلی مرتبط با این واقعه بوده و نیاز به ذکر آن نیست، نشان می‌دهد با توجه به اینکه به احتمال قوی این واقعه روز دوشنبه و قبل از ماه مبارک اتفاق افتاده تاریخ دوشنبه 1366/02/07 مصادف با 27 شعبان المعظم 1407 مقرون به صحت می‌باشد.</small>
 
== نیز نگاه کنید به ==
 
* [[اردوگاه]]
* [[اردوگاه تکریت 11]]
* [[جنگ تحمیلی عراق علیه ایران]]
* [[شکنجه در اسارت]]
 
== كتابشناسی ==
<references />
<references />


=== برای مطالعه بیشتر ===
== برای مطالعه بیشتر ==
درباره شهید محمد رضایی (22مرداد 1393) بازیابی از: <nowiki>http://www.tashohada.ir/news/id,3116</nowiki>
درباره شهید محمد رضایی (22مرداد 1393). قابل بازیابی از http://www.tashohada.ir/news/id,3116


خاطرات غواصان دفاع مقدس در مشهد بازخوانی شد (2 تیر 1393) بازیابی از: <nowiki>http://defapress.ir/fa/news/22234</nowiki>
خاطرات غواصان دفاع مقدس در مشهد بازخوانی شد (2 تیر 1393). قابل بازیابی از http://defapress.ir/fa/news/22234


'''حسین عبدی'''
'''حسین عبدی'''
[[رده:اسارت و اسیران]]
[[رده:شکنجه در اسارت]]
[[رده:اردوگاه]]
[[رده:اردوگاه تکریت 11]]
[[رده:مقاومت]]
[[رده:شهدای اسیر]]
[[رده:شکنجه]]

نسخهٔ کنونی تا ‏۸ ژوئیهٔ ۲۰۲۵، ساعت ۱۵:۲۲

محمد رضایی
رضایی.jpg
اسیر شهیدی که زیر شکنجه، فریاد یا زهرا(س) سر داد
مشخصات
نام و نام خانوادگیمحمد رضایی
تاریخ تولد1346
تاریخ اسارتدی 1365
تاریخ شهادتاردیبهشت 1366

بازخوانی پرونده یک شهادت در دوران اسارت.

زندگینامه

نام و نام‌خانوادگی شهید: محمد رضایی

تاریخ تولد: ۱۳۴۶

تاریخ اسارت: 1365/10/04

عملیات منجر به اسارت: کربلای چهار

منطقه عملیاتی اسارت: شلمچه

تاریخ شهادت: دوشنبه1366/02/07

آرامگاه: 15 کیلومتری جاده فاروج- شیروان (از توابع خراسان شمالی) در کنار مسجد امام سجاد(ع)

با نزدیک شدن به ماه مبارک رمضان، یاد شهید محمد رضایی دوباره زنده می‌شود. محمد رضایی از غواصان شجاع واحد اطلاعات‌عملیات، تیپ 21 امام‌رضا(علیه السلام)، از استان خراسان[1] بود.

او علی‌رغم سن کم با توجه به اخلاص و تجربه‌ای که داشت مورداعتماد فرماندهان عملیات بود و در جلسات آن‌ها نیز شرکت می‌کرد.[۱]

محمد رضایی شب عملیات کربلای چهار، سردسته و راهنمای غواصان ویژه بود. ایشان پس ‌از سه روز محاصره و مخفی شدن داخل نیزارها با تنی مجروح به اسارت درمی‌آید.

خطا در ایجاد بندانگشتی: نمی‌توان تصویر بندانگشتی را در مقصد ذخیره کرد
شهید محمد رضایی

در همان شب یا روز عملیات گلوله‌ای به دست چپ او اصابت کرد و ترکشی هم بالای ابروی سمت چپ را شکافت[۲]. با توجه به اینکه لباس غواصی به تن داشته، مدت سه شبانه‌روز در میان آب و نیزارها گرفتار شد و زخم دستش عفونت کرد.

حسین محمدی‌مفرد، از آزادگان دلاور لشکر پنج نصر خراسان، پس ‌از گذشت سه روز از اسارت در مسیر بصره به بغداد با شهید رضایی همسفر بود و آنجا متوجه کرم‌های سفیدی روی زخم دست آن عزیز شده بود.

شهید رضایی از بصره تا بغداد به اتفاق هم‌رزمانش به زندان الرشید منتقل می‌شود. او نیز مثل سایر مجروحین با کمبود امکانات درمانی روبه‌رو بود و دوستانش مجبور به استفاده چندباره از باندهایی که آنها را بارها با آب مختصری شسته بودند، می‌شوند. محمد رضایی پس ‌از انتقال به اردوگاه در همان تقسیمات اولیه در آسایشگاه 8 بند 3 جای می‌گیرد.[2]

او در روزهای اول، با جراحتی که دارد، دورانی سخت را سپری می‌کند. اما براثرِ سهل‌انگاری بچه‌ها در بند 2، وقتی از مسئولیت‌ها و رشادت‌های محمد در جبهه سخن به میان می‌آید و اینکه رضایی چند نفر از فرماندهان بعثی را به درک واصل کرده و ... خبر از طریق یک خبرچین به بعثی‌ها می‌رسد. بگیروببندها شروع می‌شود. یکی‌دو نفر زیر شدید‌ترین شکنجه‌ها قرار‌ می‌گیرند، اما محمد در بند 3 از همه‌چیز بی‌خبر است.

در شش ماهه اول تأسیس اردوگاه عدنان و علی‌آمریکایی، دو نگهبان بی‌رحم عراقی، در اردوگاه بودند. آنها بدون استثنا، هر روز علاوه‌بر ضرب‌وشتم همگانی به‌صورت اختصاصی اسیران را به بهانه‌های متعدد شکنجه می‌کردند. حالا که بهانه به این خوبی پیدا شده بود چه جای درنگ! آن‌هم فردی بسیجی که هم غواص بوده و هم از بچه‌های اطلاعات‌عملیات و سردسته و راهنمای گروه غواصان.

به‌محض دریافت خبر، علی‌آمریکایی، نگهبان بعثی، آسایشگاه به آسایشگاه دنبال محمد می‌گردد[۲]. بند 3 ساعت حدود 12 صبح آن‌روز، ظاهراً دوشنبه، در نوبت شستن لباس‌های پنبه‌ای بود. این لباس‌ها را روز اول افتتاح اردوگاه دریافت کرده بودیم. بند 3 محل اسکان شهید رضایی بود. هنوز لباس‌های زرد، با آرم پی‌دابلیو p.w، را تحویل نداده بودند و فقط همین یک‌دست لباس را در اختیار داشتیم. بچه‌ها لباس‌هایشان را شسته و روی سیم‌خاردارها جلوی بالکن آسایشگاه پهن کرده بودند و با لباس زیر (شورت) در آسایشگاه اقامت داشتند. جلوی بالکن هر آسایشگاه چند ردیف سیم‌خاردار کشیده بودند که چندان جنبه امنیتی نداشت و به‌عنوان بند لباس از آن استفاده می‌شد.

زمان هواخوری بچه‌های بند 3، که از ساعت 8 تا 10 بوده، پایان یافته و نوبت به بند روبه‌رو یعنی بند 4 می‌رسد. حدود ساعت 11 الی 12 صبح علی‌آمریکایی به بند 3 رفت.

وقتی درِ آسایشگاه 8 باز می‌شود، مسئول آسایشگاه برپا می‌دهد. بچه‌ها همه در دو طرف آسایشگاه سر جایشان میخکوب می‌شوند. علی‌آمریکایی درحالی‌که چوب بلندی در دست دارد، وارد آسایشگاه می‌شود. دستور می‌دهد سرها بالا. طبق قانون آن‌ها، وقتی نگهبان وارد آسایشگاه می‌شد همه باید سرشان پایین باشد؛ کسی حق نگاه کردن به چهره نگهبان را نداشت. اگر نگاه کردن هم آزاد بود، کسی تمایل به هم‌چشم شدن با جلادان بعثی را نداشت. علی‌امریکایی از سمت راست، یعنی طرف پنجره‌ها، شروع می‌کند به ورانداز کردن. دیدی می‌زند و به انتهای آسایشگاه می‌رسد. در بازگشت از سمت دیگر آسایشگاه محمد را فرا می‌خواند:

محمد رمضانعلی غلامحسین (یعنی محمد ابن رمضانعلی ابن غلامحسین) این شیوه فراخوانیِ اسامیِ افراد در ارتش عراق است.)

محمد پاسخ می‌دهد. علی‌آمریکایی باورش نمی‌شود. با توجه به توصیفی که از او شنیده انتظار دارد با فردی میان‌سال و در حدوقواره خودش مواجه شود. تمام محاسباتش به‌هم می‌خورد. زورش می‌آید قبول کند جوانی که تازه پا به سن بیست‌سالگی گذاشته، با جثه‌ای متوسط، گرداننده گروهی از غواص دریادل و خط‌شکن باشد و خواب را از چشم صدام و حزب بعثش گرفته باشد. غرولندکنان او را به بیرون هدایت می‌کند. هنوز چند قدمی از آسایشگاه دور نشده بودند که محمد باز می‌گردد تا لباس‌هایش را از روی سیم‌خاردار جلوی بالکن بردارد. علی‌آمریکایی که عجله دارد، فریاد می‌زند یالله اِسرع ... او که مهلت ندارد، از روی عجله به اشتباه پیراهن حمیدرضا مغنی، از بچه‌های اصفهان را، که شبیه و هم‌شکل لباس خودش بوده، برمی‌دارد و آن‌ها را می‌پوشد. لباسی سفید با خطوط قهوه‌ای روشن. لباس‌هایی که تازه شسته و هنوز خیس هستند. اجازه بستن دکمه‌های پیراهنش را نمی‌دهند. از طرفی جراحت دست چپش هنوز التیام نیافته و به‌علت رسیدگی نکردن بی‌حس است و برای بستن سریع دکمه‌های پیراهن کارایی لازم را ندارد. عراقی‌ها خیلی عجله دارند مثل گرگ تشنه خونند.

با توجه به محل اسکان عدنان و علی‌آمریکایی در بند 1 و 2 او را به حمام آنجا منتقل می‌کنند. آن دو جانی فرصتی برای بازجویی قبل ‎از شکنجه ندارند و در زیر ضربات کابل از او بازجویی می‌کنند. اطلاعات روزهای عملیات بعد از گذشت حدود پنج ماه از آن روزها به چه کارشان می‌آید! هدف چیز دیگری است. می‌خواهند بدانند چه کسی را دارند شکنجه می‌کنند، ولی او محال است اطلاعاتی از زبانش جاری‌ شود.

محمد رضایی در راهروی سمت راست حمام، زیر شدیدترین شکنجه‌ها قرار می‌گیرد[۳]. مکانی که شاهد اکثر شکنجه‌های اختصاصی است. او فقط ناله می‌کند و با خدا و ائمه اطهار(علیهم‌ا‌لسلام) نجوا می‌کند، درست مانند شب عملیات، رمز عملیات ورد زبانش می‌شود. آرام ناله می‌زند یا زهرا یا زهرا(س) یا حسین یا حسین(س)[۲]. او را زیر یکی از دوش‌ها می‌فرستند و آب داغ بر بدن نحیفش می‌ریزند.

در آن ایام ساختمان حمام دارای حدود ده دوش بود و آب گرم آن از یک آبگرمکن برقی تأمین می‌شد. البته به‌نظرم آخرین دوش سمت راست مختص خود نگهبانان بعثی بود ... .

با مرور شهادت شهید محمد رضایی حتی جوهر قلم هم به‌رنگ خون درمی‌آید و با این یادآوری جگرم شرحه‌شرحه می‌شود، می‌خواهم ادامه ماجرا را از زبان دیگران شرح بدهم.

امیر سرتیپ2 خلبان محمدجعفر وارسته به‌علت درجه و رسته‌ای که داشتند، بنا به دستور مقامات بالاتر، آزادتر بودند و به ایشان اجازه می‌دادند زمان بیشتری در محوطه به اصطلاح هواخوری داشته باشند. سرهنگ حدوداً یک‌سال بعد از این واقعه، خاطره‌ای برایم تعریف کردند که به‌نظرم با شهادت شهید رضایی تطابق دارد.

ایشان تعریف می‌کردند که:

«من در حال قدم زدن اطراف آسایشگاه 3 بودم (در فاصله حدود 20 متری حمام) صدای ضربات کابل و چوب به‌ خوبی می‌آمد، برای لحظاتی فقط صدای ناله و فریاد به گوش می‌رسید. به خود می‌گفتم دارند چه کار می‌کنند که صدای ضربات کابل نمی‌آید ولی صدای ناله به آسمان بلند است، بعدها متوجه شدم که در آن لحظات ایشان را زیر آب‌جوش برده بودند.»  

بعد عدنان با چوب یا کابل شیشه پنجره بالای سرشان را شکست. (دو طرف ساختمان حمام یک ردیف پنجره حدودا 50×1/5 در ارتفاع دو متری از سطح زمین قرار داشت که بعد از شکستن آن برای همیشه در این حالت باقی ماند.)

عدنان شیشه را ‌شکسته و خرد می‌کند و بدن تاول‌زده شهید رضایی را در آن می‌غلتاند و با کابل بدن پاره‌پاره‌اش را نوازش می‌دهد.

مشاهدات عینی دو نفر از بچه‌ها هنگام خروج پیکر نازنین شهید رضایی از حمام دلالت دارد که بالاتنه ایشان فاقد پوشش بوده است. حتی یکی از عزیزان اذعان می‌دارد هنگام خروج پیکرش از حمام، شاهد جای ضربات کابل و چوب روی بدنش بوده است. در ادامه محلول آب و نمک را روی زخم‌هایش می‌ریزند و با کابل می‌زنند.

یکی از دوستان مورداعتماد با چشم خود دیده است که یکی از نگهبان‌ها ظرفی (پارچ پلاستیکی) حاوی محلول آب و نمک را از اتاق نگهبانی به حمام منتقل کرده است. محمد رضایی همچنان مقاومت می‌کند، مقاومتش دژخیمان بعثی را در هم می‌شکند و آن‌ها ناامید می‌شوند. شکنجه‌گران به خشم می‌آیند. سابقه داشت عدنان وقتی جوش می‌آورد، وحشی می‌شد. کلاً وقتی فردی زیر شکنجه فریاد می‌زد آنها عصبانی می‌شدند.

براثرِ شدت شکنجه‌های طاقت‌‍فرسا، ناله‌های محمد به آسمان بلند می‌شود. نگهبان بعثی برای خاموش کردن صدای او، صابون در دهانش می‌گذارد. صابونی بزرگ و بدبو، به رنگ سبز که احتمالاً مخصوص ارتش عراق بوده است.[۱]

آن‌ روزها هنوز دمپایی یا پاپوش دیگری نداشتیم وگرنه نیازی به صابون نبود، بعدها که دمپایی آوردند در این‌گونه موارد برای خفه کردن صدای بچه‌ها از دمپایی استفاده می‌کردند!

حمیدرضا توحیدی، از آسایشگاه 6، که به جرم پاسدار بودن، همزمان و دوشادوش شهید رضایی در راهروی حمام شکنجه می‌شود، شاهد عینی ماجراست؛

او می‌گوید:

«عدنان شیشه پنجره را شکست و علاوه‌برآن نگهبانی دیگر به‌نام ولید، شیشه‌مربایی را که از آن به‌عنوان لیوان چای استفاده می‌کرده، در کف راهرو می‌شکند تا مقدار شیشه شکسته برای غلتاندن شهید بیشتر شود!

شهید رضایی به‌علت وارد آمدن ضربه به مهره تحتانی نخاع، درحالی‌که صابون راه نفسش را محدود کرده بود، بیهوش می‌شود و بعثی‌ها قبل‌از شهادت شهید رضایی وی را از معرکه خارج می‌کنند. ضربات کابل از یک طرف و قرار گرفتن صابون در دهان باعث می‌شود نفس شهید رضایی در سینه حبس شود. از طرفی تمام سطح بدنش خون‌مرده و زخمی و استخوان‌هایش درهم‌شکسته است، اما نمی‌خواهند به این زودی‌ها خلاصش کنند. برای همین یک امدادگر از بچه‌های خودی را فرا می‌خوانند‌ تا اقدامات اولیه جهت احیا و بازگرداندن تنفس را انجام دهد. پیکر نیمه‌جانش را از ساختمان حمام خارج کرده و به فضای سیمانی جلوی حمام منتقل می‌کنند. امدادگر نبضش را می‌گیرد، چهارپنج بار در دقیقه! لحظات آخر یکی‌دو بار نفس عمیق همراه با صدای خس‌خس شدید و سرانجام روحش به آسمان پر می‌کشد!

در همان دقایقی که امدادگر مشغول بررسی وضعیت شهید بود و هنوز نفس ضعیفی در پیکر درهم‌شکسته‌اش پنهان بود، عدنان یا علی‌آمریکایی یکی از نگهبان‌ها را به بند 3، محل اقامت شهید، می‌فرستد تا چند نفر را همراه با یک تخته پتو بیاورند. قصدشان این بود که محمد را پس از بهبودی نسبی فعلاً به بند 3 بازگردانند و در فرصتی دیگر او را شکنجه کنند. نگهبان بعثی به آسایشگاه 8 مراجعه کرده و چهار نفر از بچه‌های هیکلی و قد بلند را به همراه پتوی شخصی شهید فرا می‌خواند و به بند 1 و 2 منتقل می‌شوند.

داوود اسکندری یکی از این چهار نفر می‌گوید:

«چهار نفر با یک پتو پشت‌سرهم از بند 3 حرکت کردیم. حدوداً در فاصله ده الی پانزده‌متری پیکر نیمه‌جان شهید رضایی متوقف شدیم. نشستیم. سرهایمان پایین بود. جرئت سر بلندکردن نداشتیم. من نفر جلو بودم. زیرچشمی نگاه می‌کردم. صدای خِرخِر از گلویش شنیده می‌شد. نشستن در حالت آمار به این شکل بود که روی پا مینشستیم و سر در گریبان و دستها دور سر حلقه میشد، طوری که فقط دیدن جلوی پای امکانپذیر بود.

کاری از امدادگر ساخته نبود. نگهبان‌ها مضطرب بودند. خیلی سروصدا می‌کردند و به اطراف می‌دویدند. چون بدون هماهنگی مافوقشان محمد رضایی را کشته بودند. حدود ده‌پانزده دقیقه همان‌جا روی پا نشستیم. وقتی دیدند فایده‌ای ندارد و رضایی شهید شده است ما را با همان حالت به آسایشگاه بازگرداندند. عصر همان روز یا فردایش وسایل شخصی‌اش شامل لباس و پتو و ... را  تحویل گرفتند و بردند.

ما در آسایشگاه 3 از فاصله ده‌متری شاهد ماجرا بودیم. هرچند دستور بود که حق سرک کشیدن نداریم! ترسیم جو رعب و وحشتِ بوجود آمده، حتی با نمایش فیلم و تصویر واقعی از این وقایع ناممکن است! اسیران در بند که گاه‌وبی‌گاه صدای آه و ناله شهید رضایی و رضایی‌ها را در اسارت می‌شنیدند، بیشتر از شهدای غریب اسارت در فشار و استرس به‌سر می‌بردند.

پس ‌از شهادت، عدنان فریاد می‌زند و به سایر نگهبان‌ها دستور می‌دهد که  اعلام کنند همه اسرای بند 1 و 2 کف آسایشگاه‌ها دراز بکشند و هیچ‌کس حق برخاستن ندارد، صحبت کردن هم ممنوع! به آن چهار نفر هم گفتند به حالت آمار بنشینند. نشستن در حالت آمار به ‌این شکل بود که روی پا می‌نشستیم و سر در گریبان و دست‌ها دور سر حلقه می‌شد، طوری که فقط دیدن جلوی پای امکان‌پذیر بود.

پس از شهادت شهید رضایی خودروی آیفا وارد اردوگاه شد. یکی از بعثی‌ها به آسایشگاه 3 رفت و چند نفر را فرا ‌خواند تا پیکر پاک شهید را به خودرو منتقل کنند. دوسه نفر از بچه‌ها در جوّی همراه با رعب و وحشت پیکر غرق به خون آن عزیز را در پتویی پیچیده با احترام و تشییع‌گونه داخل خودرو می‌گذارند. همان پتوی سبز و سفید راه‌راه ارتشی که در عکسِ گرفته شده از پیکر شهید مشهود است.

نگهبان‌های بعثی از اینکه پیکر شهید با احترام داخل خودرو گذاشته می‌شود عصبانی هستند. خودرو برای همیشه اردوگاه را ترک می‌کند و ما پیکر همسنگرمان را به خدا می‌سپاریم.

دوسه روز بعد مأموری با لباس شخصی، احتمالاً از استخبارات بغداد، به اردوگاه می‌آید داوود اسکندری یکی از شاهدان ماجرا را احضار کرده و روبه‌روی اتاق نگهبان‌های بند 3 و 4 در ارتباط با جراحت شهید رضایی در منطقه عملیاتی سؤال می‌کند. اسکندری تایید می‌کند که ایشان در شب یا روز عملیات از ناحیه پیشانی و دست مجروح شده‌اند. ناصر، ارشد آسایشگاه و مترجم بند، هم قبلاً همین اظهارت را بیان کره و ثبت و ضبط شده بود.

اسکندری بعداً متوجه می‌شود که آنها دنبال پرونده‌سازی بوده‌اند تا وانمود کنند شهید رضایی براثرِ صدمات ناشی از جراحات شب عملیات فوت کرده است نه براثرِ شکنجه!

پیکر شهید در یکی از آرامگاه‌های مخصوص اسیران به خاک می‌سپارند.[3]

پاورقی

[1]. تیپ 21 امام‌رضا(علیه‌السلام) تا آن تاریخ جمعی لشکر پنج نصر بود و بعد‌ از عملیات کربلای پنج به لشکر ارتقا یافت.

[2]. بعد از ساخت‌وساز و اضافه کردن دو آسایشگاه 4 و 11 آسایشگاه 8 قدیم به 9 تغییر نام داده می‌شود.

[3]. پانزده سال بعد، یعنی مرداد سال 1381، پیکر پاک شهید محمد رضایی، فرزند رمضانعلی متولد 1346، به‌ همراه 22 تن از شهدای دیگر در مشهدمقدس تشییع و سپس به زادگاهش فاروج، از توابع استان خراسان شمالی اعزام و آماده تشییع مجدد و خاکسپاری می‌شود. پدر شهید مثل سایر پدران شهدا به معراج شهدا و به استقبال فرزندش می‌آید. سراغ محمد را می‌گیرد و انتظار دیدار مشتی استخوان را دارد. ناباوارنه می‌شنود که پیکر محمد سالم است و به‌همین‌جهت در سردخانه نگهداری می‌شود.

آقای علی قربانپور از آزادگان همشهری و همسنگر اردوگاه 11 تکریت که در مراسم تشییع پیکر این شهید عزیز حضور داشته اذعان می‌دارد، بعد از خروج جسد از سردخانه و در هوای گرم مردادماه خون از تابوت جاری و بر بدن تشییع‌کنندگان می‌نشیند.

مرحوم رمضانعلی رضایی پدر معزز شهید رضایی قبل ‌از بازگشت پیکر شهید به ایران اسلامی در 15کیلومتری شهرستان فاروج ‌(مابین شهرستان فاروج و شیروان و در مسیر زائرین حرم حضرت ثامن الحج(علیه‌السلام) به‌یاد فرزند شهیدش مسجدی به‌نام مسجد امام سجاد(علیه‌السلام) بنا می‌کند، لذا پس ‌از تشییع پیکر آن شهید عزیز میان مناره‌های آن مسجد آرام می‌گیرد.

در ارتباط با تاریخ شهادت شهید رضایی اطلاع دقیقی در دست نیست، ولی طبق تحقیقاتی که از سایر دوستان آزاده صورت گرفته و همچنین بررسی تاریخ وقایع دیگری که به‌شکلی مرتبط با این واقعه بوده و نیاز به ذکر آن نیست، نشان می‌دهد با توجه به اینکه به احتمال قوی این واقعه روز دوشنبه و قبل از ماه مبارک اتفاق افتاده تاریخ دوشنبه 1366/02/07 مصادف با 27 شعبان المعظم 1407 مقرون به صحت می‌باشد.

نیز نگاه کنید به

كتابشناسی

  1. ۱٫۰ ۱٫۱ گفت‌وگو با علیرضا صادق‌زاده و علیرضا دلبریان، برنامه تلویزیونی ماه عسل، 16 تیر 1394.
  2. ۲٫۰ ۲٫۱ ۲٫۲ شهدای غریب اسارت(10مرداد1394). قابل بازیابی ازhttp://azadeganhome.ir/5223
  3. روایت اردوگاه تکریت ۱۱ از زبان ایثارگران مشهدی(26 مرداد 1393). قابل بازیابی از https://www.tasnimnews.com/fa/news

برای مطالعه بیشتر

درباره شهید محمد رضایی (22مرداد 1393). قابل بازیابی از http://www.tashohada.ir/news/id,3116

خاطرات غواصان دفاع مقدس در مشهد بازخوانی شد (2 تیر 1393). قابل بازیابی از http://defapress.ir/fa/news/22234

حسین عبدی