محمد رضایی: تفاوت میان نسخهها
بدون خلاصۀ ویرایش |
بدون خلاصۀ ویرایش |
||
| خط ۱: | خط ۱: | ||
{{Infobox|title=محمد رضایی|header1=مشخصات|label2=نام و نام خانوادگی|data2=محمد رضایی|label3=تاریخ تولد|data3=1346|label4=تاریخ اسارت|data4=دی 1365|label5=تاریخ شهادت|data5= | {{Infobox|title=محمد رضایی|header1=مشخصات|label2=نام و نام خانوادگی|data2=محمد رضایی|label3=تاریخ تولد|data3=1346|label4=تاریخ اسارت|data4=دی 1365|label5=تاریخ شهادت|data5=اردیبهشت 1366|image=[[پرونده:رضایی.jpg]]|caption=اسیر شهیدی که زیر شکنجه، فریاد یا زهرا(س) سر داد}}'''بازخوانی پرونده یک شهادت در دوران اسارت.''' | ||
== '''زندگینامه''' == | == '''زندگینامه''' == | ||
| خط ۲۶: | خط ۲۶: | ||
قبل از اسارت گلولهای به دست چپ او اصابت کرد و ترکشی هم بالای ابروی سمت چپ را شکافت<ref name=":1">[[شهدای غریب]] اسارت(10مرداد1394). قابل بازیابی از<nowiki/>http://azadeganhome.ir/5223</ref>. با توجه به اینکه او لباس غواصی به تن داشته، مدت سه شبانهروز در میان [[آب]] و نیزارها گرفتار شد و زخم دستش عفونت کرد. | قبل از اسارت گلولهای به دست چپ او اصابت کرد و ترکشی هم بالای ابروی سمت چپ را شکافت<ref name=":1">[[شهدای غریب]] اسارت(10مرداد1394). قابل بازیابی از<nowiki/>http://azadeganhome.ir/5223</ref>. با توجه به اینکه او لباس غواصی به تن داشته، مدت سه شبانهروز در میان [[آب]] و نیزارها گرفتار شد و زخم دستش عفونت کرد. | ||
حسین محمدیمفرد، از آزادگان لشکر پنج نصر خراسان، پساز گذشت سه روز از اسارت در مسیر بصره به بغداد با شهید رضایی همسفر بوده و آنجا متوجه کرمهای سفیدی روی زخم دست آن عزیز شده بود. | حسین محمدیمفرد، از آزادگان لشکر پنج نصر خراسان، پساز گذشت سه روز از [[اسارت در جنگ تحمیلی عراق علیه ایران|اسارت]] در مسیر بصره به بغداد با شهید رضایی همسفر بوده و آنجا متوجه کرمهای سفیدی روی زخم دست آن عزیز شده بود. | ||
شهید رضایی از بصره تا بغداد به اتفاق همرزمانش به [[زندان الرشید]] منتقل میشود. او نیز مثل سایر مجروحان با کمبود [[امکانات]] درمانی روبهرو بود و دوستانش مجبور به استفاده چندباره از باندهایی، که بارها بار با آب مختصری شسته شده بود، میشوند. | شهید رضایی از بصره تا بغداد به اتفاق همرزمانش به [[زندان الرشید]] منتقل میشود. او نیز مثل سایر مجروحان با کمبود [[امکانات]] درمانی روبهرو بود و دوستانش مجبور به استفاده چندباره از باندهایی، که بارها بار با آب مختصری شسته شده بود، میشوند. | ||
== '''اردوگاه مفقودین تکریت 11''' == | == '''اردوگاه مفقودین [[اردوگاه تکریت 11|تکریت 11]]''' == | ||
محمد رضایی پساز انتقال به اردوگاه در همان تقسیمات اولیه در آسایشگاه ۸ بند 3 جای میگیرد.[1] | محمد رضایی پساز انتقال به اردوگاه در همان تقسیمات اولیه در آسایشگاه ۸ بند 3 جای میگیرد.[1] | ||
| خط ۳۹: | خط ۳۹: | ||
بهمحض دریافت خبر، علیآمریکایی، نگهبان بعثی، آسایشگاه به آسایشگاه دنبال محمد میگردد<ref name=":1" />. بند 3 ساعت حدود ۱۲ صبح آنروز، ظاهراً دوشنبه، در نوبت شستن لباسهای پنبهای بود. این لباسها را روز اول افتتاح اردوگاه دریافت کرده بودیم. بند 3 محل اسکان شهید رضایی بود. هنوز لباسهای زرد، با آرم پیدابلیو p.w، را تحویل نداده بودند و فقط همین یک دست لباس را در اختیار داشتیم. بچهها لباسهایشان را شسته و روی سیمخاردارها جلوی بالکن آسایشگاه پهن کرده بودند و با لباس زیر (شورت) در آسایشگاه اقامت داشتند. جلوی بالکن هر آسایشگاه چند ردیف سیمخاردار کشیده بودند که چندان جنبه امنیتی نداشت و بهعنوان بند لباس از آن استفاده میشد. | بهمحض دریافت خبر، علیآمریکایی، نگهبان بعثی، آسایشگاه به آسایشگاه دنبال محمد میگردد<ref name=":1" />. بند 3 ساعت حدود ۱۲ صبح آنروز، ظاهراً دوشنبه، در نوبت شستن لباسهای پنبهای بود. این لباسها را روز اول افتتاح اردوگاه دریافت کرده بودیم. بند 3 محل اسکان شهید رضایی بود. هنوز لباسهای زرد، با آرم پیدابلیو p.w، را تحویل نداده بودند و فقط همین یک دست لباس را در اختیار داشتیم. بچهها لباسهایشان را شسته و روی سیمخاردارها جلوی بالکن آسایشگاه پهن کرده بودند و با لباس زیر (شورت) در آسایشگاه اقامت داشتند. جلوی بالکن هر آسایشگاه چند ردیف سیمخاردار کشیده بودند که چندان جنبه امنیتی نداشت و بهعنوان بند لباس از آن استفاده میشد. | ||
زمان هواخوری بچههای بند 3، که از ساعت ۸ تا ۱۰ بوده، پایان یافته و نوبت به بند روبهرو یعنی بند 4 میرسد. حدود ساعت ۱۱ الی ۱۲ صبح علیآمریکایی رفت به بند 3. وقتی درِ آسایشگاه 8 باز میشود، مسئول آسایشگاه برپا میدهد. بچهها همه در دو طرف آسایشگاه سر جایشان میخکوب میشوند. علیآمریکایی درحالیکه چوب بلندی در دست دارد، وارد آسایشگاه میشود. دستور میدهد سرها بالا. طبق قانون آنها، وقتی نگهبان وارد آسایشگاه میشد همه باید سرشان پایین باشد؛ کسی حق نگاه کردن به چهره نگهبان را نداشت. اگر نگاه کردن هم آزاد بود، کسی تمایل به همچشم شدن با جلادان بعثی را نداشت. علیآمریکایی از سمت راست، یعنی از طرف پنجرهها شروع میکند به ورانداز کردن. دیدی میزند و به انتهای آسایشگاه میرسد. در بازگشت از سمت دیگر آسایشگاه محمد را فرا میخواند: محمد رمضانعلی غلامحسین (یعنی محمد ابن رمضانعلی ابن غلامحسین) این شیوه فراخوانیِ اسامیِ افراد در ارتش عراق است.) | زمان هواخوری بچههای بند 3، که از ساعت ۸ تا ۱۰ بوده، پایان یافته و نوبت به بند روبهرو یعنی بند 4 میرسد. حدود ساعت ۱۱ الی ۱۲ صبح علیآمریکایی رفت به بند 3. وقتی درِ آسایشگاه 8 باز میشود، مسئول آسایشگاه برپا میدهد. بچهها همه در دو طرف آسایشگاه سر جایشان میخکوب میشوند. علیآمریکایی درحالیکه چوب بلندی در دست دارد، وارد آسایشگاه میشود. دستور میدهد سرها بالا. طبق قانون آنها، وقتی نگهبان وارد آسایشگاه میشد همه باید سرشان پایین باشد؛ کسی حق نگاه کردن به چهره نگهبان را نداشت. اگر نگاه کردن هم آزاد بود، کسی تمایل به همچشم شدن با جلادان بعثی را نداشت. علیآمریکایی از سمت راست، یعنی از طرف پنجرهها شروع میکند به ورانداز کردن. دیدی میزند و به انتهای آسایشگاه میرسد. در بازگشت از سمت دیگر آسایشگاه محمد را فرا میخواند: <blockquote>محمد رمضانعلی غلامحسین (یعنی محمد ابن رمضانعلی ابن غلامحسین) این شیوه فراخوانیِ اسامیِ افراد در ارتش عراق است.)</blockquote>محمد پاسخ میدهد. علی آمریکایی باورش نمیشود. با توجه به توصیفی که از او شنیده انتظار دارد با فردی میانسال و در حدوقواره خودش مواجه شود. تمام محاسباتش بههم میخورد. زورش میآید قبول کند جوانی که تازه پا به سن بیستسالگی گذاشته، با جثهای متوسط، گرداننده گروهی از غواصان دریادل و خطشکن باشد و خواب را از چشم صدام و حزب بعثش گرفته باشد. غرولندکنان او را به بیرون هدایت میکند. هنوز چند قدمی از آسایشگاه دور نشده بودند که محمد باز میگردد تا لباسهایش را از روی سیمخاردار جلوی بالکن بردارد. علیآمریکایی که عجله دارد، فریاد میزند یالله اِسرع ... او که مهلت ندارد، از روی عجله به اشتباه پیراهن حمیدرضا مغنی، از بچههای اصفهان، را که شبیه و همشکل لباس خودش بوده، برمیدارد و آنها را میپوشد. لباسی سفید با خطوط قهوهای روشن. لباسهایی که تازه شسته و هنوز خیس هستند. اجازه بستن دکمههای پیراهنش را نمیدهند. از طرفی جراحت دست چپش هنوز التیام نیافته و بهعلت رسیدگی نکردن بیحس است و برای بستن سریع دکمههای پیراهن کارایی لازم را ندارد. عراقیها خیلی عجله دارند مثل گرگ تشنه خونند. | ||
محمد پاسخ میدهد. علی آمریکایی باورش نمیشود. با توجه به توصیفی که از او شنیده انتظار دارد با فردی میانسال و در حدوقواره خودش مواجه شود. تمام محاسباتش بههم میخورد. زورش میآید قبول کند جوانی که تازه پا به سن بیستسالگی گذاشته، با جثهای متوسط، گرداننده گروهی از غواصان دریادل و خطشکن باشد و خواب را از چشم صدام و حزب بعثش گرفته باشد. غرولندکنان او را به بیرون هدایت میکند. هنوز چند قدمی از آسایشگاه دور نشده بودند که محمد باز میگردد تا لباسهایش را از روی سیمخاردار جلوی بالکن بردارد. علیآمریکایی که عجله دارد، فریاد میزند یالله اِسرع ... او که مهلت ندارد، از روی عجله به اشتباه پیراهن حمیدرضا مغنی، از بچههای اصفهان، را که شبیه و همشکل لباس خودش بوده، برمیدارد و آنها را میپوشد. لباسی سفید با خطوط قهوهای روشن. لباسهایی که تازه شسته و هنوز خیس هستند. اجازه بستن دکمههای پیراهنش را نمیدهند. از طرفی جراحت دست چپش هنوز التیام نیافته و بهعلت رسیدگی نکردن بیحس است و برای بستن سریع دکمههای پیراهن کارایی لازم را ندارد. عراقیها خیلی عجله دارند مثل گرگ تشنه خونند. | |||
== '''شهادت''' == | == '''شهادت''' == | ||
با توجه به محل اسکان عدنان و علیآمریکایی در بند 1و 2 او را به حمام آنجا منتقل میکنند. آن دو جانی فرصتی برای بازجویی | با توجه به محل اسکان عدنان و علیآمریکایی در بند 1و 2 او را به حمام آنجا منتقل میکنند. آن دو جانی فرصتی برای بازجویی قبلاز [[شکنجه]] ندارند و در زیر ضربات کابل از او بازجویی میکنند. اطلاعات روزهای عملیات بعداز گذشت حدود پنج ماه از آن روزها به چه کارشان میآید! هدف چیز دیگری است. میخواهند بدانند چه کسی را دارند [[شکنجه]] میکنند، ولی او محال است اطلاعاتی از زبانش جاری شود. | ||
محمد رضایی در راهروی سمت راست حمام، زیر شدیدترین | محمد رضایی در راهروی سمت راست حمام، زیر شدیدترین [[شکنجه|شکنجه]]<nowiki/>ها قرار میگیرد<ref>روایت اردوگاه تکریت ۱۱ از زبان ایثارگران مشهدی(26 مرداد 1393). قابل بازیابی از https://www.tasnimnews.com/fa/news</ref>. مکانی که شاهد اکث[[شکنجه|ر شکنجه]]<nowiki/>های اختصاصی است. او فقط ناله میکند و با خدا و ائمه اطهار علیهم السلام نجوا میکند، مانند شب عملیات، رمز عملیات ورد زبانش میشود. آرام ناله میکند یا زهرا یا زهرا (س) یا حسین یا حسین(س)<ref name=":1" />. او را زیر یکی از دوشها میفرستند و آب داغ بر بدن نحیفش میریزند.در آن ایام ساختمان حمام دارای حدود ده دوش بود و آب گرم آن از یک آبگرمکن برقی تأمین میشد. البته بهنظرم آخرین دوش سمت راست مختص خود نگهبانان بعثی بود. | ||
== '''شاهدان جنایت''' == | == '''شاهدان جنایت''' == | ||
ا'''میر سرتیپ۲ خلبان، محمدجعفر وارسته''' | ا'''میر سرتیپ۲ خلبان، محمدجعفر وارسته''' | ||
سرهنگ محمد وارسته بهعلت درجه و رستهای که داشتند، بنا به دستور مقامات بالاتر، آزادتر بودند و به ایشان اجازه میدادند زمان بیشتری در محوطه به اصطلاح هواخوری داشته باشند. سرهنگ حدوداً یکسال بعداز این واقعه خاطرهای برایم تعریف کردند که بهنظرم با شهادت شهید رضایی تطابق دارد. ایشان تعریف میکردند که: «من در حال قدم زدن اطراف آسایشگاه ۳ بودم (در فاصله حدود ۲۰ متری حمام) صدای ضربات کابل و چوب بهخوبی میآمد، برای لحظاتی فقط صدای ناله و فریاد به گوش میرسید. به خود میگفتم دارند چه کار میکنند که صدای ضربات کابل نمیآید ولی صدای ناله به آسمان بلند است، بعدها از طریق دوستان متوجه شدم که در آن لحظات ایشان را زیر آبجوش برده بودند. بعد عدنان با چوب یا کابل شیشه پنجره بالای سرشان را شکست. (آن پنجره بعداز این اتفاق برای همیشه شکسته باقی ماند.) عدنان شیشه را شکسته و خُرد میکند و بدن تاولزده شهید رضایی را در آن میغلتاند و با کابل بدن پارهپاره اش را نوازش میدهد.» | سرهنگ محمد وارسته بهعلت درجه و رستهای که داشتند، بنا به دستور مقامات بالاتر، آزادتر بودند و به ایشان اجازه میدادند زمان بیشتری در محوطه به اصطلاح هواخوری داشته باشند. سرهنگ حدوداً یکسال بعداز این واقعه خاطرهای برایم تعریف کردند که بهنظرم با شهادت شهید رضایی تطابق دارد. ایشان تعریف میکردند که: <blockquote>«من در حال قدم زدن اطراف آسایشگاه ۳ بودم (در فاصله حدود ۲۰ متری حمام) صدای ضربات کابل و چوب بهخوبی میآمد، برای لحظاتی فقط صدای ناله و فریاد به گوش میرسید. به خود میگفتم دارند چه کار میکنند که صدای ضربات کابل نمیآید ولی صدای ناله به آسمان بلند است، بعدها از طریق دوستان متوجه شدم که در آن لحظات ایشان را زیر آبجوش برده بودند. بعد عدنان با چوب یا کابل شیشه پنجره بالای سرشان را شکست. (آن پنجره بعداز این اتفاق برای همیشه شکسته باقی ماند.) عدنان شیشه را شکسته و خُرد میکند و بدن تاولزده شهید رضایی را در آن میغلتاند و با کابل بدن پارهپاره اش را نوازش میدهد.» </blockquote>'''حمیدرضا توحیدی''' | ||
'''حمیدرضا توحیدی''' | |||
مشاهدات عینی دو نفر از عزیزان آزاده هنگام خروج پیکر نازنین شهید رضایی از حمام دلالت دارد که بالاتنه ایشان فاقد پوشش بوده است. حتی یکی از اسیران اذعان میدارد هنگام خروج پیکرش از حمام، شاهد جای ضربات کابل و چوب روی بدنش بوده است. در ادامه محلول آب و نمک را روی زخمهایش میریزند و با کابل میزنند. | مشاهدات عینی دو نفر از عزیزان آزاده هنگام خروج پیکر نازنین شهید رضایی از حمام دلالت دارد که بالاتنه ایشان فاقد پوشش بوده است. حتی یکی از اسیران اذعان میدارد هنگام خروج پیکرش از حمام، شاهد جای ضربات کابل و چوب روی بدنش بوده است. در ادامه محلول آب و نمک را روی زخمهایش میریزند و با کابل میزنند. | ||
مجتبی | '''مجتبی سنغری'''، یکی از دوستان مورداعتماد که کار شستن ظرفهای نگهبانها را انجام میداد، با چشم خود دیده است که یکی از نگهبانها ظرفی (پارچ پلاستیکی) حاوی محلول آب و نمک را از اتاق نگهبانی به حمام منتقل کرده است. محمد رضایی همچنان [[مقاومت]] میکند، مقاومتش دژخیمان بعثی را در هم میشکند و آنها ناامید میشوند. | ||
شکنجهگران به خشم میآیند. سابقه داشت عدنان وقتی جوش میآورد وحشی میشد. کلاً وقتی فردی زیر شکنجه فریاد میزد عصبانی میشدند. در اثر شدت | شکنجهگران به خشم میآیند. سابقه داشت عدنان وقتی جوش میآورد وحشی میشد. کلاً وقتی فردی زیر [[شکنجه]] فریاد میزد عصبانی میشدند. در اثر شدت [[شکنجه|شکنجه]]<nowiki/>های طاقتفرسا، نالههای شهید رضایی به آسمان بلند میشود. نگهبان بعثی برای خاموش کردن صدای شهید، صابون در دهانش میگذارد. صابونی بزرگ و بدبو، به رنگ سبز که احتمالاً مخصوص ارتش عراق بوده است.<ref name=":0" /> | ||
آنروزها هنوز دمپایی یا پاپوش دیگری نداشتیم وگرنه نیازی به صابون نبود، بعدها که دمپایی آوردند در اینگونه موارد برای خفه کردن صدای بچهها از دمپایی استفاده میکردند! | آنروزها هنوز دمپایی یا پاپوش دیگری نداشتیم وگرنه نیازی به صابون نبود، بعدها که دمپایی آوردند در اینگونه موارد برای خفه کردن صدای بچهها از دمپایی استفاده میکردند! | ||
حمیدرضا | '''حمیدرضا توحیدی'''، از آسایشگاه ۶، که به جرم پاسدار بودن، همزمان و دوشادوش شهید رضایی در راهروی حمام شکنجه میشود، شاهد عینی ماجراست؛ او میگوید: «عدنان شیشه پنجره را شکست و علاوهبرآن نگهبانی دیگر بهنام ولید، شیشهمربایی را که از آن بهعنوان لیوان چای استفاده میکرده، در کف راهرو می شکند تا مقدار شیشه شکسته برای غلتاندن شهید بیشتر شود! | ||
شهید رضایی بهعلت وارد آمدن ضربه به مهره تحتانی نخاع، درحالیکه صابون راه نفسش را محدود کرده بود، بیهوش میشود و بعثیها قبلاز شهادت شهید رضایی وی را از معرکه خارج میکنند. ضربات کابل از یک طرف و قرار گرفتن صابون در دهان باعث میشود نفس شهید رضایی در سینه حبس شود | شهید رضایی بهعلت وارد آمدن ضربه به مهره تحتانی نخاع، درحالیکه صابون راه نفسش را محدود کرده بود، بیهوش میشود و بعثیها قبلاز شهادت شهید رضایی وی را از معرکه خارج میکنند. ضربات کابل از یک طرف و قرار گرفتن صابون در دهان باعث میشود نفس شهید رضایی در سینه حبس شود. از طرفی تمام سطح بدنش خونمرده و زخمی و استخوانهایش درهمشکسته است، اما نمیخواهند به این زودیها خلاصش کنند. برای همین یک امدادگر از بچههای خودی را فرا میخوانند تا اقدامات اولیه جهت احیا و بازگرداندن تنفس را انجام دهد. پیکر نیمهجانش را از ساختمان حمام خارج کرده و به فضای سیمانی جلوی حمام منتقل میکنند. امدادگر نبضش را میگیرد، چهارپنج بار در دقیقه! لحظات آخر یکیدو بار نفس عمیق همراه با صدای خسخس شدید و سرانجام روحش به آسمان پر میکشد! | ||
در همان دقایقی که امدادگر مشغول بررسی وضعیت شهید بود و هنوز نفس ضعیفی در پیکر درهمشکستهاش پنهان بود، عدنان یا علیآمریکایی یکی از نگهبانها را به بند 3، محل اقامت شهید، میفرستد تا چند نفر را همراه با یک تخته پتو بیاورند. قصدشان این بود که بعداً محمد را پس از بهبودی نسبی فعلاً به بند 3 بازگردانند و در فرصتی دیگر او را شکنجه کنند. نگهبان بعثی به آسایشگاه 8 مراجعه کرده و چهار نفر از بچههای هیکلی و قد بلند را بههمراه پتوی شخصی شهید فرا میخواند و به بند 1 و 2 منتقل میشوند. | در همان دقایقی که امدادگر مشغول بررسی وضعیت شهید بود و هنوز نفس ضعیفی در پیکر درهمشکستهاش پنهان بود، عدنان یا علیآمریکایی یکی از نگهبانها را به بند 3، محل اقامت شهید، میفرستد تا چند نفر را همراه با یک تخته پتو بیاورند. قصدشان این بود که بعداً محمد را پس از بهبودی نسبی فعلاً به بند 3 بازگردانند و در فرصتی دیگر او را شکنجه کنند. نگهبان بعثی به آسایشگاه 8 مراجعه کرده و چهار نفر از بچههای هیکلی و قد بلند را بههمراه پتوی شخصی شهید فرا میخواند و به بند 1 و 2 منتقل میشوند. | ||
| خط ۷۳: | خط ۶۹: | ||
داوود اسکندری یکی از این چهار نفر میگوید: <blockquote>«چهار نفر با یک پتو پشتسرهم از بند 3 حرکت کردیم. حدوداً در فاصله ده الی پانزدهمتری پیکر نیمهجان شهید رضایی متوقف شدیم. نشستیم. سرهایمان پایین بود. جرئت سر بلندکردن نداشتیم. من نفر جلو بودم. زیرچشمی نگاه میکردم. صدای خِرخِر از گلویش شنیده میشد.</blockquote>کاری از امدادگر ساخته نبود. نگهبانها مضطرب بودند. خیلی سروصدا میکردند و به اطراف میدویدند. چون بدون هماهنگی مافوقشان محمد رضایی را کشته بودند. حدود دهپانزده دقیقه همانجا روی پا نشستیم. وقتی دیدند فایدهای ندارد و رضایی شهید شده است ما را با همان حالت به آسایشگاه بازگرداندند. عصر همان روز یا فردایش وسایل شخصیاش شامل لباس و پتو و ... را تحویل گرفتند و بردند. | داوود اسکندری یکی از این چهار نفر میگوید: <blockquote>«چهار نفر با یک پتو پشتسرهم از بند 3 حرکت کردیم. حدوداً در فاصله ده الی پانزدهمتری پیکر نیمهجان شهید رضایی متوقف شدیم. نشستیم. سرهایمان پایین بود. جرئت سر بلندکردن نداشتیم. من نفر جلو بودم. زیرچشمی نگاه میکردم. صدای خِرخِر از گلویش شنیده میشد.</blockquote>کاری از امدادگر ساخته نبود. نگهبانها مضطرب بودند. خیلی سروصدا میکردند و به اطراف میدویدند. چون بدون هماهنگی مافوقشان محمد رضایی را کشته بودند. حدود دهپانزده دقیقه همانجا روی پا نشستیم. وقتی دیدند فایدهای ندارد و رضایی شهید شده است ما را با همان حالت به آسایشگاه بازگرداندند. عصر همان روز یا فردایش وسایل شخصیاش شامل لباس و پتو و ... را تحویل گرفتند و بردند. | ||
ما در آسایشگاه 3 از فاصله دهمتری شاهد ماجرا بودیم. هرچند دستور بود که حق سرک کشیدن نداریم! ترسیم جو رعب و وحشتِ بوجود آمده، حتی با نمایش فیلم و تصویر واقعی از این وقایع ناممکن است! اسیران در بند که گاهوبیگاه صدای آه و ناله شهید رضایی و رضاییها را در اسارت میشنیدند، بیشتر از شهدای غریب اسارت در فشار و استرس بهسر میبردند. | ما در آسایشگاه 3 از فاصله دهمتری شاهد ماجرا بودیم. هرچند دستور بود که حق سرک کشیدن نداریم! ترسیم جو رعب و وحشتِ بوجود آمده، حتی با نمایش فیلم و تصویر واقعی از این وقایع ناممکن است! [[اسیران جنگ|اسیران]] در بند که گاهوبیگاه صدای آه و ناله شهید رضایی و رضاییها را در اسارت میشنیدند، بیشتر از [[شهدای غریب]] اسارت در فشار و استرس بهسر میبردند. | ||
پس از شهادت، عدنان فریاد میزند و به سایر نگهبانها دستور میدهد که اعلام کنند همه اسرای بند 1 و 2کف آسایشگاهها دراز بکشند و هیچکس حق برخاستن ندارد، صحبت کردن هم ممنوع! به آن چهار نفر هم گفتند به حالت [[آمار]] بنشینند. نشستن در حالت آمار به این شکل بود که روی پا مینشستیم و سر در گریبان و دستها دور سر حلقه میشد، طوریکه فقط دیدن جلوی پای امکانپذیر بود. | پس از شهادت، عدنان فریاد میزند و به سایر نگهبانها دستور میدهد که اعلام کنند همه اسرای بند 1 و 2کف آسایشگاهها دراز بکشند و هیچکس حق برخاستن ندارد، صحبت کردن هم ممنوع! به آن چهار نفر هم گفتند به حالت [[آمار]] بنشینند. نشستن در حالت [[آمار]] به این شکل بود که روی پا مینشستیم و سر در گریبان و دستها دور سر حلقه میشد، طوریکه فقط دیدن جلوی پای امکانپذیر بود. | ||
پس از شهادت شهید رضایی خودروی آیفا وارد اردوگاه شد و در محوطه بند ایستاد. یکی از بعثیها به آسایشگاه 3 رفت و چند نفر را فرا میخواند تا پیکر پاک شهید را به خودرو منتقل کنند, دوسه نفر از بچهها در جوّی همراه با رعب و وحشت پیکر غرق به خون آن عزیز را در پتویی پیچیده با احترام و تشییعگونه داخل خودرو میگذارند. همان پتوی سبز و سفید راهراه ارتشی که در عکسِ گرفته شده از پیکر شهید مشهود است. | پس از شهادت شهید رضایی خودروی آیفا وارد [[اردوگاه]] شد و در محوطه بند ایستاد. یکی از بعثیها به آسایشگاه 3 رفت و چند نفر را فرا میخواند تا پیکر پاک شهید را به خودرو منتقل کنند, دوسه نفر از بچهها در جوّی همراه با رعب و وحشت پیکر غرق به خون آن عزیز را در پتویی پیچیده با احترام و تشییعگونه داخل خودرو میگذارند. همان پتوی سبز و سفید راهراه ارتشی که در عکسِ گرفته شده از پیکر شهید مشهود است. | ||
نگهبانهای بعثی از اینکه پیکر شهید با احترام داخل خودرو گذاشته میشود عصبانی هستند. خودرو برای همیشه اردوگاه را ترک میکند و ما پیکر همسنگرمان را به خدا میسپاریم. | نگهبانهای بعثی از اینکه پیکر شهید با احترام داخل خودرو گذاشته میشود عصبانی هستند. خودرو برای همیشه اردوگاه را ترک میکند و ما پیکر همسنگرمان را به خدا میسپاریم. | ||
| خط ۸۳: | خط ۷۹: | ||
دوسه روز بعد مأموری با لباس شخصی، احتمالاً از [[استخبارات]] بغداد، به اردوگاه میآید آقای اسکندری یکی از شاهدان ماجرا را احضار کرده و روبهروی اتاق نگهبانهای بند 3 و 4 در ارتباط با جراحت شهید رضایی در منطقه عملیاتی سؤال میکند. اسکندری تأیید میکند که ایشان در شب یا روز عملیات از ناحیه پیشانی و دست مجروح شدهاند. ناصر، ارشد آسایشگاه و مترجم بند، هم قبلاً همین اظهارت را بیان کرده و ثبت و ضبط شده بود. | دوسه روز بعد مأموری با لباس شخصی، احتمالاً از [[استخبارات]] بغداد، به اردوگاه میآید آقای اسکندری یکی از شاهدان ماجرا را احضار کرده و روبهروی اتاق نگهبانهای بند 3 و 4 در ارتباط با جراحت شهید رضایی در منطقه عملیاتی سؤال میکند. اسکندری تأیید میکند که ایشان در شب یا روز عملیات از ناحیه پیشانی و دست مجروح شدهاند. ناصر، ارشد آسایشگاه و مترجم بند، هم قبلاً همین اظهارت را بیان کرده و ثبت و ضبط شده بود. | ||
اسکندری بعداً متوجه میشود که آنها دنبال پروندهسازی بودهاند تا وانمود کنند شهید رضایی در اثر صدمات ناشی از جراحات شب عملیات فوت کرده است نه در اثر شکنجه! | اسکندری بعداً متوجه میشود که آنها دنبال پروندهسازی بودهاند تا وانمود کنند شهید رضایی در اثر صدمات ناشی از جراحات شب عملیات فوت کرده است نه در اثر [[شکنجه]]! | ||
== '''تاریخ شهادت''' == | == '''تاریخ شهادت''' == | ||
| خط ۹۱: | خط ۸۷: | ||
== '''بازگشت پیکر شهید محمد رضایی به وطن''' == | == '''بازگشت پیکر شهید محمد رضایی به وطن''' == | ||
پانزده سال بعد، یعنی مرداد سال ۱۳۸۱، پیکر پاک شهید محمد رضایی، بههمراه ۲۲ تن از شهدای دیگر در مشهدمقدس تشییع و سپس به 15 کیلومتری جاده فاروج- شیروان (از توابع خراسان شمالی) در کنار مسجد امام سجاد(ع) به خاک سپرده میشود. | پانزده سال بعد، یعنی مرداد سال ۱۳۸۱، پیکر پاک شهید محمد رضایی، بههمراه ۲۲ تن از شهدای دیگر در مشهدمقدس تشییع و سپس به 15 کیلومتری جاده فاروج- شیروان (از توابع خراسان شمالی) در کنار مسجد امام سجاد(ع) به خاک سپرده میشود. پدر شهید مثل سایر پدران شهدا به معراج شهدا و به استقبال فرزندش میآید. سراغ محمد را میگیرد و انتظار دیدار مشتی استخوان را دارد. ناباوارنه میشنود که پیکر محمد سالم است و بههمینجهت در سردخانه نگهداری میشود. | ||
آقای علی قربانپور از آزادگان همشهری و همسنگر اردوگاه ۱۱ تکریت که در مراسم تشییع پیکر این شهید عزیز حضور داشته اذعان میدارد، بعداز خروج جسد از سردخانه و در هوای گرم مردادماه خون از تابوت جاری و بر بدن تشییعکنندگان مینشیند.[2] | آقای علی قربانپور از آزادگان همشهری و همسنگر [[اردوگاه تکریت 11|اردوگاه ۱۱ تکریت]] که در مراسم تشییع پیکر این شهید عزیز حضور داشته اذعان میدارد، بعداز خروج جسد از سردخانه و در هوای گرم مردادماه خون از تابوت جاری و بر بدن تشییعکنندگان مینشیند.[2] | ||
== پاورقی == | == پاورقی == | ||
نسخهٔ ۷ ژوئن ۲۰۲۵، ساعت ۲۲:۱۲
![]() اسیر شهیدی که زیر شکنجه، فریاد یا زهرا(س) سر داد | |
| مشخصات | |
|---|---|
| نام و نام خانوادگی | محمد رضایی |
| تاریخ تولد | 1346 |
| تاریخ اسارت | دی 1365 |
| تاریخ شهادت | اردیبهشت 1366 |
بازخوانی پرونده یک شهادت در دوران اسارت.
زندگینامه
نام و نامخانوادگی شهید: محمد رضایی
تاریخ تولد: ۱۳۴۶
تاریخ اسارت: 04/10/1365
عملیات منجر به اسارت: کربلای چهار
منطقه عملیاتی اسارت: شلمچه
تاریخ شهادت: دوشنبه07/02/1366
آرامگاه: 15 کیلومتری جاده فاروج- شیروان (از توابع خراسان شمالی) در کنار مسجد امام سجاد(ع)
جنگ عراق با ایران
شهیدمحمد رضایی از غواصان شجاع واحد اطلاعاتعملیات، تیپ ۲۱ امامرضا علیه السلام، از استان خراسان بود[۱]. او علیرغم سن کم با توجه به اخلاص و تجربهای که داشت مورداعتماد فرماندهان عملیات بود و در جلسات آنها نیز شرکت میکرد.
محمد رضایی شب عملیات کربلای چهار سردسته و راهنمای غواصان ویژه بود.
اسارت
محمد رضایی پساز سه روز محاصره و مخفی شدن داخل نیزارها به با تنی مجروح به اسارت در میآید.
قبل از اسارت گلولهای به دست چپ او اصابت کرد و ترکشی هم بالای ابروی سمت چپ را شکافت[۲]. با توجه به اینکه او لباس غواصی به تن داشته، مدت سه شبانهروز در میان آب و نیزارها گرفتار شد و زخم دستش عفونت کرد.
حسین محمدیمفرد، از آزادگان لشکر پنج نصر خراسان، پساز گذشت سه روز از اسارت در مسیر بصره به بغداد با شهید رضایی همسفر بوده و آنجا متوجه کرمهای سفیدی روی زخم دست آن عزیز شده بود.
شهید رضایی از بصره تا بغداد به اتفاق همرزمانش به زندان الرشید منتقل میشود. او نیز مثل سایر مجروحان با کمبود امکانات درمانی روبهرو بود و دوستانش مجبور به استفاده چندباره از باندهایی، که بارها بار با آب مختصری شسته شده بود، میشوند.
اردوگاه مفقودین تکریت 11
محمد رضایی پساز انتقال به اردوگاه در همان تقسیمات اولیه در آسایشگاه ۸ بند 3 جای میگیرد.[1]
او در روزهای اول، با جراحتی که دارد، دورانی سخت را سپری میکند. اما در اثر سهلانگاری بچهها در بند 2، وقتی از مسئولیتها و رشادتهای محمد در جبهه سخن به میان میآید و اینکه رضایی چند نفر از فرماندهان بعثی را به درک واصل کرده و ... خبر ازطریق یک خبرچین به بعثیها میرسد. بگیروببندها شروع میشود. یکیدو نفر زیر شدیدترین شکنجهها قرار میگیرند، اما محمد در بند 3 از همهچیز بیخبر است.
عدنان و علیآمریکایی، دو نگهبان بیرحم عراقی، در شش ماهه اول تأسیس اردوگاه بودند. آنها بدون استثنا، هر روز علاوهبر ضربوشتم همگانی بهصورت اختصاصی درحال شکنجه اسیران به بهانههای متعدد بودند. حالا که بهانه به این خوبی پیدا شده چه جای درنگ, آنهم فردی بسیجی که غواص بوده و هم از بچههای اطلاعاتعملیات و سردسته و راهنمای گروه غواصان..
بهمحض دریافت خبر، علیآمریکایی، نگهبان بعثی، آسایشگاه به آسایشگاه دنبال محمد میگردد[۲]. بند 3 ساعت حدود ۱۲ صبح آنروز، ظاهراً دوشنبه، در نوبت شستن لباسهای پنبهای بود. این لباسها را روز اول افتتاح اردوگاه دریافت کرده بودیم. بند 3 محل اسکان شهید رضایی بود. هنوز لباسهای زرد، با آرم پیدابلیو p.w، را تحویل نداده بودند و فقط همین یک دست لباس را در اختیار داشتیم. بچهها لباسهایشان را شسته و روی سیمخاردارها جلوی بالکن آسایشگاه پهن کرده بودند و با لباس زیر (شورت) در آسایشگاه اقامت داشتند. جلوی بالکن هر آسایشگاه چند ردیف سیمخاردار کشیده بودند که چندان جنبه امنیتی نداشت و بهعنوان بند لباس از آن استفاده میشد.
زمان هواخوری بچههای بند 3، که از ساعت ۸ تا ۱۰ بوده، پایان یافته و نوبت به بند روبهرو یعنی بند 4 میرسد. حدود ساعت ۱۱ الی ۱۲ صبح علیآمریکایی رفت به بند 3. وقتی درِ آسایشگاه 8 باز میشود، مسئول آسایشگاه برپا میدهد. بچهها همه در دو طرف آسایشگاه سر جایشان میخکوب میشوند. علیآمریکایی درحالیکه چوب بلندی در دست دارد، وارد آسایشگاه میشود. دستور میدهد سرها بالا. طبق قانون آنها، وقتی نگهبان وارد آسایشگاه میشد همه باید سرشان پایین باشد؛ کسی حق نگاه کردن به چهره نگهبان را نداشت. اگر نگاه کردن هم آزاد بود، کسی تمایل به همچشم شدن با جلادان بعثی را نداشت. علیآمریکایی از سمت راست، یعنی از طرف پنجرهها شروع میکند به ورانداز کردن. دیدی میزند و به انتهای آسایشگاه میرسد. در بازگشت از سمت دیگر آسایشگاه محمد را فرا میخواند:
محمد رمضانعلی غلامحسین (یعنی محمد ابن رمضانعلی ابن غلامحسین) این شیوه فراخوانیِ اسامیِ افراد در ارتش عراق است.)
محمد پاسخ میدهد. علی آمریکایی باورش نمیشود. با توجه به توصیفی که از او شنیده انتظار دارد با فردی میانسال و در حدوقواره خودش مواجه شود. تمام محاسباتش بههم میخورد. زورش میآید قبول کند جوانی که تازه پا به سن بیستسالگی گذاشته، با جثهای متوسط، گرداننده گروهی از غواصان دریادل و خطشکن باشد و خواب را از چشم صدام و حزب بعثش گرفته باشد. غرولندکنان او را به بیرون هدایت میکند. هنوز چند قدمی از آسایشگاه دور نشده بودند که محمد باز میگردد تا لباسهایش را از روی سیمخاردار جلوی بالکن بردارد. علیآمریکایی که عجله دارد، فریاد میزند یالله اِسرع ... او که مهلت ندارد، از روی عجله به اشتباه پیراهن حمیدرضا مغنی، از بچههای اصفهان، را که شبیه و همشکل لباس خودش بوده، برمیدارد و آنها را میپوشد. لباسی سفید با خطوط قهوهای روشن. لباسهایی که تازه شسته و هنوز خیس هستند. اجازه بستن دکمههای پیراهنش را نمیدهند. از طرفی جراحت دست چپش هنوز التیام نیافته و بهعلت رسیدگی نکردن بیحس است و برای بستن سریع دکمههای پیراهن کارایی لازم را ندارد. عراقیها خیلی عجله دارند مثل گرگ تشنه خونند.
شهادت
با توجه به محل اسکان عدنان و علیآمریکایی در بند 1و 2 او را به حمام آنجا منتقل میکنند. آن دو جانی فرصتی برای بازجویی قبلاز شکنجه ندارند و در زیر ضربات کابل از او بازجویی میکنند. اطلاعات روزهای عملیات بعداز گذشت حدود پنج ماه از آن روزها به چه کارشان میآید! هدف چیز دیگری است. میخواهند بدانند چه کسی را دارند شکنجه میکنند، ولی او محال است اطلاعاتی از زبانش جاری شود.
محمد رضایی در راهروی سمت راست حمام، زیر شدیدترین شکنجهها قرار میگیرد[۳]. مکانی که شاهد اکثر شکنجههای اختصاصی است. او فقط ناله میکند و با خدا و ائمه اطهار علیهم السلام نجوا میکند، مانند شب عملیات، رمز عملیات ورد زبانش میشود. آرام ناله میکند یا زهرا یا زهرا (س) یا حسین یا حسین(س)[۲]. او را زیر یکی از دوشها میفرستند و آب داغ بر بدن نحیفش میریزند.در آن ایام ساختمان حمام دارای حدود ده دوش بود و آب گرم آن از یک آبگرمکن برقی تأمین میشد. البته بهنظرم آخرین دوش سمت راست مختص خود نگهبانان بعثی بود.
شاهدان جنایت
امیر سرتیپ۲ خلبان، محمدجعفر وارسته
سرهنگ محمد وارسته بهعلت درجه و رستهای که داشتند، بنا به دستور مقامات بالاتر، آزادتر بودند و به ایشان اجازه میدادند زمان بیشتری در محوطه به اصطلاح هواخوری داشته باشند. سرهنگ حدوداً یکسال بعداز این واقعه خاطرهای برایم تعریف کردند که بهنظرم با شهادت شهید رضایی تطابق دارد. ایشان تعریف میکردند که:
«من در حال قدم زدن اطراف آسایشگاه ۳ بودم (در فاصله حدود ۲۰ متری حمام) صدای ضربات کابل و چوب بهخوبی میآمد، برای لحظاتی فقط صدای ناله و فریاد به گوش میرسید. به خود میگفتم دارند چه کار میکنند که صدای ضربات کابل نمیآید ولی صدای ناله به آسمان بلند است، بعدها از طریق دوستان متوجه شدم که در آن لحظات ایشان را زیر آبجوش برده بودند. بعد عدنان با چوب یا کابل شیشه پنجره بالای سرشان را شکست. (آن پنجره بعداز این اتفاق برای همیشه شکسته باقی ماند.) عدنان شیشه را شکسته و خُرد میکند و بدن تاولزده شهید رضایی را در آن میغلتاند و با کابل بدن پارهپاره اش را نوازش میدهد.»
حمیدرضا توحیدی
مشاهدات عینی دو نفر از عزیزان آزاده هنگام خروج پیکر نازنین شهید رضایی از حمام دلالت دارد که بالاتنه ایشان فاقد پوشش بوده است. حتی یکی از اسیران اذعان میدارد هنگام خروج پیکرش از حمام، شاهد جای ضربات کابل و چوب روی بدنش بوده است. در ادامه محلول آب و نمک را روی زخمهایش میریزند و با کابل میزنند.
مجتبی سنغری، یکی از دوستان مورداعتماد که کار شستن ظرفهای نگهبانها را انجام میداد، با چشم خود دیده است که یکی از نگهبانها ظرفی (پارچ پلاستیکی) حاوی محلول آب و نمک را از اتاق نگهبانی به حمام منتقل کرده است. محمد رضایی همچنان مقاومت میکند، مقاومتش دژخیمان بعثی را در هم میشکند و آنها ناامید میشوند.
شکنجهگران به خشم میآیند. سابقه داشت عدنان وقتی جوش میآورد وحشی میشد. کلاً وقتی فردی زیر شکنجه فریاد میزد عصبانی میشدند. در اثر شدت شکنجههای طاقتفرسا، نالههای شهید رضایی به آسمان بلند میشود. نگهبان بعثی برای خاموش کردن صدای شهید، صابون در دهانش میگذارد. صابونی بزرگ و بدبو، به رنگ سبز که احتمالاً مخصوص ارتش عراق بوده است.[۱]
آنروزها هنوز دمپایی یا پاپوش دیگری نداشتیم وگرنه نیازی به صابون نبود، بعدها که دمپایی آوردند در اینگونه موارد برای خفه کردن صدای بچهها از دمپایی استفاده میکردند!
حمیدرضا توحیدی، از آسایشگاه ۶، که به جرم پاسدار بودن، همزمان و دوشادوش شهید رضایی در راهروی حمام شکنجه میشود، شاهد عینی ماجراست؛ او میگوید: «عدنان شیشه پنجره را شکست و علاوهبرآن نگهبانی دیگر بهنام ولید، شیشهمربایی را که از آن بهعنوان لیوان چای استفاده میکرده، در کف راهرو می شکند تا مقدار شیشه شکسته برای غلتاندن شهید بیشتر شود!
شهید رضایی بهعلت وارد آمدن ضربه به مهره تحتانی نخاع، درحالیکه صابون راه نفسش را محدود کرده بود، بیهوش میشود و بعثیها قبلاز شهادت شهید رضایی وی را از معرکه خارج میکنند. ضربات کابل از یک طرف و قرار گرفتن صابون در دهان باعث میشود نفس شهید رضایی در سینه حبس شود. از طرفی تمام سطح بدنش خونمرده و زخمی و استخوانهایش درهمشکسته است، اما نمیخواهند به این زودیها خلاصش کنند. برای همین یک امدادگر از بچههای خودی را فرا میخوانند تا اقدامات اولیه جهت احیا و بازگرداندن تنفس را انجام دهد. پیکر نیمهجانش را از ساختمان حمام خارج کرده و به فضای سیمانی جلوی حمام منتقل میکنند. امدادگر نبضش را میگیرد، چهارپنج بار در دقیقه! لحظات آخر یکیدو بار نفس عمیق همراه با صدای خسخس شدید و سرانجام روحش به آسمان پر میکشد!
در همان دقایقی که امدادگر مشغول بررسی وضعیت شهید بود و هنوز نفس ضعیفی در پیکر درهمشکستهاش پنهان بود، عدنان یا علیآمریکایی یکی از نگهبانها را به بند 3، محل اقامت شهید، میفرستد تا چند نفر را همراه با یک تخته پتو بیاورند. قصدشان این بود که بعداً محمد را پس از بهبودی نسبی فعلاً به بند 3 بازگردانند و در فرصتی دیگر او را شکنجه کنند. نگهبان بعثی به آسایشگاه 8 مراجعه کرده و چهار نفر از بچههای هیکلی و قد بلند را بههمراه پتوی شخصی شهید فرا میخواند و به بند 1 و 2 منتقل میشوند.
داوود اسکندری
داوود اسکندری یکی از این چهار نفر میگوید:
«چهار نفر با یک پتو پشتسرهم از بند 3 حرکت کردیم. حدوداً در فاصله ده الی پانزدهمتری پیکر نیمهجان شهید رضایی متوقف شدیم. نشستیم. سرهایمان پایین بود. جرئت سر بلندکردن نداشتیم. من نفر جلو بودم. زیرچشمی نگاه میکردم. صدای خِرخِر از گلویش شنیده میشد.
کاری از امدادگر ساخته نبود. نگهبانها مضطرب بودند. خیلی سروصدا میکردند و به اطراف میدویدند. چون بدون هماهنگی مافوقشان محمد رضایی را کشته بودند. حدود دهپانزده دقیقه همانجا روی پا نشستیم. وقتی دیدند فایدهای ندارد و رضایی شهید شده است ما را با همان حالت به آسایشگاه بازگرداندند. عصر همان روز یا فردایش وسایل شخصیاش شامل لباس و پتو و ... را تحویل گرفتند و بردند.
ما در آسایشگاه 3 از فاصله دهمتری شاهد ماجرا بودیم. هرچند دستور بود که حق سرک کشیدن نداریم! ترسیم جو رعب و وحشتِ بوجود آمده، حتی با نمایش فیلم و تصویر واقعی از این وقایع ناممکن است! اسیران در بند که گاهوبیگاه صدای آه و ناله شهید رضایی و رضاییها را در اسارت میشنیدند، بیشتر از شهدای غریب اسارت در فشار و استرس بهسر میبردند.
پس از شهادت، عدنان فریاد میزند و به سایر نگهبانها دستور میدهد که اعلام کنند همه اسرای بند 1 و 2کف آسایشگاهها دراز بکشند و هیچکس حق برخاستن ندارد، صحبت کردن هم ممنوع! به آن چهار نفر هم گفتند به حالت آمار بنشینند. نشستن در حالت آمار به این شکل بود که روی پا مینشستیم و سر در گریبان و دستها دور سر حلقه میشد، طوریکه فقط دیدن جلوی پای امکانپذیر بود.
پس از شهادت شهید رضایی خودروی آیفا وارد اردوگاه شد و در محوطه بند ایستاد. یکی از بعثیها به آسایشگاه 3 رفت و چند نفر را فرا میخواند تا پیکر پاک شهید را به خودرو منتقل کنند, دوسه نفر از بچهها در جوّی همراه با رعب و وحشت پیکر غرق به خون آن عزیز را در پتویی پیچیده با احترام و تشییعگونه داخل خودرو میگذارند. همان پتوی سبز و سفید راهراه ارتشی که در عکسِ گرفته شده از پیکر شهید مشهود است.
نگهبانهای بعثی از اینکه پیکر شهید با احترام داخل خودرو گذاشته میشود عصبانی هستند. خودرو برای همیشه اردوگاه را ترک میکند و ما پیکر همسنگرمان را به خدا میسپاریم.
دوسه روز بعد مأموری با لباس شخصی، احتمالاً از استخبارات بغداد، به اردوگاه میآید آقای اسکندری یکی از شاهدان ماجرا را احضار کرده و روبهروی اتاق نگهبانهای بند 3 و 4 در ارتباط با جراحت شهید رضایی در منطقه عملیاتی سؤال میکند. اسکندری تأیید میکند که ایشان در شب یا روز عملیات از ناحیه پیشانی و دست مجروح شدهاند. ناصر، ارشد آسایشگاه و مترجم بند، هم قبلاً همین اظهارت را بیان کرده و ثبت و ضبط شده بود.
اسکندری بعداً متوجه میشود که آنها دنبال پروندهسازی بودهاند تا وانمود کنند شهید رضایی در اثر صدمات ناشی از جراحات شب عملیات فوت کرده است نه در اثر شکنجه!
تاریخ شهادت
در ارتباط با تاریخ شهادت شهید رضایی اطلاعات دقیقی در دست نیست، ولی طبق تحقیقاتی که از سایر دوستان آزاده صورت گرفته و همچنین بررسی تاریخ وقایع دیگری که بهشکلی مرتبط با این واقعه بوده، نشان میدهد با توجه به اینکه به احتمال قوی این واقعه روز دوشنبه و قبل از ماه مبارک اتفاق افتاده تاریخ دوشنبه07/02/1366 مصادف با ۲۷ شعبان المعظم ۱۴۰۷ مقرون به صحت میباشد.
پیکر شهید را در قبر شماره 173 مقبره الکرخ، یکی از آرامگاههای مخصوص اسیران، به خاک میسپارند
بازگشت پیکر شهید محمد رضایی به وطن
پانزده سال بعد، یعنی مرداد سال ۱۳۸۱، پیکر پاک شهید محمد رضایی، بههمراه ۲۲ تن از شهدای دیگر در مشهدمقدس تشییع و سپس به 15 کیلومتری جاده فاروج- شیروان (از توابع خراسان شمالی) در کنار مسجد امام سجاد(ع) به خاک سپرده میشود. پدر شهید مثل سایر پدران شهدا به معراج شهدا و به استقبال فرزندش میآید. سراغ محمد را میگیرد و انتظار دیدار مشتی استخوان را دارد. ناباوارنه میشنود که پیکر محمد سالم است و بههمینجهت در سردخانه نگهداری میشود.
آقای علی قربانپور از آزادگان همشهری و همسنگر اردوگاه ۱۱ تکریت که در مراسم تشییع پیکر این شهید عزیز حضور داشته اذعان میدارد، بعداز خروج جسد از سردخانه و در هوای گرم مردادماه خون از تابوت جاری و بر بدن تشییعکنندگان مینشیند.[2]
پاورقی
[1]. بعداز ساختوساز و اضافه کردن دو آسایشگاه 4 و 11آسایشگاه 8 قدیم به 9 تغییر نام داده میشود.
[2]. محمد حکیمیمزرعهنو، هماردوگاهی شهید در اردوگاه تکریت 11
نیز نگاه کنید به
كتابشناسی
- ↑ ۱٫۰ ۱٫۱ گفتوگو با علیرضا صادقزاده و علیرضا دلبریان، برنامه تلویزیونی ماه عسل، 16 تیر 1394.
- ↑ ۲٫۰ ۲٫۱ ۲٫۲ شهدای غریب اسارت(10مرداد1394). قابل بازیابی ازhttp://azadeganhome.ir/5223
- ↑ روایت اردوگاه تکریت ۱۱ از زبان ایثارگران مشهدی(26 مرداد 1393). قابل بازیابی از https://www.tasnimnews.com/fa/news
برای مطالعه بیشتر
درباره شهید محمد رضایی (22مرداد 1393). قابل بازیابی از http://www.tashohada.ir/news/id,3116
خاطرات غواصان دفاع مقدس در مشهد بازخوانی شد (2 تیر 1393). قابل بازیابی از http://defapress.ir/fa/news/22234
حسین عبدی
