موقعیت اسارت
اسارت در فرهنگ معین اَ یا اِ رَ ) [ ع . ] ۱ - (مص م . ) دربندکردن. ۲ -(اِمص .) بردگی معنی شده است[۱]. اسارت و أسْر مصدر «أسَرَ»، بهمعنای محکم بستن چیزی با قید و طناب است و اسیر را از آن جهت که او را بسته، محصور میساختند اسیر نامیدهاند؛ سپس این مفهوم به هر کس که در بند یا حبس درآید، هرچند با چیزی بسته نشده باشد، توسعه یافته است. برخی معنای این ماده را حبس دانسته، گفتهاند: اسیر کسی است که محبوس و تحت سلطه باشد؛ چه با قیود ظاهری و چه با تعهدات عرفی و الزامات قانونی؛ ازاین رو بر عبد، زندانی و کسی که تحتنظر باشد نیز اطلاق میشود. واژگانی که قرآن درباره اسارت بهکار برده عبارت است از: «اُسـری؛ «اَسری؛ «تَأسِرونَ، اَسیرا، «فَشُدُّوا الوَثاقَ» که کنایه از گرفتن اسیر است و نیز فعل «خُذوهُم»[۲].
اسیر در اسلام
«اسیر، از ریشه «اسر» به معنی به چنگ آوردن و بهدست آوردن و گرفتن است، اسیر دشمنی است که در حال جنگ یا پساز جنگ گرفتار میشود[۳].
«در مجموع میتوان گفت، افراد نیروهای مسلح یک دولتِ درگیر جنگ، غیر از کارکنان بهداری و مذهبی، رزمندهاند. هر رزمندهای که به دست دولت متخاصم بیفتد، اسیر جنگی تلفی میشود. همچنین مردم و ساکنان سرزمین اشغال نشدهای که هنگام نزدیک شدن دشمن به طور خودجوش اسلحه به دست میگیرند تا با نیروهای مهاجم مبارزه کنند ... .» [۴]
«اسرا، همان مردان جنگجویی از بیگانگان و دشمنان دینی هستند که بههنگام جنگ، مسلمانان موفق به دستگیری و به بندکشیدن آنها میشوند. واژهی اسیر در فرهنگ فارسی با واژه «بندی» ترجمه شده؛ یعنی فردی که به خاطر دفع شر او بر او بند نهاده، دست یا پای او و یا هر دوی آن را بستهاند و اما افرادی از ناحیهی آنها خطری برای مبارزان حاضر در جبهه وجود ندارد، بدون اینکه بندی بر آنها نهاده شود نیز تسلیم هستند؛ یعنی پیکاری انجام نداده و نمیدهد.»[۵]
«اسیر تا قبل از اسارت، مانند بقیهی نیروهای نظامی بوده و مبارزه با او شرعی و قانونی است. اما هرگاه، به دست سربازان، اسیر گردد، باید نهایت محبت و رفتار انسانی را نسبت به او اجرا کرد. مسلمانان بعد از پایان جنگ، تمام اسیران را تحتالحفظ به نزد رهبر مسلمانان میآورند، او نیز طبق وظیفهی مذهبی، یکی از سه موضوع را با در نظر گرفتن مصالح دربارهی آنان اجرا مینماید، یا دستور میدهد آنان را بدون قید و شرط آزاد کنند، یا اگر صلاح دانست در مقابل پرداخت غرامتی بهعنوان فدیه دستور آزادی آنها را صادر میکند و یا اگر مصلحت اقتضا کند حکم به بردگی آنان مینماید و در صورت لزوم امام میتواند اسیرانی را که دستگیر شدهاند، با اسیران مسلمان مبادله کنند. این قانون کلی اسلام دربارهی اسیران جنگی است.»[۶]
دین اسلام و مسئله اسارت
در دین اسلام برای جنگ و اسیران جنگی قواعد و حقوق معینی در نظر گرفته شده است. قواعد بشر دوستانهایی که در اسلام مدنظر قرار گرفته، ابتدا مربوط به تفکیک افراد غیرنظامی از افراد نظامی است و پیرو آن حمایت از افراد خاص همچون زنان، کودکان و افراد سالخورده و سایر افراد خاص دیگر است. قرآن بهعنوان کلام خدا در خصوص حقوق غیرنظامیان دارای آیاتی است که ذیلاً به آنها اشاره میشود: در آیه 190 سوره مبارکه بقره آمده است که:
«در راه خدا با کسانی که با شما میجنگند نبرد کنید و از حد تجاوز نکنید که خدا تجاوزکنندگان را دوست نمیدارد.»
قرآن کریم در این آیه دستور مقاتله و مبارزه با کسانی که دست به اسلحه برده و با مسلمانان وارد جنگ شدهاند را صادر کرده و به آنها اجازه داده است که برای خاموش ساختن دشمنان دست به اسلحه ببرند و از هرگونه وسایل دفاعی استفاده کنند. در این آیه به سه نکته اساسی اشاره شده است که منطق اسلام را در مورد جنگ کاملاً روشن میسازد[۷]. آنچه مسلم است واژه اسارت و اسیر به جز مواردی که ذکر شد کاربردهای حقیقی و مجازی متعددی دارد، در زندگی روزمره هر فعلی که در آن نوعی جبر باشد و فرد یا گروهی مجبور به انجام کاری باشند، برایشان لفظ اسیری یا اسارت به کار برده میشود، مثلاً اسیر نفس، اسیر زندگی، اسیر خانواده، اسیر آداب و رسوم و ... ، اما آنچه در ادامه به آن پرداخته شده است، اسارت در جنگ و اسیر جنگی است. تاریخ زندگی بشر هرگز از جنگ خالی نبوده است. هر جنگ کشتهشدن، مجروحشدن، اسیرشدن، ویرانی و تبعات زیادی را بهدنبال دارد، اما بدون تردید یکی از سختترین تجربههای جنگی اسارت است.
«در طول تاریخ گاهی پادشاهان در جنگها اسیر میشدند، مثلاً در سال ۱۴۰ پیش از میلاد دیمتریوس دوم سلوکی به قوای مهرداد یکم اشکانی حمله میکند ولی شکست خورده و اسیر میگردد ...»
بهطورقطع یکی از حوزههای اجتنابناپذیر در همه جنگهای دنیا، اسارت است. اسارت را میتوان یکی از پراضطرابترین رویداد دوران جنگ نامید. شوک روحی لحظه اسارت، آنقدر فرساینده است، که برای تخریب تمام عمر یک اسیر جنگی کافی است و هرگز انواع و اقسام شکنجههای دوران اسارت و صدمات ناشی از آن، با لحظه به اسارتدرآمدن برابری نمیکند.
جنگهای جهانی اول و دوم، جنگهای فرانسه، ژاپن، آلمان، روسیه و... هیچکدام از حضور اُسرای جنگی خالی نبودهاند. یکی از مهمترین بخشهایی که عنوان اسارت را متمایز و افتخارآمیز معنی میکند، اسارت در جنگ کربلاست. با نگاهی به واقعه کربلا میبینیم که اُسرای کربلا چگونه توانستند با فریاد حقطلبی و عدالتخواهی و ایجاد موجی ماندگار، در همیشه تاریخ جاودان بمانند. در جنگ هشتساله عراق با ایران نیز، بنابر اظهارات افراد صلیبسرخ جهانی، اسیران ایرانی، متفاوتترین اُسرای جنگی در همه دنیا بودند؛ اُسرایی که با مقاومت مؤمنانه خود، اسارت را به بند کشیده بودند
با وجود این در کشورهای مختلف این تعهد بارها نادیده انگاشته شده و اسیران بسیاری شکنجه و مورد بدرفتاری قرار گرفتهاند.
در ایران ناقوس بیهنگام جنگ در وضعیتی نواخته شد، که هنوز میهن انقلابی غرق در مسرت فروپاشی حکومت دو هزار و پانصدساله شاهنشاهی بود. شهد پیروزی خیلی زود جایش را به تلخی جنگ سپرده بود.
جنگ بیبروبرگرد چهره کریهی دارد، اما جنگ نابرابر عراق با ایران، برای ما جنگی دفاعی بود؛ دفاعی مقدس و زیبا. در این دفاع، بزرگ و کوچک و زن و مرد، بهپا خاستند و برای حفظ دین و میهن، با چنگ و دندان مبارزه کردند. آنچه مسلم است، هر کشوری در جنگ، با پیروزیها یا شکستهایی روبهرو خواهد شد و این جنگ نابرابر و تحمیلی نیز از این قاعده مستثنی نبود. حفظ دین و میهن و یک وجب خاکی، که از دست ندادیم، به همین آسانی میسر نبود. برای حفظ این خاک، تاوانهای سختی پرداخته شد. در مقابل جهانی متحد و همصدا برای براندازی نظام و شکست انقلاب نورسته مملکتی قد علم کرده بود که هنوز آمادگی لازم در مقابل این یورش ازپیشطراحیشده را نداشت.
حکومت دینی ایران توانست، با بهرهگیری از ظرفیتهای عموم مردم همیشهدرصحنه، بهویژه جوانان و نوجوانان پرشور و انقلابی با جهانی مملو از زر و زور و تزویر بهمقابله برخیزد. در این مسیر برای تعدادی شهادت یا جانبازی رقم خورد؛ بعضیها نیز به اسارت رفتند و سالهای طلایی عمر خود را در اردوگاههای مخوف رژیم بعث گذراندند.
آزادگان همچون حضرت زینب(س)، که رسالت انتقال پیام نهضت حسینی و مکتب شیعه را به عهده داشت، توانستند با صبر و صلابت، تأمل در احادیث و روایات و در سایه مدیریت و رهبری صحیح و مستمر، علاوه بر خودشناسی و خودسازی، در انتقال پیام انقلاب اسلامی به جهان نیز نقش بهسزایی ایفا کنند.
اسارت در مقاطع زمانی پساز استقرار نظام جمهوری اسلامی
اسارت بعداز پیروزی انقلاب اسلامی و قبلاز شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران
«حکومت عراق پس از انعقاد قرارداد 1975 الجزایر. برای افزایش قدرت خود در برابر حکومت وقت ایران و تحقق بخشیدن به ادعای حاکمیت خود بر اروندرود تقویت توان رزمی و گسترش ساختار ارتش را در دستور کار قرارداد.»[۸].
«جنگ تحمیلی عراق علیه ایران بهطور رسمی از 31 شهریور 1359 آغاز شد، اما پساز پیروزی انقلاب اسلامی؛ یعنی از زمستان 1357 تا نیمه اول سال 1359، نیز تحرکاتی صورت گرفته است. «طبق آمار وزارت خارجه جمهوری اسلامی ایران عراق از 13 فروردین 1358 تا پایان مرداد 1359، 397 بار به مرزهای زمینی، دریایی و هوایی ایران تجاوز کرده است.»[۹] و قبل از شروع رسمی جنگ تعدادی به اسارت درآمدند[۱۰].
ردیف | سال اسارت | تعداد اسرا |
1 | 1358 | 86 |
2 | نیمه اول سال 1359 | 336 |
جمع کل | 422 |
اسارت در آغاز جنگ تحمیلی عراق علیه ایران تا پذیرش قطعنامه
وقتی سایه جنگ در ایران گسترانده شد، مردم مرزنشین و نیروهای نظامی به صورت خودجوش به دفاع و مقابله پرداختند و بسیاری از هموطنان ما که غافلگیر شده بودند، به اسارت درآمدند. جمهوری اسلامی ایران در نیمه دوم سال 1359 فقط 4 عملیات انجام داد و تعدادی در این عملیاتها، که معمولاً موفقیتآمیز نبود، به اسارت درآمدند، باتوجه به آمار تعداد در این مقطع، اغلب اسرا از مرزنشینان بودند، سیدحسین هاشمی، از اسرای هفته اول جنگ، روایت میکند:
«برای تهیه گزارشی از اوضاع مرزهای غرب ایران، رفتم کرمانشاه و قصرشیرین. کار اصلی ام تهیه برنامههای مستند فرهنگی و هنری بود. به کرمانشاه که رسیدیم، اوضاع بدتر از آنچه بود که فکر میکردیم. عراق یک ارتش کامل و مجهز را نشانده بود پشت دروازههای ما. آنها با کلی سرباز و ادوات، مثل ماری چمباتمه زده بودند و آماده حمله بودند، فقط کمی از مردم در شهر باقی مانده بودند؛ آن هم بدون سازماندهی و نظم. اوضاع قصرشیرین تلخ بود. گلولههای توپ، مثل زلزله میآمدند و داروندار مردم را زیر و رو میکردند. تعدادی از اهالی، هرجور که بود، فرار را بر قرار ترجیح داده بودند و از شهر رفته بودند. عدهای هم پناه برده بودند، به زیرزمینها»[۱۱].
«چگونگی و چراییِ بهاسارتدرآمدن بیشاز 29 هزار اسیر جنگی دلائل بسیاری دارد؛ اما نقش ستون پنجم[1]، ناآشنایی رزمندگان با فنون جنگی، اشتباهات فردی، اشتباهات ستادی و اجرایی، ناکافی بودن تجهیزات، دسترسینداشتن به تجهیزات مدرن و... را در ناکامیهای موردی، هرگز نمیتوان نادیده گرفت.»[۱۱]
داستان اسارت لایههای پنهان و حرفهای ناگفته فراوان دارد. در بین اسرای جنگی افراد گوناگونی دیده میشوند از مرزنشین و خانواده تا افراد بسیجی، ارتشی، سپاهی، روحانی، هنرمند، امدادگر، اما آنچه مسلم است تعداد زیادی از اسرای جنگی در نابرابری اوضاع به اسارت درآمدند، اما آزاده شدند و سالهای اسارت خود را با سربلندی به پایان رساندند.
ردیف | سال اسارت | تعداد اسرا |
1 | از 31 شهریور تا پایان اسفند 1359 | 2341 |
2 | 1360 | 780 |
3 | 1361 | 4232 |
4 | 1362 | 2764 |
5 | 1363 | 632 |
6 | 1364 | 834 |
7 | 1365 | 3495 |
8 | 1366 | 1051 |
9 | 1367 از 1 فروردین تا 26 تیرماه) | 9806 |
جمع | 25935 |
تا پایان سال 1359، یعنی در 6 ماه باقیمانده سال، 4 عملیات به وقوع پیوست[۱۲] که علاوه بر تعداد زیادی از همونان مرزنشین، که به اسرای مدنی معروف بودند، تعدادی نیز در این عملیاتها و مناطق جنگی خطمقدم به اسارت درآمدند.
نام عملیات | تاریخ شروع | تاریخ پایان | منطقه نبرد | نیروهای عملکننده | نتایج عملیات |
عملیات پل نادری | ۲۳ مهر ۱۳۵۹ | ۲۸ مهر ۱۳۵۹ | جبهه جنوبی: دزفول
غرب پل نادری |
ارتش | قبل از رسیدن به خط دشمن و شروع درگیری نزدیک،شکار جنگ افزارهای ضدتانک شدند که براثر ان عملیات متوقف شد. |
عملیات نصر (هویزه) | 15 دی ۱۳۵۹ | 16 دی ۱۳۵۹ | جبهه جنوبی اهواز جنوب کرخه کور
شمال آبادان |
با فرماندهی ارتش و حضور دوگردان نیروهای داوطلب از سپاه پاسداران و دانشجویان پیرو خط امام | مرحله اول عملیات با موفقیتی چشمگیر اجرا شد و 800 نفر از نیروهای دشمن نیز به اسارت درآمدند، اما در ادامه براثر فشار دشمن حفظ منطقه ممکن نشد و با عقب نشینی بدن برنامه غنائم ه دست آمده جا ماند و نیروهای خط اول به محاصره دشمن درآمدند. |
عملیات توکل | 20/10/1359 | جبهه جنوبی: شمال آبادان | با فرماندهی ستاد اروند و زیرنظر ستاد مشترک ارتش | خط نیروهای دشمن شکسته شد و تعدادی از آنها به اسارت درآمدند، اما به سبب پیشروی نکردن نتوانستند موقعیت خود را تثبیت کنند و ناچار عقب نشینی کردند. | |
عملیات ضربت ذوالفقار | 19 دی ۱۳۵۹ | ۲۰ دی ۱۳۵۹ | جبهه میانی ایلام و میمک | ارتش | تلاش نیروهای ایرانی در بازپسگیری میمک موفقیتی نداشت. |
امینیفر یکی دیگر از اسرای ابتدای جنگ 1359 میگوید:
«وقتی كه عراق حمله كرد تقریباً 24 ساعت یا 32 ساعت با تعداد اندكی توی پاسگاه خاناینلو مقاومت كردیم یعنی تنها جایی كه آنها نتوانسته بودند وارد شوند و اگر وارد میشدند گیلان غرب را هم رد كرده بودند همان محور خاناینلو بود.
آن مكان طوری بود كه پاسگاه بالا قرار داشت و رودخانه عظیمی وجود داشت که پلی روی آن بسته بودند و آن طرف هم شیبی قرار داشت كه میآمد به سمت بالا و مقدار كمی از نیروهای ما آنجا بودند. عراقیها با نیروهای پیاده آمدند و فرمانده دستور داد كه آتشبهاختیار عمل کنیم. آن 7 ـ 8نفری كه هستند خودشان بهاختیار تشخیص بدهند.
فرمانده آن قسمت اشاره كرد كه صبر كنید تا بیایند روی پل. عراقیها آمدند روی پل و من از بالای تپه كه نگاه میكردم خدا شاهد است با تعداد 3000 یا 4000 نفر مثل لشكرهای مورچه بودند و شاید 200 یا 250 تانك داشتند؛ در مقابل ما كه 6 ـ 7 تا تانك بودیم با 40 یا 50 نفر... ». [۱۳]
اسارت بعداز پذیرش قطعنامه 598 شورای امنیت
پساز پذیرش قطعنامه 598 سازمان ملل، رژیم بعث عراق علیرغم پایبندی به تعهدات خود و مفاد قطعنامه، برای گرفتن اسیر بیشتر و تعادل در مبادله اسرا بدعهدی کرد و حملات گستردهای را به خاک ایران انجام داد که به اسارت تعداد قابلتوجهی از ایرانیان انجامید.
پنج عملیات پدافندی و یک عملیات افندی، به نام عملیات مرصاد طی سالهای پساز پذیرش قطعنامه 598 انجام شد که منجر به شهید و اسیر شدن تعدادی از هموطنان ما شد.
عملیاتهای بعداز پذیرش قطعنامه 598
ردیف | نام عملیات | تاریخ | ملاحظات |
1 | تمرچین | 29/03/1367 | در روزهای پایانی جنگ دقیقاً بعد از 48 ساعت از اعلان پذیرش و موافقت ایران با قطعنامه 598 شورای امنیت سازمان ملل متحد در 29 تیر سال 1367 چهار تیپ از یگانهای عراقی مستقر در منطقه عمومی تمرچین و ارتفاعات سه کانیان به منظور دستیابی به ارتفاعات حساس منطقه به مواضع نیروهای ایران حمله و بعد از 5 روز نبرد شدید بدون دستیابی به موفقیت مجبور به عقب نشینی شدند ... . (مجتبی جعفری، 156) |
2 | پدافند طلائیه کوشک | 31/04/1367 | عراق با احساس اینکه ایران در ناتوانی مطلق نظامی است و حتی با تکیه بر پذیرش قطعنامه تصور تداوم حملات از طرف مقابل را نیز ندارد اقدام به حمله ناجوانمردانهای کرد تا شاید بتواند اهداف بهدستنیامده در هجوم سراسری هشت سال گذشته را جامع عمل بپوشاند ... . (همان، 157) |
3 | پدافندی قصرشیرین | 31/04/1367 | عراقی ها که بیشتر قصد جمعآوری اسیر و ایجاد تعادل در مبادله اسرا را داشتند، پس از واردآوردن ضربات خود و به اسارتگرفتن تعداد قابل توجهی از نیروهای ایرانی منطقه را مهیا نمودند تا منافقین را برای ایجاد نبرد داخلی و ضربه به پیکره نظام جمهوری اسلامی ایران به داخل مرزهای ایران گسیل نمایند. (همان، 158) |
4 | پدافندی شمال مهران | 31/04/1367 | در تداوم عملیات آفندی دشمن که با استفاده از حجم سنگین آتش توپخانه و پشتیبانی نیروی هوایی و بمباران بی وقفه شیمیایی انجام گردید، یگانهای عراق در منطقه میمک و مهران نیز به قصد تصرف صالحآباد و قطع جاده مواصلاتی منطقه غرب تک خود را آغاز کردند.(همان، 159) |
5 | آفندی مرصاد | 03/05/1367 | پذیرش قطعنامه 598 «باور عراقیها را تقویت کرده بود که اوضاع به نفع نیروهای مخالف جمهوری اسلامی ایران تغییر کرده است، لذا با انجام اقدامات نظامی و سیاسی میتوان دگرگونی نظام را در ایران پیگیری کرد، براین اساس اقدامات نظامی گستردهای در منطقه جنوب، غرب و شطالعرب صورت گرفت ... لذا ایران با آمادگی قبلی منطقه قصرشیرین را تخلیه کرده و با حمایت هوایی و توپخانهای، عناصر فریبخورده منافقین را در یک ستون شبهنظامی به طرف خاک ایران گسیل داشت ... (همان، ص 160) |
6 | پدافندی شرهانی | 30/05/1367 | در این عملیات با تدبیر فرمانده ایرانی که به اسارت دشمن درآمده بود با تماس به وسیله بیسیم بایگانهای خودی و صدور پیام لازم حدود 1800 نفر از نیروهای ایرانی از رودخانه دویرج عبور نموده و در ساحل شرقی مواضع پدافندی اتخاذ کردند و در نتیجه تعداد اسرا تقلیل یافت. به جز اسارت نیروهای ایرانی تلفات و ضایعاتی در این عملیات به وجود نیامد. (همان، 161) |
محمد سلیمانزاده، آزاده ثبت نام نشده اردوگاه تکریت 16،که اول شهریور 1367 به اسارت درآمده بود، میگوید:
پذیرش قطعنامه 598 تازه انجام شده بود؛ اما نمیشد به دشمن بعثی اعتماد کرد. مقر گردان مهندسی لشکر 77 خراسان، سهراه فکه بود. قبل از اجرای رسمی، قرار شده بود در مرزها اجرای مراحل آتشبس اعمال شود. ما در حال اجرای این مأموریت بودیم؛ البته با حضور نیروهای یونیماگ[2].
صبح اول شهریور 1367 بود ... بیسیمی به پشتم بستم و با محمد فرنقی[3] از تپهای رفتیم بالا. محمد با دوربین همهجا را بهدقت کنترل می کرد ... بهلحظهای نکشید که محمد سراسیمه از حضور نیروهای زرهی و تانکی خبر داد. نیروهای دشمن، بیتوجه به آتشبس، سرازیر شده بودند توی منطقه. فوری خبر را با بیسیم مخابره کردم. دستور صریح بود:
حتی اگه عراقیا اومدن و با تانک از روتون رد شدند، عکسالعملی نشون ندید؛ چون قرار نیست ما ناقضِ آتشبس باشیم ... ناچار تا رسیدن نیروهای ارشد باید همانجا صبر میکردیم؛ بالأخره رسیدند. دستور عقبنشینی که آمد، حرکت کردیم ... قرار بود برگردیم و تعدادی از بچههای جدید را که با منطقه آشنایی نداشتند، ببریم عقب. با سرگرد گلمکانی[8] سوار کمپرسی شدیم و رفتیم ... بعثیها تا هشت کیلومتر نیرو مستقر کرده بودند. ساعت دو بعدازظهر بود و روز عاشورا. راهمان را با دو تانک و چهار نفربر بستند و مثل مور و ملخ از هر طرف ریختند دورمان.. منطقه عملیاتی شُرهانی پایان ما بود. ما نمیخواستیم ناقض آتشبس باشیم؛ فقط همین![۱۱].
ردیف | سال اسارت | تعداد اسرا |
1 | از 27 تیرماه 1367 | 9723 |
2 | 1368 | 45 |
3 | 22 مرداد 1369 | 63 |
جمع | 9831 نفر |
اسارت پساز آزادی بزرگ اسرای جنگ تحمیلی
ردیف | سال اسارت | تعداد اسرا |
1 | 1370 | 33 |
2 | 1371 | 25 |
3 | 1372 | 14 |
4 | 1373 | 13 |
5 | 1374 | 6 |
6 | 1375 | 4 |
7 | 1376 | 16 |
8 | 1377 | 3 |
9 | 1378 | 2 |
10 | 1379 | 1 |
11 | 1380 | 3 |
12 | 1381 | 2 |
13 | 1382 | 1 |
14 | 1383 | 1 |
جمع | 124 |
1. اسرای ثبتنامشده: 16634
2. اسرای مفقودالاثر: 19678 نفر
ردیف | اردوگاه | تعداد اسرا |
1 | تکریت 11 | 2667 |
2 | تکریت 12 | 2914 |
3 | تکریت 14 | 1695 |
4 | تکریت 15 | 2334 |
5 | تکریت 16 | 3225 |
6 | تکریت 18 (بعقوبه) | 5155 |
7 | تکریت 19 | 391 |
8 | تکریت 20 | 1297 |
جمع | 19678 |
نمونه هایی از خاطرات لحظه اسارت
1.محمدعلی سلاجقه
جانباز و آزاده ثبتنامنشده (مفقودالاثر)
عملیات: مرصاد
محل اسکان: اردوگاه تکریت 19
عملیات مرصاد آغاز شده بود. من معاون تیپ بودم. نیروهای عراقی از زمین و هوا شروع کرده بودند ما را کوبیدن، اما ما مقاومت میکردیم. در مواضع تیپ من، که تیپ 1 لشکر 58 ذوالفقار بود، هیچگونه رخنهای نکرده بودند. یکیدو نفر از فرماندهان گردان ما شهید شده بودند و ما جانشین برایشان انتخاب کرده بودیم. تا ساعت پنج الی پنج و نیم عصر مقاومت کردیم. بعد با فرمانده لشکر تماس گرفته بودم قبلاً فرمانده لشکر به من گفتند که شما از مواضعتان دفاع کنید تا ما دستور جدیدی به شما بدهیم. دیگر ارتباط ما با فرمانده قطع شد، ولی درهمینحین که نیروهای سمت چپ ما خودشان را کشیدند عقب، تغییر موضع دادند، اما به ما هیچ دستوری ندادند. ما ماندیم تا ساعت هفت و نیم الی نه شب. دیگر آتش دشمن هم قطع و مواضع ما آرام شده بود. همچنان ارتباط ما با لشگر قطع بود. هرچه تلاش کردیم با لشکر تماس بگیریم نشد. تا اینکه من موفق شدم با ستاد نیروی زمینی در تهران تماس بگیرم. ستاد نیروی زمینی ابتدا به من گفت یگانهای سمت چپ و راست و قرارگاه غرب همه عقبنشینی کردند و هفتاد کیلومتر رفتند عقب. گفتم من آذوقه دارم، آب دارم و تا حدودی مهمات دارم و میتوانم تا مدتی مقاومت کنم. گفتند ما هیچ کاری نمیتوانیم برای شما انجام دهیم. شما از تاریکی شب استفاده کنید و ترک موضع کنید و خودتان را بسپارید به خدا. ما هم شب دستور ترک موضع دادیم به واحدمان. از چهار طرف محاصره بودیم. دشمن هفتاد کیلومتر پشت سرمان بود. شب هم تا صبح تا حد توان خودروها و سلاحهایمان را نابود کردیم. بعضیها توانستند فرار کنند و بعضیها هم اسیر شدند. تقریباً یکی از تیپ های لشگر 17 زرهی عراق به ما حمله کرده بود. زمانی که من خودم را به قرارگاه گردان مهندسی خودمان رساندم دیدم عراقیها رسیدهاند و مستقر شدهاند. و من ساعت 10 صبح به دست دشمن اسیر شدیم..
2.سیدحسن میرسید
جانباز و آزاده ثبتنامشده
عملیات: مرحله دوم بیتالمقدس
محل اسکان: اردوگاههای عنبر (الانبار یا کمپ 8) و تکریت 5
ساعت 9 شب 16 اردیبهشت 1361، مصادف با 13 رجب، شب ولادت امیرالمؤمنین علیهالسلام بود که مرحله دوم عملیات با رمز یا علیبنابیطالب آغاز شد. ستون نظامی در صف واحد درحالیکه نمنم باران میبارید از زیر قرآن کریم رد شدیم. ما در گردان شهیدبهشتی و در تیپ محمد رسولالله مستقر بودیم. آنموقع هنوز لشکر شکل نگرفته بود. باتوجهبه ابری و بارانیبودن هوای آن شب، تاریکی مخوفی سرتاسر محور را گرفته بود. هرچه بهطرف دشمن نزدیکتر میشدیم، صدای غرش توپخانه، رگبار پیدرپی گلوله، که فضا را میشکافت، منورهایی که ظلمات شب را مانند روز روشن میکردند، بیشتر میشد.
صدای جابهجایی تانکها و نفربرها همهوهمه آرامش شب را درهم میشکست. سایه وحشت همهجا را برداشته بود. بچهها زیر صوت وحشتناکِ خمپارهها، که پیوسته در اطرافمان منفجر میشد، آرام و مطمئن درحالیکه آهسته زیر لب ذکر یا الله و یا زهرا و یا مهدی داشتند به سمت مسلخ عشق میرفتند.
با رسیدن به اولین خاکریز دشمن و شلیک آر.پی.جی به تانکهایشان و همزمان با فریاد اللهاکبر رزمندگان، عراقیها فرار را بر قرار ترجیح دادند و با بهجاگذاشتن تانکهای آتشگرفته زدند به چاک.
اما این پایان کار نبود. طبق دستور فرماندهان پیشروی بهطرف شلمچه ادامه داشت. در بین راه به دو نفر از عراقیها برخوردیم که از ترس دستهای خود را بالا گرفته بودند و ندای دخیل خمینی سر میدادند. به حکم وظیفه دینی از کشتن آنها صرفنظر کردیم. دستهای آنها را بستیم و آنها را اسیر کردیم. حالا باید از آب و غذایی که همراه داشتیم به آنها هم میدادیم. آنها هم که بسیار هیکلی و درشتاندام بودند هرچه میخوردند سیر نمیشدند. بههرحال درطول شب که در حرکت بودیم اسیرها هم همراه ما بودند، هرچه جلوتر میرفتیم اثری از نیروهای عراقی نمیدیدیم. آنها کیلومترها عقبنشینی کرده بودند. از دشت وسیعی عبور کردیم که در آن تانکهای نیمهسوخته و سنگرهای بعضاً بتونی و مستحکم، که بیانگر سنگرهای فرماندهی بود، و در میان آنها عکسهای مستهجن و بطریهای مشروب مشاهده میشد. تمام شب را در حرکت بودیم.
با روشنشدن هوا تیمم کردیم و نماز صبح را در حال حرکت خواندیم، طوریکه رکوع و سجده را با سر اشاره میکردیم. با بالاآمدن آفتاب و روشنشدن هوا کمکم خط خاکریز عراقیها نمایان شد. بین خاكریز عراقیها و ما حدوداً 100 متر فاصله بود. درعرضِ دشت بهطرف چپ و راست که نگاه میکردیم خاکریزهای بلند و لولههای تانک پیدا بود که همه بهطرف ما نشانه رفته بودند. منطقهای که ما در آن قرار گرفته بودیم شلمچه بود، محلِ تلاقی با عراقیها. آنها بعداز فرار از جاده اهواز–خرمشهر در اینجا موانع خود را مستحکم کرده بودند. انگار منتظر بودند تا برسیم و ما را محاصره و قیچی کنند. با استقرار در پشت خاکریزها منتظر دستور فرمانده محور بودیم.
حدود ساعت 8 صبح بود که به نیروها اطلاع دادند که ما محاصره شدهایم و هرکس میتواند خود را از محاصره نجات دهد و به عقب برگردد. این در حالی بود که عراقیها از سه طرف با تانک، خمپاره و تیرهای مستقیم ما را آماج حملات سنگین خود قرار داده بودند. هرلحظه عرصه بر ما تنگتر میشد. گلولهباران ادامه داشت. تعداد شهدا و مجروحان رو به افزایش بود. فقط تعداد کمی از رزمندگان توانستند از محاصره نجات پیدا کنند و به عقب برگردند. خمپارههای زمانی، که بالای سرمان منفجر میشد، امانمان را بریده بود. با اصابت ترکش به دست چپم کلاشینکفی که از خود عراقیها به غنیمت گرفته بودم و در دستم بود بهطرفی دیگر پرتاب شد. بعدازاینکه از سه قسمت بدن ترکش خوردم، در شیارهای که در آن بیابان بود، افتادم. یکی از بسیجیها بهسرعت آمد سمتم و دستم را بست تا از خونریزی آن جلوگیری کند. نمیدانم چند ساعت از پناه گرفتنم درون چاله و شیاری کوچک گذشته بود که ناگهان صدای اللهاکبر به گوشم خورد. با شنیدن این صدا جان تازهای گرفتم. گمان کردم که نیروهای خودی به کمک ما آمدهاند تا ما را از محاصره نجات دهند. بهزحمت نیمخیز سر زانوهایم ایستادم تا ببینم چه خبر است.
چه خبر بود! به جای نیروهای خودی این عراقیها بودند که داشتند با شعار اللهاکبر مثل موروملخ، بهصورت نعلاسبی پاکسازی میکردند و پیش میآمدند. اینها با کلک میخواستند بچههای ما از داخل چالههایی که در آن افتاده بودند، بیایند بالا تا ببینند چه کسانی زندهاند ... .
آمدند بالای سرمان و ما دیگر راهی جز اسارت نداشتیم. تقریباً 20 نفر میشدیم.
3.سیدفاضل موسوی
جانباز و آزاده ثبتنامنشده (مفقودالاثر)
عملیات: - (بعداز قطعنامه اسیر شد.)
محل اسکان: اردوگاه نهروان و تکریت 20
از لحظه ای كه شهید محرابیان از واحد خودش و من از واحد خودمان خارج شدیم و با اتومبیل ایشان به سمت قرارگاه كربلا ( منطقه ای در اهواز به نام گلف) رفتیم ماجرا شروع شد. به شهر رفتیم و من ناراحت نیروهای آنجا بودم. بعداز پیمودن راهی كه در حالت معمولی بیست و پنج دقیقه طول می كشید و ما به مدت دو ساعت آنجا را طی كردیم، چیزهایی آنجا دیدم كه قادر به تعریف آن نیستم.
من دو بار از ماشین پیاده شدم. من كه هیچگاه اسلحه برنمیداشتم و گاهی كلت به همراه داشتم، این بار گلنگدن كشیده و آماده بودم كه شلیك كنم. محرابیان مرا قسم داد كه سید تو را به خدا كوتاه بیا.
وضع آن روز مثل وضعیت روز عاشورا بود. وقتی توپ به ماشین ما برخورد كرد، یك طرف صورت این بنده خدا از بین رفت و رو به من گفت: «سید من خیلی درد دارم.» من با پایم شیشه جلوی ماشین را درآوردم، از ماشین خارج شدم و ایشان را بیرون آوردم. درحالیكه اسلحه در دست دیگرم بود و قسمت قابلتوجهی از لباسم خونی شده بود. خاك منطقه هم روی لباسهای من نشسته بود. در این حالت بهسمت عراقیها جلو میرفتم، اما آنها عقب میرفتند. وقتی من به عقب میرفتم آنها جلو میآمدند. آنها میترسیدند كه مبادا نیروهای جلوی خط آماده باشند و بهسمت آنها بیایند. در این میان من فریاد زدم كه باید این مجروح را به دكتر برسانم. گفتند: «اسلحهات را زمین بینداز تا ما او را نجات دهیم.» برای تصمیمگیری زمان نداشتم. فقط ده ثانیه طول كشید تا من فكر كردم كه این كار را انجام دهم یا نه. اگر این كار را انجام نمی دادم محرابیان از دست می رفت و خودم هم با اسلحه فرار میكردم كه معلوم نبود زنده بمانم یا نه، اما اگر تسلیم عراقی ها می شدم حداقل تلاشم را برای بهبودی محرابیان انجام داده بودم. بالأخره اسلحه را انداختم. هنوز اسلحه به زمین نرسیده بود که آنها مرا محاصره كردند یكی از آنها ترك بود و به زبان عربی صحبت می كرد. پرسید: «از نیروهای شما چه خبر؟» گفتم: «نیروها آماده هستند و تانكها به این سمت در حركتند!»
بعد كمك كردند و ما را پشت خاكریز بردند. ماشین ما كه از بین رفته بود ما را با ماشین دیگر اسیر كردند و بردند.
4.مهدی توتونچیان
جانباز و آزاده ثبتنامشده
عملیات:
محل اسکان: اردوگاه رمادی 10 و تکریت 17
عملیات فاو كه شروع شد در سپاه شور و شوقی عجیب بود كه بچه ها بروند جبهه. با توجه به اینكه در منطقه خودمان منطقه كردستان منطقه عملیاتی بود مسئولان نمیگذاشتند برویم، چون منطقه خطرناكی بود هر چند كه پاكسازی شده بود. تلاش فراوانی كردیم تا برویم. نهایتاَ مسئول فرهنگیمان گفتند قبلاز اعزام مسئولیت تبلیغات كل تیپ را بهعهده بگیر و بهعنوان مسئول تبلیغات برویم آنجا. قبول كردم.
اعزام که شروع شد، ما به همراه تیپ اعزامی رفتیم در منطقه عملیاتی و تعدادی بهعنوان گردان جمع كردیم. یك گردان منسجم، که مسئولان لشكر در منطقه عملیات جنوب آماده كردند، تشکیل دادیم و جز آن گردان شدیم. در گردان هم تقسیمبندی كار شد و من بهعنوان جانشین گروهان تعیین شدم.
خودمان را برای عملیات آماده كرده بودیم. یك روز یا دو روز قبل از عملیات ما، که یك گروه 9 نفره بودیم، بردند منطقه كارخانه نمك به منطقه عملیاتی تا با منطقه آشنا شویم. فردا شبش عازم اجرای عملیات منطقهای شدیم.
موقع اجرای عملیات بچهها از آب رد شدند. قبلاَ اعلام كرده بودند كه آب كم است و عمق آب كم است ولی اینطور نبود. در هنگام عملیات آب درست تا بالای سر بچهها بود، چون چالههای انفجاری زیادی بود، این اتفاق افتاد. ما در منجلاب بدی گیر كرده بودیم. با توجه به این مسائل بچهها خودشان را نگه داشتند و انند ستون حرکت کردذند. ستون داشت به آنطرف آب میرسید. عراق ها متوجه ما شدند و تیراندازی شروع شد. بچهها هم، که اكثراَ داخل آب بودند، خودشان را با هزار مصیبت زیر رگبار دشمن به خط ساحل رساندند. وضعیت خیلی بدی بود. نه راه برگشتی داشتیم و نه راه دفاع. خط دفاعی داخل آب داشتیم و خودمان را با تلفات زیاد به ساحل رساندیم. من آخرین نفر بودم چون باید از قسمت عقب بچهها حركت میكردم كه بچهها در آب نمانند. همه را باید جمع میكردیم. رسیدیم كنار ساحل. در ساحل شهدا مشخص شدند و مسیر بچههایی كه سالم بودند را مشخص كردیم كه از كدام مسیرها حركت كنند تا به هدف اصلی خودمان برسیم .هدف اصلی ما هم الحاق یك خط 90 درجه بود با 90 درجه سمت چپمان كه این دو گردان را به هم ملحق کنیم تا خط عملیاتی از دست عراقی ها خارج شود. ما با گروهی سیچهل نفری كارمان را شروع كردیم. با گروه اولیه داخل سنگرهای عراقی شدیم. چون خودم رمز عملیات دستم بود باید خودم را طرف گردان سمت چپ میرساندم تا رمز عملیات را اعلام و رمز الحاق را اعلام كنم تا گردان به گردان و خطها وصل شوند و محور كلاَ دست بچههای ما بیفتد. من سنگر به سنگر تنهایی رفتم تا خطی كه باید میرسیدیم. داخل یك سنگر رو باز شدم. یك مرده عراقی آنجا بود روی او نشستم. فردی بود كه درازكش خودش را به مردگی زده بود. عراقی بود نشستم روی شكمش. با منورهایی كه عراقیها پرت میكردند به نقشهام نگاه میكردم تا ببینم چقدر مانده است تا من به منطقه موردنظر برسم همان لحظه یكی از بچههای بسیجی به نام سروان اسماعیلی، كه بچه میاندوآب بود، رسید گفتم بیا داخل. او هم داخل شد. پشت به پشت نشستیم و حالا خیالم راحتتر بود كه كسی از پشت ما را غافلگیر نمیكند. چند لحظه گذشت سروان اسماعیلی گفت این زنده است ،چون او بهطرف سر عراقی نشسته بود و من روی سینه اش. ایشان حركت چشم و پلك عراقی را که دید، گفت: «حاجی این زنده است.» گفتم: «نترس من خیلی وقته اینجا هستم اگر زنده بود حداقل با یك چاقو حساب مرا میرسید.» چند لحظه گذشت ظاهراَ این عراقی متوجه صحبتهای ما شده بود خواست خودش را بلند كند. ما با هزار زحمت خودمان را نجات دادیم و با یك گلوله كارش را ساختیم. بعد دوتایی حركت كردیم به همان زاویه 90 درجه. بعداَ یكی از بچههای كمك بیسیمچی هم رسید. سه نفر شدیم و رسیدیم به زاویه موردنظر، اما در آن نقطه خبری از رمز نبود. نگو گردان به آن جا وصل نشده و ما خبر نداشتیم. و از طریق بیسیم به ما اعلام نشده بود كه آن گردان آن جا را نگرفته و به ما اعلام نشده بود. حالا ما به خیال اینكه بچه های خودمان دارند تیراندازی میكنند هوا تاریك بود، خواستیم رمز را بهشون بگوئیم اینها برگشتند و ما را دیدند و ما منتظر جواب شدیم كه اعلام نشد. مشكوك نشسته بودیم كه دیدیم عراقی ها دورمان را گرفتند و منور بالای سرمان. فاصله 2 - 3 متری بود و دیگر سنگر هم نبود كنار خاكریز نشسته بودیم. با این وضعیت تا آن لحظه برای گرفتن خط و الحاق موفق شده بودیم اما در آن جا به اسارت نیروهای بعثی در آمدیم. همان لحظه یكی از بچه ها گفت حاجی ما اسیر شویم یا شلیك كنیم تصمیم گیری خیلی سخت بود. مسئولیتشان با من بود اگر میگفتم تیراندازی كنید تیراندازی میكردند و خوب شهادتشان حتمیو صد در صد بود و ما باید حفظ نیرو میكردیم برای هم خودشان هم جامعه مان و هم برای دینمان و هم برای خانواده شان. ناچاراَ گفتیم تیراندازی نكنید. تصمیم خیلی مشكلی بود با هزار مصیبت تصمیم را در عرض چند ثانیه گرفتیم و عراقی ها میگفتند بلند شوید بلند شوید. . . نهایتاَ ما سه نفر اسیر شدیم و بردن سنگر عقبشان و ساعت 5/3 - 4 شب بود كه اسیر شدیم و صبح اش ما را سوار جیپ كردند با 2 - 3 اسیری كه از آن گوشه محور مستقر شده بودند. از آن جا هم چند تا از بچه های هم گردان خودمان بودند كه داخل جیپ كردند و ما را بردند به پادگان عقب شان.
5.محمدرضا صدیقی
جانباز و آزاده ثبتنامشده
عملیات: بدر
محل اسکان: اردوگاههای رمادی 3 (کمپ 9)، عنبر (الانبار یا کمپ 8) و تکریت 17
روز بیستوسوم اسفند فرارسید. روی جادهای که در کناره هور کشیده شده بود، صدها تانک، مثل گله فیل هر یک به فاصله تقریبی ده متر بهسرعت به پیش میآمدند تا به عجله خود را به قتلگاه برسانند.
از ساعت شش تا هشت صبح بیوقفه زیر آتش شدید گیر افتاده بودیم. جهنمی به پا شده بود. خمپارهها، توپ، تیرهای کالیبر و تیربار وجببهوجب به زمین مینشستند و مدام صدای یا مهدی، یا فاطمه و یا حسین بچهها به گوش میرسید و خاموش میشد. خاک و دود همهجا را فراگرفته بود. در هر گوشهای یکی افتاده بود و مینالید. هیچ راهی نبود.
در یک متری ما آب بود و داخل آن پر از سیمخاردار و انواع موانع جورواجور. نمیشد کاری کرد. آتش آنقدر سنگین بود که جز فرورفتن در سنگر حفرهروباهی کاری دیگر از دست بچهها بر نمیآمد.
صدای شنی تانکها هرلحظه بیشتر میشد. هنوز خبری از نیروهای تازهنفس نبود. مهمات و تدارکات هم نداشتیم. قمقمهها همه خالی بود و دشمن از اواخر شب تا به صبح آرایش خاصی اتخاذ کرده بود مثل اینکه قرار بود تا ظهر نشده کار را یکسره کنند. عراقیها با تمام توانش حمله کرده بود. از زمین و هوا بر سرمان گلوله میبارید.
ساعت هشت صبح، دوباره شیپور جنگ نواخته شد و ساحل هور پر شد از پیکرهای پارهپاره بسیجیها. حوضچههای خون کوچک و بزرگ در کناره آبهای هور جلوهنمایی میکردند.
ساعت 5/8 صبح بود که مرتب از احرامیان درخواست نیرو میکردم. شعبانعلی صادقیان[9] تیربارش را برداشت و آمد تا سمت چپ را زیر آتش بگیرد. همینکه میخواست از دهنه خاکریز بپرد آنطرفِ خاکریز که راحت بتواند تیراندازی کند تیر کالیبر تانکهای روبهرو به او اصابت کرد و پرت شد جلوی سنگر من. داشت ذکر میگفت که چندتا تیر مستقیم هم به تنش خورد. زبانش خاموش شد. همانطور او را میپاییدم و با خود گفتم که شعبانعلی هم شهید شده است.
پشت سر او هم امینی آمد و او هم شهید شد. نمیدانم چطور بود همه میآمدند و شهید میشدند الا من بیچاره که از همه جلوتر بودم. محمدعلی دشتی هم شهید شد. دیگر خجالت میکشیدم به کسی دستور بدهم.
باید کاری میکردم. نمیشد دست روی دست گذاشت و شهادت بچهها را تماشا کرد. حبیبالله حسنآبادی، حسین رضاپور، باقر حیدری و چند تا از بچهها را برداشتم و به هر کلکی پریدیم آنطرفِ خاکریز. با آرپیجی و کلاش و خمپاره 60 شروع کردیم به آتش روی عراقیهایی که اینطرفِ خاکریز مستقر بودند.
صادق پیشداد، از بچههای کمسنوسال، یکی از خمپارههای کماندویی 60 و یک جعبه مهمات پیدا کرد و دواندوان بهطرف ما آمد. کار من شد خمپارهزدن. بعدازاین، با تعجب متوجه شدم عراقیها انگار از آتش یکباره ما ترسیدند و کمی عقب رفتند، ولی دوباره جلو آمدند. بلند شدم و با آرپیجی تانک را نشانه رفتم. موشک به بدنه تانک خورد و تکهتکه شد، ولی تانک منفجر نشد! تانک تی۷۲ بود و آرپیجی هفت حریفش نبود! تیر کالیبر تانک از زیر دست من رد شد و خورد بهصورت و فک باقر حیدری[10] و فکش وارونه شد. صحنه دلخراشی بود. گوشتهای صورتش بیرون زده بود و چیزی از صورتش مشخص نبود. از لب تا گوشش دریده شده بود. دوتا از بچههای گردان امامعلی بلند شدند و گوشتها را جمع کردند و گذاشتند روی صورتش و با ارگال بستند. باقر حیدری افتاده بود روی زمین و از درد به خودش میپیچید ولی نمیتوانست داد بزند. باقر حیدری، بههرطریقی که میتوانست، کمکم کرده بود، هم تیراندازی و هم موشکگذاری میکرد و برای شلیک به من میداد یا خودش شلیک میکرد.
دوباره دستبهکار شدم و آرپیجی زدم. ازبس آرپیجی زده بودم گوشهایم درد گرفته بود. هلیکوپتر و هواپیما از بالای سرمان شلیک میکردند و تانکهای تی۷۲ هم از روبهرو.
بچههای الغدیر، که با امام خود عهد بسته بودند و حاضر نبودند از روی جنازه رفیقانشان به عقب برگردند، همچنان مقاومت میکردند. صدای شهید جعفرزاده در گوشم طنینانداز بود که میگفت: «مقاومت کنید، نیروهای فرهنگدوست میرسند!» ولی بعداز گذشت یک روز، هنوز خبری از نیرویی نبود!
باقر حیدری و حسین آخوندزاده را[11]، که تیری زیر قلبش خورده بود، کشیدم گوشهای که در تیررس عراقیها نباشند. حسین رضاپور از بچههای نعیمآباد، خشابش را عوض کرد و بلند شد تا به طرف عراقیها رگبار بگیرد که تیر کالیبری آمد و مستقیم خورد به چشمش. تخم چشمش به بیرون آویزان شده بود. اصلاً صحنه عجیبی بود که نمیشود توصیف کرد!
آقاماشاءالله حیدری خیلی شهامت به خرج داد و بلند شد چندتا آرپیجی شلیک کرد. سید بود. نمیدانم چه دعایی روی این موشکها میخواند که همهاش عمل میکرد. عراقیها دوباره حدود 300 متر عقبنشینی کردند. ارتباط بیسیمی ما قطع شده بود. همینطور درگیر بودیم. علی عربی آمد کنارم و گفت:
- برادر صدیقی از اینور هم داره تیر میاد!
نگاهی به آن سمت کردم و گفتم:
- اشتباه مِکنی بابا! کجا؟ خبری خو نیس!
رگبار میزدند و دوباره ساکت میشدند. میخواستند که گوشه مثلثی را بگیرند و مستقر بشوند تا بعد راحت آتش بریزند و ما را اسیر کنند. از اینطرف هم ما دشمن را تعقیب میکردیم از آنطرف هم آنها.
عراقیها شروع کردند به رگباربستن. خیلی از بچههای ما همین جا شهید شدند.
از دور چشمم افتاد به احرامیان؛ یکهو تیر خورد به پایش و افتاد روی زمین. پیش خودم گفتم که احرامیان هم شهید شد. از کادر گردان فقط من مانده بودم.
آتش موقتاً قطع شد. عراقیهایی را که داشتیم تعقیبشان میکردیم دوباره برگشتند. گلولهها از همه طرف بهسویمان شلیک میشد. تانکها آرام آرام جلو میآمدند. کالیبر تانک تی۷۲ حتی یکلحظه هم خاموش نمیشد.
حسابی افتاده بودیم توی محاصره. درهمینحین، یک تیر کالیبر به بازوی راستم خورد. آتش بهجانم افتاد. انگار دستم قطع شده بود. امدادگری رسید و آن را با پد جنگی محکم بست. با اینکه درد داشتم ولی چارهای نبود باید میجنگیدم و راهی برای گریز از محاصره پیدا میکردم. میخواستم حداقل جان بچههای باقی مانده را نجات بدهم. سهطرفمان عراقیها بودند و یکطرفمان هم باتلاق. کاری نمیشد کرد. از همه طرف بدجوری گیر افتاده بودیم. بچهها با عراقیها قاطی شدند. عجب اوضاعی شد. هرکس بههرطرفی شلیک میکرد.
لشکر امامحسین کاملاً عقبنشینی کرده بود و چندتا از بچههای ما توانسته بودند همراه آنها عقب بروند. لشکر امامحسین، فقط یک گردان را برای مقاومتکردن آنجا گذاشت تا بقیه بتوانند عقب بکشند. ولی دیگر عقبنشینی محال بود. هیچ راهی نبود. هیچ امیدی هم برای نجات نداشتیم. توکل به خدا کردم.
بچهها تقریباً جنگ تنبهتن را شروع کردند، اگرچه اکثراً مجروح بودند و نمیشد کاری کرد. بچهها یکی یکی داشتند اسیر میشدند. دوست نداشتم اسیر بشوم. دوتا حکم مسلح حفاظت سپاه و کالک عملیات همراهم بود.
قطبنما هنوز به کمرم بسته بود. هیچجوره دلم راضی نمیشد اینها را از خودم جدا کنم. آقاماشاءالله حیدری آمد کنارم و دست برد تا قطبنما را از من جدا کند. قطبنما را درآورد و پرت کرد توی باتلاق سمت راست ولی کیف قطبنما توی سوراخهای فانسقه گیر کرده بود و بیرون نمیآمد. کیف پولی که عکس بچههایم و حکم سپاه در آن بود را درآوردم و پرتاب کردم توی باتلاقها.
وقت نشد برای آخرین بار عکس دختر و پسرم را ببینم.
عراقیها ریختند دور و برمان. اشاره میکردند که سلاحها را بیندازیم. نفربری بهسرعت آمد کنارمان ایستاد. یکی از عراقیها، که احتمالاً مرا در حال آرپیجیزدن دیده بود، آمد و به افسر عراقی چیزی گفت و به من اشاره کرد. ناگهان یکی از آنها سلاحش را کشید که مرا شهید کند. افسر عراقی مانع شد ولی خودش آمد جلو و کشیده محکمی توی گوشم زد. میخواستند سوار نفربر شویم. هنوز همینطور ایستاده بودیم. درد بازویم هرلحظه زیادتر میشد.
آقاماشاءالله حیدری هنوز تفنگ بیفشنگ دستش بود. سرباز عراقی بهزور سلاحش را گرفت. آقاماشاءالله، که احتمال داده بود مرا اعدام صحرایی کنند، سریع هُلم داد بهطرف درِ باز نفربر عراقی. خودشم هم پشت سرم پرید داخل. آمدند توی نفربر و دستانمان را بستند. بازویم کشیده شد و درد در جانم افتاد. (یزدانی، کرامت (1401). ارشد سلطنتی، تهران، پیام آزادگان
نمونه 6
محمد خطیبی
جانباز و آزاده ثبتنامنشده (مفقودالاثر)
عملیات: کربلای7
محل اسکان: اردوگاه تکریت 11 و 18
آخرین اعزام ما در 21 بهمن 1365با سپاه مهدی (ع) بود. بعداز تقسیم شدن در 22 یا 23 بهمن وارد خوزستان شدیم. در لشکر 25 کربلا به گردان مالک اشتر رفتیم. البته این گردان مالک اشتر 2 بود، چون گردان قبلی در عملیات کربلای 4 از بین رفته بود. من هم امام جماعت بودم و هم کمک آرپیجی.
2 روز قبل از عملیات از گروهان چند نفر انتخاب کرده بودند که برای شرکت در مراسم ختم یکی از فرماندهان به کاشان بروند. یکی از آنهایی که انتخاب شده بود، من بودم. رفتیم و داخل ماشین نشستیم، گفتم خوب ما که داریم به کاشان میرویم، آیا برای عملیات می رسیم یا نه؟ گفتند ممکن است عملیات زودتر بشود. من از رفتنم به کاشان منصرف شدم و از ماشین بیرون آمدم.
آن شب یعنی در 12 اسفند 1365 ما عملیات کردیم، هنگام عملیات قبلاز رسیدن به منطقه موردنظر در یک میدان مین گیر افتادیم. نفربرهای ما آنجا منهدم شده بودند. مینهای ضدنفر فراوانی آنجا بود.
متأسفانه راهمان را به محل عملیاتمان گم کرده بودیم و از ساعت 10 شب که وارد عملیات شدیم، تا حدود نزدیکیهای صبح به جای اینکه به طرف ایران بیاییم، به طرف عراق میرفتیم. هنگام صبح دیدیم که بین خط اول و دوم عراق هستیم، نکته جالبش این است که همان شب ما تقریباً بعد از اینکه باران شدیدی آمده بود، وارد سنگرهای عراقی شده بودیم. بعد از آن که باران آرام گرفته بود و جلوتر رفته بودیم، آنجا چند تا تانک دیدیم. بچهها رفته بودند و زیر تانک سنگر گرفته بودند، وقتی صبح هوا روشن شد فهمیدیم که داخل تانک عراقیها بودند. آنها از ترس ما چیزی نگفته بودند و بچهها هم داخل تانک نشده بودند و همین بیرون زیر تانک سنگر گرفته بودند. گفتیم تانک خالی است و همین جوری افتاده است و احتمال میدادیم که شاید مال بچههای ما باشد. تقریباً تاریک بود. بچهها چون راه را گم کرده بودند و بلد نبودند که به کجا میروند.
نزدیکیهای صبح، که هوا روشن شد، متوجه شدیم از دو طرف در محدوده عراقیها هستیم. بچهها شروع کردند به دفاعکردن و بعضیها هم که راههایی بلد بودند فرار کردند. از جمع ما ظاهراً فقط علی مهدیان، طلبه مازندرانی، توانست فرار کند.
تا صبح در آنجا سرگردان بودیم. صبحهنگام، عراقیها دیگر پساز شناسایی بچهها خیلی دقیق به ما که داشتیم ستونی حرکت میکردیم با قناصه تیراندازی میکردند. گلولهای خورده بود به گردن معاون گروهان و شهید شد. یک گلوله هم مستقیم خورده بود به من، منتها سرم کلاه خود بود. یک تیر هم خورده بود قسمت سمت راست سرم و از گوشم هم خیلی خون میآمد. گوشهای افتادم و شروع کردم به گفتن ذکر لا اله الا الله گفتم دارم شهید میشوم، اما نه خبری از شهادت نبود، دوباره به طرف جلوتر حرکت کرده بودیم. بالای تپهای نشستم. دومین گلوله آمده بود به سمت راستم و به گوش راستم اصابت بود. تقریباً 4-5 انگشت به گردن من مانده بود. افتاده بودم روی زمین. در همین حال بودم که یکی از دوستان آملی، که با ما در هفتتپه بودیم، گفت: «حاج آقا مثل اینکه دوستان راه پیدا کردند، بیا برویم.» گفتم: «من مجروح هستم، خون هم از بدنم میآید، نمیتوانم شما بروید، من هم ببینم قضیه چه میشود، کمکم دنبالتان می آیم.» لنگانلنگان دنبالشان رفتم، اما از راه خبری نبود و به جایش سربازهای عراقی دور ما را گرفتند. دشمن با اسلحه زیاد در حال تفتیش بچهها بود. تا چشمشان به من افتاد آمدند و جیبهای مرا گشتند. در جیب سمت راستم قرآن بود، که کمی خونی شده بود، قرآن را در آورد و بوسید. میخواست بگیرد. گفتم: «من این قرآن را لازم دارم.» این سرباز قرآن را بوسید و گفت: «خون نجس است و نباید اینجا باشد.» سپس قرآن را گرفت و در جیب سمت چپم گذاشت. دوستان را جمع کرده بودند آنجا، آنهایی که سالمتر بودند، دستها و چشمهایشان را بسته بودند. یک نفربر آورده بودند و ما را وارد نفربر کردند.
وارد نفربر که شدیم نگاهی به جیبم و اطرافم کردم. دیدم که یک کتاب زیارت عاشورا بود و یک نامه که از فیضیه گرفته بودم، عکسی هم با لباس روحانیت. گفتم اگر این دست عراقیها بیفتد مشکل درست میکند. همان جا آنها را مچاله کردم و گذاشتم زیر صندلی.
از گروهان 80 نفری حدود 30-40 نفرمان به اسارت درآمدیم، بقیه هم که در همان درگیریها به شهادت رسیده بودند.12 اسفند 1365 بود.
نمونه 7
عباس شهریاری
جانباز و آزاده ثبتنامشده
عملیات: خیبر
محل اسکان: اردوگاه موصل 2 (خیبریها)
من و علی داخل یک سنگر بودیم. علی، سوره الرحمان و زیارت عاشورا را خواند و به من گفت: «اگرشهید شدم و تو برگشتی وسایل شخصیام را به خانوادهام برسان و هنگامی که دخترم بزرگ شد (آن زمان شش ماهه بود) به او بگو بابات خیلی دوستت داشت.» تقریباً ساعت نه صبح بود که فرمانده گردان دستور مقابله با دشمن را صادر کرد. من و علی مسئول شکار تانک و زدن خمپاره بودیم. مهمات ما به خاطر ناامن بودن جاده جزیره محدود بود و در خرجکردن آن خیلی احتیاط میکردیم، ولی چارهای نبود جایــی که لازم بود میبایست مصرف میکردیم. گلوله خمپاره تمام شد. مشغول زدن تانک با آرپیجی ۷ شدیم. یکی، دو تا از تانکهای دشمن را زدیم. آنها اقدام به عقبنشینی کردند. ما تلاش بیشتری کردیم تا ازآنها تلفات بگیریم. نوای اللهاکبر بچهها با نتیجه این تلاشها در هم آمیخته شد. ساعتی نگذشته بود که دشمن دوباره اقدام به پیشروی کرد. متوجه شدیم که با این اقدام میخواست مهمات ما را هدر بدهد پیشروی دشمن به دویستمتری ما رسیده بود. بچهها با چنگ و دندان از مواضع خود دفاع میکردند. من و علی دوباره به شکار تانکها ادامه دادیم. پساز زدن یک دستگاه تانک همین که خواستیم جای خود را عوض کنیم تا دشمن به طرف ما شلیک نکند، علی آهی کشید و آرامآرام به پشت روی زمین افتاد. نگاه کردم، تیر کالیبر به پشت سر علی اصابت کرده و از پیشانی او خارج شده بود سریع امدادگران گردان را صدا کردم و دستم را محکم روی پیشانی او گذاشتم. دقیقاً تا مچ من خونی شده بود. امدادگر رسید و سر او را باندپیچی کرد. دیگر حالم را نمیفهمیدم. تمام خاطرات آنشبی که در سنگرش بودیم، برایم زنده شد. نمیخواستم باور کنم، ولی خدایا انگار داشت اتفاق میافتاد! یادآوری آن عهد و قول در آنشب بر سرم آوار شد. اینبار با تعصب و جدیـت بیشتر به طرف تانکهای عراقی نشانه میرفتم. طولی نکشید که صدایی مرا متوجه علی کرد. برگشتم؛ کمربند او از فشار جاندادن پاره شد. سریع او را رو به قبله کشیدم. به خاطر اینکه خاک جزیره روی پیکرش نشیند با پلاستیکهای ضخیمی که توی سنگر پهن میکردیم جسم مطهرش را پوشاندم تا در فرصت مناسب به عقب برگردانیم. علی و شوخیهای به موقعاش همچنان با من بود. دلم خون بود ولی جنگ با کسی شوخی نداشت. زمانی برای عزاداری نبود؛ باید ادامه میدادم. جنگ تمام عیار با دشمن ادامه داشت. ظهر شد. زیر آتش دشمن به حالت نشسته و سریع، به نوبت نماز خواندیم. آن روز دیگر از ناهار خبری از نبود. کسی به گرسنگی فکر نمیکرد. زمانی برای تعلل نبود باید میجنبیدیم. تنها فکر و ذکر بچهها این بود که دشمن را عقب برانند؛ ولی متأسفانه با امکانات دشمن، حلقه محاصره هر لحظه تنگ و تنگتر میشد تا جایی که برای از بین بردن سنگرها از گلوله تانک استفاده میکردنـد. پس از محاصره کامل ما (زمینی و هوایی) فرمانده عراقی دستور پیاده شدن نیروها را از نفربرها صادر کرد، عین مور و ملخ از نفربرها با تجهیزات پیاده شدند و با علامت دست فرمانده توی سنگرها نارنجک پرتاب میکرد تا سنگرها را پاکسازی کنند، به نفر بغل دستیم گفتم: «دیگه لحظههای آخره دارند سنگرها را پاکسازی میکنند اگه نارنجکی داخل سنگر ما انداختند 30ثانیه فرصت داریم آن را به بیرون پرتاب کنیم.» داود قاسمی از لابهلای گرد و خاکی که از شلیک توپخانه دشمن به پا شده بود، به طرف خاکریز ما آمد. او به دستور فرمانده در جای دیگری از خط، مشغول دفاع بود و به لحاظ کمبود نیروی آرپیجیزن به کمک ما آمد. به داود گفتم: علی شهید شد. لحظاتی بعد هنگام آرپی زدن ،گلوله توپ مستقیم دشمن او را نیز چهار تکه کرد. هر تکهاش چندین متر به هوا پرتاپ کرد. خاطره شب گذشته یک لحظه رهایم نمیکرد. از سه همپیمان دو نفر به شهادت رسیدند! من ماندم و بوی سنگر، عطر ستارههای پارهپاره و زمزمههایی از جنس نور در نیمهشب! دشمن همچنان پافشاری میکرد و از ما تلفات میگرفت. کمکم نیروی هوایی عراق نیز وارد عمل شد. از آسمان، بچهها را تیر باران میکرد. فرمانده گردان هر چه تلاش کرد با پشت جبهه تماس بگیرد و درخواست نیروی کمکی کند، تماس برقرار نشد. خودم از رادیو شنیدم که حضرت امام(ره) فرمودند جزایر مجنون را بههرشکلی که هست حفظ کنید. کسی فکر عقبنشینی هم به سرش نمیزد. شعار بچهها پیروزی یا شهادت بود.
هر چه تعداد مجروحان زیاد میشد، امید کمک از پشت جبهه کم و کمتر و بألاخره قطع شد. فرمانده گردان گفت هر کدام از مجروحان که میتواند برگردد تا فرصت کمی وجود دارد برگردد. آنهایی که قادر به حرکت بودند سینهخیز به عقب حرکت کردند. زمانی نگذشته بود که دشمن آنها را به رگبار بست. به نظر میرسید که به هر کدام حداقل ده تا بیست گلوله شلیک کرد. مجروحان مظلومانه وسط راه جان دادند. دیگر هیچکس حتی افراد سالم هم قادر به عقب نشینی نبودند. ازطرف دیگر مهمات ما رو به اتمام بود. فرمانده گردان سینه به سینه اطلاع داد هرکس هرکاری از دستش بر میآید، انجام دهد، از این به بعد هر کس فرمانده خودش است و منتظر فرمان من نباشید. دشمن متوجه شد که دیگر ما امکاناتی برای دفاع از خود نداریم. تانکها حرکت کردند تا صدمتری ما پیش آمدند و دیدند عکسالعملی از طرف ما صورت نمیگیرد. کمکم فاصله را تا پنجاهمتری نزدیک کردند. ما سه نفر داخل یک سنگر بودیم. نوبتی چند تیری که در خشاب داشتیم به طرف دشمن شلیک میکردیم. نوبت پیرمردی که کارگر کارخانه چیتری بود رسید. همین که بلند شد به طرف دشمن شلیک کند، از ناحیه سر مورد اصابت قرارگرفت و شهید شد. محاصره ما هی تنگ و تنگتر شد.
چند دقیقهای نگذشته بود که نارنجکی به داخل سنگر ما پرتاب شد و رفت زیر پای نفر بغلدستی تا آمد نارنجک رو پیدا کند بیشتر از فرصت 30 ثانیه طول کشید و نارنجک منفجر شد. گویا دو تا سیم برق سه فاز با هم اتصالی کند چنان برقی زد و موج انفجاری ایجاد کرد که چیزی متوجه نشدم من مدتی بیهوش بودم وقتی کمکم به هوش آمدم و چشمانم را باز کردم دیدم بغل دستیم شهید شده و تمام اعضا و جوارح او بیرون ریخته شده است من هم از ناحیه دست چپ و پهلوی و گونه چپ مجروح شده بودم و حالت موجگرفتگی داشتم سرم را کمی بالا آوردم که اوضاع و احوال را بررسی کنم، دیدم چند متری من یک تانک ایستاده، تا دیدند زندهام شروع به تیراندازی به سمت من کردند. یکی از تیرها به کلاهخودم خورد و آن را سوراخ کرد. تیراندازی تانک قطع شد؛ چند دقیقه بعد از پشت سر عراقیها سر اسلحه خود را روی سینه من گذاشتند و یک نفر از آنجا چفیهای که دور گردنم بود را کشید و کشانکشان منو به سمت تانکی که چند متری ما ایستاده بود، برد. ابتدا فکر میکردم قصد دارند تانک را از روزی بدن من حرکت دهند ولی این کار رو نکردند و دست و پایم را گرفتن روی تانک پرتاب کردند روی تانک بسیار داغ بود، تحمل آن بسیار سخت و طاقتفرسا بود تانک به طرف جبهه دشمن باز گشت و پس از طی چند صدمتر داخل گل گیر کرد و از حرکت باز ایستاد.
عراقیها مرا از روی تانک به پشت وانت تویوتا انتقال دادند، چشم گرداندم تعدادی از هم گردانیهایم را داخل ماشین دیدم. تنها دو نفر از آنان سالم بودند.
نمونه 8
سیداحمد قشمی
جانباز و آزاده ثبتنامشده
منطقه اسارت: تیلهکوه
محل اسکان: اردوگاههای موصل 3 و 4 و رمادی 6
خبرهای ریز و درشتی از مرزهای غربی به گوش میرسید. عراق به بخشهایی از مناطق مرزی خسروی و سرپلذهاب حمله كرده بود.
برنامهریزی شده بود که تعدادی از بچههای سپاه، بروند سمت مرزهای غربی. بیشتر مأموریت ما، بازدید و ارزیابی مناطق مرزی بود. میخواستیم اوضاع قصرشیرین و همینطور پاسگاههای بینراهی، مثل پاتاق و تیلهکوه را رصد کنیم. مأموریت بچههای سپاه همدان، استقرار در پاسگاههای تیلهکوه و گردنو در سرپلذهاب بود. از بیست نفرمان، سیزده نفر حرکت کردیم سمت قصرشیرین.
وقتی رسیدیم، رفتیم پاسگاه تیلهکوه و آنجا مستقر شدیم. تیلهکوه در منطقه سرپلذهاب، پاسگاهی قدیمی، مخروبه و متروکه بود. این منطقه تا سیمخاردارهای مرزی عراق، حدوداً دویستسیصد متر بیشتر فاصله نداشت. بعد از ما، یک گروهان از تیپ سه زرهی سرپلذهاب، با چهار دستگاه تانک آمدند آنجا. گروهان با تانکهایشان مستقر شدند پشت خاکریزهایی که از قبل آماده شده بود.
میخواستیم بعد از ارزیابی منطقه، برگردیم؛ حمله سراسری عراق امان نداده بود. عراق با چند لشکر منظم و بهترین وسایل نظامی و تسلیحات پیشرفته، از زمین و هوا هجوم آورده بود ... .
پاسگاه تیلهکوه، بسیار فرسوده و مخروبه بود. حاج حمید نوروزی[12] دستور داده بود سنگری دستهجمعی بهصورت حفرهروباهی[13] درست کنیم. سهروزی میشد که آنجا بودیم. هیچکس خبر نداشت عراق چه خوابی برایمان دیده است. آخرین شب شهریور بود. صدای رفتوآمد خودروهای نظامی عراقی، تا خود صبح به گوش میرسید. فکر میکردیم آنها نیروهای گشت شباند؛ نمیدانستیم در طول شب، چهار لشکر زرهی با تمام تجهیزات و آرایش نظامی مستقر شدهاند در درهای که بینمان بود.
پاسگاه فرسوده تیلهکوه، همینجوری هم، حال زاری داشت. نیازی به خمپاره نبود؛ پاسگاه خودش در حال فروریختن بود. با شلیک خمپارههای پیدرپی، آخرین رمق پاسگاه هم از دست رفت. بهترین راه، تخلیه پاسگاه بود و نجات همان ادوات جنگی ناچیزی که همراه داشتیم! وسایل را به سنگر حفرهروباهی منتقل کردیم. چند نفر از بچهها، پشت خاکریزهای پاسگاه نگهبانی میدادند. تا صبح روز اول مهر، حتی یک لحظه هم صدای شلیک خمپارهها قطع نمیشد. چهارستون پاسگاه، از صدای بارش خمپارهها میلرزید. جنگ مهمان ناخوانده بود. چه میدانستیم اینطوری میشود؟ آن حوالی، پناهگاه مطمئنی هم برای بچهها پیدا نمیشد. همه پناهگاه ما همان سنگر حفرهروباهی بود. بیخوابی و صدای بههمپیوسته خمپارهها، توان و رمق بچهها را گرفته بود.
آفتاب مهر، هنوز گرمای تابستانه داشت و برای رفتن دودل بود. برعکس خودروهای عراقی که مجهز در دشت تیلهکوه ایستاده بودند، پاسگاه ما خالی از تجهیزات جنگی و نیروهای خودی بود. ساعت، یازده قبلازظهر بود که حمله عراقیها شروع شد. گلولهها با هم مسابقه میدادند. آسمان تیلهکوه دیگر آبی نبود.
غرش تانکهای عراقی همهجا را برداشته بود. سینه دشت از شدت گلولهباران دشمن، جای سالمی نداشت. تیلهکوه پر شده بود از صدها تانک، نفربر، توپ مستقیم و دهها نوع از دیگر ادوات زرهی. چهار لشکر عراق، گوشتاگوش صفآرایی کرده بودند، در برابر سیزده نفر سپاهی و یک گروهان ارتشی.
فقط چند سلاح ژسه بهدردنخور داشتیم با سه یا چهار قبضه تفنگ سالم. حاجحمید نوروزی هم یک قبضه کلاش داشت. غیر از آن، مهمترین سلاحی که داشتیم، یک قبضه آر.پی.جی، در دست شهید مرتضی اولنج[14] بود؛ چون او تنها کسی بود که روش استفاده از آن را بهخوبی میدانست.
بعد از حمله عراق، همان گلولهها و مهمات اندکمان هم تمام شد؛ فقط شهید اولنج هنوز چند گلوله آر.پی.جی داشت. هرچه ما مقتصد و حسابشده شلیک میکردیم، بریزوبپاش عراقیها بیحسابوکتاب بود. ما هم اگر جای آنها بودیم، شاید همین کار را میکردیم.
زمینگیر شده بودیم. سوارهنظام و پیادهنظام دشمن، نفسمان را قبضه کرده بودند. پاسگاه تیلهکوه، با تعداد کم نفراتش، محاصره شده بود. تمام شب، تا زمان محاصره کامل پاسگاه و تا آخرین تیر شلیک کرده بودیم. دیگر گلولهای نمانده بود. هر کداممان فقط یک سلاح و یک خشاب خالی داشتیم. بهناچار سنگر گرفتیم در حفرهروباه.
در راسته منطقه، قدمبهقدم نیروهای پیاده ایستاده بودند. این تعداد کم، در برابر چهار لشکر مسلح، فرصت و امکان هیچ مقاومتی نداشت. نیرو و مهمات دشمن بر ما چربیده بود. (فرزانه قلعهقوند، 197)
منابع:
آرشیو اسناد و اطلاعات مؤسسه پیام آزادگان
ابراهیمی، محمد (1377). اسلام و حقوق بینالملل عمومی، تهران: سمت
(جعفری، مجتبی (1393). اطلس نبردهای ماندگار، تهران: انتشارات سوره سبز
(رشید، محسن، (1389). اطلس جنگ ایران و عراق، چاپ دوم، تهران: مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی (مرکز مطالعات و تحقیقات جنگ)
علاماتی غلامرضا، علی منوچهری (1398). اسناد تبادل اسرا (جنگ تحمیلی عراق علیه ایران (1367-1359)، تهران: بنیاد حفظ آثار و ارزشهای دفاع مقدس با همکاری مؤسسه چاپ و انتشارات دانشگاه جامع امام حسین (علیهالاسلام)
قلعه قوند، فرزانه (1398). زمان ایستاده بود، تهران: پیام آزادگان
محققداماد، مصطفی (1378). بررسی تطبیقی حقوق جنگ و حقوق بشردوستانه در اسلام و حقوق بینالملل، تهران، مرکز نشر علوم اسلامی
پاورقی
[1] ستونپنجم دشمن در طول جنگ تحمیلی، به مزدوران خودفروخته و احزاب و گروهك های چپ و راست التقاطی و انحرافی داخلی كه بهعنوان نیروهای نفوذی دشمن عمل می كردند و... . اطلاق می شد. نمونه بارز ستونپنجم دشمن، گروه های سیاسی محارب جمهوری اسلامی ایران از جمله سازمان منافقین خلق، دمكرات، كومله و سلطنتطلب ها بودند. این گروهكها علاوه بر جمعآوری اطلاعات به نفع دشمن، مبادرت به اقدامات نظامی در كردستان و كرمانشاه می كردند[۱۴].
[2] نیروهای پاسدار صلح
[3] شهید غریب اسارت، محمد فرنقی، اهالی یکی از روستاهای خمین بود. ما با هم در گردان مهندسی لشکر 77 پیروز خراسان بودیم و با همدیگر به اسارت درآمدیم. او در سال 1368 که بیماریهای واگیردار به جان بچههای اردوگاه تکریت 16 افتاده بود، بهسختی بیمار شد. محمد بر اثر بیتوجهی عراقیها و دیر اعزامشدن به بیمارستان، بدنش آنچنان ضعیف شد تا سرانجام به لقاءالله پیوست. (راوی)
[8] آزاده مرحوم، داود گلمکانی، فرمانده گردان مهندس و از نیروهای ارشد خراسانی بود که در سال 1390 به رحمت خدا رفت.
[9] شعبانعلی صادقیان، درحالیکه قطع نخاع شده بود، به اسارت درآمد.
[10] برادر جانباز و آزاده، باقر حیدری، در همین عملیات درحالیکه مجروح بود اسیر شد.
[11] شهید حسین آخوندزاده، بعداز آزادی، بهدلیل همین جراحت شهید شد.
[12]. فرمانده وقت سپاه (راوی)
[13] این نوع سنگر از دو طرف، راه ورود و خروج دارد.
[14] شهید مرتضی اولنج اولین سنگربان، اولین دیدهبان و اولین شهید سپاه همدان، با تنها سلاح آر.پی.جی تا آخرین لحظه و تا آخرین تیری که در ترکش داشت جنگید و بعد از شلیک همه گلولههایش، خودش را به قلب دشمن زد و آنقدر به مبارزه ادامه داد تا در آخر به مقام والای شهادت نائل آمد. از این شهید بزرگوار هیچ اثری به دست نیامده است. در طول ده سال اسارت، بارها با شیوههای مختلف خبر شهادتش را به خانوادهاش نوشتیم اما باور نکردند و چشم انتظار ماندند. (راوی)
- ↑ معین، محمد(1402). فرهنگ فارسی. ذیل" اسارت". قابل بازیابی ازhttps://vajehyab.com/moein/%D8%A7%D8%B3%D8%A7%D8%B1%D8%AA
- ↑ اسارت (1402). ویکی فقه. قابل بازیابی ازhttps://fa.wikifeqh.ir/%D8%A7%D8%B3%D8%A7%D8%B1%D8%AA
- ↑ علاماتی، غلامرضا، منوچهری، علی (1398). اسناد تبادل اسرا (جنگ تحمیلی عراق علیه ایران (1367-1359)، تهران: بنیاد حفظ آثار و ارزشهای دفاع مقدس با همکاری مؤسسه چاپ و انتشارات دانشگاه جامع امام حسین (ع)،، ص 17.
- ↑ امانیزاده، علیاصغر(1382).بررسی وضعیت اسرای ایرانی در اردوگاههای عراق، تهران، انتشارات سروش (صدا و سیما)، ص 13.
- ↑ محقق داماد،مصطفی(1378). بررسی تطبیقی حقوق جنگ و حقوق بشردوستانه در اسلام و حقوق بینالملل، تهران، مرکز نشر علوم اسلامی،ص 144.
- ↑ ابراهیمی، محمد(1377). اسلام و حقوق بینالملل عمومی، تهران، سمت،ص 93.
- ↑ علاماتی، غلامرضا، منوچهری، علی (1398). اسناد تبادل اسرا (جنگ تحمیلی عراق علیه ایران (1367-1359)، تهران: بنیاد حفظ آثار و ارزشهای دفاع مقدس با همکاری مؤسسه چاپ و انتشارات دانشگاه جامع امام حسین (ع)،،ص.18.
- ↑ رشید، محسن(1389). اطلس جنگ ایران و عراق، چاپ دوم، تهران: مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی(مرکز مطالعات و تحقیقات جنگ)، ص.20.
- ↑ (پارسادوست، 1369)
- ↑ شاداب عسگری، 1399
- ↑ ۱۱٫۰ ۱۱٫۱ ۱۱٫۲ قلعه قوند، فرزانه (1398). زمان ایستاده بود، تهران: پیام آزادگان
- ↑ رشید، محسن(1389). اطلس جنگ ایران و عراق، چاپ دوم، تهران: مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی (مرکز مطالعات و تحقیقات جنگ)، ص 31
- ↑ موسسه فرهنگی و هنری پیام آزادگان(1402). آرشیو وب سایت موسسه. قابل بازیابی ازhttps://www.mfpa.ir/
- ↑ سایت اندیشه قم، مرکز مطالعات و پاسخگویی به شبهات حوزه علمیه قم