علی رحمتی
علیرضا رحمتیتوتشاهی معروف به علی رحمتی (زاده سال 1325)
مشخصات | |
---|---|
نام و نام خانوادگی | علی رحمتی توت شاهی |
تاریخ تولد | سال 1325 |
تاریخ اسارت | مهر 1359 |
تاریخ اسارت: مهر 1359 به اسارت
علی رحمتی از نگاه هماردوگاهیها
در مورد علی رحمتی دو دیدگاه وجود دارد: عدهای که از ابتدای اسارت با او هم اردوگاهی بودند، او را فردی مهربان، که به عموعلی معروف بود، میشناسند و عدهای که در چندسال پایانی حیاتش با او هماردوگاهی بودند، او را موجودی نفرتانگیز و ظالم و منحرف مینامند که خیلی زود چهره واقعیاش را نشان داد و تبدیل به موجودی منفور شد که سرانجام به قتل رسید.
احمد یوسفزاده که در سال 1361 و عملیات بیتالمقدس به اسارت درآمده بود، میگوید:
«ما هر روز میدیدیم که علی رحمتی دارد تغییر میکند. کمکم لباسهایش خیلی شیک میشد و عراقیها مرتب به او لباس میدادند. بعد اتاقی جداگانه به او دادند. خیلی به او میرسیدند. آن عموعلی که روزهای اول خیلی آدم مهربانی بود، کمکم خشن و عصبی میشد و بچهها را اذیت میکرد. بعداً متوجه شدیم که دارد منحرف میشود؛ کلاً آدم بدی شده بود.»[۱]
بیژن دالوند هماردوگاهی و یکی از قاتلان علی رحمتی، که در عملیات والفجر مقدماتی به اسارت درآمده بود، ابراز میکند:
«علی رحمتی با همه دشمن بود. هیچکس برایش فرق نمیکرد. او طوری رفتار میکرد که خودِ افسر عراقی هم از او میترسید. اطلاعات افسران و سربازان را هم به استخباراتیها میداد. این خوشخدمتیها باعث شده بود به او اتاق مجزا با امکانات بدهند، سیگار، غذا و ... خوب میخورد و خوب میگشت. با استخباراتیها میرفت بغداد و میگشت. لباسهایش را میشستند و سرباز عراقی اتو کرده برایش میآورد. درواقع علی رحمتود.»[۲]
سرهنگ سعید اسفر در مصاحبهای میگوید «با وجودی که علی رحمتی جزو اسرای ایرانی بود، به مراتب بدتر از مأموران عراقی با ما رفتار میکرد. عراقیها اتاقی با تلویزیون و یخچال و وسایل دیگر در اختیار علی رحمتی قرار داده بودند. روزی نبود که علی رحمتی چند زندانی را برای شکنجه نفرستد. تنفر ما از علی رحمتی بیشتر از بعثیها بود ... . روزی که علی رحمتی فرمانده ما شده بود، رفتن به بهداری خیلی مشکل بود من از پا درد بهشدت رنج میبردم. به کمک دوستان میتوانستم به دستشویی و هواخوری بروم. موضوع را به ارشد بازداشتگاه (آسایشگاه) گفتم و بهاتفاق چند نفر که حالشان خیلی بد بود، به بهداری رفتیم. تازه از بهداری برگشته بودیم که علی رحمتی با چند مأمور وارد بازداشتگاه شدند. ابتدا اسامی بیماران را از ارشد گرفت. سپس آنها را به دم در احضار کرد. از تکتک ما پرسید که چه مشکلی داریم. یکی گفت سردرد دارد. دیگری گفت شکمم درد میکند، من هم گفتم پایم درد میکند. رحمتی در نهایت پستی و ناجوانمردی در حضور مأموران عراقی نقاطی از بدن بیماران که گفته بودند درد میکند، زیر مشت و لگد گرفت.وقتی به من رسید گفت کدام پایت درد میکند، بگو تا خوبش کنم. به چشمان رحمتی خیره شدم، او جلو آمد و گفت ها، چی شد؟ یادت رفت کدام پایت درد میکند؟ یا استخاره میکنی؟ آب دهانم را جمع کردم و به صورت رحمتی انداختم و گفتم حرامزادهی نانجیب با این پدرسوختگی مگر چی بهت میدهند؟ هنوز حرفهایم تمام نشده بود که زندانیان علی رحمتی را کشیدند توی بازداشتگاه و پتویی روی سرش انداختن و حسابی خونین و مالینش کردند.. ..
مأموران به داخل بازداشتگاه هجوم آوردند و با چوب و کابل و باتون به سر و صورت اسرا میزدند. اسرا دستهای همدیگر را گرفتند تا از ورود مأموران جلوگیری کنند. صدای تکبیر بچهها در هوا طنین انداخت.
فرمانده اردوگاه چنهوایی با کلت شلیک کرد. مأموران دست از ز فرمانده بلامنازع اردوگاه باقی مانده بود. روز تولد صدام، روی ورقهای با خط درشت تولد صدام را تبریک گفت و پنج نفر را هم با خود همدست کرد تا در تلویزیون فارسیزبان عراق با لباس اسرای ایرانی، تولد صدام را به وی تبریک بگویند و از صدام بابت توجه خاص به اسرا تشکر کنند.آن پنج نفر بهشدت به رحمتی اعتراض کردند و گفتند مرد حسابی ما همینطوری، آن هم به اصرار خودت، به صدام تبریک گفتیم؛ قرار نبود اسم و مشخصات و تصویر ما از تلویزیون فارسیزبان پخش شود. ما در ایران کس و کار و آبرو داریم. چرا با آبروی ما بازی کردی؟ آن پنج نفر که همشهری رحمتی بودند، رحمتی را حسابی کتک زدند و دوباره بگیروببند و شکنجه و انفرادی و ... .چند بار به علی رحمتی محرمانه اخطار دادیم که دست از آزار و اذیت و شکنجه اسرا بردارد، که بیفایده بود. چند نفر که همشهری رحمتی بودند، از وی خواسته بودند که دست از کارهایش بردارد چرا که فردای آزادی جایی در ایران نخواهد داشت، اما باز بیفایده بود.علی رحمتی خودش نوکر عراقیها بود، اما سه تا از نوجوانان را گماشتهی علی رحمتی بودند. شبها که آن سه نوجوان به بازداشتگاه میآمدند، با تمسخر دیگران مواجه میشدند که چرا نوکری علی رحمتی را قبول کردهاند. بعدها معلوم شد، بهظاهر این کار را میکردند تا مبادا خبرچینها آنها را لو بدهند. یک روز صبح زود در محوطه اردوگاه، سروصدا و هیاهویی بلند شد که غیرعادی بود. از پنجره بازداشتگاه بیرون را نگاه کردیم و متوجه شدیم که افسر نگهبان بدو رفت به طرف اتاق علی رحمتی؛ چند مأمور عراقی هم هلهله میکردند و به زبان عربی میگفتند که علی رحمتی کشته شد. همه دست به دعا شدیم که این خبر درست باشد، بالأخره وقت هواخوری معلوم شد که علی رحمتی به دست آن سه نفر کشته شده است. تا فردای آن روز باورمان نشده بود که به این سادگی علی رحمتی، آن جرثومهی فساد و تباهی به درک واصل شده باشد. همه خوشحال بودیم. میگفتیم عواقب آن هرچه باشد و هرچقدر سرکشتن علی رحمتی شکنجه شویم، مهم نیست.»[۳]
گرایش به منافقین
علی رحمتی در دوران اسارت علاوهبر انحراف اخلاقی، بهدستآوردن امتیازات فراوان و استفاده از امکانات عالی زندگی که در قبال همکاری با دشمن و اذیت و آزار اسرای ایرانی عایدش میشد، به سازمان منافقین (مجاهدین خلق) نیز گرایش داشت، او در مصاحبهای، که در سال 1363 در اردوگاه رمادی 6 (رمادی 1) انجام گرفته بود، خطاب به مسعود رجوی گفت:
«پیامی به مسعود رجوی دارم. برادر گرامی، مبارز قهرمان، ما اسرای ایرانی در اردوگاههای عراق آمادگی داریم که در هر زمانی یا هر مکانی، چه در حین جنگ، چه بعد جنگ خون ناقابل خودمان را در راه اهداف مجاهدین خلق نثار نماییم. و امید داریم که سازمان مجاهدین خلق [سازمان منافقین] ایران که از سالهای قبلاز انقلاب مبارزه و فعالیت داشته و در این رابطه شهدای بیشماری داده ما هم قطرهای در دریای بیکران خودشان قرار بدهند ... از شما خواهش میکنیم، استدعا داریم که اگر امکان دارد ما را بهعنوان یک هوادار قبول بفرمایید تا با نثار خون خود درخت آزادی را آبیاری کنیم ... .»[۴]
بازخوانی قتل معروفترین اسیر خبرچین
«من، محمدترابی، و آرش با علی رحمتی جزو تیم قاطع 3 ، اردوگاه رمادی 6 (رمادی1) بودیم. داستان کشتن علی رحمتی از آنجا آغاز شده بود که 40 نفر از نزدیکان خودش در قاطع 1 قصد جان او را کرده بودند، زیرا او اجازه نمیداد بچههای مترجم با هیئت صلیبسرخ صحبت کنند، البته فقط مترجمهای منتخب خودش حق داشتند با آنها صحبت کنند، مسائل اخلاقی و ظلم علی رحمتی درحق هموطنان خودش به حدی رسیده بود که علاوه بر این 40 نفر کل قاطع 1 تصمیم گرفته بودند با این آقا تسویهحساب بکنند و یک درگیری هم شد؛ البته نتوانستند حتی یک خراش کوچک هم به او وارد کنند. عراقیها مداخله کردند و نتیجهاش این شد که به مدت 2 ماه آنقدر آنها را در سه وعده میزدند که یک جای سالم در بدن این 40 نفر نبود و نمیتوانستند روی پای خود راه بروند و روی زمین میخزیدند. یک روز قبلاز آمدن صلیب سرخ این 40 نفر را بردند بیمارستان و به دروغ به نمایندگان صلیبسرخ گفتند انتقالشان دادیم به اردوگاه دیگر! با رفتن هیئت صلیبسرخ دوباره آنها را برگرداندند اردوگاه. علی رحمتی بازهم دستبردار نبود. یک روز آمده بود به آسایشگاهی که این افراد نگهداری میشدند و گفته بود که اینها را از زندهماندنشان پشیمان میکنم، این ماجرا هم به اضافهی سایر موارد باعث شد که من و محمد وآرش تصمیم بگیریم شبانه اورا به سزای اعمالش برسانیم. فردا صبح هر سه نفر همقسم شدیم که ظهر کارش را بسازیم.
«[12 مرداد 1363] ساعت حدود 2 بعدازظهر شد. چند وسیله برای کشتنش پیشنهاد دادیم اول میخواستیم با آمپول هوا او را بکشیم. از داخل سطل آشغال تزریقات سرنگ درآوردیم، اما بعد آزمایش کردیم، متوجه شدیم سرنگ را تا به یک چیز سفت میزنی سوزنش کج میشود؛ یعنی یک کار عبثی است. خلاصه تصمیم گرفتیم که دارش بزنیم. پارچهی کفنی (البته ما میگفتیم پارچه کفنی، چون گوسفندهای یخی را در این پارچه برای ما میآوردند.) برای این کار پیدا کردیم. آزمایش هم کردیم و دیدیم بسیار محکم است و هیچگونه مشکلی هم ندارد. ظهر با ترفندی خودمان را به اتاقش رساندیم. رفتیم بالای سرش و همانجا کارش را تمام کردیم، حدود 20 دقیقه طول کشید. بعد دستهایمان را شستیم و از داخل اتاق آرام آمدیم بیرون بدون اینکه کسی ما را ببیند و سینهخیز از طبقهی بالا رفتیم پایین سمت دستشویی، چون فکر میکردیم ما را میکشند. گفتیم بعد از دستشویی به عراقیها بگوییم.»[۲]
اسماعیل ویسی از آزادگان اردوگاه رمادی 6 که شاهد ماجرای اعتراف آنها بود، میگوید:
«دیدیم بیژن رفت بهطرف عراقیها و خودش را به عراقیها معرفی كرد. عراقیها سراسیمه دویدند. آنها به عراقیها گفتند كه ما رحمتی را كشتیم شما كس دیگری را مقصر ندانید.»[۵]
بیژن دالوند میگوید:
«وقتی ماجرا را به عراقیها گفتیم و اعتراف کردیم اول باورشان نمیشد. بعد که رفت بالا و نگاه کرد دید واقعیت دارد، دستور داد کل اردوگاه را آوردند داخل. بعد سریع رفت به فرماندهی در مقر اطلاع داد. فرماندهی هم آمد ما را دید و بدون هیچ سؤال و جوابی فقط گفت چرا؟ ما هم گفتیم بهدلیل کارهایی که با همهی ما کرده. گفت چرا اعتراف کردید؟ کسی به شما شک نمیکرد، چون کسی با شما دشمنی نداشت. گفتیم به خاطر اینکه بیگناهی به جای ما تنبیه نشود. بعد گفت این سه نفر از جانشان گذشتند، پس امکان دارد هرلحظه خودکشی کنند و دستشان را ببندید. دستور داد ما سه تا را به پشت دستبند قپونی کردند؛ یعنی هر سه تایمان مثلثوار از پشت به هم دستبند قپونی شده بودیم تا شب. شب آمدند سراغمان برای مصاحبه و بازجویی. از ما علتها را پرسیدند ما هم هر چه بود و نبود واقعیت را گفتیم. دوباره ما را برگرداندند به زندان. دو روز بعد از استخبارات بغداد یک اتوبوس با دو تا اسکورت آمدند ما را از اردوگاه تحویل گرفتند، دست و پا و چشممان را بستند بردند زندان الرشید بغداد، زیر محجر و تکتک ما را در انفرادی گذاشتند ... .» [۲].
محمد ترابی، یکی دیگر از قاتلان علی رحمتی، که از طریق جهاد به عنوان راننده آمبولانس به جبهه اعزام شد و در تاریخ 2 فروردین 1361 در خلال عملیات فتحالمبین به اسارت درآمده بود میگوید:
«اولین سری دادگاه تشکیل شد. قبل از اینکه ما را ببرند دادگاه، گفتند بیایید و بروید حمام. به ما شورت زیرپوش و دشداشههای عربی دادند. ریشهایمان را زدند و ما را بردن دفتر پادگان، جایی مثل اتاق ضیافت که برای فرمانده زندان بود. نیم ساعتی نشستیم ودویدیم که صلیب سرخ آمد. قضایا را پرسید قبلاً هم دراردوگاه بهش گفته بودند که چنین قضیهای شده وآنها هم خیلی پیگیری کرده بودند. یکسری کتاب هم آورده بودند. گفت شما چی میخواهید؟گفتیم: قرآن میخواهیم و لوازم ورزشی.
آخرین سری که رفتیم دادگاه بهصورت نظامی ایستادیم و اینها حکم ما را خواندند وگفتند حکم اعدام. صلیب اصرار میکرد که شما یک عفونامه بنویسید و ما میگفتیم نه. گفتند ما را اعدام میکنند. به خودمان اطمینان میدادیم که عراقیها اینکار را انجام نمیدهند؛ چون در نامههایی که میرسید، میگفتند اگر بلایی سر شما بیآورند آنطرف هم چندتایی از خودشان را در ایران میکشند»[۶].
«بعضی موقع اسیرهایی که میبردند جابهجا کنند یا ببرند بیمارستان بغداد یک شب آنها را میگذاشتند در محجر و ما با آنها ارتباط برقرار میکردیم و از اردوگاه خبر میگرفتیم. گاهی هم از ایران اسیر جدید میگرفتند و میآوردند محجر، همان یک شب که آنجا بودند ما را از اوضاع ایران هم مطلع میکردند.
ما متوجه شده بودیم که، در قسمت ما، شبها محجر خلوت است، پس میتوانستیم شبها با هم حرف بزنیم. از دیوارها میرفتیم بالای نردههای روبروی هر سلولی که به راهرو باز بود از آنجا [بدون آنکه یکدیگر را ببینیم] با هم صحبت میکردیم. متوجه شدیم سه خلبان ایرانی هم آنجا هستند، عباس علمی، محمد و یکی دیگر [محمد کیانی و احمد فلاحی] صلیب سرخ هم دوسه ماه یکبار ما را میدید.»[۲].
قاتلان علی رحمتی از نگاه شاهدان
اسماعیل ویسی که در سال 1359 در منطقهی نفتشهر به اسارت درآمده بود میگوید:
«به علی رحمتی گفتند این بچهها (بیژن دالوند، محمد ترابی و آرش رمضانی) میخواهند به تو خدمت کنند بالأخره آنها رفتند در اتاق رحمتی. رحمتی اتاق خصوصی و امكاناتی داست و با اسرای دیگر خیلی فرق داشت علی رحمتی هم از خداخواسته بود چون یك گروهی درست كرده بود و از بچههای 12 –13ساله را برده بود در گروهش كه حتی تئاتر بازی میكردند. بچهها گفتند ما هم آمدیم پیش تو كه به تو ملحق شویم و خدمت كنیم، اما ظاهراً نقشه بود ... .»[۵]
هوشنگ افخمی آزادهای که در عملیات والفجر مقدماتی به اسارت درآمده بود، میگوید:
«تعدادی از بچهها برای علی رحمتی كار میكردند. او در آن مقطع خیلی قدرت بهدست آورده بود. تا اینکه بین اینها بههم خورد، دلیلش خیلی مشخص نیست. بعد بیژن و آرش و ترابی با هم دست به یكی كردند تا انتقام خودشان را از علی رحمتی بگیرند، یك نفر هم به نام خسرو یا مجید بود كه خودش را از آن اتحاد بیرون میكشد. این سه نفر مرتباَ در آسایشگاه 19 با یكدیگر كشتی میگرفتند و شوخی میكردند، ظاهراً تمرین میكردند تا كاری انجام دهند.»[۷]
شاهد محجر
سرهنگ خلبان محسن علمی در بخشی از مشاهداتش میگوید:
«ما از لابهلای حرفهای اینها که در یک سلول نبودند، ولی از روی دیوار باهم حرف میزدند، متوجه شدیم که علی رحمتی هم ظلم و ستم میکرد و هم انحراف اخلاقی داشت. میگفتند رحمتی سطل یا لگنی را پر از نجاست توالت میکرد و اگر کسی به حرفش گوش نمیکرد او را مجبور میکرد که آن نجاست را بخورد.
برای اینها حکم اعدام داده بودند، اما از تعویق افتادن اجرای حکم و با توجه به صحبتهای جستهگریخته عراقیها متوجه شدیم فقط میخواهند از بقیه زهرچشم بگیرند تا دیگر این کار تکرار نشود.
اینها اسرای صلیب دیده بودند و ما ثبتنامنشده، من شاهد بودم وقتی صلیب میخواست بیاید، عراقیها اینها را میفرستادند حمام و لباس تمیز میپوشاندند و میبردند به اتاق ملاقات با هیئت صلیب. صلیب برای اینها قرآن آورده بود. یک بار هم اشتباهی به جای این سه نفر ما سه نفر را بردند به آن قسمت و ما بعداز یک سال و نیم حمام کردیم و غذای خوب و میوه خوردیم.»[۸]
سلول جدید
بیژن دالوند میگوید:
«دو سال و نیم در محجر بودیم. دیدیم یواشیواش تعدادی اسیر دیگر را هم دارند میآورند پیش ما. این بار عراقیها ما را بردند بندی دیگر. آنجا 12 سلول داشت ولی سلولهایش بزرگتر بود. درهای آهنی و نردهای آنجا باز بود. درهایشان مثل درهای محجر نبود. از درهای محجر نمیتوانستیم بیرون را ببینیم، ولی درهای این سلول نردهای بودند و میتوانستیم قشنگ بیرون را را ببینیم.
عراقیها شبها درهای سلولها را از داخل باز میگذاشتند و فقط بند را میبستند. ما در سلول آزاد بودیم که شب برویم دستشویی. حمام هم داشتیم. دیگر یواش یواش وضع ما بهتر شد.
حکم اعداممان تبدیل به حبس ابد شد. من هم چون سنگتراشی بلد بودم و قبلاً در اردوگاه یاد گرفته بودم، با آرش از این سنگها درست میکردیم و میفروختیم به همان نگهبانهای عراقی. نگهبانهای عراقی هم در ازایش برای ما موادغذایی میآوردند.
آنجا حاجآقا جمشیدی (حجتالاسلام حسن جمشیدی، نمایندهی سابق مردم نکا در مجلس شورای اسلامی) را هم دیدم. مسعود خرمی، حجت گودرزی، قدمعلی [اسحاقیان]، علیاصغر صالحی هم آنجا بودند»[۲].
آزادی
از سال 1367 بعداز آتشبس تا 1369 که آزادسازی شروع شد ما حتی بعداز آزادسازی هنوز در زندان الرشید بودیم. وقتی تبادل انجام گرفت و اردوگاه موصل 1 خالی شده بود، ما را که 25 نفر بودیم بردند در آن اردوگاه خالی، بعد دیدیم نزدیک 30 نفر هم از اردوگاه دیگر آوردند آنجا که 2، 3 هفته دیگر آزاد شدند.
بعد ی 250 نفر از اسرای جدید دوساله[1] را آوردند. یواشیواش شدیم اندازهی یک قاطع. نزدیک 4 ماه آنجا بودیم. تا هیئت صلیبسرخ 30 آبان آمد و ما را آزاد کرد[۲].
نیز نگاه کنید به
پاورقی
[1] مدت اسارتشان دو سال بود و به این علت به آنها می گفتند اسرای دوساله
کتابشناسی
- ↑ یوسف زاده، احمد(1384). آرشیو اسناد و اطلاعات مؤسسهی پیام آزادگان، طرح حماسه،
- ↑ ۲٫۰ ۲٫۱ ۲٫۲ ۲٫۳ ۲٫۴ ۲٫۵ دالوند، بیژن(1400). مصاحبه توسط فرزانه قلعه قوند. تهران، مورخ شهریور سال 1400.
- ↑ اسدی فر، سعید(1403). بزرگترین جاسوس بعثی ها در اردوگاه. مجله ویستا، قابل بازیابی از https://vista.ir/w/a/16/fofm9
- ↑ رحمتی، علی(1363). فایل صوتی مصاحبه اسرای ایرانی اردوگاه رمادی با نصیره شارما (خبرنگار هندی- فرانسوی). تهران: آرشیو اسناد و اطلاعات مؤسسهی پیام آزادگان،
- ↑ ۵٫۰ ۵٫۱ ویسی، اسماعیل(1384).طرح حماسه، مصاحبه. تهران: آرشیو اسناد و اطلاعات مؤسسهی پیام آزادگان.
- ↑ ترابی، محمد(1384).طرح حماسه، مصاحبه. تهران: آرشیو اسناد و اطلاعات مؤسسهی پیام آزادگان.
- ↑ افخمی، هوشنگ(1384).طرح حماسه، مصاحبه. تهران: آرشیو اسناد و اطلاعات مؤسسهی پیام آزادگان.
- ↑ علمی، محسن(1402). مصاحبه توسط فرزانه قلعهقوند. تهران، مورخ 14 اسفند 1402