آن بیست و سه نفر

از ویکی آزادگان
نسخهٔ تاریخ ‏۱۷ ژانویهٔ ۲۰۲۴، ساعت ۲۳:۳۳ توسط M-samiei (بحث | مشارکت‌ها)
تصویر کتاب خاطرات اسیر آزاد شده ایرانی احمد یوسف زاده

كتاب خاطرات خودنوشت اسیر آزادشده ایرانی احمد یوسف‌زاده.

آن بیست‌و‌سه نفر دربردارنده خاطرات احمد یوسف‌زاده از دوران اسارتش در شانزده سالگی به همراه 18 نوجوان کرمانی و 4 نوجوان دیگر است که در عملیات بیت‌المقدس به اسارت ارتش بعث در‌می‌آیند. این کتاب شرح هشت‌ماه ابتدایی اسارت است و اتفاقاتی را روایت می‌کند که برای این گروه بیست‌وسه نفره رخ داده است. کتاب به یک پیش‌فصل و چهار فصل بهار، تابستان، پاییز و زمستان تقسیم می‌شود.

ساختار کتاب

در پیش‌فصل کتاب، یوسف‌زاده خاطراتش را از جبهه نورد، برادرها، مادر و دوست صمیمی‌اش حسن اسکندری روایت می‌کند.فصل اول کتاب بهار نام دارد که به 47 بخش تقسیم شده است؛ از زمانی‌كه یوسف‌زاده با خود کلنجار می‌رود به جبهه برود یا نه تا اعزام مجدد به جبهه، که با وجود مخالفت مادر و فرماندهان با دوستانش به جبهه اعزام می‌شوند، عملیات آغاز می‌شود؛ بعد از کلی پیشروی، خبر می‌رسد به‌علت اینکه جبهه کناری (تیپ نور) درست و به‌موقع عمل نکرده، آنها در محاصره دشمن قرار گرفته‌اند؛ اگر مقاومت کنند، نیروی کمکی می‌رسد، اما خبری از نیروی کمکی نمی‌شود و همگی اسیر می‌شوند. بعد از ورود به بازداشتگاه اسرا، با فردی ایرانی به نام صالح آشنا می‌شود که به‌ظاهر در خدمت نیروهای عراقی است، ولی در باطن به نیروهای ایرانی کمک می‌کند.

بازجویی شروع می‌شود: «خیلی زود عملیات تشکیل پرونده شروع شد. اسرا یکی‌یکی از زندان خارج می‌شدند. سؤال‌های بازجو همان سؤال‌های بصره بود، به‌علاوه یک سؤال مهم و حیاتی: ارتشی هستید یا بسیجی یا پاسدار؟ راهنمایی صالح آنجا به کمک اسرایی آمد که پاسدار بودند. همه شدند ارتشی یا بسیجی. نوبت بازجویی من رسید. برخلاف دیگران، که در همان محوطه‌ زندان بازجویی می‌شدند، گروهبان عراقی مرا از آنجا خارج کرد... نمی‌دانستم مرا به کجا می‌برند و چه نقشه‌ای برایم دارند. همه‌چیز و همه‌جا مخوف و وهمناک بود. به یکی از اتاق‌های انتهای راهرو منتقل شدم. سربازی وسط اتاق ایستاده بود. مردی کوتاه‌قد، که بعدها فهمیدم اسمش فؤاد است، روی لبه‌ تخت نشسته بود. داشت با دکمه‌های ضبط‌صوتِ کتابیِ جلدچرمی‌اش ور می‌رفت... میکروفن ضبط صوت را وصل کرد و بعد برای اولین‌بار جدّی به من نگاه کرد و پرسید: اسمت چیه؟

- احمد.

- اهل کدوم استانی؟

- کرمان...

- آقای احمد، شما چند سالته؟

- هفده سال.

    از روی تخت خم شد به‌سمت من. سرهایمان به هم نزدیک شد. بوی تند ادکلنش پیچید توی بینی‌ام. گفت: ببین، من کار ندارم واقعاً چند سالته؟ من می‌خوام صدات رو ضبط کنم این تو.» اشاره کرد به ضبط‌صوت کتابی‌اش و ادامه داد: «وقتی ازت می‌پرسم چند سالته، می‌گی سیزده سال. وقتی هم ازت می‌پرسم چرا اومدی جبهه، می‌گی به زور فرستادنم. فهمیدی؟ خلاص!

    دلم هُری ریخت پایین. ماجرای روز اعزام آمد جلوی چشمم و صدای قاسم سلیمانی، وقتی که داشت کوچک‌ترها را از صف بیرون می‌کشید، پیچید توی گوشم: عراقیا بچه‌های کم‌سن‌وسال رو، وقتی اسیر می‌شن، مجبور می‌کنن بگن ماها رو به زور فرستادن جبهه. دلم را قرص کردم. از خداوند و حضرت زهرا کمک خواستم و با قاطعیت در جواب فؤاد گفتم: ولی من هفده سالَمِه. کسی هم من رو به زور نفرستاده جبهه! فؤاد گُر گرفت انگار. بلند شد ایستاد. اما لحن دلسوزانه‌ای در پیش گرفت. گفت: این حرفا رو خمینی تو کله‌ت کرده یا خامنه‌ای یا رفسنجانی؟ ببین بچه! دوست ندارم تو کتک بخوری. من خودم ایرانی‌ام. اگه به حرفم گوش ندی، این اسماعیل (اشاره کرد به گروهبان گنده‌ عراقی) رحم نداره. می‌زنه لِهِت می‌کنه!

    ... فؤاد دستش را گرفت زیر چانه‌ام و سرم را بالا آورد. بعد برگشت به‌سمت اسماعیل، به او اشاره‌ای کرد و ناگهان ضربه محکمی میان شانه‌هایم نشست و پشت‌بند آن بارانی از کابل روی بدن و سروصورتم فرود آمد. فؤاد جواب هیچ‌یک از سؤال‌هایش را آن‌طور که می‌خواست نگرفته بود. ازطرفی حوصله نداشت بازی را از اول شروع کند. ناگزیر ضبط صوت را خاموش کرد، چند فحش دیگر نثارم کرد و از اسماعیل خواست مرا به زندان برگرداند [۱] .

    آنها ابتدا روانه بصره و سپس بغداد می‌شوند. صدام، با دیدن فیلم اسرای نوجوان، تصمیم می‌گیرد که برای ظاهرسازی در مجامع جهانی، اسرای کم‌سن‌وسال را آزاد کند. برای همین، آن بیست‌و‌سه جدا می‌شوند تا پس از دیدار با صدام، به ایران بازگردانده شوند: «صبح روز ۱۶ اردیبهشت‌ماه، ابووقاص [رئیس زندان] آمد توی زندان و حرف‌های مهمی بین او و صالح ردوبدل شد... صالح آمد و گفت آماده رفتن باشید... ماشین ون سر کوچه به انتظار ایستاده بود. سوار شدیم؛ به سمتی نامعلوم... وارد منطقه‌ای شدیم که با سایر جاهای شهر بغداد تفاوت داشت. کمی که رفتیم ماشین مقابل درِ دیگری، شبیه دری که از آن گذشته بودیم، توقف کرد... وارد اتاق وسیعی شدیم... وارد ساختمانی شده بودیم شبیه آنچه به اسم قصر در کتاب‌ها خوانده بودم... برای ورود از یک گیت امنیتی عبور کردیم. در جایی دیگر بازدید بدنی شدیم و کمربندهایمان را به‌اجبار در آوردیم و گوشه‌ای گذاشتیم. لحظه‌ای بعد وارد سالن بزرگی شدیم که میز بیضی‌شکل بزرگی وسط آن دیده می‌شد... به فاصله چند متری اطراف میز، عده زیادی افراد نظامی ورزیده و هیکلی حلقه زده بودند. خبرنگارها هم با دوربین‌های عکاسی و فیلم‌برداری، گوشه‌ای ایستاده بودند. ابووقاص به‌سرعت خودش را رساند به صالح و چیزی به او گفت. صالح، متعجب، از جا بلند شد و به ما گفت: می‌گه آقای سید رئیس الان میان. همه بلند بشید!... از پشت سر صدای پاکوبیدن نظامیان بلند شد و عکاس‌ها به‌سمت صداها هجوم بردند. از فاصله دور دیدیم مردی با لباس نظامی، دست دخترکی سفیدپوش را گرفته و دارد به‌سمت ما می‌آید. دنیا انگار روی سرمان خراب شد. ما در قصر صدام بودیم؛ مردی که شهرهایمان را موشک‌باران و به خاک کشورمان تجاوز کرده بود. [صدام] اول از شروع جنگ میان دو کشور ایران و عراق اظهار تأسف کرد و بعد ژست صلح‌طلبی گرفت و گفت: امروز ما خواستار صلح هستیم و گروه‌هایی از سازمان ملل هم دارند تلاش می‌کنند. اما رژیم ایران حاضر نیست تن به صلح بدهد! او سپس رو به ما گفت: همه‌ بچه‌های دنیا بچه‌های ما هستند. رژیم ایران نباید شما را در این سن‌وسال به جبهه می‌فرستاد که کشته بشوید. جای شما در میدان جنگ نیست. شما الان باید در مدرسه باشید و درستان را بخوانید...

    عکس گرفتن با صدام حسین بیش از حد برایمان سخت و نفرت‌آور بود. اما ما اسیر بودیم و چاره‌ای جز انجام دادن فرمان نداشتیم. با اکراه جمع شدیم پشت صندلی صدام. حال بدی داشتم. نمی‌خواستم در عکس دیده بشوم. سرم را پایین گرفتم. همه‌چیز برای گرفتن یک عکس یادگاری مهیا بود. اما این عکس چیزی کم داشت؛ لبخندی که روی لب‌های ما باشد و فضای عکس را کاملاً عاطفی کند. صدام زیرکانه، برای عوض کردن چهره درهم‌رفته‌ ما دست به کار شد. از ما پرسید: کدام‌یک از شما می‌تواند یک جوک تعریف کند؟ هیچ‌کس پاسخی نداد. صدام گفت: پس هلا برای شما یک جوک می‌گوید... اما هلا لحظه‌ای کوتاه سرش را از روی کاغذ نقاشی‌اش برداشت و کودکانه گفت: نُچ. نقشه صدام برای خنداندن ما نگرفت. اما لحن کودکانه هلا جوری بود که ما خنده‌مان گرفت و عکاس‌ها از لبخند ناخواسته‌ دو سه نفر از بچه‌های ما به‌موقع استفاده کردند. جلسه تمام شد. صدام رفت و ما به زندان بغداد برگشتیم.»[۱]

    فصل دوم، تابستان، به دوازده بخش تقسیم شده است. در ماه رمضان، همه با وجود شرایط سخت، روزه می‌گیرند. اواخر ماه رمضان، این 23 نفر را جابه‌جا می‌کنند و به‌سمت شمال بغداد می‌برند؛ می‌شنوند كه رزمندگان ایرانی، عملیات رمضان را انجام داده‌اند و قرار است اسرای جدید بیاورند به زندان بغداد، به‌همین‌علت استخبارات را خالی می‌کنند. اسرای جدید و 23 نفر را به پادگانی به نام الرّشید(← زندان الرشید ) می‌برند تا بعد دوباره برگردانند به استخبارات. در ادامه، خبردار می‌شوند كه قرار است با صلیب سرخ دیدار كنند. کمی امیدوار می‌شوند، اما گزارشگر دیگر نمی‌آید.

فصل سوم، پاییز، به سه بخش تقسیم شده است: در یكی از بخش‌ها به هنرهای دستی اسرا در زندان می‌پردازد. در ادامه، با سرد شدن هوا، درخواست پالتو می‌كنند که پالتوهایی پاره و سوراخ دریافت می‌کنند: «هرچه بودند و از هر نقطه تاریخ كه آمده بودند، می‌توانستند ما را از سوز سرمای خشك و گزنده رمادی حفظ كنند. مگر میان آن سیم‌خاردارهای چندلایه جز سلامتی چه می‌خواستیم ما؟» [۱]. باشگاه سید بخش آخر این فصل است. سید عباس سعادت در شهرشان كُشتی‌گیر بود. او با کنار هم چیدن تشک‌ها، باشگاهی درست می‌کند و آنها را با کُشتی آشنا می‌کند.

    فصل آخر کتاب زمستان است که به یازده بخش تقسیم شده و روایت برگرداندن اسراء از پادگان الرّشید( ←زندان الرشید )به استخبارات، شایعه اعزام اسرا به فرانسه، گوش کردن به رادیو و خبر گرفتن از ایران، اعتصاب پنج‌روزه و در نهایت برگرداندن اسرا به اردوگاه رمادی است.بخش پایانی کتاب عکس‌ها و اسناد ضمیمه آن است که متن نامه احمد یوسف‌زاده به صدام حسین در 1375 یکی از اسناد این بخش است.

انتشار کتاب

آن بیست‌وسه نفر را انتشارات سوره مهر در 1392 منتشر كرده است. مقام معظم رهبری در یادداشتی بر این كتاب نوشته‌اند: «در روزهای پایانی 93 و آغازین 94 با شیرینی این نوشته شیوا و جذاب و هنرمندانه، شیرین‌کام شدم و لحظه‌ها را با این مردان کم‌سال و پرهمت گذراندم. به این نویسنده خوش‌ذوق و به آن بیست‌وسه نفر و به دست قدرت و حکمتی که همه این زیبایی‌ها، پرداخته سرپنجه معجزه‌گر اوست درود می‌فرستم و جبهه سپاس بر خاک می‌سایم. یک‌بار دیگر کرمان را از دریچه این کتاب، آن‌چنان که از دیرباز دیده و شناخته‌ام، دیدم و منشور هفت‌رنگ زیبا و درخشان آن را تحسین کردم.

نیز نگاه کنید به

کتاب‌شناسی

  1. ۱٫۰ ۱٫۱ ۱٫۲ یوسف‌زاده، احمد (1394). آن بیست‌وسه نفر. خاطرات خودنوشت احمد یوسف‌زاده، چ 9. تهران: سوره مهر،ص.304.

پرویز شیشه‌گران